#داستان
#شهادت_حضرت_رقیه
مردبچهها را صدا زد. رقیه و دوستانش جلو دویدند. مرد گفت: بچهها کم کم میخواهیم حرکت کنیم. بزرگترها مواظب کوچکترها باشند. از بزرگترهایتان دور نشوید😊
رقیه از دوستانش جدا شد. به طرف عمه زینب دوید. کنار عمه ایستاد.
عمه با مهربانی لباس خاکی رقیه را تکاند و گفت: زیاد دور نشو میخواهیم حرکت کنیم. رقیه سری تکان داد و گفت: چشم میروم پیش عموعباس👌
عمه زینب لبخند زد. رقیه خودش را به عموعباس رساند. عموعباس رقیه را بغل کرد و بوسید😚رقیه خندید. دست روی ریش عموعباس کشید و گفت: عموجان میشود پشتتان سوار شوم؟
عموعباس رقیه را به سینه فشرد و گفت: چرا نمیشود دردانهی عمو
رقیه را روی دوش گذاشت. رقیه به اطراف نگاه کرد و گفت: از اینجا همه چیز را میبینم👀 به اسب سفیدی که جلوتر از همهی اسبها ایستاده بود اشاره کرد و گفت: ذوالجناح🐎 آنجاست، اسب خوشگل بابا
عموعباس به ذوالجناح نگاه کرد و پرسید: دیگر چه میبینی؟
رقیه سرچرخاند و گفت: باباحسین جانم، او کمی آنطرفتر ایستاده، دارد با عموعبدالله صحبت میکند
عموعباس رقیه را از روی دوشش پایین آورد و روی شتری گذاشت و گفت: شتر سواری دوست داری رقیه جان؟☺️
رقیه ریز خندید: بله خیلی، فقط باید خودتان هم باشید من تنهایی سوار شتر شدن را دوست ندارم
عموعباس لبخند زد و جواب داد: نور چشمم منکه تورا تنها رها نمیکنم
رقیه به آسمان نگاه کرد. نورخورشید چشمش را اذیت میکرد. دستش را جلوی پیشانیاش گذاشت. لبهای کوچکش خشک شده بود. رو به عموعباس کرد و گفت: عموجان من تشنهام، آب میخواهم💦...
#ادامه_دارد...
🆔@koodakyaremahdavi