کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_شب #قسمت_دوم 🌿(شهر ظهور)🌿 ماجرا از آنجا شروع شد که کاوه یک ظهر تاعصر بیرون ا
#قصه_شب
#قسمت_سوم
🌿(شهر ظهور)🌿
🧕مادر درست حدس زده بود ، کاوه در خواب داشت پرواز🕊 می کرد و به سرزمین رویاهایش می رفت. همانجایی که همیشه آرزویش را داشت توی خواب یک دفعه سر و کله دوچرخه پیدا شد؛ دوچرخه شروع کرد به حرف زدن با کاوه و بعد از یک چاق سلامتی درست و حسابی. اشاره ای به دسته اش کرد و رو به کاوه گفت: « زود باش تا سرما نخوردی، کلید کلاه⛑ را بزن پسرک به دوچرخه اش که انگار خیلی تغییر کرده بود، نگاه کرد و یک عالمه دکمه های عجیب و غریب روی دسته اش دید. دیگراز بوق 🔊شیبوری خبری نبود که صدایش تاسرکوچه می رفت و بیشتر وقت ها داد و بیداد همه را درمی آورد . نگاهی به کلیدها انداخت و یکی را که عکس کلاه داشت: فشار داد. در یک چشم به هم زدن کلاهی از سبد دوچرخه بیرون آمد و کاوه با پوشیدنش گرم شد. کاوه سوار بر دوچرخه 🚲از بین ابرها ☁️💨رد می شد؛ وقتی زیر پایش را نگاه کرد، دیدهرلحظه، محله باکل کوچه ها و خیابان هایش🌆 کوچک و کوچکتر می شود. آنقدر که می توانست از بین انگشتانش همه آن را یکجا ببیند. کاوه که کمی ترسیده 😣بود از دوچرخه پرسید: کجا داریم میریم ؟» دوچرخه هم آرام جواب داد: «نگران نباش؛ یادته آرزو داشتی به جایی بری که خیلی زیباتر از شهر خودتون باشه؟» کاوه که مراقب بود از روی زین دوچرخه نیوفتد دسته اش را محکم تر چسبید و گفت: مگه توهمچین جایی سراغ داری؟
┅┅═•❥◎•🌺•◎❥•═┅┅
#ادامه_دارد.........
☑️کودکیار مهدوی محکمات
(تخصصی ترین کانال مهدی باوری در کودکان)
🆔https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#والدین_بخوانند 🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨ #قسمت_دوم ⛔️⛔️طرح مسئله : ⭕️مریم دو فرزند دختر دارد. زهرا ۴ ساله ، و زهر
#والدین_بخوانند
🌈✨🌈✨🌈✨
#ادامه_مبحث_قبلی
#قسمت_سوم
💠دراین روش :
🌱 بچه ها مستقیما درگیر حل کردن مشکل خودشان شدند👌
🌱 مادر ، به مشکلات و دیدگاه آنان اِشراف کامل داشت.👌
🌱 برای بچه ها،فرصتی شد تا احساسات خود را شناختند و بیان کردند😌
🌱سوالات مادر به بچه ها کمک کرد تا حس همدردی خود را بیان کنند وبه تبع آن به احساسات همدیگر احترام بگذارند 👌
🌱بچه ها متوجه شدند که همیشه روش متفاوت و بهتری برای حل مشکلاتشان وجود دارد👌
💫 باید به این نکته توجه کنیم که، بچه ها دوست دارند درگیر برطرف کردن مشکلات یا مسائل خود شوند، وبا یافتن راه حل مناسب برای حل مشکلات خویش ، احساس رضایت می کنند🤗تا این که بزرگ ترها راه حل هایی به آنها پیشنهاد کنند.
⛔️⛔️اما اگر مادر ، عصبانی می شد واز جملاتی مانند؛
《زود باشید گِل رُس ها را به من بدهید》
《اگر با هم تقسیم نکنید، حق بازی کردن ندارید
《دیگر دوست ندارم صدای جروبحث تان را بشنوم》و...
💠دراین روش؛
🚫ممکن است فقط، برای مدت کوتاهی والدین احساس رضایت کنند
🚫مهمترین اِشکال این روش، نادیده گرفتن خلاقیت وتوانایی بچه ها است که این، آن ها را ناامید وعصبی می کند‼️
🚫بچه ها یاد می گیرند برسر هر موضوعی، باهم جر وبحث ودعوا کنند‼️
🚫بچه ها، یاد نمی گیرند چگونه باید مشکلات خود را حل کنند.
🌀ادامه دارد...
☑️کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#انیمیشن_مهدوی #قسمت_دوم 📺انیمیشن زیبای #بنیامین_2 👌قسمت دوم کارتون زیبای بنیامین رسید 🚚 بچه هاااا
22.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن_مهدوی
#قسمت_سوم
📺انیمیشن زیبای #بنیامین ۳
👌بچه هااااا جون بیاین تماشا👀 بهمون خبر دادن که قسمت سوم کارتون زیبای #بنیامین هم رسید😊
☑️کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_شب #قسمت_دوم راز پنهانِ🌙 ماه _۲ از اسب ها 🐎🐎پیاده شده و با لگد محکم به در 🚪زدندو آن را شکست
#قصه_شب
#قسمت_سوم
راز پنهانِ🌙 ماه_۳
بعد از مدتی مأموران با چهره های خشمگین😡 و عصبانی😤 از آنجا رفتند و دوباره سکوت و آرامش همه جا را فراگرفت. وقت ماموران گزارش📝 کار خود را به فرمانده دادند، فرمانده فریادی زد و گفت: چطور به خانه ی 🏠حسن بن علی✨ رفتید و دست خالی🤚 برگشتید؟ حتما در این خانه پسر بچه ای 👶به دنیا آمده، چه طور شما آن را نیافتید؟ یکی از مأموران با صدای لرزان 😥گفت: قربان! ما شبانه و به صورت ناگهانی به آن خانه حمله🐎🗡 کردیم اما چیزی نیافتیم؛ حتی از خدمت کاری که جاسوس ما بود پرس و جو کردیم، ولی او هم خبری نداشت. یکی از مأموران 👤از فرمانده پرسید: ببخشید قربان! چرا در آن خانه🏠 به دنبال پسر بچه ای👶 هستیم و باید او را دستگیر🔗 کنیم؟ و فرمانده گفت: نادان! مگر نمی دانی حسن بن علی✨ امام یازدهم شیعیان است و اگر برای او پسر بچه ای👶 به دنیا بیاید؛ بنابر حرف های خودشان، امام دوازدهم آنهاست که پیامبر خدا او را معرفی کرده است و همان کسی است که زنده خواهد✨ ماند و عمر طولانی دارد و زمانی قیام🚩 خواهد کرد!
#ادامه_دارد...
🦋کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_شب #داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان ✨شوق دیدار _۲✨ #قسمت_دوم گفت: خودم این را می د
#قصه_شب
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
✨شوق دیدار _۳✨
#قسمت_سوم
احمد با خودش گفت: باید نقشه ای🤔 بکشم تا بتوانم امام خود را ببینم؛ به همین علت، مقداری روغن🥃ماست🥣 و کشک🍶 خرید و آنها را روی اسبش🐎 گذاشت وهنگامی که به نزدیکی های خانه🏡 امام عسکری علیه السلام✨ رسید با صدای بلند گفت: زود بیایید روغن🥃 دارم و ماست🥣 و کشک🍶 دارم، همین طور می گفت و خود رابه خانه🏡 امام✨ نزدیک تر می کرد.
چند مأمور احمد را چپ چپ 👀نگاه کردند ولی مانع او نشدند. احمد وقتی به در خانه 🏡امام رسید صدایش را بلند تر کرد و گفت :زودتر بیایید که نزدیک غروب آفتاب 🌒است می خواهم به شهر خودم بروم، به نصف قیمت💰 می دهم، عجله کنید.
چند نفر از همسایه های امام عسکری علیه السلام✨ بیرون آمدند و به طرف او رفتند، اما چشمان احمد به خانه امام خیره😒 شده بود و با نگرانی😥 به در خانه 🏡نگاه می کرد. اگر چیزهایی که آورده بود تمام شود و کسی از خانه امام✨ برای خرید نیاید چه باید بکند.
اما با باز شدن در خانه امام،تمام نگرانی های احمد برطرف شد ؛ نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد👁 تا مطمئن شود کسی متوجه او نیست. بعد به کسی که از خانه 🏡امام ✨آمده بود، گفت: من احمد پسر اسحاق از یاران امام علیه السلام✨ هستم و برای دیدن او به این جا آمده ام؛ تو به بهانه ی خرید روغن و کشک، همین جا اطراف اسب🐎 من باش و مشتری ها را به هر قیمتی💰 که اجناس را خریدند مشغول کن تا من بروم و امام راببینم.
#ادامه_دارد...
🦋کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_شب #داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان ✨بشارت رهایی ۲✨ #قسمت_دوم ابراهیم مانند کسی که
#قصه_شب
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
✨بشارت رهایی ۳✨
#قسمت_سوم
در حالی که ابراهیم با تعجب😳 فراوان به آن کودک می نگریست،کودک رو به ابراهيم کرد و گفت: ای ابراهیم! نیازی به فرار کردن ❌نیست؛ به زودی خدای مهربان شر او را از تو دور خواهد کرد.
با این حرفِ کودک، تعجب😳🤭ابراهیم بیشتر شد و به امام حسن عسکری علیه السلام✨گفت: فدای شما شوم، این پسر کیست که از فکر من خبر دارد؟
امام حسن عسکری علیه السلام✨ فرمود: او فرزند من مهدی🌟و جانشین پس از من است ابراهیم خوشحال🤩 و شاد از خانه امام عسکری علیه السلام✨ بیرون آمد به خانه ی خود باز گشت هنگامی که همسرش اورا دید از روی اعتراض😠گفت:
تو که تازه از خانه 🏠بیرون رفته بودی؛ چه شد که دوباره برگشتی؟
ابراهیم، داستانی که برایش اتفاق افتاده بود را تعریف کرد🤷♂ و گفت:به آنچه از مولایم حضرت مهدی علیه السلام✨ شنیده ام ، اعتماد و اطمینان دارم که عَمر نمیتواند مرا بکشد❌ ...
#ادامه_دارد
🦋کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان_هایی_از_زندگی_حضرت_فاطمه_س ✨قصه من چیست؟✨ #قسمت_دوم دل مهربان پیامبر خدا ص✨ پر از رنج و در
#داستان_هایی_از_زندگی_حضرت_فاطمه_س
✨قصه من چیست؟✨
#قسمت_سوم
فاطمه(س)✨ غمگین شد. خانواده ی او به خاطر قحطی و خکشسالی آن سال، سه روز بود که غذایی 🍲برای خوردن نداشتند و پولی هم در خانه شان نبود. در فکر شد که به او چگونه کمک کند. فکری به خاطرش رسید. فوری پوست گوسفندی🐑 که در اتاق پهن بود، برداشت. گاهی حسن و حسین، شب ها روی آن پوست می خوابیدند. فاطمه(س)✨آن را به پیرمرد 👴داد و گفت: «امیدوارم که خدا در زندگی ات آسایشی به وجود بیاورد! الآن غیر از این پوست، چیزی ندارم. پیرمرد گفت: «ای دختر پیامبر خدا! این پوست به درد من نمی خورد. من چگونه با آن خود را از گرسنگی نجات بدهم؟ »
با حرف های او، فاطمه(س)✨ غمگین تر 😔شد. فوری فکری 🤔به خاطرش رسید. دست مهربانش✋ را بر دانه های من گذاشت.
من جا خوردم🙄او انگار می خواست مرا از خود جدا کند؛ اما زبانی نداشتم تا به حرف بیایم و از او بخواهم، مرا به پیرمرد ندهد! فاطمه(س)✨ مرا از گردن خود باز کرد و به پیرمرد👴تقدیم کرد: «این را بفروش تا خداوند بهتر از آن، به تو عنایت کند.» پیرمرد مرا با خوشحالی🤩 گرفت و خوب نگاهم👁کرد. به چشم های 👀خسته و بی رمقش برق⚡️ افتاد. انگشت هایش پر از خطهای درشت پینه بود و به تنم خط می انداخت. پیرمرد👴با خوشحالی، همراه بِلال به مسجد🕌 برگشت.
من غصه دار بودم؛ چرا که از خانه ی🏠 فاطمه (س)✨ دور شده بودم و دیگر آن بوی♨️ خوش به تنم نمی ریخت. او به حضرت محمد(ص)✨ گفت: «ای پیامبر خدا! دخترت این گردنبند را به من بخشید و گفت آن را بفروشم. به امید اینکه مشکلم حل شود...
#ادامه_دارد
🦋کودکیار مهدوی محکمات👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان_هایی_از_زندگی_حضرت_فاطمه_س ✨"آن روز، آن اتفاق تلخ"✨ #قسمت_دوم عمو جواب داد: «به قول ما عر
#داستان_هایی_از_زندگی_حضرت_فاطمه_س
✨"آن روز، آن اتفاق تلخ"✨
#قسمت_سوم
عمو و زنها و بچه ها با حیرت😨 نگاه شان می کردند. مادر از ترس حرفی نمی زد، یعنی هیچ کسی جرئت نداشت در وقت عصبانیت پدر، حرفی بزند. به قول مادر، اگر او به خشم می افتاد، مثل ابوجهل میشد! ابوجهل یکی از ارباب های بزرگ مکه در زمان قبل از اسلام بود که با ما نسبت فامیلی داشت. او در بداخلاقی و سنگ دلی، در میان عربهای مکه ضرب المثل بود. چند نفری از نوکرها هم زیر شکنجه های او جان داده بودند، پدر با سیخ🍡 کباب، بدن اسلم بیچاره را حسابی کباب کرد؛ یعنی آن قدر او را زد که همه جای بدنش سرخ و سیاه و کبود شد. پدر با هر ضربه ای که به او می زد، حرف های عجیبی می گفت: ای محمد! دیدی با این عدالتت، چه به روز ما آوردی؟
خانه ات بر سرت خراب شود؟ کاش علی و فاطمه و بچه هایش، اسیر شمشیرهای ⚔ما شوند و این روزهای سخت تمام شود؟
آن روز هم گذشت. حالا خوب می دانستم که پدر و عمویم از دشمنان قسم خورده ی حضرت محمد صلی الله عليه و اله✨ و اهل بیت✨ او هستند؛ اما نمی دانم چرا بیش تر عقده های شان را سر علی علیه السلام✨ و فاطمه سلام الله✨ عليه خالی می کنند! مگر از آنها چه بدی یا بداخلاقی دیده بودند؟ وقتی حضرت محمدصلی الله عليه و آله ✨از دنیا رفت، شهر مدينه حال و روز دیگری گرفت. همه جا سیاه پوش🏴 شد و مردم نالان و گریان😭 به مسجد🕌 رفتند. من و چندتا از جوان ها هم به مسجد رفتیم. از پدر و عمویم هیچ خبری نبود. یعنی آنها به کجا رفته بودند؟
#ادامه_دارد
🦋کودکیار مهدوی محکمات👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #ماه_رمضان_مهدوی 🌿«روزه گچی»🌿 #قسمت_دوم نگاه 👁چند نفر از بچه ها به دیوارها
#داستان
#ماه_رمضان_مهدوی
🌿«روزه گچی»🌿
#قسمت_سوم
- بگو عزیزم.
- یعنی این که چشم👁 وگوش👂ما روزه بگیره. چه طوری روزه بگیره؟ سمیه به فکر🤔 فرو رفت. یکی از بچه ها گفت: یعنی وقتی روزه هستیم گریه😭❌ نکنیم. بچه ها خندیدند.😆 خانم گفت:یعنی اگه گریه کنیم روزه مون باطل میشه؟ ریحانه گفت: خانم روزه چشم یعنی این که قطره چشم توی چشممون نریزیم. خانم گفت: چه حرف جالبی. ولی چه اشکالی داره؟ ریحانه گفت: مامانم میگه اگر قطره که تو چشم می ریزیم به حلق برسه روزه رو باطل می کنه. چون بین چشم و حلق یک راه خیلی کوچولو وجود داره. خانم گفت: درسته👌ولی منظور من از روزه چشم و گوش چیز دیگه ایه. سمیه گفت خانم اجازه ما فهمیدیم. بگیم؟ روزه چشم یعنی به چیزهای حرام نگاه نکنیم ❌و روزه گوش یعنی به چیزهای حرام گوش❌ نکنیم. خانم گفت آفرین سمیه جان آفرین بچه های گلم منظور من از روزه چشم و گوش دقیقا همینه میدونید قلبِ ❤️ما مثل یک باغ پر از گل💐 و شکوفه 🌹است....
♋️ ادامه دارد...
✨کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #هفته_حجاب_و_عفاف 🦋مهدیه و لباس های سخنگو #قسمت_دوم مهدیه با تعجب😳 نگاهی به لباس های 👚👕🧦د
#داستان
#هفته_حجاب_و_عفاف
🦋مهدیه و لباس های سخنگو
#قسمت_سوم
آفرین حالا وقتی سر چهارراه یا توی خیابون🛣 آقایی رو میبینی که لباس سفید و کلاه👮♂ داره و ماشین ها🚘🚖 را راهنمایی می کند به نظرت کیه؟ اون پلیس راهنمایی و رانندگی هست مامان جان
مامان گفت: حالا وقتی که می رویم مسجد 🕌از کجا می فهمی که امام جماعت👳♂ مسجد چه کسی است؟ مهدیه با خوشحالی گفت: همان آقایی که لباس روحانی پوشیده است. آفرین مهدیه! حالا دیدی که لباس ها هم با ما حرف می زنند؛ لباس عروس👗 می گوید کسی که من را پوشیده عروس است.
لباس پلیس راهنمایی و رانندگی👨✈️ می گوید کسی که من را پوشیده یک پلیس است، حتی لباسهای تمیز یا لباس های کثیف هم با ما حرف می زنند.
#ادامه_دارد
🕊کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
📖#رمان_مهدوی 👱♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_دوم 💠نرگس خانم، نرگس خانم، کجایی که یه خبر خوش دارم برات... 🔰دید
📖#رمان_مهدوی
👱♂#محمد_مهدی
📌#قسمت_سوم
💠 از روحانی مسجد محل، حاج آقا عسکری که خودش از شاگردان یکی از اساتید اخلاق معروف بوده، شنیده بودن که اگر می خواهید چله یا ختمی بگیرید یا عملی رو برای رسیدن به حاجت انجام بدید، بهترین کاری که میشه کرد و بسیار در استجابت دعا اثر داره، جبران کردن حق الناس هست، این رو بزرگان دین بارها گفتن
اما چه کنیم که این دنیا و این زندگی، ما رو از این نکته مهم دور کرده و اصلا حواسمون بهش نیست.
طرف چله میگیره، ختم می گیره، اما در حین انجام اینها، اصلا خودسازی نمی کنه، اصلا حواسش به گناه نکردن نیست، بعد میاد اعتراض می کنه که چرا فلان دعای من مستجاب نشده!
خب عزیز من، حواست جمع باشه، همون خدایی که در قرآن گفته ادعونی استجب لکم، همون خدا هم گفته استجیبوا دعوت الله و الرسول، یعنی این عهد دو طرفه هست، باید منم به تعهداتم عمل کنم تا به استجابت برسه دعاهایم
🌀روایات متعدد در این زمینه داریم که گاهی دستور اجابت دعای انسان میرسه، اما خود انسان با انجام گناه، اون دعا رو رد می کنه.
پس کسانی که چله یا ختمی می گیرند برای استجابت دعا، باید در طول این مدت خیلی مراقبت کنند.
🔰آقا هادی و نرگس خانم شروع کردن به زنگ زدن به افرادی از دوست و آشنا که فکر می کردن حقی نسبت به اونها به گردن دارند و از همه اونها حلالیت طلبیدن، مقداری پول هم به عنوان رد مظالم به حاج آقا عسکری دادن که با اجازه مراجع به فقرا و نیازمندان بدن.
حالا مونده بود حق الله، قطعا نمیشه همه حق الله رو جبران کرد، اما در حد توان که میشه!
غسل کردن و وضو گرفتن و نماز توبه رو خوندن، همون نماز توبه ای که پیامبر(صلی الله علیه آله و سلم) در یکشنبه ماه ذی القعده به خواندنش توصیه کردند و بعدش فرمودند در همه زمان ها هم میشه خواند.
🌀بعد نماز و اعمالش، قرار گذاشتن از فردا شروع کنند به اعمالی که انتخاب کرده بودند.
✳️ اون شب حاج هادی و همسرش رفتن مسجد، مسجد قشنگی بود، با کارهای خوب حاج آقا عسکری، بچه ها هم جذب مسجد شده بودند و هرشب می اومدن، با نظارت حاج آقا، تقسیم کار شده بود بین بچه ها، یکی از اصول مهم تربیت کودکان همین هست که باید به اونها مسئولیت داده بشه تا حس اعتماد به نفس اونها بالاتر بره و احساس کنن از طرف ما، مورد توجه قرار گرفتن.
یکی مسئول اذان بود، یکی مسئول روشن کردن وسایل صوتی و تنظیم، یکی مکبر بود و یکی هم بعد نماز مهرها رو جمع می کرد.
به پیشنهاد یکی از بچه های کم سن و سال، هر شب چند دقیقه قبل اینکه مردم نمازگزار بیان، مسجد رو با گلاب یا عطر گل محمدی معطر می کردن که واقعا فضای معنوی خاصی به مسجد می داد.
💠اون شب حاج آقا عسکری به مناسبت روز تولد شیخ صدوق (رحمت الله علیه) داستان تولد ایشون به دعای حضرت مهدی ارواحنافداه رو نقل کردن، همون داستانی که آقاهادی و خانمش امروز شنیده بودن، اما حاج آقا عسکری یه نکته مهمی اضافه تر گفت که واقعا حاج هادی رو تحت تاثیر قرار داد و شدیدا به فکر فرو رفت تا جایی که باعث شد همونجا صیغه نذر رو جاری کنه و یه نذری رو با خدا بکنه.
آخه بارها روحانی محل به مردم گفته بود که برای نذر کردن، باید حتما صیغه نذر به زبان جاری بشه و گفته بشه "برای خدا بر من است که اگر فلان دعا مستجاب شود یا فلان کار انجام بشود، من فلان عمل را می کنم"
چیزی که اکثر مردم ما نمی دونن و فکر می کنن نذر کردن مثل نیت نماز هست که میشه در دل هم انجام بشه.
🌀حاج اقا گفت که...
✍احسان عبادی
#ادامه_دارد...
✨کودکیار مهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #چهارشنبه_های_امام_رضایی 📖آقای خورشید مهربان #قسمت_دوم چند روز پیش که خواهرم👼 تازه به دنی
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖آقای خورشید مهربان
#قسمت_سوم
مامان اشکی یواش گفت: این مرغ🐓 یک هفته است که تخم🥚 نگذاشته. فعلا مجبوریم این مرغ را بخوریم.
دویدم توی حیاط و حناخانم را بغل کردم. پرهای قرمزش را باز کردم. دوست نداشتم حناخانم بخاطر من بمیرد😐 با صدای بلند گفتم: من گرسنه نیستم بابا! من گرسنه نيستم مامان!
بعد توی اتاق دویدم و سرم را زیر خوابالو، يعني پتويم فرو کردم. نفهميدم کی خوابم برد.😴 صبح که از خواب بیدار شدم بابااشکی دیگر گریه نمی کرد و داشت با خوشحالی🤗می گفت: خبر خوب، خبر خوب. جارچی گفته قرار است نماز باران💦 بخوانند! مردم دارند توی صحرا جمع می شوند. مطمئنم خشکسالی تمام ميشود.
مامان اشکی با تعجب گفت: از کجا این قدر مطمئنی آقا؟ اگر نماز باران را مأمون بخواند، هیچ اتفاقی نمی افتد.😏 به دعای گربه سیاه که باران نمی آید. بابا گیوه هایش را پوشید و گفت: نه نه مأمون هیچ وقت نمی تواند این کار را بکند. نماز باران را✨علي بن موسی الرضا(سلام الله عليه) می خواند. جانم فدای امام رضا❤️ مگر نمی دانی دعای او🤲 همیشه برآورده می شود؟
#ادامه_دارد
☑️کودکیارمهدوی محکمات
🆔@koodakyaremahdavi