ابتدا سرشار از ایده و خلاقیت بودم. اما به من پیشنهاد شد تکنیک #نوشتن را یاد بگیرم، چون اگر بخواهی با تکیه بر ایده جلو بروی در ادامه کم میآوری. اگر این را در جوانی نفهمیده بودم نمیتوانستم ساختار داستان را پیش از نوشتن بنویسم. ساختار یک مسئله کاملاً فنی است و باید هرچه زودتر آن را یاد بگیرید.
✍گابریل گارسیا مارکز
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
قانون سه گانه در شخصیت پردازی
برای شخصیت خود سه مرحله مشخص کنید—این مراحل میتوانند فیزیکی، اجتماعی یا احساسی باشند—و در هر مرحله، تغییری را در طول داستان برای شخصیت ترسیم کنید.
مثلاً:
از پسری خودخواه به نوجوانی تبعیدی و سپس مردی قهرمان.
از دختری جوان به مادری دلسوز و در نهایت زنی سالخورده.
از یک سرباز ساده به ستوان و سپس ژنرال.
کسی که همه چیز را میداند، کسی که همه چیز برایش سؤال است، کسی که هیچ نمیداند.
تولد، زندگی، مرگ.
آغاز، میانه، پایان.
این سهگانهها ساختار و مسیر داستان را مشخص کرده و به شخصیت عمق بیشتری میبخشند.
#داستان
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#سریال_کتاب
#رمان_هیام
#قسمت آخر
پدر احضارم کرده بود. پیشش رفتم .گفت: دخترم از قبل رفتن چند کلمه ای باهات حرف دارم!
ازجا بلند شدم و دنبالش رفتم، وارد باغچه شدیم وقتی از چیزی نگران بود قدم میزد .درست مثل الان، سعی میکرد خودش را آرام نشان بدهد.
لبخند مهربانی زدوگفت : دخترم نمی خوای خواهر وبرادر تو ببینی؟
گفتم: نه بابا! بذار وقتی برگشتم.خیلی دلم براشون تنگ شده اما اگه الان اونارو ببینم دل کندن ازشون برام سخت میشه. اونا هم اذیت میشن، تو این مدت به نبودن من عادت کردن، دوست ندارم اشکاشونو ببینم. وقتی برگردم دیگه تنهاشون نمی ذارم...
انگار میخواست چیزی بگوید، دودل بود. گفتم: بابا حرف دیگه ای مونده؟
نگاه نگرانش رابه چشمانم دوخت وگفت: میخوام ازت حلالیت بگیرم! می دونم بعد مرگ مادرت، خیلی بهت سخت گذشت همه بار بچه ها رو دوش تو بود. متاسفم که درباره ی خودم چیزی بهت نگفتم. نمی خواستم نگرانت کنم. اگه الان مادرت اینجا بود بهت افتخار میکرد.متاسفانه اون یه تصادف معمولی نبود یه سوقصد بود .
با چشمانی از حدقه درآمده گفتم : چی ؟
گقت :
هدف من بودم مادرت قربانی شد .اون از قصد خودشو جلوی ماشین اونا انداخت .تا ما فرصت فرار داشته باشیم.بعدش دوستام رسیدندو اونا فرار کردند.اگه فداکاری مادرت نبود هممون کشته میشدیم.
بغض داشت خفه ام میکرد. اشکهایم قطره قطره روی صورتم می افتاد. پس مادرم خودش را فدای ما کرد. نگاهش که به چشمان اشکی من افتاد.بغلم کرد. وگفت : نمی خوام تو رو هم از دست بدم. مجبور نیستی اینکارو انجام بدی!
گفتم :نه بابا، منم میخوام یه سهمی تو این کار داشته باشم. باید انتقام مادرم بگیرم! دوتا شونه مو گرفت وگفت: دخترم !ما برای انتقام نمی جنگیم .برای آزادی وازادگی،می جنگیم .ولی مرحبا به شجاعتت . درسته اونا تا دندون مسلحند اما ما از اونا قویتریم چون برای جنگیدن هدف داریم. وبه کاری که انجام میدیم ایمان داریم. اونا ازمرگ می ترسن ولی ما با آغوش باز به استقبال شهادت می ریم. دشمن از همین روحیه می ترسه. فقط بهم قول بده مراقب خودت باشی!
گفتم :چشم بابا، شما هم منو حلال کنین. رفتار خوبی با هاتون نداشتم. نمی دونستم نبودنتون به خاطر مسولیت سنگینی بود که داشتین.. زنجیری که به گردنم بود باز کردم انگشتر بابا را ازش جدا کرده وبهش دادم .وگفتم: اینم امانت شما،! انگشتر رادستش کرد. سرم را بوسید. دیگر وقت رفتن بود. قرار شد، آرسن هم همراه ساموئل لباس سربازای اسرائیلی بپوشد. من هم بعنوان اسیر همرا هشان بروم. من وارسن با یک ماشین راه افتادیم. ساموئل هم با چشمهای بسته با یک ماشین دیگر آورده شد. تا محلی که قرار بود از انجا حرکت کند.دستهای من بسته شد توی جیپ نشستم آرسن راننده بود. ساموئل با کمی فاصله کنار من نشست راه افتادیم ...
✏️اطهر میهن دوست
⛔️هرگونه کپی شرعا وقانونا مجاز نیست.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
کتاب سفید 📚
#سریال_کتاب #رمان_هیام #قسمت آخر پدر احضارم کرده بود. پیشش رفتم .گفت: دخترم از قبل رفتن چند کلمه
درفصل دوم ...
وقتی آرام آرام چشمانم را باز کردم همه جارا تارمی دیدم . تمام بدنم درد می کرد. خواستم دستم را حرکت بدهم نمی شد. دستانم از پشت بسته بود.حتی پاهایم،چشمانم را باز وبسته کردم تا بهتر ببینم ، به دوروبر نگاه کردم . نور قرمز رنگی فضای نیمه تاریک اتاق را در برگرفته بود. یک قفس کوچک اهنی ،سمت چپم بود.یک صندلی الکتریکی که کلی سیم و دستگاه ولتاژ برق داشت کنارش بود. روبه رو دستگاه چرخ دنده ای دیده می شد که سطحش پراز میخهای ریز بود .کمی انطرفتر میزی وجود داشت که روی آن محفظه های شیشه ای از چند نمونه مار و عقرب بود ،نفس در سینه ام حبس شده بود ...
من اینجا چه میکنم ؟!..
📌 داستان های شاهنامه به زبان ساده
❇️ قسمت نوزدهم: پادشاهی کیقباد
در زمان پادشاهی کیقباد، سپاه ایران به نبرد با افراسیاب، فرمانروای توران، میرود. در نخستین روز نبرد، شماساس، سپهسالار تورانیان، به دست قارن کشته میشود. رستم که هنوز جوان است، از دیدن این صحنهها به هیجان آمده و نزد زال میرود و از او میپرسد که افراسیاب چه شکلی است تا در روز دوم نبرد او را شناسایی کرده، به اسارت درآورد و نزد کیقباد ببرد.
زال رستم را نصیحت کرده و از او میخواهد که در نبرد با افراسیاب جانب احتیاط را رعایت کند. رستم در روز دوم نبرد وارد میدان میشود و در نبردی تن به تن، کمربند افراسیاب را میگیرد و او را از زین اسب جدا کرده و بلند میکند. اما کمربند افراسیاب پاره میشود و او از دست رستم میگریزد. با دیدن این صحنه، سپاه توران روحیه خود را از دست داده و شکست سختی میخورند و به عقبنشینی تن میدهند.
افراسیاب به توران بازمیگردد و پشنگ، پدرش، را متقاعد میکند که برای جلوگیری از جنگهای بیشتر، از کیقباد تقاضای صلح کند و به سرزمین اجدادی خود، توران، رضایت دهد. پشنگ نامهای به کیقباد نوشته و تقاضای صلح میکند. رستم با این پیشنهاد به شدت مخالفت کرده و از کیقباد میخواهد که آن را نپذیرد.
کیقباد چهار فرزند به نامهای کیکاووس، کیآرش، کیپشین و آرش داشت. او پیش از مرگ، فرزند ارشدش کیکاووس را فراخوانده و به او نصیحت میکند که همواره عدالتپیشه و بخشنده باشد و از آز و طمع دوری کند. پس از این نصایح، کیقباد از دنیا میرود.
✍🏻 کیارش طاهری
@Kia_1386 📩
#هیئت_تحریریه
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#تمرین 65 و #تمرین 66
#ارسالی_مخاطب
🤩سپاس فراوان از شما که تمرینها را انجام میدهید و برای ما هم میفرستید؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت باشد.👏🏻👏🏻
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#معرفی_کتاب
رمان به روایت رماننویسان
میریام آلوت| ترجمهی علیمحمد حقشناس
در این کتاب نظرها و دیدگاه های کسانی را درباره ی رمان مـی خوانـیم که هـر کـدام خـود یـک یـا چـنـد رمـان از برجستـه ترین شاهـکارهـای ماندنی ادبیات جهان را خلق کرده اند، و مـوفقیت جاودانـه ی آثارشـان مـی تواند گـواه اعتبار نظر و دیدگاهشان باشد. آنان از بیرون به عالم رمان نویسـی ننگریسته اند بلـکه تجربه ها و درس هایـی را می آموزند که تبلور خلاقیت و تلاش مستقیم و عملی آنان در این عرصه است. کتاب ذهن خواننده را در قفس هیچ نظریه ی خاصی زندانی نمی کند بلکه او را بی واسطه با آراء و اقوال گونـاگون و متـفـاوت رمان نـویسـان بـزرگ آشـنا مـی کند. نویسنـده ی کتاب ایـن آراء و اقـوال را بـر حسب موضوع دسته بندی کرده، و بر هر یک مدخلی افزوده که به مقایسه ی دیدگاه های مختلف در هر زمینه و پی جویی مراحل تحول آنها می پردازد.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
کل ماجرای داستاننویسی، زبان هست. از پسِ لحنها، واژگان، ریتمها وتنهای مختلف برآمدن. نویسنده باید مطالعاتش را ببرد به همین سمت و سو. باید ناصرخسرو خواند باید متون چوبک را خواند.
✍کیهان خانجانی
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#نقد_داستان
سلام و نور
🔹داستانک شما را خواندم. موضوع جالبی را انتخاب کردید.
🔹پایان خوبی داشتید.
اما:
🔸بهتر بود بیشتر به داستان میپرداختید و شروع بهتری را رقم میزدید.
🔸 جملات را کوتاه کنید.
🔸تصاویر و صحنه های بیشتری بیاورید.
🔸ایرادات املایی کلمات را تصحیح کنید.
🔸برای نوشتن ماجراهای اینچنینی ، بیشتر پژوهش کنید.
✅در مسیر پر فراز و نشیب نوشتن همواره بیاموزید.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
بدون تمرین نمیشود نویسنده شد؛ خیالتان را راحت کنم. تمام کتابهای دنیا را هم بخوانیم. تمام آموزشهای نویسنده شدن را ببینیم، اگر خودمان دست بهقلم نشویم و تمرین نوشتن نکنیم، نمیتوانیم به یک نویسنده حرفهای تبدیل شویم. نویسنده شدن را نمیشود آموزش داد. شاید تکنیکهای نویسندگی را بشود در قالب آموزشهایی ارائه کرد، اما اینکه مدرسه و کلاسی وجود داشته باشد که بعد از گذراندن آن بتوانید بهخودتان بگویید نویسنده … بهنظر من نمیشود!
در کتابی خواندم، نویسندگی ترکیبی از استعداد و مهارت است. اگر استعداد نویسندگی داشته باشید ولی تمرین نکنید، مهارت بهدست نخواهید آورد؛ و اگر تمرین بسیار انجام دهید و در نوشتن مهارت پیدا کنید اما استعداد نویسندگی نداشته باشد نوشتههایتان خلاقانه نخواهند بود.
#نوشتن
✍ محمدرضا عاشوری
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid