#یک_دقیقه_با_شهدا
حکایت تن #سوراخ_سوراخ_نوجوان_13_ساله_روی_سیم_خاردارها
#سلام_مرا_به_امام_برسان
در خاطره ای از شهدا می خواندم که در یک عملیاتی ، بعثی های عراقی قصد قیچی کردن بچه ها را از پشت سر در افکار پلیدشان می پروراندند. یک #لشگر حدود ۷۰۰ نفری برای فرار از کمند عراقی ها به #سیم_خاردارهای_عظیم و تیزی برخورده اند…
چه کنند؟
پشت سر #لشگر_عمر_سعد و پیش رو #سیم_خاردارهای_تیز_و_برنده و بزرگ…
#زمان اندک بود و هرکسی هم جرات #خوابیدن روی این #سیم_خاردارها را نداشت…
ناگهان دیدیم یک #نوجوان ۱۳ ساله قدم نهاد جلو…
با #جسم_نحیفـش بر روی انها دراز کشید…
#هفتصد_نفر انسان بالغ با #ادوات_نظامی مثل بی سیم و آر پی چی و سلاح و غذا و مهمات و…
بچه ها می خواستند آرام از روی کمر ان بگذرند ولی خب نمیشد
باید می دویدند و چه کسی است که نداند در هنگام دویدن فشار بیشتری بر روی ….
#هفتصد_نفر_با_گریه از روی جسم آن #شهـید رفتند….
فرمانده آخرین نفر بود. رفت.
وقتی رد شد با خود گفت حتما آن جوان دیگر #شهید شده است…
بدنش را برگرداند. تمام بدن خونی و مجروح بود. زخم های که از این #تیغ_ها بر بدنش وارد شده است تا #گوشت و #استخوانش را درنوردیده
دیدم صدای نفس کشیدن ضعیف آن #نوجوان_سیزده_ساله می آید
گوشم را نزدیک گلویش بردم ، گفت : #حاجی_همه_رد_شدند؟
با گریه گفتم : آره عزیزم نگران نباش
با سختی دوباره گفت : حاجی #سلام_مرا_به_امام_برسان
بهش بگـو #شرمنده_ام
بیش از ایـن نمی توانستم برای #ایشان و این #انقلاب و #جبهه_ها کاری بکنم
بگو منو #حلال کنه و از من #راضی باشه
این را که گفت گویی خیالش راحت شده باشـد
نفسی کشید و….
برایم #عجیب بود…
این #نوجوان در هنگام عبور بچه های لشگر #یک_بار_هم_آه_و_ناله_نکـرد …
------------------------------------
#بدی کردیم، #خوبی یادمان رفت
ز #دلها لای روبی یادمان رفت
به #ویلای_شمالی خو گرفتیم
#شهیدان_جنوبی یادمان رفت
#شادی_روح_شهدا_صلوات
- - - - - - - - - - - - - - - -
ما را در کانال #لطایف_پند_آموز به #دوستانتان معرفی کنید :
👇👇👇
@latayeff