eitaa logo
از اینور اونور چه خبر؟؟؟
99 دنبال‌کننده
738 عکس
661 ویدیو
3 فایل
... دوستان گرامی پس از مسدود شدن تلگرام لینک زیر جهت ادامه همراهی با کانال و گروه در نرم افزار ایتا از لینک کانال @left_raight_news لینک گروه https://eitaa.com/joinchat/316997833C7a5ca9560f استفاده فرمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه قسمت۴۶ مجموعه مستند 👇👇👇👇 بعدش هم به صابر گفت: «تشخیصت خوب بود... اگر خودت فهمیدی که نوع چاشنی و حسگر چیه، الحق و الانصاف تشخیصت خوب بوده اما اینکه ندونی اتصال دوگانه و تکگانه نداری، کار تو نیست و بهت حق میدم که هنوز حالت سر جاش نیومده باشه! برو... برو پیش زن و بچت!» این قیافه منه: اینم قیافه صابر: 😓 اینم پریا: 😨 اینم اون: 😐 اینم شماها: 👀 ادامه دارد... @left_raight_news
🍒🍒مجموعه داستاتهای کودکانه🍒🍒 🐰 یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ، خرگوش مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی می کرد . یک روز صبح ، آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه برود و برای ناهارش چند هویج بچیند و با آن یک سوپ خوشمزه بپزد . خرگوش مهربان چهار هویج را از زمین کند و به طرف خانه به راه افتاد . او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید . آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت : ' خرگوش مهربان ، بچه هایم گرسنه هستند . ممکن است یکی از هویج هایت را به من بدهی ؟' خرگوش هم یک هویج خوش رنگ را به آقای موش داد . موش از او تشکر کرد . سه هویج دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود . 🐰 سپس خرگوش به آهو خانم رسید . آهو خانم به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت : ' خرگوش مهربان ، داشتم به بازار می رفتم تا برای بچه هایم هویج بخرم ، خیلی خسته شده ام و هنوز هم به بازار نرسیده ام . ممکن است یکی از هویج هایت را به من بدهی ؟ ' خرگوش یکی دیگر از هویج هایش را به آهو خانم داد . حالا دو هویج دیگر برای او باقی مانده بود . اینبار خرگوش مهربان ، اردک عینکی را دید . اردک به او سلام کرد و گفت : ' خرگوش مهربان ، آیا تو می دانی که هویج برای بینایی چشم مفید است ؟ آیا یکی از هویج هایت را به من می دهی ؟ ' خرگوش هم با خوشرویی یکی دیگر از هویج ها را به اردک عینکی داد و به راه افتاد . حالا آقای خرگوش فقط یک هویج در دست داشت . 🐰 او از جلو خانه ی مرغی خانم عبور کرد . مرغی خانم او را صدا کرد و پس از سلام گفت : ' خرگوش مهربان ، جوجه هایم سرما خورده اند و من باید برایشان سوپ درست کنم این هویج را به من میدهی ؟ خرگوش مهربان هم یک هویج باقی مانده را به مرغی خانم داد و به سمت خانه به راه افتاد . آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید . هیچ هویجی برای او باقی نمانده بود . او با خود فکر می کرد که برای ناهار چه غذایی بپزد ، که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد . خرگوش مهربان پرسید : ' چه کسی پشت در است ؟ ' صدایی شنید . ' سلام ، ما هستیم ، آقای موش ، آهو خانم ، اردک عینکی . مرغی خانم 🐰 خرگوش مهربان در را باز کرد . با تعجب به دوستانش نگاه کرد . آن ها گفتند : ' امروز تو هویج هایت را به ما دادی . ما هم با هویج تو غذا پختیم و برایت آورده ایم . ' خرگوش که خیلی خوش حال شده بود ، دوستانش را به داخل خانه دعوت کرد و پرسید : ' چه غذایی پخته اید ؟ ' همه با هم گفتند : ' سوپ هویج ' سپس همه با هم دور میز نشستند و سوپ هویج خوردند . 🐰 @left_raight_news
🍒🍒مجموعه داستاتهای کودکانه🍒🍒 🐰 یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ، خرگوش مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی می کرد . یک روز صبح ، آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه برود و برای ناهارش چند هویج بچیند و با آن یک سوپ خوشمزه بپزد . خرگوش مهربان چهار هویج را از زمین کند و به طرف خانه به راه افتاد . او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید . آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت : ' خرگوش مهربان ، بچه هایم گرسنه هستند . ممکن است یکی از هویج هایت را به من بدهی ؟' خرگوش هم یک هویج خوش رنگ را به آقای موش داد . موش از او تشکر کرد . سه هویج دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود . 🐰 سپس خرگوش به آهو خانم رسید . آهو خانم به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت : ' خرگوش مهربان ، داشتم به بازار می رفتم تا برای بچه هایم هویج بخرم ، خیلی خسته شده ام و هنوز هم به بازار نرسیده ام . ممکن است یکی از هویج هایت را به من بدهی ؟ ' خرگوش یکی دیگر از هویج هایش را به آهو خانم داد . حالا دو هویج دیگر برای او باقی مانده بود . اینبار خرگوش مهربان ، اردک عینکی را دید . اردک به او سلام کرد و گفت : ' خرگوش مهربان ، آیا تو می دانی که هویج برای بینایی چشم مفید است ؟ آیا یکی از هویج هایت را به من می دهی ؟ ' خرگوش هم با خوشرویی یکی دیگر از هویج ها را به اردک عینکی داد و به راه افتاد . حالا آقای خرگوش فقط یک هویج در دست داشت . 🐰 او از جلو خانه ی مرغی خانم عبور کرد . مرغی خانم او را صدا کرد و پس از سلام گفت : ' خرگوش مهربان ، جوجه هایم سرما خورده اند و من باید برایشان سوپ درست کنم این هویج را به من میدهی ؟ خرگوش مهربان هم یک هویج باقی مانده را به مرغی خانم داد و به سمت خانه به راه افتاد . آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید . هیچ هویجی برای او باقی نمانده بود . او با خود فکر می کرد که برای ناهار چه غذایی بپزد ، که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد . خرگوش مهربان پرسید : ' چه کسی پشت در است ؟ ' صدایی شنید . ' سلام ، ما هستیم ، آقای موش ، آهو خانم ، اردک عینکی . مرغی خانم 🐰 خرگوش مهربان در را باز کرد . با تعجب به دوستانش نگاه کرد . آن ها گفتند : ' امروز تو هویج هایت را به ما دادی . ما هم با هویج تو غذا پختیم و برایت آورده ایم . ' خرگوش که خیلی خوش حال شده بود ، دوستانش را به داخل خانه دعوت کرد و پرسید : ' چه غذایی پخته اید ؟ ' همه با هم گفتند : ' سوپ هویج ' سپس همه با هم دور میز نشستند و سوپ هویج خوردند . 🐰 @left_raight_news
هدایت شده از کلام نور
سلاااام... آیات ۱۰الی۱۵ سوره مبارکه آل عمران تقدیم شما... @quran_date
هدایت شده از کلام نور
ترجمه آیات صفحه۵۱ مصحف مبارک قرآن‌کریم 👇👇👇👇 مسلّماً اموال و فرزندانِ کافران، هرگز چیزی از [عذاب] خدا را از آنان برطرف نمی کند، اینان هیزم دوزخند «10» [عادتِ این کافران] مانند عادت فرعونیان و کسانی است که پیش از آنان بودند؛ آیات ما را انکار کردند، پس خداوند هم آنان را به سبب گناهانشان دچار کیفر کرد؛ و خداوند سخت کیفر است «11» به کافران اِعلام کن: به زودی [در دنیا] شکست خواهید خورد، و [در آخرت] به سوی دوزخ گردآوری خواهید شد و دوزخ بد بستری است«12» بی تردید برای شما در دو گروهی که [در عرصۀ نبرد] با هم روبه رو شدند نشانه ای [از قدرت خداوند و صِدق نبوت پیامبر] بود، گروهی در راه خدا می جنگیدند، و گروه دیگر کافر به حقایق بودند، اینان مؤمنان را به چشم خود دو برابر می دیدند [؛ به این سبب دچار ترس شده، شکست خوردند]، خداوند هرکه را بخواهد با یاری خود قدرت می دهد، بی تردید در این [حادثه]، پندی برای اهل بصیرت است «13» محبت به امور خواستنی چون زنان، فرزندان، اموالِ فراوان از طلا و نقره، اسب های نشاندار، چهار پایان و زراعت، برای مردم زیبا جلوه داده شده، این ها کالای [از دست رفتنی] زندگی دنیاست، و خداست که سرانجامِ نیکو [که بهشت پُر نعمت است] نزد اوست «14» بگو: آیا شما را به بهتر از این [کالاهای از دست رفتنی] آگاه کنم؟ برای آنان که [در همۀ شئون زندگی از خداوند اطاعت کرده، و از محرّماتش] پرهیز داشتند بهشت هایی نزد پروردگارشان است که از زیر [درختان] آن نهرها جاری است، در آن جاودانه اند، برای آنان همسرانی [از هر جهت] پاکیزه، و رضایتی [کامل] از سوی خداست، و خداوند به بندگان بیناست «15» « 51 » التماس دعااااا @quran_date
🍒🍒مجموعه داستانهای کودکانه🍒🍒 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در کنار یک کوهستان زیبا رودخانه ای وجود داشت که بسیار تنها بود.او هیچ دوستی نداشت. رودخانه یادش نمی آمد که چرا به کسی یا چیزی اجازه نمی دهد تا داخلش شنا کنند. او تنها زندگی می کرد و اجازه نمی داد ماهی ها، گیاهان و حیوانات از آبش استفاده کنند.🏞⛰ به خاطر همین او همیشه ناراحت و تنها بود. یک روز، یک دختر کوچولو به طرف رودخانه آمد. او کاسه ی کوچکی به دست داشت که یک ماهی کوچولوی طلایی در آن شنا می کرد. دختر کوچولو می خواست با پدر و مادرش از این روستا به شهر برود و نمی توانست با خود ماهی کوچولو را ببرد. بنابراین تصمیم گرفت، ماهی کوچولو را آزاد کند. دختر کوچولو ماهی کوچکش را در آب انداخت و با او خداحافظی کرد و رفت.🐠 ماهی در رودخانه بسیار تنها بود، چون هیچ حیوانی در رودخانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو سعی کرد با رودخانه صحبت کند اما رودخانه به او محل نمی گذاشت و به او می گفت:"از من دور شو."🌊 ماهی کوچولو یک موجود بسیار شاد و خوشحال بود و به این آسانی ها تسلیم نمی شد. او دوباره سعی کرد و سعی کرد، به این سمت و آن سمت شنا کرد و از آب به بیرون پرید.🐠💦 بالاخره رودخانه از کارهای ماهی کوچولو خنده و قلقلکش گرفت.🌊 کمی بعد، رودخانه که بسیار خوشحال شده بود، با ماهی کوچولو صحبت کرد. آن ها دوستان خوبی برای هم شدند. رودخانه تمام شب را فکر می کرد که داشتن دوست چقدر خوب است و چقدر او را از تنهایی بیرون می آورد. او از خودش پرسید که چرا او هرگز دوستی نداشته، ولی چیزی یادش نیامد. صبح روز بعد، ماهی کوجولو با آب بازی رودخانه را بیدار کرد و همان روز رودخانه یادش آمد چرا او هیچ دوستی ندارد. رودخانه به یاد آورد که او بسیار قلقلکی بوده و نمی توانست اجازه بدهد کسی به او نزدیک شود. اما حالا دوست داشت که ماهی در کنار او زندگی کند، چون ماهی کوچولو بسیار شاد بود و او را از تنهایی در می آورد. حالا دیگر رودخانه می خواست کمی قلقلکی بودنش را تحمل کند، اما شاد باشد.🐠🌊 @left_raight_news
@left_raight_news انتشار فصل دوم داستان ❤️ حجره پریا ❤️ 💠 قسمت چهل و پنجم و چهل و ششم 💠 👇👇👇👇
🍒🍒 47🍒🍒 صابر آدم ترسویی نبود اما اون لحظه که دستش را برداشته بود، بنظرم احساس از گور فرار کرده ها داشت! حداقلش این بود که کنار یه نفر آلوده به چاشنی انفجاری ... با مقدار قابل توجهی مواد منفجره ننشسته بود و این، خودش ینی یکی دو پله تا مرگ حتمی فاصله گرفتن! الان فقط مونده بود پریا... ملکوت اومد رو خطم... گفت: «حاجی الحمدلله نسیم خانوم هم به هوش اومد! من ندیدمش اما میگن به هوش اومده... گفتم بگم که لااقل وسط معرکه ای که گرفتارش هستی، یه کم روحیه بگیری!» با خوشحالی گفتم: «الهی شکر... دست شما درد نکنه! ان شاءالله همیشه خوش خبر باشید. چیزی نگفته؟ حرفی؟ صحبتی؟ تقاضایی؟ اسم چیزی یا کسی؟ نکته ای؟» ملکوت گفت: «چیزی که به درد پرونده من و تو بخوره که نه... اما ... فقط یه جمله به پرستاری که بالای سرش بوده گفته... گفته: کو روسریم؟ چرا روسریم را در آوردین؟!» دختر است دیگر... شیر پاک خورده و با اصالت... اونم از جنس طلبه ... پرسیدم: «از یگانه خانوم و هاجر و اون یکی اسمش چی بود؟ یادم رفته... از اونا چه خبر؟» گفت: «یگانه خانوم به بیمارستان سوختگی تهران منتقل شد... تقریبا یه ساعت پیش... جای نگرانی نیست... فقط به خاطر اینکه دختر هست و صورت هم حساسه، ترجیح دادیم بفرستیمش تهران!» گفتم: «جسارتا کسی هم باهاش هست؟» گفت: «مامور خانم اداره خودمون! اگر منظورت اون آقاهه است، باید بگم که نه! دلیلی نداشت که زنگ بزنیم و به اون بگیم!» مکالممون تموم شد... مهم ترین نکاتش همینا بود که نوشتم. رفتم پیش «اون»... همون پسره که داشت روی چاشنی و حسگر کار میکرد... دیدم مشغوله... خیلی حساس و با دقت داره کارش را انجام میده! منو که دید گفت: «قربان! باید صحبت کنیم... میشه بریم بالا؟» رفتیم بالا... وسط حیاط اونجا ایستادیم و صحبت کردیم... گفتم: «میشنوم!» گفت: «قربان! لطفا دستور تخلیه کوچه و خونه های اطراف را صادر کنین... اگر اتفاقی بیفته، تبعات زیادی داره! اداره زیر بار تبعاتش نمیره! مخصوصا قم و این همه حساسیت و...» چشمام داشت گرد میشد...گفتم: «ینی چی؟ نترسونم! ینی هیچ راهی نیست؟ دختره چطور؟» گفت: «اینطور به نظر میرسه... باید زودتر تصمیم بگیریم... داره کش پیدا میکنه... بالاخره صبر و ذکر و این حرفها تا حدی میتونه این دختر را نگه داره... میترسم ببره! از یه طرف دیگه هم نمیشه کار خاصی روی چاشنی و حسگر کرد... البته من دارم کارمو میکنم و کوتاه نمیام وظیفه خودم میدونم که بهتون بگم که بالاخره مواد منفجره است دیگه... حرف حالیش نمیشه... من و این دختره چاره ای نداریم اما بقیه مردم و همسایه ها ... توی این همه خونه نیمه قدیمی ساخت نیروگاه و...» گفتم: «ینی پریا خانوم ... ینی هیچ راهی نداره؟!» گفت: «من دارم وزن خودم و اون خانم را محاسبه و معادل سازی میکنم که بتونم مثلا کلک بزنیم و بشینم سرجاش ... اما خودتون که میدونید... ریسکش بالاست... حالا در هر حال... لطفا شما برید همسایه ها را جمع کنین و کارای تخلیه را انجام بدید!» به درد «چه کنم؟» مبتلا شده بودم... علوی که درگیر ماموریت بود... ملکوت 22 هم باید تا اذون صبح از تک به تک تروریست ها اقرار و اعتراف ثبت میکرد... دیگه کسی نداشتم که باهاش حرف بزنم... ازش مشورت بگیرم... رفتم تو کار تخلیه... خودم و صابر در تک به تک خونه ها میزدیم و براشون توضیح میدادیم که بوی گاز میاد و میخوایم برای کسی مشکل ایجاد نشه و علمک ها را چک کنیم و لطفا از خونه بیایید بیرون و این حرفها ... توقع ندارین که تریپ راستگویی بزنم و به مردم از همه جا بی خبر بگم پاشید بیایید بیرون که به اندازه یه محله، مواد منفجره بغل گوشتون هست؟! همینطور که کارمون انجام میدادیم، مجبور بودیم به مردم توضیحات اضافی هم بدیم... بعضی از همسایه ها هم که ماشالله پر چونه و مدام سوال میکردن و ربطش به انتخابات و حالا کجا بودین و چرا پس بوی گاز نمیاد و این حرفها ... یه لحظه یه صدایی اومد ... زیر پاهامون یه کم لرزید... لرزش از جنس انفجار... بعدش هم یهو شنیدم صدای سر و صدا میاد ... صدای یکی که میخواد جیغ بکشه اما صداش گرفته و بلند نیست و مجبوره مدام با صدای خفه و خسته جیغ بکشه... یا امام حسین... فقط میتونست از اون خونه باشه... همین... دویدم به طرف خونه... دیدم صابر هم داره میدوه به طرف خونه... با داد به صابر گفتم: «برگرد صابر ... برگرد مردمو بگیر... برگرد گفتم... کجا میایی؟ برگرد...» پریدم تو خونه و در را بستم... دیدم پریاست... داره خودشو روی پله ها میکشه و مثل مار زخمی، به خودش میپیچه و خودشو به زور روی پله ها میکشونه و منو صدا میزنه و میاد بالا ... «آقا محمد!» «محمد آقا ! کمک!» «یا فاطمه زهرا!» «کمک! کمک!» @left_raight_news
ادامه قسمت۴۷ مجموعه مستند 👇👇👇👇 رسیدم به اول راه پله زیرزمین... گفتم: «پریا خانوم! بیا بالا ... از زیر زمین داشت بوی دود و خاک بسیار غلیظ میومد... از اون بدتر، این بود که صدای چارچوب خونه هم میومد ...ینی ممکن بود هر لحظه همه چی خراب بشه روی سرمون... فقط فرصت کردم پریا را بکشونم به طرف درب ورودی منزل ... در را باز کردم و انداختمش تو کوچه ... با داد به صابر گفتم: «صابر اینو دریاب! مردم این طرف نیان ... صابر این دختره کمک میخواد ... بدو صابر ... کسی داخل نیادا ...» در را بستم و با سرعت رفتم زیر زمین... به والله قسم گریم گرفته که دارم اینا را تایپ میکنم... وقتی از گرد و خاک شدید راه پله رد شدم و چشمامو مالیدم و یه کم بیشتر دقت کردم، کاش نمیدیدم... آخه صحنه خاصی بود... اصلاچرا باید اینا را برای شما بگم؟ مگه شماها کی هستین که باید بگم پسر مردم، پسر یه شهید تخریب چی چیکار کرده بود؟! برین فیلم سینمایی های خودتونو نگاه کنین! لعنت به قلمی که نتونه اون صحنه را درست تشریح و تعریف کنه! لعنت... یه پسر ... نه آرتیست بود و نه میخواست برای فیلم تبلیغات مجلس و شورای شهرش صحنه سازی کنه ... فیلم سینمایی جنگی مخصوص ایام دفاع مقدس که نبود... خبری از دروبین و کف و سوت و علی برکت الله و اینا هم که نیست... دیدم خوابیده رو زمین... سینه و قسمت بالای شکمش، چسبیده به همون کاشی هایی که زیرش حسگر و چاشنی اصلی گذاشته بودن... تا فهمید من اونجام، سرشو آورد بالا... چشمم به صورت ماهش افتاد ... وااااای خداااا ... الهی بمیرم... دیدم سه چهار تا لکه بزرگ خون روی صورتشه ... حتی از گوشه یکی از چشماش هم داشت خون میومد... بهم گفت: «حاجی من سن و سالی نداشتم که بابام رفت... اما بچه های گردان تخریب میگفتن بابام تخصص خوبی در شناسایی نول و فاز داشته!» همونجوری که داشت نفس نفس میزد ، دستشو یه کم آرود بالا ... دو تا سرفه کرد... آروم... جوری که تکون زیادی نخوره... معلوم بود نفسش درست بالا نمیاد... مشتش را باز کرد و نشونم داد و گفت: «ببین حاجی! این دو تا سیم، دور دست اون خانمه بوده... یکیش مال حسگره و یکی دیگش مال چاشنی... الان بدن من شده واسطه این دو تا ... در هر حال، اینجا یه اتفاقی خواهد افتاد... چون نه میتونم ولشون کنم و نه دیگه کسی میتونه بیاد و وزن منو از روی این چند تا کاشی برداره... اصلا از عمد آورده بودنش زیر زمین... میخواستن میزان تخریب و خطر را ببرن بالا... فقط دعا کن تونل نکنده باشن و زیر من، تونل نباشه که مجبور میشی کل محل را تخلیه کنی... حاجی جان! کاریش نمیشه کرد... برو بیرون لطفا و در را هم پشت سرت ببند ... برو ...» ادامه دارد... @left_raight_news
🍒🍒 48🍒🍒 با خودم گفتم: برم و در را هم ببندم و پشت سرم نگاه نکنم؟! همین؟! بعدش هم قپی غیرت و پرونده ختم به خیر شده و عاشق شهید و شهادت و این حرفا؟! در را پشت سرم بستم... یکی دو قدم به طرفش حرکت کردم... اون تا دید دارم میرم به طرفش، با بی حوصلگی و تعجب گفت: «کجا حاجی؟! شوخی بازی نیستا ... ببخشید البته ... قصد جسارت ندارم... خودتون میدونید... اما لطفا برو... من این حالتو خوب میشناسم... من که نبودم و ندیدم اما میگن دقیقا بابامم همینطوری رفت... مدل چاشنی حسگر، این حرفها حالیش نیست... کوچیکترین تکون غیر متعارف میریم هوا ...» گفتم: «میدونم... دیدم... نه یه بار و دو بار... چند مرتبه دیدم... بلد نیستم خنثی کنم و کمکت کنم... اما بیا با هم فکر کنیم ببینیم چطوری میتونیم نجات پیدا کنیم؟!» چند قدم دیگه هم رفتم به طرفش... نمیدونم تا حالا موقع انفجار بودین یا نه؟! یا مثلا مانور و خشم شب دوره های نظامی و یا رزم شبانه و پیاده روی در شب، وسط بیابون های شبه جنگی راه رفتین یا نه؟ براتون TNT یا دیگر مواد منفجره را ترکوندن یا نه؟! وقتی میترکه و منفجر میشه، حتی اگر روی زمین هم خوابیده باشی و فاصلت با چاشنی کم باشه، بلندت میکنه و هم زمانی که زمین زیر پات و بدنت میلرزه، تعادل خودتو هم بهم میزنه! مثل انفجار سال 87 در حسینیه سید الشهداء شیراز و یا مثلا انفجار سوم شعبان سال 89 مسجد جامع زاهدان و... بچه هایی که اونجا بودن تعریف میکردن که لحظه انفجار، از جا کنده شده بودن و مثل پر روی هوا جا به جا شده بودن! وقتی مثل من، تجربه این چیزا داشته باشین، قدم زدن و رفتن به سمت مقدار قابل توجهی چاشنی انفجاری بی جنبه وحشی خونه خراب کن، مثل راه رفتن با تردید، روی شیشه تیز میمونه که هر لحظه میری جلو، بیشتر پشیمون میشی اما دیگه راه پس و پیش نداری و ... دو سه قدم دیگه برداشتم ... سرشو به زور بالا میگرفت که منو ببینه و تو چشمام نگاه کنه... با داد و تند تند میگفت: «حاجی گفتم برو ... چقدر لجبازی شما ... میگم کارم تمومه ... میگم دختره و صابر و مردمو از اینجا دور کن و برو اما داری میایی طرفم؟ چی فکر کردی؟ نمیتونی نجاتم بدی حاجی! حاجی برو دیگه!» رسیدم بالای سرش... چهار زانو نشستم بالای سرش ... صورتش رو به روی پاهام بود... یه کم خودمو کشوندم جلوتر... میخواستم صورت ماهش دقیقا روی پاهام باشه ... با لکنت و فشاری که داشت بهش میمومد با داد گفت: «حاجی مگه فیلم سینمایی داریم بازی میکنیم؟ الان گوشت چرخ کرده میشیم و کسی حتی نمیتونه دست و پاهامون تشخیص بده و پیدا کنه ... میشه بری و بذاری با بابام تنها باشم؟!» تا اسم باباش آورد، دلم لرزید ... صورتش پایین بود و نمیتونست منو ببینه ... خوب شد که نمیتونست ببینه که داره به جای اشک، از چشمام دریا میاد و کل صورتم براش خیس خیسه ... دستمو گذاشتم رو صورتشو و آروم صورتشو گذاشتم روی پاهام ... بهش گفتم: «بابات یادته؟!» اون لحظه نفهمیدم چرا اما اونم یه کم آرومتر حرف میزد... گفت: «نه ... دو سال از جنگ، ینی همون دو سال آخر زندگیش اصلا خونه نیومد ... ینی دقیقا از وقتی به دنیا اومدم تا وقتی راه میرفتم و دندون در آوردم و از شیر گرفتنم!» دستم رو صورتش بود ... اولش خجالت میکشیدم... اما ... یواش یواش به خودم جرات دادم و آروم دستمو تکون دادم... خیلی خیلی آروم... دستمو میکشیدم رو صورتشش... رو ابروهاش ... نازش میکردم... گفتم: «هنوزم نمیخوای بگی اسمت چیه؟!» یه نیشخند زد و همونجوری که داشت نفس داغش به پاهام میخورد، گفت: «حاجی پاشو جون بچه هات برو ... به زن و بچت رحم کن ... تو اجازه نداری از طرف اونا و تنهایی تصمیم بگیری ... تو فقط میتونی از طرف خودت تصمیم بگیری ... اونا شاید دوس نداشته باشن بیوه و یتیم بشن! حالا گیر دادی به اسم من؟! حاجی پاشو برو ... بذار یه کم تنها باشم ...» همونجوری که تو دلم داشتم زااااار میزدم، بغضمو محکم قورت دادم و گفتم: «سلسله مراتب رعایت کن پسر جون ... توبیخت هم فایده نداره که بگم توبیخت میکنما ... پس بذار حالا که نشستم، بشینم راحت سر جام و تو هم این دم آخریه، نقش شیطان رجیم برام بازی نکن!» میدیدم داره تقلا میکنه ... هر خبری بود، زیر بدنش بود ... همونجایی که دقیقا زیر شکم و سینش محسوب میشد... ینی دقیقا دو سه سانتی پاهای خودم ... گفتم: «چرا داری میلرزی؟ هان؟ جناب «اون» ... با شما هستم ... چرا داری تقلا میکنی؟!» حرف نمیزد ... یه کم دقیقتر نگاش کردم ... دستمم رو صورتش بود و سر و گردن و صورتشو آروم دست میکشیدم ... اما واقعا داشت میلرزید ... گفتم: «پسر تو که چشمات بازه ... نمیخواد حالا هی صلوات بفرستی و زیارت عاشورا بخونی... ارواح خاک بابات بگو مشکلت چیه؟ چه خبر زیرت؟» وااااااای خدا .... واااااای خدا .... @left_raight_news
ادامه قسمت۴۸ مجموعه مستند پریا 👇👇👇👇 حرف که نمیزد ... خودم فهمیدم ... فهمیدم که چاشنی «مایع» بوده ... ینی خرج انفجار اول، باعث فعال شدن خرج دوم شده ... خرج دوم هم از نوع مواد منفجره مایع بوده که اون موقع، فعال شده بود و داشت از زیر کاشی میجوشید... بذارین یه کم بی رحمی کنم و واضح بگم: معلوم نبود زیر اون دو سه تا کاشی، چه میزان مایع انفجاری وجود داره ... من فقط میدیدم که داره از زیر کاشی، مثل چشمه میجوشه و میاد زیر بدن و سینه و شکم اون! بازم بگم؟! باشه ... حساب کنید خودتون: حرارت ذاتی اون مایع انفجاری که مثل اسید عمل میکنه ... بعلاوه حرارت ایجاد شده به خاطر انفجار قبلی که سبب فعال شدنش شد... بعلاوه حرارت ایجاد شده به خاطر گرمای بدن اون و فشارش به اون چند تا کاشی لعنتی ... مساوی است با سوزوندن سینه و شکم «اون» با حرارت بالا و رسیدن مایع به پوست سینه و شکمش و... خلاصه: اول، کباب و آب پز کردن بدن پسر جوون بی گناه مردم ... دوم، آب شدن تدریجی پوست و گوشت و استخون سینه و ... خیلی صبور بود ... فقط میلرزید و دم نمیزد ... حتی حسرت یه آخ به دل من گذاشت ... همونجوری که صورتش روی پاهام بود و نازش میکردم و اشک میریختم، یواش یواش به رعشه افتاد و زبونش بند اومده بود ... داشت جون میداد ... داشت میلرزید و جون میداد ... مجبور شدم دستمو بذارم روی فک و شونه هاش که خیلی نلرزه ... چون ممکن بود اتفاق بدتری بیفته... هنوز حسگر دوم فعال نشده بود... آخه این چه زندگیه؟ چه شغلیه که ما داریم؟ باید بگیرمش که یواش جون بده ... حتی نتونه دست و پا بزنه ... خودمو آماده کرده بودم که اگر خواست دست و پا بزنه، بخوابم رو بدنش و محکم بگیرمش... فقط اون لحظه میشد آرزوی مرگ کرد... آرزو کرد که تموم بشه این زندگی و خلاص بشیم و بریم... بقیشو خودم براش خوندم ... عاشوراش نیمه تموم موند ... «اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي عِنْدَكَ وَجِيهاً بِالْحُسَينِ عَلَيهِ‌السَّلام فِي الدُّنْيا وَ الآخِرَة» بازم یه شهید دیگه... یه پسر گمنام دیگه... اسمشو مینویسن... اما نباید بنویسن شهید... البته چیزی ازش نموند... بماند... یازهرا... ادامه دارد... @left_raight_news
هدایت شده از کلام نور
سلااااام... آیات ۱۶الی۲۲ سوره مبارکه آل عمران تقدیم شما... @quran_tade
هدایت شده از کلام نور
ترجمه صفحه۵۲ مصحف مبارک قرآن کریم 👇👇👇👇👇 همان کسانی که می گویند: پروردگارا! ما ایمان آوردیم پس گناهانمان را بیامرز، و ما را از عذاب آتش حفظ کن !«16» هم [آنان که] صبرکنندگان [در همۀ حوادث]، راستگویان [در همۀ امور]، فرمانبرداران [از دستورهای حق]، انفاق کنندگان، و اهل استغفار در سَحرهایند «17» خداوند درحالی که [به کارگردانی در همۀ امورِ هستی] قائم به عدالت است، [با زبانِ وحی و نظام استوار آفرینش و وحدتِ حاکمیت در خلقت،] گواهی می دهد که هیچ معبودی جز او نیست، و فرشتگان و دانشمندان نیز [گواهی می دهند که] جز او معبودی وجود ندارد، [معبودی] که توانای شکست ناپذیر و حکیم است «18» مسلّماً دین نزد خدا فقط اسلام است[؛ اسلامی که در قرآن تجلی دارد]، اهل کتاب [چه یهود چه نصاری، دربارۀ آن] به نزاع و کشمکش برنخاستند مگر پس از آن که [به وسیلۀ تورات و انجیل در بارۀ حق بودنش] به آگاهی و یقین رسیده بودند، سبب [این نزاع و کشمکش، که مانع پذیرفتن اسلام از جانب آنان شد] خوی تجاوزگری، حسد و فساد بین خودشان بود. آنان که منکر آیات حق شوند [محکوم به محاکمه در قیامتند؛] خداوند حسابرسی سریع است «19» اگر با تو [در حقانیت اسلام] گفت وگوی نادرست و بی دلیل کردند [فقط در پاسخشان] بگو: من و پیروانم [همۀ] وجود خود را تسلیم خدا کرده ایم، و به اهل کتاب [یهود و نصاری که آگاه به حق هستند] و بی سوادانِ [مشرک که آیات خدا را شنیده اند] بگو: آیا شما هم تسلیم می شوید؟ اگر تسلیم شوند مسلّماً هدایت یافته اند، و اگر روی برتابند [بر تو گران نیاید؛ زیرا] تکلیفی که بر عهدۀ توست فقط ابلاغ [اسلام] است، خداوند به بندگان بیناست «20» آنان که پیوسته منکر آیات خدا می شوند، و همواره پیامبران را ظالمانه می کشند، و مردمی را که امر به عدالت می کنند به قتل می رسانند به عذابی دردناک خبر ده !«21» آنان کسانی هستند که همۀ اعمال خوبشان در دنیا و آخرت تباه گشته، و برای آنان هیچ یاور و حمایت کننده ای نخواهد بود «22» « 52 » التمااااااس دعااااا @quran_tade
🍒🍒مجموعه داستانهای کودکانه🍒🍒 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. یک روز صبح موش موشک از مادرش پرسید: مادر کی از همه قویتره؟🐀 مادرش خندید و گفت: هر کس به اندازه خودش قویه. موش موشک فکر کرد که مادرش شوخی می کند، با خودش گفت: امروز می روم جنگل و یک دوست قوی پیدا می کنم.🐀💪 موشی از خونه بیرون اومد و رفت و رفت تا اینکه خسته شد و روی زمین دراز کشید.🐀😓 چشمش به خورشید گرم و پر نور افتاد، با خودش گفت: خورشید از همه قویتره چون همه جا را روشن می کند. بلند شد و فریاد کشید: ای خورشید درخشان که در آسمان می درخشی، من یک دوست قوی می خواهم. آیا تو دوست من می شوی؟🐀🌞 خورشید خندید و گفت: درست است که من خیلی پرنورم ولی ابر از من قویتر است. چون او می تواند جلوی من بیاید و نورم را بگیرد.⛅️ موشی از خورشید خانم خداحافظی کرد و رفت. با خودش گفت: پس من با ابر دوست می شوم. بعد به آسمان نگاه کرد و یک تکه ابر دید. رفت و رفت تا به ابر رسید.🐀☁️ به ابر سلام کرد و گفت: ای ابر پر از باران، من به دنبال یک دوست قوی هستم. آیا دوست من می شوی؟ ابر خندید و گفت: درسته که من می بارم و آب براتون میارم. ولی باد از من قویتر است، چون او به هر جا که بخواهد مرا این طرف و آن طرف می کشد.☁️💨 موشی از ابر خداحافظی کرد و راه افتاد. موشی با صدای بلند باد را صدا کرد. یک دفعه گرد و غبار به هوا بلند شد. موشی فهمید که باد آمد. سلام کرد و گفت: ای باد قوی که به هر جا می روی. من یک دوست قوی می خواهم. آیا تو دوست من می شوی؟🐀🌪 باد گفت: درست است که من همه جا می روم ولی کوه از من قویتر است، چون وقتی به کوه می رسم دیگر زور من به او نمی رسد و مجبورم که بایستم.🌪🗻 موشی از باد تشکر کرد و راه افتاد. موشی راه افتاد و رفت تا به کوه رسید. از کوه بالا رفت و با صدای بلند سلام کرد و گفت: ای کوه بلند و پر زور، من یک دوست قوی می خواهم. آیا تو دوست من می شوی؟🐀🗻 کوه گفت: درست است که من بلند و سخت هستم، ولی وقتی زمین خودش را تکان می دهد، تمام سنگهایم می ریزد. پس زمین از من قویتر است.🏞 موش گفت: پس من با زمین دوست می شوم و راه افتاد. موشی از کوه پایین آمد و زمین را صدا کرد و گفت: ای زمین پر زور که می توانی کوه را تکان بدهی. من یک دوست قوی می خواهم. آیا تو دوست من می شوی؟🐀🏞 زمین گفت: درسته که من خیلی بزرگم ولی از من قویتر هم هست. مثلاً خود تو می توانی مرا سوراخ کنی و در درون من خانه بسازی.🐀😳 موشی تازه متوجه حرف مادرش شد و فهمید هر موجودی می تواند در جای خودش قوی باشد به شرط اینکه خوب فکر کند.☺️ @left_raight_news
@left_raight_news انتشار فصل دوم داستان ❤️ حجره پریا ❤️ 💠 قسمت چهل و نهم و پنجاه 💠 👇👇👇👇
🍒🍒 49🍒🍒 هر طور بود، اون شب وحشتناک و غمبار گذشت... بدون حضور هیچ خبرنگار و دوربین خبرگزاری ها و ثبت لحظه شهادت و ... بدون اینکه اونور آبی ها و داعش و هر کوفت و زهرمار دیگه ای از گروهک های تروریستی اطلاع پیدا کنه و مسئولیت چیزی را به عهده بگیره! چون وقتی گروه تروریستی، بعد از یک واقعه تروریستی اعلام میکنه و مسئولیت چیزو به عهده میگیره، ینی ما بودیم... ما تونستیم... تونستیم نفوذ کنیم... تونستیم بالاخره هیمنه امنیتی شما را بشکنیم... بچه های تیم چک و خنثی رفتن و باقی مونده مایعات را جمع کردن و با خوشون بردند... وقتی اون مایعات از کیسه مخصوصش جدا بشه، در حقیقت از حسگر هم جدا شده و چاشنی از عاملش دور میفته و دیگه فایده ای برای انفجار و تخریب نداره... وقتی باقی مونده بدن مطهر «اون» را جمع کردن و توی کیسه مخصوص حمل جنازه گذاشتند، کاشی ها و مایعات و خلاصه همه چیزو جمع و جور کردند... دیدیم خدابیامرز، میدونسته داره چیکار میکنه و کیسه مایعات پاره شده و اگر تکون خاصی پیش بیاد، فاجعه و تخریب زیادی اتفاق میفته... چون حدود 15 کیلو مواد منفجره فوق العاده حساس نیتروگیلسیرین، آماده بوده که تا همه چیزو بفرسته هوا! پس «اون» ترجیح داده که بخوابه روش و بهش به صورت معمولی فشار بیاره تا مایعاتش که با نوعی اسید تجزیه کننده همراه بوده، تدریجا از کیسه خارج بشه و دیگه عمل نکنه! یادمه که قبلا تو دانشکده میگفتن: نیتروگیلسیرین، یک گونه مایع است که به عنوان پایه مواد منفجره در جهان شناخته می شود. این مایع انفجاری یکی از عناصر اصلی ساخت «دینامیت» به شمار می رود. در یک نمایه کلی «نیترو گلیسیرین» یک مایع روغنی است که اولین بار توسط آسکانیو سوبررو کشف شد. این مایع انفجاری به راحتی می توانست حجم زیادی از پوشش های خاکی و یا سنگی را شکافته و مسیر مورد نظر را باز کند. اما این مایع انفجاری دارای مشکلاتی هم بوده و هست. نیترو در شکل مایع شدیدا به شوک و ضربه ناگهانی حساس است. چندین مورد انفجار در همان سالهای قرن نوزدهم میلادی این نکته را اثبات کرد که کار با این ماده انفجاری به شدت خطرناک است. من با اینکه حالم خوب نبود و بدترین شرایط روحی را داشتم، اما نتونستم از «اون» جدا بشم... در جمع و جور کردن بدنش به بچه ها کمک کردم... خدابیامرزتش... اسمشو میدونما اما چون خودش اصرار داشت اسم قشنگشو نگه، نمیخوام خلاف خواسته اش رفتار کنم و اینجا اسمی ازش ببرم! بگذریم... دو سه روز بعدش در اداره... با ملکوت 22 و علوی جلسه فوق العاده داشتیم... ملکوت 22 که از اون جنایتکارها بازجویی های حرفه ای کرده بود، حرفهای زیادی برای گفتن داشت! حرفهایی که سر از ارتباط اون گروهک تروریستی با منافقین داخلی درآورد و اسناد قابل ملاحظه ای در طول یک شب، ینی کمتر از 10 ساعت، تونسته بود کشف و ضبط کنه! بنظرم ارزش اطلاعات اون بازجویی توسط یک مامور بلندپایه امنیتی کار بلد، اینقدر زیاده که نسل بعضی از منفعت طلب ها را بتونه گم و گور کنه و برای همیشه به زباله دان تاریخ بیندازه! علوی هم حرفهای جالبی برای گفتن داشت. میگفت: «اینقدر گروه ها و سوپرگروه های آتئیست مرتبط با سازمان میت ترکیه در مدت دو هفته دسپاچه شدند که بعضیاشون دارن خودزنی میکنند! بعضیاشون هم حسابی با کاهش ممبر مواجه شدند. حتی سوپرگروه هایی که توسط عطا اداره میشد، دو سه تا ادمین پیدا کرده و دارن برای ادامه اخبار و اطلاعاتشون، دست به دامن کانال آمدنیوز (کانال تلگرامی وابسته به سازمان منافقین که توسط حمایت های مالی سازمان میت ترکیه اداره میشود) میشن. هر چند مشخصه که جای خالی عطا در بین خودشون و مطالبشون احساس میکنند و هنوز نتونستند جایگذین خوبی برای متن ها و سواد و شخصیت عطا پیدا کنند، اما بازم دارن حسابی تبلیغ میکنند و مثلا اوضاع را خوب و عادی جلوه میدن! چون میدونند نمیتونند عطا را مطرح کنند و اینقدر ازش سوتی و گاف داریم که به نفعشون نیست، دیگه الان رو آوردن به طرف شخصیت های زندانی سیاسی مثل هنگامه شهیدی و بهاره هدایت و خوانواده های منافقین لندن نشین... برای اینکه بتونند با علم کردن امثال اینا و مظلوم جلوه دادن اونا برای انتخابات آتی آماده بشن و بتونند بر علیه نظام جولان بدهند!» نوبت من شد... گفتم: «چی بگم والا... وسط یه پرونده، یهو پریدم وسطش... ینی پروندنم وسطش... دو تا شهید و یه راننده جانباز تا مرحله شهادت پیش رفته رو دستم گذاشتند... اما ... خدا را شکر دخترا همشون سالمن... به هوش اومدند... مونده پریا خانوم که هنوز تبعات انفجار روی بدنش مونده و الان خانمم بالای سرش هست و داره ازش مراقبت میکنه! @left_raight_news
ادامه قسمت۴۹ مجموعه مستند 👇👇👇👇 پرونده بدی بود... بدتر از همه پرونده های دیگه... اما با این تفاوت که این یکی خیلی بدتر بود... اصلا تمرکز و احساس قدرت برتر نداشتم... بر خلاف همه پرونده ها که همه چیزو پیش بینی میکردم و سرعت عملم بالا بود، اینجا خیلی کند و کندذهن شده بودم... اصلا من هر وقت میام قم، دست و پامو گم میکنم... احساس خاصی توی این شهر دارم... شاید به خاطر این باشه که اوایل ازدواجمون اینجا بودیم و روزای اول عشق و عاشقیمون توی قم گذروندیم... نمیدونم... الان همه دخترا خوبن... دخترای طلبه ی با جنبه و سوادی که داشتن جور خیلیا را میکشیدن... فقط صورت یگانه خانوم یه کم... ایشالله خوب بشه... پریا خانوم هم خبری ازش ندارم ... عصر میرم ببینمش... همین!» ادامه دارد... @left_raight_news
🍒🍒 50🍒🍒 معمولا عصرها خیلی آنتایم نیستم... مخصوصا اگر بخوام برم ملاقات کسی تو بیمارستان... بعلاوه اینکه اگر نتونسته باشم بعد از ناهار یه کم استراحت کنم، خیلی نمیشه روی اخلاق و روی خوشم حساب کرد! اما اون روز، رفتم پیش بچه ها و مدتی که خانمم رفته بود پیش پریا، با بچه ها بازی کردم و یه کم هم خوابیدم. قرار بود خانمم تا غروب پیش پریا باشه تا بقیه دوستاش بتونند به درس و بحثشون برسند. شب هم قرار بود داداشش و زن داداشش پیشش بمونند. برای عیادت از نامحرم، هیچوقت دسته گل نمیگیرم. چند تا سیب قرمز گرفتم و رفتم بیمارستان. وقتی رسیدم به در اتاقش، میشنیدم که پریا و خانمم دارن با هم مشاعره میکنند. معلوم بود که الحمدلله حال و روحیه دوتاشون خوبه و حوصله دارند. در زدم و چند تا یا الله گفتم و رفتم داخل... بعد از سلام و احوالپرسی های معمولی، نشستم و خلاصه ای از پرونده و سرنوشت گروهک تروریستی منهدم شده را براش تعریف کردم. خیلی آرام و بدون ناراحتی به حرفام و توصیه های امنیتیم گوش داد و خوشحال شد که همه چیز ختم به خیر شده! بهش گفتم: «اگر بخوام بعدا این پرونده را به صورت خاطرات در بیارم، دوس داشتم بیشتر از آتئیست و گروه های ملحد و خداناباور و نقد عقایدشون صحبت کنم. اما مجبورم فقط اونایی که ارتباط مستقیم به پرونده پیدا میکنه و یا توی ذهنم مونده را بیان کنم. کاش میشد همه چیز گردن یه نفر نباشه و رفقای حوزوی شما اکتیوتر بشن. جوری که من فقط روند پرونده خودمو بیان کنم و مجبور نشم هم عقاید بگم... هم از تروریسم بگم... هم از نظام حوزه بگم و هم از همه چیز ! » گفت: «درسته. با یه دست نمیشه همه هندونه ها را بلند کرد. بالاخره شما وظیفه و مسئولیت خودتون را دارین و رسالت شما اینه که به من و نسل من بگین که «امنیت، نه ارزان است و نه آسان!» » خانمم گفت: «دلم برای یگانه خیلی میسوزه. خیلی دختر خوب و باسوادیه. کاش اونجوری نمیشد. زهراسادات میگفت گوش و صورت یگانه خیلی بهتره. اما بازم آدم دلش میسوزه.» پریا گفت: «مشکلی که برای یگانه پیش اومد، ممکن بود برای هر یک از ماها پیش بیاد. اصلا هرکدوممون یه مشکل خاص خودمون پیدا کردیم. نسیم اونجوری... هاجر بنده خدا اونجوری... من اینجوری... این مشکلات، کاری به خطا و ثواب ما نداره... مشکلاتی هست که تو زندگی همه هست و بسته به همون لحظه داره... اندازه جراحت صورت یگانه، به اندازه سر و صورت هاجر و بدن من و بقیه بچه هاست... امروز صبح با یگانه تلفنی حرف زدم... حرف جالبی زد... گفت: «اگر بخوایم با همه اتفاقات زندگیمون، خودمون را محکوم و سرزنش کنیم، سر از بیماری های روحی درمیاریم! کارمون درست بوده و به خاطر هیچ چیز پشیمون نیستیم. به خاطر هیچ چیز... نه مرتکب حرام شدیم و نه مرتکب کاری که مستحق سرزنش باشیم. هر چی هم شده، انتخاب خودمون بوده و از کسی طلب و کینه ای نداریم. سرمون هم میگیریم بالا و با روحیه زندگی میکنیم.» خیلی محکم و مثل همیشه سرشار از انرژی بود. به منم انرژی داد. دعا کنین خوب بشه و خاطره این روزها از زندگی همه مون کمرنگ بشه... » کلمه کلمه حرفای اون دخترای طلبه پر از درس و نکته بود. با همه سختی های این پرونده، اما هیچ وقت خدمت و تامین امنیت اونا را فراموش نمیکنم. به پریا گفتم: «با همه این مشکلاتی که براتون پیش اومد، بازم میخواید فعالیتتون را دنبال کنین؟!» خیلی مصمم و صریح گفت: «شک نداریم. اتفاق خاصی مگه افتاده؟! مگه فضای مجازیمون از حرفهای بد و زشت ضد دین ها پاک شده که بشینیم یه گوشه و بگیم ما کارمون را کردیم؟! اتفاقا اگه ما دیگه فعالیت نکنیم، اونا به هدفشون که ایجاد رعب و وحشت بوده رسیدن و همه زحمات قبلی ما هم بر باد میره! نسیم دیروز میگفت: «یه برنامه بذارین که بازم دور هم جمع بشیم... بعضی گروه های ضد دین خیلی لوس شدند... فکر کنم سایه ما را دور دیدن و دارن بازم حرفای عوام فریبانه میزنند! ما فقط موقعی میتونیم ساکت بشیم و بشینیم گوشه خونه و حجره حوزه، که همه و همه چیز خوب شده باشن و آقا امام زمان هم ظهور کرده باشن و مثلا مشکل خاص دیگه ای وجود نداشته باشه و کاری از دستمون برنیاد!» اون روز هر چی بیشتر با پریا و خانمم حرف میزدم، بیشتر چیز یاد میگرفتم. به پریا گفتم: «یکی از ماموران بلندپایه اداره خودمون بهم گفت که به شما پیشنهاد بدم که در پژوهشکده خودمون استخدام بشین و بتونیم بیشتر و بهتر از فعالیت های پژوهشی شما استفاده کنیم. ما برای هر گروه و فرقه ای در کشور و منطقه، کارگروه ها و پژوهشکده هایی داریم که تمام زیر و زبر های اونا را بررسی میکنند... بعدش هم راهکار و بیان راه حل و اینا ... میخوام دربارش فکر کنین... جای خوبیه...» @left_raight_news
ادامه قسمت۵۰ مجموعه مستند 👇👇👇👇👇 پریا گفت: «این حسن نظر شماست... از من قوی تر هم هست و ما تازه اول راهیم... اجازه بدید به همین روال طلبگیم ادامه بدم و بتونم چند نفر دیگه هم دور هم جمع کنم و با برنامه، چند تا زن و دختر اثرگذار آزاد فاقد هرگونه وابستگی به ارگان یا سازمانی تربیت کنیم. من تازه با اساتیدم صحبت کردم و قرار شده دوره های مطالعاتی و مباحثاتی خاصی برگزار کنیم. بخاطر همه کمبودهای علمی و معنوی که دارم، هنوز خودمو لایق این پیشنهاد شما نمیدونم.» لبخند زدم و رو کردم به خانمم و گفتم: «جواب رد هوشمندانه ای بود. اصلا با آخوند جماعت نمیشه بحث و کلکل کرد. چشم ... هر جور صلاح میبینید... اما اداره و پژوهشکده ما سر پیشنهادشون هستند... راستی شهامت و لحن حرف زدن شما چقدر منو یاد یه نفر میندازه... یکی از همکارام ... از نیروهای خودم بود...» پریا گفت: «جالبه... میتونم اسمشون را بدونم؟» یه آه داغ داغ از نهادم کشیدم وگفتم: «اسم که چه عرض کنم... یادش بخیر ... بهش میگفتیم: 233 »😔 با لبخند و تعجب گفت: «233 ؟ چه جالب! همکارای شما معمولا شخصیت های جذابی دارن... اگر خانم هستند، میتونم ببینمشون؟» دیگه داشت کم کم گریم میگرفت... اما به زور بغضمو خوردم... نمیدونستم چی بگم؟ بگم برو کجا ببینش؟» آآآه ... شاهرودی ... آآآه ... 233 ... امین... اون ... پریا ... «والعاقبه للمتقین و الشهداء و الصالحین» یازهرا @left_raight_news
هدایت شده از کلام نور
سلااااام.. آیات ۲۳الی۲۹ سوره مبارکه آل عمران تقدیم شماااااا... @quran_date
هدایت شده از کلام نور
ترجمه آیات صفحه۵۳ مصحف مبارک قرآن‌کریم 👇👇👇👇 آیا وضع کسانی که بهره ای از کتاب [تورات و انجیل] به آنان داده شده ندانسته ای؟ چون به سوی کتاب خدا دعوت می شوند تا کتاب خدا در بین آنان [در آنچه از احکام و حقایق دینشان یا حقانیت اسلام اختلاف دارند] داوری کند، گروهی از آنان به آن دعوت پشت می کنند، و [از داوری کتاب خدا] روی برمی تابند «23» این [پشت کردن به دعوت، و روی برتافتن از داوری کتاب] به سبب آن است که [با تکیه بر اموری واهی] گفتند: آتش دوزخ جز چند روزی به ما نمی رسد، و مسائلی که همواره دروغ [به خداوند] می بستند آنان را در دینشان [که آمیخته با تحریف و بدعت بود] فریفت [و تصور بی پایۀ اندک ماندن در دوزخ را برای آنان رقم زد ]«24» پس [وضع و حالشان] چگونه خواهد بود هنگامی که آنان را در روزی که هیچ شکی در آن نیست جمع کنیم، و به هرکس آنچه را که [از خوب و بد] انجام داده به طورکامل [به صورت بهشت اَبدی یا دوزخ همیشگی] خواهند داد، و [در پاداش و عقاب] مورد ستم قرار نمی گیرند «25» [در مقام دعا] بگو: خدایا! ای مالک و فرمانروای همۀ موجودات! هرکه را بخواهی حکومت می بخشی، و از هرکه بخواهی حکومتِ [داده شده] را می ستانی،و هرکه را بخواهی عزت می دهی، و هرکه را بخواهی خوار و بی مقدار می کنی، هر خیری به دست توست، مسلّماً تو بر هر کاری توانایی «26» شب را در روز، و روز را در شب فرومی بری، و زنده را از مرده، و مرده را از زنده بیرون می آوری، و هرکه را اراده کنی بی حساب روزی می دهی «27» مؤمنان نباید کافران را به جای اهل ایمان سرپرست و دوست خود انتخاب نمایند، هرکس چنین کند از [احسان و الطاف] خداوند بی نصیب است، مگر آن که بخواهید [برای دفع خطر و مشکلی که متوجه شماست با تظاهر به دوستی آنان] از آنان تقیه کنید، خداوند شما را از [کیفر] خود [به سبب قبولِ سرپرستی و دوستی کافران] بر حذر می دارد، بازگشت، فقط به سوی خداست «28» بگو: اگر آنچه [از نیت فاسد و افکار باطل دربارۀ قبول سرپرستی کافران] در سینه های شماست پنهان بدارید یا آشکار کنید خداوند به آن آگاه است، و نیز آنچه را در آسمان ها و زمین است می داند، خداوند بر هر کاری تواناست «29» « 53 » التماس دعااااا @quran_date
از اینور اونور چه خبر؟؟؟
🍒🍒#حجره_پریا 50🍒🍒 معمولا عصرها خیلی آنتایم نیستم... مخصوصا اگر بخوام برم ملاقات کسی تو بیمارستان...
خب سری آخر مستندهاااا تمااااااام فعلااااا... تا مستند بعدی ان شالله ی دل کااااامل مناجااات و عبادت در ماه رمضااااان داشته باشیم... بعد از ماه مبارک در خدمت تون هستم... @left_raight_news
🍒🍒مجموعه داستانهای کودکانه🍒🍒 🌈🌈 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود . ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش دنبال رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه دیدند که میوه هاش روی زمین ریخته شده بود 🍐 طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با دهان خود یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند. 🍐 حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد. آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید. بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود . دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید. که گریه می کند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بیماری خیلیا رو مثل پرستو خانم خوب کنم. دم قهوه ای با دیدن این خواب صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از دم قهوه ای تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر دادن هر چیزی بد است. 👉 @left_raight_news