eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
45 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: آن شب ماه گم شد/ ابر و انار • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii • ادمین: @maryaarr
مشاهده در ایتا
دانلود
این چند شب همراهای قدیمی خیلی پیام دادید قدمت بودن ما کنار هم کم‌کمِ پنج شیش ساله و حتی با خیلی‌ها بیشتر از هشت نُه سال❤️
خوش اومدید عزیزِ تازه وارد🌱 لیلی سلطانی هستم. رشته‌ی تحصیلب کارشناسیم زبان و ادبیات فارسی بود. اولین داستانم رو تو دوازده سالگی پشت نیمکت آخر کلاس نوشتم‌. حدود ده سال قبل یکی از داستان‌هام رو تو اینستاگرام پست کردم. خیلی ازش استقبال و بهونه شد نوشتن تو این فضا رو ادامه بدم. رمان چاپ شده و سه اثر دیگه در دست چاپن. مدرس نویسندگی‌ و داستان نویسی هستم. با نشر و گروه‌های مختلفی همکاری در حوزه‌های مربوط می‌کنم. گاهی ویراستاری داستان‌هایی که دوستشون داشته باشم رو می‌پذیرم و... و سعی می‌کنم به جز زنده بودن، زندگی کنم🤍✨
عزیزِ قلبم، قلب براتون❤️ چه بیتی هم انتخاب کردید از قسمتی که مجنون رو برای توبه از عشق به کعبه می‌برن :)
سلام عزیزکم گوارای روحتون باشه💚 اصلا این دو تا داستان طور عجیبی برای من عزیزن
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . . میانه‌ی اتاق نشسته بود. خیره به شاخه‌های بی‌بار درخت خرمالو از پشت پرده‌ی حریر. بعد از گشت کوتاهی در این طبقه با نگاه پر تحکم فیروزه به اتاقش آمده بود‌. اتاق خودش. اتاقی که از خانه‌ی پدریِ مهتاج السطنه‌ به او رسیده بود. می‌دانست پدربزرگش کمال الدین چیز زیادی از خودش نداشته. هر مال و منالی بوده از صدقه سر خاندان مهتاج بوده. از قبیل همین خانه که ارث پدری‌اش بود. اتاق ناردانه کوچک بود اما پر پنجره. همین کیفورش کرد. هر چقدر می‌خواست آفتاب و نورش را داشت. قالیچه‌ی کوچک سرخی کف اتاق پهن بود و کمد چوبی تیره گوشه‌ی اتاق. آیینه‌ی برنجی بیضی هم به دیوار بود. رختخواب تازه کنار کمد گذاشته شده بود. آنقدر پاکیزه و دست نخورده بودند که عطر نوییشان به مشام می‌رسید. کمی قبل وسایلش را جاگیر کرده و در کمد چیده بود. بار و بندیل زیادی نداشت. مجموع داشته‌هایش سه چهار بغچه لباس و یادگاری از مادرش بود و چند مجلد کتاب و کاغذ و قلم. اثاثیه‌اش قبل از خودش آمده بودند. حوصله‌اش کم شده بود. دوست داشت حیاط پشتی و مطبخ را ببیند اما اجازه نداشت سرخود در خانه بگردد. تنگ آب و ظرف میوه‌ و خرمایی که برایش گذاشته بودند برای همین بود. نه این خانواده با او گرم می‌گرفتند نه یخِ او آب می‌شد. باید تا وقت غذا و دورهمی‌های اعضای خانواده صبر می‌کرد. مادرش این‌ها را گفته بود. کاغذ و قلمی برداشت تا تنهایی‌اش را با واژه‌ها پر کند. •♡• بدون عجله از پله‌ها خرامید. کمی قبل بالاخره زری برای شام صدایش زد. شام در طبقه‌ی هم کف صرف می‌شد. گوشه‌ی دامن به دست وارد نشیمن تابستانه شد. سفره‌ی ترمه وسط اتاق پهن بود. خانم بزرگ بالای سفره نشسته بود و یحیی سمت راست. پسر جوانی کنار یحیی بود و پسر دیگری پایین سفره. پسری که کنار یحیی نشسته بود با دیدن ناردانه بلند شد: سلام دخترعمو. خوش اومدین. لحنش مودب و موقر بود. مثل ظاهرش. قد بلند بود و سپید رو. با چشم‌های عسلی و موهای روشن قهوه‌ای که از پدرش وام گرفته بود. پسر دیگر هم بلند شد و خوش آمد گفت. از برادرش جوان‌تر و ساکت‌تر بود. از حیث صورت و قامت به برادرش خیلی شبیه بود. ناردانه حساب شده سر تکان داد و تشکر کرد. مقابل پسرعمویش نشست و ملایم گفت: تا به امروز افتخار آشنایی نداشتم پسرعمو‌. شما هنرمندِ چیره دست نقشِ رو دیوار طبقه بالایین یا برادرتون؟ سپهر لبخند زد: پس طبع و ذوق هنر دارید. بله. نقش رو دیوار کار منه. سپهرم و از آشنایی با شما خوشوقت دخترعمو. پسر دیگر لبخند آرامی زد: کیهانم. کوچکترین عضو خانواده. فکر کنم همسن و سال باشیم. ناردانه با لبخندِ مهربانی جوابش را داد: مفتخرم جناب کیهان. فیروزه به جمع پیوست. زری هم مجمع به دست پشت سرش. ظرف‌های غذا را چید و رفت. فیروزه کنار ناردانه نشست. قبل از اینکه برای تعارف دهان باز کند خانم بزرگ گفت: جمعمون کمه عروس. پسر بزرگت کجا مونده؟ لحن فیروزه نرم و دلجویانه بود: تا بسم الله بگین و شروع کنین رسیده. یحیی بلند بسم الله گفت و برای مادرش برنج و کباب کشید. خانم بزرگ نگاه پر افاده‌ای به سفره انداخت. خیره به دیس پلوی اعلا، سیخ‌های کباب، مرصع پلو و کوفته گفت: یادش به خیر. به وقت حکمرانی خاندانم چه سفره‌های رنگارنگی چیده می‌شد. فراوانی نعمت بود از هر جهت. دوران خوشی بود که گذشت. ناردانه ابرو بالا انداخت: منظورتون از دوران خوش و زیادی نعمت زمان خاندان قاجاره؟! به عمد این سوال را پرسید. می‌دانست مهتاج از اقوام قاجار است و به خون قجری‌اش می‌نازد‌. مهتاج بدون اینکه‌ نگاهش را از سفره بگیرد بشقاب را از دست یحیی گرفت: شک دارید ناردانه خانم؟! سوالش سوال نبود. توبیخ بود. یحیی نگاهِ نافذ و تندش را به ناردانه چشم دوخت. یعنی ادامه نده و ساکت باش. ناردانه بی‌توجه گفت: به چیزی که ندیدم و نچشیدمش نمی‌تونم نه شک داشته باشم نه یقین. منتها چیزی که فرمودیدو نشنیدم. یحیی با تحکم گفت: سر برکت خدا به سیاست و شاه کار نداشته باشید. همه در سکوت غذا بخورن. مهتاج برایش چشم‌ و ابرو آمد: فی الحال مهمان شما سر جدل داره جناب یحیی. ناردانه کوتاه نیامد: چنین قصدی ندارم مهتاج بانو. عرضِ نظر کردم. مهتاج سرد و مات خیره‌اش شد: به خاندان من توهین کردی دختر. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_بارا
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . سپهر برای تغییر فضا خندید: سرِ جد بزرگوارتون از بحث قاجار بگذرید. به حد کافی تو کوچه و بازار و محفل درس از قاجار و پهلوی می‌شنویم. کیهان، برای دخترعمو غذا بکش غریبی نکنن. کیهان بشقابی از مرصع پلو پر کرد و دست ناردانه داد. ناردانه ادامه‌ی بحث را جایز ندانست. زمان داشت برای خون به جگر کردن مهتاج السطنه‌ی قَجری! بدون اینکه خم به ابرو بیاورد مشغول غذا خوردن شد. مهتاج نیش زد: طعم غذا چطوره ناردانه خانم؟ طعم چیزی که تا به حال نداشتی؟ یحیی با چشم‌های به خشم آغشته مادرش را نگاه کرد. سپهر و کیهان جا خوردند. فیروزه به غذا خوردنش ادامه داد.‌ انگار اتفاقی نیفتاده. پلک‌های ناردانه لرزید. همینطور گلویش. لقمه در گلویش سنگ شد. زمان برد تا زمزمه کند: شکر خدا نداشته‌های من راه رسیدن دارن. امان از نداشته‌هایی که آدمی به‌خاطر ذات تاریکش هیچوقت بهشون نمی‌رسه و تو حسرتشون می‌پوسه! با سلام گفتن صدای بمی سر همه به عقب برگشت. پسر قد بلندی کت به دست در چارچوب نشیمن ایستاد. چشم‌هایش به روشنی چشم‌های پدر و برادرهایش بود اما موهای خرمایی‌اش تیره‌تر. تضاد رنگ چشم و ابرویش صورتش را دوست داشتنی و گیرا نشان می‌داد. رو به جمع گفت: عذر تقصیر دیر رسیدم. کار طول کشید. بعد از تعویض لباس و شستن دست و رو خدمت می‌رسم. نوش جان همگی. از چارچوب که خارج شد یحیی گفت: دست بجنبون سَحاب. سفره آداب داره. سحاب چشم گفت و از جلوی چشمشان دور شد. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
سلام شب بهشت قسمت جدید ابر و انار رو خوندید؟ به لینک ناشناس انرژی سرازیر کنید خستگیم در بره❤️ https://daigo.ir/secret/1405040864
سلام نوش نگاهتون باشه عزیزِ ندیده❤️☁️
حالا بذارید آقاسحاب وارد بشه شاید اخلاق نداشت
سَحاب به معنی ابر سِپهر به معنی آسمان کیهان به معنی جهان، فضا و مجموعه سیاره‌های منظومه شمسی چون که اسم‌ها نشونه‌ان اسم برادرها خیلی قشنگه نه؟ :)
همین برای من بس که قصه‌هام پناهگاه قلبتونه❤️