eitaa logo
- اَنـا مَـجنون -
1.4هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
2 فایل
'بسم رب المهدی' :)💚 . هر که‌ مجنون‌ حسین‌ است‌ خوشا بر حالش چونکه‌ لیلای ِدلَش لیلیِ‌ لیلای ِخداست... . ↲ محافل‌ و‌ تبادلات ✨️ @lmam72_ir . کنج دلی مون : @Najvae_128 .
مشاهده در ایتا
دانلود
جَريحٌ وَلكنْ إنْ أتاكَ الجُرح بِجُرحِه إلتَئَم حُسین . ‌. حسین جان! تو تنها غمی هستی که آدمیزاد ؛ برای به سینه کشیدنش مشتاق است ...
۲۴ آبان ۱۴۰۲
🪴 🪴 🌿﷽🌿 وقتی بچه‌ها به گروه مقابل نزدیک شدند هیچ درگیری پیش نیامد و ما فهمیدیم که حتماً خودی هستند با هم کمی صحبت کردند و دوباره برگشتند ما هم از دامنه تپه پایین آمدیم وقتی محمد حسین آمد گفت آنها بچه‌های شناسایی ارتش بودند که با دیدن ما گمان کردند عراقی هستیم توقف کردند تا چاره ای پیدا کنند که ما به سراغشان رفتیم و تکلیف هر دو طرف روشن شد این اولین و آخرین باری نبود که چنین ایثار و شجاعتی ازمحمدحسین دیدم همه او را خوب می شناختند و می‌دانستند که تنها ترسی که در وجودش هست ترس از خداست *بیاوحال‌اهل‌دردبشنو* *به‌لفظ‌اندک‌ومعنی‌بسیار* *والفجر ۳-شیار گاوی* شجاعتی که محمدحسین وچند نفر از بچه‌های اطلاعات عملیات در والفجرسه از خودشان نشان دادند فراموش شدنی نیست عملیات ناموفق بود و لشگر منطقه را خالی کرده بود فقط بچه های اطلاعات که حدود هشت نفر می‌شدند در شیار گاوی بالای تکبیران مستقر بودند وقتی عراق پاتک کرد نوک حمله خود را به سمت شیارگاوی قرارداد محمدحسین این ۸ نفر را در خطی به طول ۷۰۰ متر چید و در مقابل دشمن ایستاد او می دانست که اگر این خط‌سقوط کند شهر مهران در خطر است این هشت نفر طوری مقابل دشمن ایستادند که عراقی ها فکر کردند شیار گاوی پر از نیرو است بالاخره بچه ها آنقدر مقاومت کردند تا بعد از دو سه ساعت نیروهای کمکی رسیدندو عراقی‌ها را مجبور به عقب‌نشینی کردند آن روز اگر محمدحسین و نیروهایش چنین رشادتی از خود نشان نمی‌دادند قطعاً مهران سقوط می‌کرد و دوباره به دست عراقی ها می افتاد *به‌عزم‌مرحله‌عشق‌پیش‌نه‌قدمی* *که‌سودهاکنی‌اراین‌سفرتوانی‌کرد* *توکزسرای‌طبیعت‌نمی‌روی‌بیرون* *کجابه‌کوی‌طریقت‌گذرتوانی‌کرد* *جمال‌یارنداردنقاب‌وپرده‌ولی* *غبارره‌بنشان‌تانظرتوانی‌کرد* *هور* در هور چند مرتبه نزدیک بود عراقی ها محمدحسین را بگیرند یکبار رفته بود برای شناسایی خطی که دست بچه های لشکر ۲۵ کربلا بود و می بایست آن را پوشش دهیم موقعیت ما در هور طوری بود که تمام سنگرها پخش بودند و شکل خیلی منظمی نداشتند وضعیت بدی بود عراقی ها خیلی راحت می‌توانستند سنگرها را دور بزنند و داخل منطقه شوند آن روز محمد حسین به همراه دو نفر دیگر از بچه ها رفته بودند تا سنگرهای خالی خط ۲۵ کربلا را شناسایی کنند و موقعیت را برای استقرار نیروهای لشکر خودمان بسنجند آنها طبق برنامه در آبراه مورد نظرشان پیش می‌روند اما به سنگر ها نمی رسند همینطور به راهشان ادامه می‌دهند که یک مرتبه از دور سنگری را می‌بینند وقتی خوب نزدیک می‌شوند یک دفعه عراقی‌ها از داخل سنگر به طرف بچه ها تیراندازی می‌کنند آنها هم بلافاصله رگباری روی دشمن می بندند و بعد با سرعت دور می‌‌شوند و به طرف خط خودمان حرکت می‌کنند عراقی‌ها سوار قایق موتوری می‌شوند و آنها را تعقیب می کنند بچه‌ها موقع رفتن بدون اینکه متوجه شوند از یک کمین عراقی عبور کرده بودند این دو کمین با هم در تماس بودند و زمانی که محمدحسین و بقیه از دستشان فرار می کنند کمین اول با خبر شده و سر راه بچه‌ها منتظرشان می‌شوند موقعیت طوری بود که به راحتی می توانستند آنها را بزنند اما گویا می خواستند اسیر شان کنند محمدحسین وقتی به کمین بعدی می رسد به همراه دوستانش کف قایق می خوابد و سنگر می گیرد و با مهارت خاصی که در هدایت قایق داشت سعی می‌کند تا از مهلکه بگریزد اما وقتی کمین را رد می‌کنند و فاصله می‌گیرند یک مرتبه بنزین تمام می‌کنند به هر مصیبتی ذره ذره خود را به سمت خط خودی می‌کشند تا به حاج یونس و علی نجیب‌زاده که آنجا مشغول کار بودند برمی‌خورند حاج یونس هم آنها را کشانده بود و به خط خودمان آورده بود اتفاقاتی این چنین‌برای‌محمدحسین زیاد پیش می آمد اما هر بار به لطف خدا و با زیرکی خاص خود را از دست عراقی ها خلاص می کرد *گرنگهدارمن‌آن‌است‌که‌من‌می‌دانم* *شیشه‌رادربغل‌سنگ‌نگه‌می‌دارد*
۲۴ آبان ۱۴۰۲
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *جزیره مجنون جنوبی* یک نمونه دیگر از سختی‌هایی که بچه‌های اطلاعات متحمل می شدند مربوط به شناسایی هایی بود که در جزیره مجنون جنوبی انجام می دادند خُب من به خاطر اهمیت کار اطلاعات سعی می‌کردم همیشه با بچه های این واحد ارتباط داشته باشم و معمولاً محل استقرارم را نزدیک آنها تعیین می کردم تا پیگیر کارشان باشم و حتی بعضی مواقع همراهشان بروم و منطقه را ببینم جزیره جنوبی منطقه‌ای باتلاقی بود و پوشیده از چولان (نی‌هایی که از درون آب می‌روید) و این حرکت بچه‌ها را خیلی مشکل می‌کرد محمدحسین آمد پیش من و گفت ما در این محور مشکل آب راه داریم یعنی مسیری که قایق یا بلم بتواند در آن حرکت کند وجود ندارد قرار شد یک روز به اتفاق هم برویم و منطقه را از نزدیک ببینیم من، محمدحسین، اکبر شجره و یک نفر دیگر از بچه ها به وسیله بلم برای شناسایی رفتیم آنجا بود که من دیدم این بچه ها چه شرایط سختی را می‌گذرانند اما به روی خود نمی آورند باتلاق خیلی روان بود و تا سینه آدم می‌رسید طول نی‌هابه قدری کوتاه بودند که اگر به حالت عادی در قایق می نشستی در دید عراقی ها قرار می‌گرفتی بنابراین مجبور بودند خم شوند و حرکت کنند ازطرفی منطقه پر از جانوران مختلف بود همان روز که من همراهشان بودم وقتی جلو می‌رفتیم چشمم به یک افعی افتاد که روی یک تکه یونولیت چنبره زده بود نزدیک شدیم متوجه ما شد و سرش را بلند کرد وقتی به من نگاه کرد دیدم که چشمان بزرگ وحشتناکی دارد که حتی از چشمهای جغد هم بزرگتر است هنگامی که از کنارش رد شدیم گردنش را کشید و به طرف ما حمله کرد در همین موقع محمدحسین خیلی عادی آن را با یک تیر خلاص کرد وقتی از شناسایی برگشتیم و من پایم را روی خشکی گذاشتم احساس عجیبی داشتم تمام بدنم می سوخت و علتش هم وضعیت آن باتلاق بود محمدحسین و بچه ها شب ها در این باتلاق که پر از وحشت و اضطراب بود راه می‌رفتند و فعالیت می‌کردند یکی از کارهای بسیار مهم و در عین حال عجیبی که آنها انجام دادند درست کردن آبراه بود کاری که در طول جنگ بی‌سابقه بود آنها تا صبح می رفتند و با داس چولانها را زیر آب می بریدند تا بتوانند مسیر حرکت قایق ها را باز کنند آن هم نه یک متر و ۱۰ متر بلکه چیزی حدود ۴ کیلومتر آن چنان با عشق و علاقه کار می کردند که اگر کسی از نزدیک شاهد فعالیت‌های ایشان نبود فکر می کرد آنها در بهترین شرایط به سر می‌برند آنچه برای آنها مهم بود موفقیت در انجام مأموریت بود که وقتی به نتیجه می‌رسید شادی در چهره آنها موج می زد شادی‌ای که ما را هم خوشحال می کرد *من مست و تو دیوانه* یکبار برادر محتاج مسئول قرارگاه را برای شناسایی منطقه به هور بردم محمدحسین مسئول شناسایی بود و می‌بایست برای توجیه همراه ما بیاید سه تایی سوار قایق شدیم او سکان را به دست گرفت و راه افتادیم داخل هور همین طور که می رفتیم زیر لب اشعاری را زمزمه می کرد کم‌کم صدایش بلندتر شد و به طور واضح خطاب به محتاج شروع به خواندن کرد من مست و تو دیوانه مارا که برد خانه صد بار تورا گفتم کم خور دوسه پیمانه در شهر یکی کس را هوشیار نمی‌بینم هریک بتر از دیگر شوریده و دیوانه جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه هر گوشه یکی مستی دستی زده بر دستی و آن ساقی هرهستی با ساغر شاهانه تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می زین وقف به هوشیاران مسپار یکی دانه ای لولی بربط زن تو مست تری یا من؟ ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه... چون کشتی بی لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای‌جان نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه نیمیم ز آب و گل نیمیم زجان و دل نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه من بی سر و دستارم در خانه خمارم یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه... حالات عجیبی داشت انگار تو این عالم نبود بنده خدا محتاج که با این حالات محمدحسین آشنایی نداشت خیلی تعجب کرده بود نگاهی به او می کرد و نگاهی به من رو کرد به من این حالش خوب است؟ گفتم نگران نباش این حال و احوالش همینطور است با اشعار عارفانه سر و سری داشت و با توجه به محتوای اشعار حالات معنوی خاصی به او دست می‌داد گاهی سر شوق می آمد و می خندید و گاهی هم می سوخت و می‌گریست
۲۴ آبان ۱۴۰۲
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *دفتر امام جمعه* یک بار با محمدحسین در دفتر امام جمعه بودیم چند نفر از مسئولین شهر و استان نیز حضور داشتند محمدحسین کنار من نشسته بود و علیرغم جثه لاغرش بنیه قوی داشت رئیس شهربانی هم طرف دیگر من نشسته بود جلوی همه نوشابه گذاشتن محمدحسین سر انگشتش را گذاشت زیر نوشابه و با قاشق در آن را باز کرد صدای باز شدن در نوشابه توجه همه را جلب کرد رئیس شهربانی که کنار من بود با دیدن این صحنه خیلی تعجب کرد همین طور که نگاه می‌کرد دیدم او نیز دستش را به تقلید از محمد حسین زیر نوشابه گذاشت و قاشق را فشار داد و می‌خواست در آن را باز کند اما نمی‌توانست در همین موقع محمدحسین خندید گفت نه جانم هر کسی نمی‌تواند این کار را بکند باید حتما وارد باشید *حسین پسر غلامحسین* یک روز با محمد حسین به سمت آبادان می‌رفتیم عملیات بزرگی در پیش داشتیم چندتا از عملیات‌های قبلی با موفقیت انجام نشده بود و از طرفی آخرین عملیات ما هم لغو شده بود و من خیلی ناراحت بودم به محمدحسین گفتم چندتا عملیات انجام دادیم اما هیچکدام آنطور که باید موفقیت آمیز نبود به نظرم این هم مثل بقیه نتیجه ندهد گفت برای چی؟ گفتم چون این عملیات خیلی سخت است به همین دلیل بعید می‌دانم موفق شویم گفت اتفاقا ما در این عملیات موفق و پیروز می‌شویم گفتم محمد حسین دیوانه شدی؟ عملیات‌هایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم آن وقت در این یکی که اصلاً وضع فرق می‌کند و از همه سخت تر است موفق می‌شویم؟ خنده ای کرد و با همان تکیه کلام همیشگی‌اش گفت *حسین پسر غلامحسین به تو می گوید که ما در این عملیات پیروزیم* خوب میدانستم که او بی حساب حرف نمی‌زند حتماً از طریقی به چیزی که می گوید ایمان و اطمینان دارد گفتم یعنی چه؟ از کجا می‌دانی؟ گفت بالاخره خبر دارم گفتم خب از کجا خبر داری؟ گفت به من گفتند که ما پیروزیم پرسیدم کی به تو گفت؟ جواب داد *حضرت زینب سلام الله علیها* دوباره سوال کردم در خواب یا بیداری؟ با خنده جواب داد تو چه کار داری؟ فقط بدان بی‌بی به من گفت که *شما در این عملیات پیروز خواهید شد* و من به همین دلیل می‌گویم که قطعاً موفق می‌شویم هرچه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد چیزی نگفت و به همین چند جمله اکتفا کرد نیازی هم نبود که توضیح بیشتری بدهد اطمینان او برایم کافی بود همانطور که گفتم همیشه به حرفی که می زد ایمان داشت و من هم به محمدحسین اطمینان داشتم وقتی که عملیات با موفقیت انجام شد یاد آنروز محمدحسین افتادم و از اینکه به او اطمینان کرده بودم خیلی خوشحال شدم عارفان که جام حق نوشیده‌اند رازها دانسته و پوشیده‌اند هرکه را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند *قطعه زمین* محمدحسین قطعه زمینی در کرمان داشت که پدرش به او بخشیده بود و به دلیل حضور در جبهه خیلی کم به آن سرکشی می‌کرد آخرین بار وقتی بعد از حدود یک سال به آنجا رفت در کمال تعجب دید که یک نفر زمین را ساخته و در آن ساکن شده است بعد از پرس و جو و تحقیق فهمید آن شخص یک نفر جهادی است قضیه را برای من تعریف کرد گفتم خوب برو شکایت کن و از طریق دادگاه پیگیر قضیه باش بالاخره هرچه باشد تو مدارکی داری و می توانی به حقت برسی گفت نه من نمی توانم این کار را بکنم او یک نفر جهادی است و حتماً نیازش از من بیشتر بوده است هرچند نباید چنین کاری می‌کرد و در زمین غصبی می‌نشست اما حالا که چنین کرده دلم نمی آید پایش را به دادگاه بکشم عیبی ندارد من زمین را بخشیدم و گذشت کردم اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد ادامه دارد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘
۲۴ آبان ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۴ آبان ۱۴۰۲
هدایت شده از - اَنـا مَـجنون -
بـِسْـمـِ رَبِ مُنْجـے...! ✾͜͡⚘أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج‌‎‎‌✾͜͡⚘
۲۵ آبان ۱۴۰۲
کم‌کم‌دارد حقیقت‌ِدنیارومی‌شود؛ وهمه‌می‌فهمیم آنچه‌راکه‌بایدپیش‌ترهامی‌فهمیدیم!... وحشتِ‌دنیایِ‌بی‌تــو بیش‌ازوحشت‌ِدنیای‌ِفتنه‌زده‌ی‌امروزاست!. 🤲🏼♥️ 🖐🏼🌱 ‌,🖤, 𝐣𝐨𝐢𝐧↷ .「 @lmam72✨اَنا مجنون 」.
۲۵ آبان ۱۴۰۲
شدم‌ازعشقِ‌تو‌شیداڪجایی! بہ‌جان‌میجویَمت‌جانان‌ڪجایی💔:)؟
۲۵ آبان ۱۴۰۲
۲۵ آبان ۱۴۰۲
🌿 : "هر جا ڪم آوردۍ، حوصلہ نداشتے، گرفتہ بودۍ، پول نداشتے، باطریت تموم شد، تسبیح را بردار؛ و صد مرتبہ بگو: [استغفراللہ ربے و اتوب الیہ] آروم میشوۍ! استغفار فقط براۍ توبہ و آمرزش از گناهان نیست
۲۵ آبان ۱۴۰۲
995_14699696880964.mp3
7.85M
🔰خـدا حـواسـش بــه مـا نـیـسـت⁉️ ☜ چرا حـالـمـون خـوب نـیـسـت؛ مـگـه خـدا نـبــایـد حـواسـش بــه مـا بــاشـه⁉️ 〽️قـطـعـا دلـهـا بــا یـاد خـدا ارام مـیـشـود؛پـس چرا حـال تـو بــدهـ⁉️ 🔷تـنـهـا راه نـجات زنـدگـیـت از ایـن حـال بــد...! پـس هـروقـت دلـت گـرفـت بــرو پـیـش صـاحـبــتヅ بــجای درد و دل بــا بــقـیـه بــرو ایـنـکـارو کـن..!🙂 ⭛ خـدا حـواسـش بــهـت هـسـت ولـی تـو حـواسـت نـیـسـتシ ‌,🖤, 𝐣𝐨𝐢𝐧↷ .「 @lmam72✨اَنا مجنون 」.
۲۵ آبان ۱۴۰۲
آگاه باشید این پوست نازکِ تن طاقت آتش دوزخ را ندارد پس به خود رحم کنید . - امیرالمؤمنین -
۲۵ آبان ۱۴۰۲