فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ لایک نکن
❌ امر به معروف هم نمیکنی ، لاقل تو جامعه راه برو 🚶🏻♂️
اما یه ضرر کوچیک توی این کار هست،
میدونین چیه⁉️
🎙دکتر علی تقوی
#حجاب
#واجب_فراموش_شده
#جهاد_تبیین
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی احترامی در جمع به همسر کار ناپسند و زشتی است.
🎙 دکتر سعید عزیزی
#همسرداری_مومنانه
@delkade_matn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ برای هر روز و هر عملی در عالم برزخ، یک گمرک وجود دارد!!
🎙 مرحوم آیتالله ناصری دولت آبادی
#بهخودمونبیایم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🔴 دعای رفع گرفتاری از امام حسن عسکری علیه السلام
🔵 این دعا را امام حسن عسکری علیه السلام برای رفع گرفتاری در زندگی به ابوهاشم سفارش کردند:
🌕 يَا أَسْمَعَ اَلسَّامِعِينَ وَ يَا أَبْصَرَ اَلْمُبْصِرِينَ وَ يَا عِزَّ اَلنَّاظِرِينَ وَ يَا أَسْرَعَ اَلْحَاسِبِينَ وَ يَا أَرْحَمَ اَلرَّاحِمِينَ وَ يَا أَحْكَمَ اَلْحَاكِمِينَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَوْسِعْ لِي فِي رِزْقِي وَ مُدَّ لِي فِي عُمُرِي وَ اُمْنُنْ عَلَيَّ بِرَحْمَتِكَ وَ اِجْعَلْنِي مِمَّنْ تَنْتَصِرُ بِهِ لِدِينِكَ وَ لاَ تَسْتَبْدِلْ بِي غَيْرِي
📚 بحارالانوار ج ۹۲ ص ۳۵۹
#به_وقت_نیـاز
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.....•°
#امام_زمان عج رو دعاگوی خودت کن
حتی اگر غرق گناهم باشی هدایتت میکنن☺️
Eitaa.com/efshagari57
﷽
✍🏼از استادفرشچیان سؤال شد
❓چگونه است که برخلاف تمام نقاشان چهره مبارک امامرضاعلیهالسّلام را به تصویرکشیدید؟
🔰فرشچیان پاسخ داد:
سال ۵۹ برای عمل قلب به آمریکا رفته بودم.
دکترها اصرار داشتند که حتماً عمل قلب انجام دهم و چندین نوبت آزمایش گرفتند و من در این فواصل متوسل بودم به امام هشتم که «آقا کمکم کنید».
در آخرین آزمایش دکترها شگفتزده گفتند که شما طی این مدت نزد کدام دکتر دیگر رفتهای؟!
هر چه گفتم جایی نرفتم باور نمیکردند و به من گفتند که قلب شما کامل سالم است و نیازی به عمل ندارد.
شما درمان شدهاید!
پس از این اتفاق در همانجا که برای طولانی مدت در هتل بودم، تصمیم گرفتم تابلوی «ضامن آهو» را بکشم.
تابلو
🧮 شش ماه طول کشید.
وقتی به قسمتهای چهره مبارک حضرت رسید، به دلم افتاد که تمثال ایشان را بکشم.
لذا متوسل شدم
و
همان شب در خواب
❤️⃢⃢⃢⃢ صورت مبارک حضرت را دیدم و
🟩 ایشان با مهربانی فرمودند من را ببین و بکش!
وقتی بیدار شدم
چیزی از چهره مبارک حضرت در ذهنم نمانده بود.
مجدد متوسل شدم و باز هم در شب دوم حضرت تشریف آوردند و این اتفاق تا سه شب تکرار شد و این افتخار را داشتم که چهره حضرت را در نور بکشم.
هنرمند متعهد قلمت و نفست گرم
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 خاطره طنز شهید مصطفی صدرزاده از اومدن به سوریه!
#شهیدانه
Eitaa.com/efshagari57
•~﷽~•
چله ۱۰۰ صلوات هدیه به شهدا📿🕊️
به نیابت امام زمان عج💚
✳️روز هشتم
شهید حسین خرازی
شهید محمود کاوه ✨✔️
https://eitaa.com/shahid_moezegholami
May 11
〽️صندلی بازی پیرمردها/ عارف ۷۲ ساله با حفظ سمت جایگزین جوان ۳۵ ساله شد!
🔹مسعود پزشکیان در حکمی ریاست سازمان ملی هوش مصنوعی و شورای راهبری آن را به محمدرضا عارف، معاون اول رئیسجمهور تفویض کرد.
🔹پیشتر و در دولت شهید رئیسی محمد سعید سرافراز، جوان نخبه دارنده مدال طلای المپیاد رشته ریاضی، ریاست شورای راهبری را برعهده داشت. دکترای مهندسی برق دانشگاه شریف، عضو هیات علمی دانشگاه تهران، عضو هیات عامل صندوق نوآوری و شکوفایی ریاست جمهوری و عضو هیات مدیره شرکت همراه اول بخشی از سابقه و کارنامه سرافراز است.
🔹حالا اما دولت پزشکیان، معاون اول ۷۲ ساله خود را جایگزین جوانی ۳۵ ساله در سازمان ملی هوش مصنوعی کرده که به جهت نوپایی نیازمند مدیری جوان و نخبه برای شکل دهی اولیه به این سازمان است!
┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅
.
♨️ ۴ محکوم پروندۀ تهیه و توزیع مشروبات الکلی مسموم در کرج اعدام شدند
🔹احکام اجرا شده مربوط به پروندۀ تهیه و توزیع گستردۀ مشروبات الکلی در ۲۶ خرداد سال ۱۴۰۲ در کرج است که منجر به فوت ۱۷ نفر و مسمومیت و آسیب متعدد جسمانی ۱۹۱ نفر شد.
🔹علاوه بر اجرای حکم اعدام ۴ متهم اصلی پرونده که از زمان بازداشت تا زمان اجرا در زندان بودند، سایر متهمان نیز در اجرای احکام قطعی دادگاه در حال تحمل حبس هستند.
📌 #خبر_فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
.
♨️ خودروی دکتر علی حیدری پزشک ایرانی توسط پهبادهای ارتش اسرائیل در نبطیه لبنان مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسید.
📌 #خبر_فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
♨️اول اینکه مهاجری را اصولگرا نامیدن، مصداق ضرب المثلی است که میگوید:«برعکس، نهند نام زنگی، کافور».
دوم اینکه اگر این دوستان، خدای نکرده دچار آلزایمر نشده باشند؛ حتما یادشون هست که آقای پزشکیان در ایام انتخابات، بارها بیان کرد که خودش رو متعهد میداند که برنامهی هفتم پیشرفت رو بر مبنای سیاستهای مقام معظم رهبری اجرا کند. در دل این تعهد، دهها و بلکه صدها «وعده» هست.
سوم اینکه فیلترینگ، شلواری است به پای اینترنت برای پوشاندن زشتیهایش؛ اینکه ایشون و سایر دوستان افسادطلبشون این قدر اصرار دارن به باز کردن این دکمه در ملا عام، جای سوال و نگرانیست.
فیلترینگ یکی از تکه های پازل فتنه بعدیست که گروهی آن را در سر میپرورانند؛
آب در آسیاب دشمن نریزیم.
📌 #خبر_فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
.
♨️ دولت بدون هماهنگی با مردم بنزین را گران نمیکند
سخنگوی دولت:
🔹بارها تأکید شده که مردم درباره افزایش قیمت بنزین غافلگیر نخواهد شد و اگر موضوع افزایش قیمت به نتیجه برسد، این مسأله را با مردم طرح میکنیم و بدون هماهنگی با مردم کاری انجام نخواهد گرفت و مردم غافلگیر نخواهند شد.
✍بفرمایید ساز و کار این هماهنگی با مردم چی هست که ما نمیدونیم؟
یعنی به رای گذاشته میشه؟
منظور از اینکه مردم غافلگیر نخواهند شد یعنی چی؟
یعنی اون حماقت دولت نحس روحانی تکرار نخواهد شد؟
در نتیجه برای مردم چه فرقی داره؟
پس اون وعده پزشکیان چی بود که گفت بنزین گران نخواهد شد
📌 #خبر_فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️۵ میلیارد تومن شیرینی داد!
رشوه نداد.
خدایا ما رو ببخش که فکر بد کردیم...
📌 #خبر_فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
.
♨️ بیانیه رسمی حزبالله درباره شهادت هاشم صفیالدین
🔹حزبالله در بیانیهای رسمی، شهادت سید هاشم صفی الدین رهبر بزرگ و شهید عظیم در راه قدس، رئیس شورای اجرایی حزبالله را در حمله جنایتکارانه رژیم صهیونیستی اعلام کرد.
📌 #خبر_فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔴پزشکیان قبل از سفر به روسیه:
هوای آن خبرنگاران (محکومان فتنه نیلوفرحامدی و الهه محمدی) را هم داشته باشید!
وزیر دادگستری: انجام میدهیم!
+آقای پزشکیان! هوای قیمت سکه و دلار چطور؟ هوای قیمت لبنیات و نان چطور؟ هوای وام ازدواج چطور؟ هوای معیشت و زندگی کارگران چطور؟ هوای اینها رو چه کسی داشته باشه؟؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣📢 این چند دقیقه سخنرانی بسیار مهم و حیاتی آقای رحیمپور ازغدی را باید هر روز چند بار شنید ...👏👌
⚠️ما تا کی میتونیم با شهید دادن جمهوری اسلامی رو نگه داریم ...؟!؟!؟!
⚠️ اسمش جمهوری اسلامیه باطنش یه چیز دیگه ...!!!
⚠️تو دانشگاهها دارن آماده میکنند برای حکومت ...‼️
شهید آوینی: جنگ نهایی ما با اسلام امریکایی است چرا که قدمت این اسلام از امریکا بیشتر است.
#جهاد_تبیین
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۴۱ و ۴۲
چیزی که معلوم بود تغییر رابطه ناگهانی نیما و استاد پارسا بود. راحله هنوز بیرون انداختن شیرینی استاد را فراموش نکرده بود اما نمیفهمید چرا یک دفعه اینقدر پارسا به نیما علاقهمند شده بود.
اما چون ذهن خودش به اندازه کافی درگیر بود ترجیح داد کاری به این چرخش ۱۸۰درجهای استاد نداشته باشد.و اما برای حل مشکل خودش سراغ مادرش رفت.
مادرش داشت غذا میپخت. راحله در اتاقش داشت مثلا درس میخواند. نمیدانست چطوری سر صحبت را باز کند. دوست نداشت مستقیم حرف بزند.و اگر اشتباه کرده باشد ابروی همسر اینده اش را الکی برده باشد.
به بهانه بردن بشقاب پوست میوه اش به آشپزخانه رفت. مشغول شستن بشقاب شد. مادر زیر چشمی نگاهی به دخترش انداخت:
-ذخیره اب سد رو تموم کردی واسه یه بشقاب ها!
راحله با شرمندگی آب را بست. مادر مرغها را توی تابه گذاشت. صدای جلز و ولزشان که بلند شد گفت:
-پخته شدن خیلی دردسر داره نه؟
راحله گیج نگاهی به مادرش کرد. مادر ادامه داد:
-مرغهای بیچاره! چه جلز و ولزی میکنن تا بپزن..زندگی همینجوریه.. سختی داره، بالا و پایین داره تا اینکه ادمو پخته کنه
راحله گونههایش سرخ شد.مادر دوباره ذهنش را خوانده بود. کارش چقدر راحت شده بود:
-اوهوم! واقعا سخته..فکر کنم اگر میشد خام بخوریشون بهتر بود
مادر کمی روغن به ماهیتابه اضافه کرد:
-شاید ولی خب به خوشمزگی پخته شون نیست، هست؟
مادر این را گفت و نگاهش را در چشمان راحله دوخت و ادامه داد:
-تو زندگی مشترک،خصوصا اوایل کار سختی زیاده. آدم تا بیاد خم و چم کار دستش بیاد طول میکشه.اینم باید یادت باشه قرار نیست دو نفر عین هم باشن، باید بتونن با تفاوت هم کنار بیان.عشق اینه نه شبیه هم شدن.اما الان تو توی #دوران_شناخت هستی، باید حواست باشه طرفت اصول اعتقادیش محکم باشه،اگر اصول رو رعایت میکنه حل کردن بقیه مشکلات صبر میخواد و حوصله.ببین اگر کسی که انتخاب میکنی ارزش این صبر و حوصله رو داره بله بگو...
چقدر مادرش خوب بود. هیچوقت با نگرانیهای بیخود دخترانش را به استرس نمیانداخت. حریم شخصیشان را حفظ میکرد و اهل زیادی پرس و جو و کنجکاوی نبود. غیرمستقیم اوضاع را #مدیریت میکرد.مادرش دستی روی شانه اش گذاشت که از هپروت بیرونش آورد:
-اینجوری نه! برو تو اتاقت، همه جیز رو بنویس تا بتونی بهتر تصمیم بگیری
روز بعد احساس بهتری داشت. بدون آن اضطراب قبلی رفتارهای نیما را زیرنظر گرفت. رفتار نیما به نظرش عادی میآمد. شاید بعضی حرکات دل ازردهاش میکرد اما حرکت خلاف اصولی ازش ندید.
نیما نمازش را میخواند، شاید اول وقت نه اما قضا نمیشد. در هیاتها و جلسات هفتگیشان شرکت میکرد.از طرفی نیما هم خوب توانسته بود نقش را بازی کند.پس راحله با دادن جواب نهایی تاریخ عقد تعیین شد...
سیاوش توانسته بود آنچه را که میخواست به دست بیاورد. او بالاخره توانست بصورتی که شک برانگیز نباشد طرح دوستی را تا جایی پیش ببرد که بتواند از پارتیهای خصوصی و قرار ملاقاتهای پنهانی نیما خبردار شود.
سیاوش در مهمانی پنهانی، لحظه ای به پدر و مادر بیچاره نیما فکر کرد.آنها از همه جا بیخبر که فکر میکردند پسرشان نیز همرنگ آنهاست.جلوی آینه ایستاد،کلافه بود. نگاهی به موبایلش انداخت.آنچه را که میخواست به دست آورده بود.
دیگر لزومی نداشت بماند و این فضای مسموم را تحمل کند. آرام از گوشه ای بیرون خزید. داشت به در خروجی نزدیک میشد که یکدفعه نیما مست و لایعقل، بازویش را گرفت و او را به طرف جمع کشید و گفت:
-کجا استاد؟ ببین چقد حوری اینجاست.. حیفهها..میبینی سیاوش جون؟ آدم اینقد حوری دورو برش باشه بعد مجبور باشه با اون دختره کلاغ سیاه سر کنه.؟ حیف که باید حفظ ظاهر کرد تا بتونی سری تو سرا در بیاری.کافیه یه مدت تحمل کنم. جای پام که سفت بشه تو کار، میفرستمش خونه باباش.فعلا نیازش دارم...
سیاوش از خشم به مرز انفجار رسیده بود. این پسره هرزه و لاابالی داشت در مورد همسرش اینگونه زشت و سخیف حرف میزد؟میخواست یقه نیما را بگیرد و پرتش کند. احساس کرد الان است که روی نیما بالا بیاورد.
نیما آزاد بود هرطور میخواهد زندگی کند اما چطور به خودش اجازه میداد با زندگی شخص دیگری بازی کند؟ #دین ندارد، #مردی و #جوانمردی چه؟! چشمانش در غضب غوطه ور بود،یقه نیما را گرفت و کشیدش بالا.دندانهایش را به هم فشار داد و تنها یک جمله گفت:
-لعنت به تو! بی شرف پست فطرت
بعد یقهاش را با شتاب ول کرد و به سمت در خروجی رفت..تمام طول آن روز و حتی روزهای بعد هم سیاوش عصبانی بود. آنقدر اعصابش متشنج بود که کلاسهای دو روز آخر هفته را تعطیل کرد.از خواب بیدار شد. توی تختش نشست.غرق در افکارش بود که سید از در وارد شد.بعد از دو روز انگار....
🍂ادامه دارد....
به قلم ✍؛ میم مشکات
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۴۳ و ۴۴
بعد از دو روز انگار برای اولین بار بود که صادق را میدید.یکدفعه یادش آمد این مدت اینقدر غرق در افکار خودش بود که اصلا یادش رفته بود صادق را! سید همانطور که بارانیاش را درمیآورد،سلامی کرد و یکی از نانهایی را که گرفته بود روی بخاری گذاشت و یکی را در سفره پیچید.
سیاوس نان سنگک را برشته دوست داشت. چقدر این مدت صادق را در کنارش کم داشته بود.این سلام آرام،این مهربانی که هنوز دریغش نمیکرد از دوست بیوفایش.. چقدر آرامش به دلش میریخت...
حالا که دیگر دلیلی نداشت که بخواهد نقش بازی کند.باید با صادق حرف میزد اما چطوری؟ باید چه میگفت؟ اصلا با چه رویی؟ او رفیق ۱۵ سالهاش را جلوی همه سکه یک پول کرده بود! چطور میتوانست بگوید همه اینها یک فیلم بوده؟ اصلا توجیه مناسبی نبود! اما سید میفهمید، میبخشید، نه؟!!
باید اول دوش میگرفت. شاید کمی مغز خشک شده اش نم میگرفت و نرم میشد. حولهاش را برداشت و از اتاق زد بیرون. وقتی برگشت سفره صبحانه را دید که هنوز گوشه اتاق نیمه پهن بود و یک لای سفره روی نان ها را پوشانده بود. سید هم غرق در کتابهایش عافیت باشید ارامی گفت و به خواندن ادامه داد.سخت بود اما باید از جایی شروع می کرد. پشت به اتاق و رو به پنجره ایستاد. نمیتوانست خیره به صادق حرف بزند.
-گفتنش سخته...بهت حق میدم که نخوای به حرفهام گوش کنی اما...
سکوت کرد. اما چه؟ چه دلیلی می آورد؟اصلا برای چه بخاطر یک دختر اینقدر به آب و آتش زده بود؟ آنهم تا این حد، تا به هم زدن رفاقتش با بهترین دوستش..باید جور دیگری شروع میکرد:
-من قصدم کوچیک کردن تو نبود. اما برای کاری که توی ذهنم بود مجبور بودم تو رو از خودم برونم. مطمئن بودم اگه بهت بگم همکاری نمیکنی چون اهل دروغ و فیلم نیستی اما تنها راه من این بود که خودم رو جور دیگه ای نشون بدم که مورد پذیرش اون آدم باشه
سیاوش این را گفت و ساکت شد. سید حرفی نزد.همانطور مثل همیشه، خونسرد و آرام داشت کتابش را میخواند.صادق کتابش را بست، نشست و خیره در چشمان سیاوش پرسید:
-خب؟ این نقشه هوشمندانه فایده هم داشت؟
سیاوش این واکنش را خوش یمن دید و با خجالت گفت:
-فکر کنم!
-اما من مطمئن نیستم!
سیاوش با اخم پرسید:
-چطور؟
-قراره کی این مدارک و مستندات رو نشونش بدی
-شنبه با شکیبا کلاس دارم، فکر کنم موقع خوبی باشه دست نیما رو، رو کنم
صادق کتابش را باز کرد و گفت:
-اره، اما دیگه کار از کار گذشته!اینهمه تکاپو برای هیچ! شنبه این خانم به عنوان زن عقدی اقای محسنی سر کلاس میشینن!
سیاوش حس کرد گوش هایش کیپ شده است. عقد؟ یعنی همه چیز تمام شده. مات و گیج به صادق خیره شد:
-یعنی ازدواج کردن؟
سید دلش سوخت. ترجیح داد کمی آرامش کند:
-هنوز نه! حداقل تا اونجایی که من خبر دارم نه!
آب روی آتش بود این جمله. سیاوش احساس ضعف کرد. نشست روی صندلی. صادق برگه یادداشتی را برداشت و همانطور که داشت چیزی را رویش مینوشت گفت:
-از اونجایی که من پونزده ساله تو رو میشناسم و میتونم بفهمم چی تو کله پوکت میگذره همون هفته اول فهمیدم چه مرگته و از اونجایی که همیشه مغزت فقط یه طرف ماجرارو میبینه، یکی رو فرستادم که ته و توی ماجرا رو دربیاره که زحماتت به باد نره جناب دو صفر هفت(مامور جیمز باند) بی کله!
سیاوش از جایش پرید تا صادق را بغل کند، اما سید همانطور جدی دستش را دراز کرد و گفت:
-اوع اوع! هنوز دلخوری من بابت اون رفتارت سر جاشه اما این مورد چون به سرنوشت یکی دیگه مربوطه کوتاه میام. اینطور ک من فهمیدم امروز حوالی ساعت سه نوبت محضر دارن
سیاوش نگاهی به ساعت انداخت. سه ساعت وقت داشت اما کجا باید میرفت؟برای همین همانطور که سرجایش وا میرفت غر زد:
- خدا خیرت بده صادق اقلا آدرس محضر رو هم میگرفتی..همیشه خدا کارات نصفه نیمه ست!
- حقا که خیلی پر رویی...
بعد درحالیکه با خونسردی محض لای کتابش را باز میکرد گفت:
-خونه نیما رو که بلدی! برو اونجا شاید چیزی گیرت بیاد...
سیاوش گویی جان دوباره ای گرفته باشد بلند شد، ب طرفهالعینی لباس پوشید، سیوچ را برداشت و با همان موهای خیس بدون خداحافظی از خانه بیرون زد.صادق سری تکان داد:
- به سلامتی یه هفته مریضداری رو افتادیم.
جلوی خانه نیما نگه داشت. پیاده شد و زنگ زد.چه فکر ابلهانهای! دو ساعت قبل از عقد چه کسی در خانه خواهد بود؟! لابد الان همه رفته بودند محضر.قبل از اینکه سوار ماشین شود برای اخرین بار با ناامیدی زنگ زد.
با اعصاب خرد و ناامید به طرف ماشین رفت. داشت فکر میکرد به نیما زنگ بزند و شانسش را امتحان کند. شاید میشد با یک معذرتخواهی سروتهش را هم آورد. هنوز از جوی جلو خانه رد نشده بود که صدای تقه در آمد. هیجان زده برگشت و پیرمردی را دید که بنظر میآمد..
🍂ادامه دارد...
به قلم ✍؛ میم مشکات
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa