eitaa logo
❥︎عشق‌بہ‌ࢪسم‌ شهادت❥︎🇵🇸
688 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
25 فایل
❤️پشت سر مرقد مولا، روبرو جاده و صحرا بدرقه با خود حیدر، پیشرو حضرت زهرا اینجا هرکی هرچی داره نظر حسین کرده❤️ ______________________ خوشحالیم که کانال ما رو انتخاب کردید♡
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 نرگس - فکر کنم خودت بدونی که بیش از یه غریبه براش ارزش داری ، راستش وقتی تو ماشین سی دیت رو گذاشتم و اون اهنگ پخش شد اولش خندیدم و تو دلم گفتم عجب دختر شجاعی که از این شوخیا با امیرمهدی میکنه حتماً به خاطرت یه بار کوتاه میاد ! وقتی قیافه ش رو دیدم فهمیدم کلاً فرق نداره سی دی مال کی باشه عصبانیش می کنه اين جور آهنگا ، یه لحظه فکر کردم به عادت قبل حتماً سی دی رو میشکنه و باهات بد برخورد می کنه ولی اون کارش نشون داد که واقعاً براش.... حرفش رو خورد وبه زور لبخندی زد نرگس - ازت توقع داشت سنگین تر برخورد میکردی شونه ای بالا انداختم من - من کار بدی نکردم و راه بیرون رو در پیش گرفتم من کار بدی نکرده بودم فقط جواب آدمی رو داده بودم که به نظرم حق نداشت تا من بهش چراغ سبز نشون ندادم پا جلو بذاره نرگس و رضوان هم دنبالم اومدن جلوی در پاساژ ایستادم تا شاید رضا برادر رضوان رو ببینم خوشحال بودم که قرار بود با رضا برگردیم چشمم افتاد به امیرمهدی که کلافه و عصبی اون طرف خیابون به ماشینش تکیه داده بود و با پشت پاش ضربه میزد به تایر ماشین هنوز عصبانی بود هنوز اخم داشت هنوز کلافه بود دیگه چرا کلافه؟ با صدای " سلام " گفتن رضا نگاهم رو غلاف کردم برگشتم به سمتش و به زور دهنم رو باز کردم برای جواب دادن که فقط تونستم اصواتی شبیه به سلام رو از دهنم خارج کنم برعکس رضوان و نرگس که به راحتی جوابش رو دادن رضوان نرگس و رضا رو به هم معرفی کرد بعد هم رو به نرگس گفت: رضوان - خیلی از همراهیت خوشحال شدم نرگس جون ایشالله باز هم سعادت همراهیت رو داشته باشیم و انگار از طرف من هم گفت لب های من خاموش شده بود و گویای هیچ کلمه ای نبود نرگس هم لبخند همراه با شرمی زد که مطمئناً به خاطر حضور رضا بود و جواب داد نرگس - ممنون برای منم سعادتی بود، با اجازه تون و " خداحافظی " کرد موقع رفتنش دستی به بازوم گرفت و از جانب مخالف سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت: نرگس - خیلی حرفاش رو به دل نگیر 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 و با لبخندی ازمون دور شد و من حتی یه " خداحافظ " خشک و خالی هم نگفتم نه اینکه قهر باشم ، نه فقط نمیتونستم حرف بزنم انگار فقل بزرگی به دهنم زده بودن تو مسیر بین پاساژ تا خونه مون ساکت بودم دلم نمیخواست به امیرمهدی و اتفاق بینمون فکر کنم برای همین خودم رو با دیدن آدمها سرگرم کردم حس می کردم نیاز دارم تو تنهایی بشینم و فکر کنم حق با کی بود با من يا امیرمهدی ؟ دلم میخواست دوباره بشینم و حرفامون رو از اول مرور کنم با این همه تفاوت عقایدی که تازه داشت اذیتم میکرد چرا دنبالش بودم ؟ جلوی در خونه باز هم به زور لب باز کردم از رضوان و رضا خداحافظی کردم و وارد خونه شدم. مامان به محض ورود اومد استقبالم مامان - باز سلامت رو خوردی دختر ؟ من -سلام ‏ و انگار تو خونه تازه دهنم باز شد به حرف زدن بسته ی حاوی پارچه ها رو دادم دستش و راهم رو به طرف اتاقم کج کردم. در همون حال گفتم: من - هر کدومش رو دوست داری بردار مامان - خوش گذشت ؟ ایستادم و روی یه پا چرخیدم به سمتش جمله ش بیشتر به طعنه میخورد تا خبر گرفتن از حال درونیم و اینکه بهم خوش گذشته یا نه!!! نگاهی به چشم های موشکافش انداختم من - اگر تیکه ی اخرش رو که امیرمهدی می خواست سرم رو از تنم جدا کنه فاکتور بگیریم بقیه اش خوب بود سریع برگشتم که به راهم ادامه بدم اما حرفش باز هم باعث شد بایستم مامان - باز چیکار کردی ؟ مگه حتماً من باید یه کاری کرده باشم که کسی بخواد سرم رو از تنم جدا کنه ؟ نمیشه اون شخص خودش اشتباه کرده باشه ؟ نفسم رو کلافه بیرون دادم و گفتم: من - من کاری نکردم یه پسره اومد باهام دوست شه منم اومدم حالش رو بگیرم به ایشون برخورد بعد هم اداش رو با حرص در اوردم من - میگه اگر ظاهرتون موجه باشه کسی در موردت بد فکر نمیکنه، هه ... کجای ظاهر من بده ؟ هان ؟ مامان تکیه داد به دیوار کنارش و یه دستش رو روی سینه جمع کرد و دست دیگه ش رو به حالت عمود روش قرار داد و زیر چونه ش گذاشت مامان - از نظر اون ایراد داشته من - به من چه اون اینجوری فکر میکنه ! مامان - تو این پسر رو می خواستی ، یادته ؟ سکوت کردم راست میگفت من بی فکر انتخاب کرده بودم یا چشمام فقط و فقط خوبی هاش رو میدید و روی بقیه ی چیزها بسته شده بود 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 سری تکون دادم من - آره و در جواب نگاه متعجبش لبخندی زدم، مامان ابرویی بالا انداخت و گفت : مامان - چیزای جدید میشنوم من - بده ؟ دختر به این خوبی مامان سری تکون داد مامان - بر منکرش لعنت خندیدم و از آشپزخونه خارج شدم و خودم رو روی زمین جلوی تلویزیون ولو کردم *** چشمام رو باز کردم ساعت چند بود که آفتاب تا وسط اتاقم اومده بود ؟ نگاهی به ساعت انداختم دوازده و نیم ،زیاد خوابیده بودم دلم مالش رفت گرسنه بودم میخواستم بلند شم و برم تو آشپزخونه تا چیزی بخورم که یادم افتاد روزه ام "وایی " از ته دلی گفتم حالا هیچ روزی وقتی بیدار میشدم انقدر گرسنه نبودما همین اولین روز روزه داری روده کوچیکه افتاده بود به جون روده بزرگه احتمالاً شکمم هم با آداب اسلام بیش از اندازه غریبه بود که داشت اعتراضش رو اینجوری نشون می داد ! دستی بهش کشیدم و تشر زدم ‏ من - خوب آروم بگیر دیگه نمیشه چیزی خورد ولی دست بردار که نبود همچین صدا داد که دلم به حالش سوخت انگار قحطی اومده بود میخواستم دوباره یه چیزی بهش بگم که صدای زنگ موبایلم نذاشت گوشی رو از روی میز کنار تخت برداشتم و نگاهش کردم سمیرا ، با خوشحالی جواب دادم من - سلام بچه پررو سمیرا - سلام ببین که به کی میگه پررو من - من به تومیگم سمیرا - تو که دیگه باید درست حرف بزنی من - چرا ؟ مگه شاخ در آوردم ؟ سمیرا با لحن خاصی گفت: سمیرا - نه که با از ما بهترون میپری گفتم شاید اخلاقتم شده شبیه اونا من - از ما بهترون ؟ خنده ای کرد سمیرا - خبرا زود میرسه با نگرانی نشستم رو تخت من - کدوم خبرا ؟ یعنی پویا چیزی گفته بود ؟ از دهن لقش چیزی بعید نبود سمیرا - اینکه با این بچه مثبتا میپری از دست رفتی مارال این دیگه کیه انتخابش کردی ؟ خیلی بهتر از پویاست ؟ صادقانه گفتم : من - من کسی رو انتخاب نکردم سمیرا سمیرا - پویا که میگفت خیلی ازش طرفداری میکنی از دست پویا ، معلوم نبود رفته چیا گفته بهشون من - نمیدونم پویا چی گفته ولی بین من و اون شخص هیچی نیست سمیرا - بینتون هیچی نیست و وسط پاساژ با هم حرف میزدین ؟ مطمئن بودم هر چی بگم باور نمیکنه کسی که خودش هزار تا دوست پسر داشت عمراً اگر باور میکرد من بدون اينکه منظوری داشته باشم با کسی حرف بزنم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 کسی که خودش حرف زدنش با هر پسری با منظور بود میتونست قبول کنه من بی منظور با کسی حرف زدم ؟! و این حرف زدن هم از طرف خود پسر بوده ؟ من - چیز زیاد مهمی نبوده باور کن و سعی کردم با این حرفم بحث در اين مورد رو تموم کنم ‏ سمیرا - من که باور نمیکنم تو که تازگیا مهمونیا رو خوب میپیچونی و نمیای حداقل یه روز بیا اینجا هم ببینمت و هم بفهمم قضیه ی اين پسره چیه!!! مهمونیا رو من پیچوندم ؟ کی که خودم خبر نداشتم ؟! فقط از دوتا مهمونی خبر داشتم ارتباطم با بچه ها به خاطر مهمونی نرفتن قطع شده بود به لطف سمیرا من با بقیه ی بچه ها آشنا شده بودم و تنها کسی که مهمونیا رو هم خبر می داد سمیرا بود که اونم بعد از دوست شدنم با پویا عقب کشید و پویا شد وسیله ی ارتباطی من و اون مهمونیا نخواستم در اين باره حرفی بزنم و بحث رو ادامه بدم گذاشتم تو این فکر بمونه که دارم میپیچونم و نمیخوام تو مهمونیا باشم چون اگه میگفتم از بعضیاش خبر نداشتم ممکن بود دفعه ی بعد خودش بهم زنگ بزنه و من برای نرفتن نتونم بهونه ای جور کنم من - باشه یه روز میام سمیرا - فردا منتظرتم برای ناهار بیا میخواستم قبول کنم که یادم افتاد میخوام روزه بگیرم من - فردا میام ولی بعد از ناهار سمیرا - تعارف می کنی ؟ من -نه باور کن سمیرا - باشه فردا منتظرتم خوشحال شدم که زود قانع شد من -حتماً و زود خداحافظی کردیم احتمالاً زنگ زده بود از این موضوع سر در بیاره یا به خواست پویا و یا به عادت خودش برای سر در آوردن ! کلافه دستی به موهام کشیدم فردا باید یهش چی می گفتم ؟ حرفم رو باور می کرد؟ از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم حضور رضوان تو هال باعث شد تعجب کنم - من - تو اینجا چیکار می کنی ؟ لبخندی به روم زد رضوان - سلام بر خواهر شوهر دست و رو نشسته من - سلام در ضمن بی سلام و همینجوری هم عزیزم گفتم اینجا چیکار می کنی ؟ رضوان - برای افطار اینجا دعوت داشتیم . منم زودتر اومدم به مامان سعیده کمک کنم من - خود شیرین! مامان سعیده خودش دختر داره که کمکش کنه با دست بهم اشاره کرد رضوان - همین که تا الان خواب بوده ؟ چشم غره ای بهش رفتم که باعث خنده ش شد رضوان - این مدلی زشت میشی من - من هميشه خوشگلم چشمکی زد رضوان - خانوم خوشگل شنیدم روزه ای ؟ من - چیه ؟ نکنه تو هم میخوای مثل مامان بگی چیزای جدید میشنوی ؟ بلند شد اومد طرفم رضوان - با اون دعوای شما گفتم قید نماز خوندنم زدی شونه ای بالا انداختم من - من به خاطر اون نماز نمی خوندم که حالا به خاطر رفتارش نخونم رضوان دستی به شونه ام کشید 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 رضوان - آفرین حالا میشه گفت نمازت برای خداست با ضعف رفتن دلم بی اختیار گفتم من - گشنمه رضوان لبخندی زد رضوان - هر کاری اولش سخته سری تکون دادم من -فعلاً از سخت سخت تره و رفتم به سمت دستشویی بیرون که اومدم خودم رو به رضوان رو مبل نشسته رسوندم و کنارش نشستم بعد هم سریع سرم رو گذاشتم رو پاش و خوابیدم مامان از آشپزخونه بیرون اومد و رو بهم گفت مامان - تو کی بیدار شدی ؟ نگاهش کردم من - سلام ظهر به خیر مامان سری به حالت تأسف تکون داد که حس کردم بابت دیر سلام کردنم باشه بعد هم گفت مامان - چیزی نمیخوری ؟ حق به جانب گفتم من - روزه ام مامان - میتونی تحمل کنی ؟ من - سعی میکنم و دوباره از ضعف دلم گفتم من -ولی من گشنمه مامان سریع گفت مامان - بیا یه چیزی بخور کمی از جام بلند شدم ابرویی بالا انداختم و قاطعانه گفتم من - نمیخورم ولی گشنمه و دوباره روی پای رضوان خواییدم مامان دوباره سری به حالت تأسف تکون داد رضوان لبخندی زد و دست برد داخل موهام رضوان - خودت رو مشغول کن تا به گرسنگی فکر نکنی من -اصلاً حال هیچ کاری رو ندارم رضوان - بیا حرف بزنیم من - بگو رضوان - یه راهی به ذهنت نمیرسه بریم خونه ی نرگس اینا ؟ اخم کردم من - بریم که چی بشه ؟ رضوان - میخوام بدونم نامزد نداره یا شیرینی خورده ی کسی نیست ؟ من - تا حالا نپرسیده بودی ؟ رضوان ابرویی بالا انداخت رضوان - نه چون تا حالا رضا بهم اوکی نداده بود لبخندی زدم من -اِ پس آقا داداشت افتاد تو دام ؟ رضوان - آره من - یه نظر دیده یا دو نظر؟ رضوان مشتی به شونه م زد رضوان - خودت رو لوس نکن خندیدم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من - خوب دارم میپرسم آخه دو نظر حلال نیست رضوان - به جای اذیت کردن یه بهونه پیدا کن من - که چی ؟ رضوان - که بریم خونه شون بلند شدم نشستم من - بریم ؟ یعنی فکر می کنی من میام ؟ رضوان - چرا نیای ؟ من - چون با یکی تو اون خونه قهرم شماتت بار گفت رضوان - بچه بازی در نیار مارال یه اتفاق افتاد یکی تو گفتی یکی اون گفت تموم شد رفت من - از نظر من تموم نشده رضوان - به خاطر من کوتاه بیا به خدا دست تنهام منم و همین یه داداش گناه داره قول میدم یه وقتی بریم که ایشون خونه نباشن من - حالا چون تویی قبوله مدیونی فکر کنی خودم دلم میخواد بیام و تو دلم قند می سابن تا با یه اتفاقی حالش رو بگیرم خندید رضوان - از دست تو کی می خوای از این کارا دست برداری ؟ من - وقت گل نی ،در ضمن دنبال بهونه هم نباش رضوان -الکی که نمیشه رفت خونه شون من - من به نرگس قول دادم یه روز بریم خونه شون که اونجا رو بترکونم لبخندی زد رضوان - آفرین اینم بهونه اخمی کردم من - فقط یه جوری بریم که من خان داداش محترمش رو زیاد نبینما!!! رضوان سری تکون داد و با لبخند " باشه " ای گفت *** پشت در خونه ی سمیرا کمی صبر کردم آینه ام رو از کیفم بیرون آوردم و نگاهی به خودم کردم اگر آرایشم رو به اصرار مامان که می گفت روزه ام و باید یه مقدار مراعات کنم کم نکرده بودم بیشتر از خودم رضایت داشتم من بدبخت بعد از سقوط هواپیما و حرفای امیرمهدی کمی از آرایش کردنم رو کم کرده بودم حالا باز هم کمش کرده بودم و از نظر خودم شده بود یه مقدار رنگ و روغن گرچه که مامان می گفت هنوز هم بهش میشه گفت یه آرایش کامل دستی به موهای بیرون اومده از شالم کشیدم و مرتبشون کردم و بعد زنگ رو زدم ‏ سمیرا که جواب داد و در رو باز کرد آینه رو داخل کیفم گذاشتم و وارد شدم خونه ی بزرگشون مثل همیشه چشم نواز بود حیاط و باغچه ی سرسیزشون حال آدم رو جا می آورد با صدای سمیرا چشم از اطرافم گرفتم و با قدم های سریع خودم رو به در ورودی رسوندم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 سمیرا - به به سلام به ستاره ی سهیل من -سلام همدیگه رو بوسیدیم با گذاشتن دستش پشت کمرم من رو به سمت داخل هدایت کرد با دیدن مرجان ابرویی بالا انداختم من - سلام تو هم اینجایی ؟ بلند شد و اومد به سمتم مرجان - سلام خانوم بی معرفت چه عجب ما شما رو دیدیم با مرجان هم روبوسی کردم کنارش نشستم و بعد از گرفتن بهونه ی شلوغی سرم برای نبودن تو جمعشون سر صحبت رو باز کردیم از مهمونیای که نبودم شروع به صحبت کرد از بچه هایی که میشناختم اینکه مهناز و سعید دوستیشون رو به هم زدن اینکه الهام میخواد با پدرام دوست شه و دنبال یه راهی برای مخ زنیه و در عوض پدرام بهش راه نمیده سمیرا با سینی حاوی لیوان های شربت اومد وقتی بهم تعارف کرد بی توجه بهش در حالی که تموم حواسم به حرفای مرجان بود یه لیوان برداشتم همون موقع حس کردم چقدر تشنمه انگار از صبح آب نخورده بودم در همون حین هم لیوان رو به سمت دهنم بردم مغزم شروع کرد به تحلیل اینکه چرا حس میکردم از صبح آب نخوردم کمی تو ذهنم گشتم تا ببینم به یاد میارم کی آب خوردم ؟ هر چی گشتم چیزی پیدا نکردم چرا آب نخورده بودم ؟ یعنی از صبح آب نخورده بودم ؟ و یکی تو ذهنم جواب داد نخوردی چون روزه ای سریع لیوان رو که به لب هام نزدیک شده بود دور کردم و روی میز گذاشتم و سعی کردم با توجه به حرفای مرجان و بعضاً سمیرا از فکر اون لیوان شربت خنک و میوه هایی که جلوم گذاشته میشد و اون ظرف پر از شیرینی دانمارکی بیرون بیام خیلی سخت بود خودداری از خوردن در حالی که دلم از داخل باهام سر جنگ گذاشته بود یک ساعتی رو تونستم به بهانه ی حرف زدن و پرسیدن راجع به هر چیزی که به ذهنم می رسید از توجه شون به نخوردنم کم کنم ولی وقتی حرفامون تموم شد و نگاه های خاص سمیرا به ظرف های دست نخورده ی جلوم شروع شد فهمیدم راه فراری ندارم ‏ سمیرا با ابرو اشاره کرد سمیرا - چرا نمیخوری ؟ من- میخورم مرجان هم که در حال خوردن آلو بود با دست اشاره کرد و گفت مرجان - بخور دیگه من - میخورم و سعی کردم نگاهم رو به چیزی معطوف کنم و دنبال شروع بحث جدیدی باشم که سمیرا باز گفت 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 سمیرا - بخور نگاهش کردم موشکافانه نگاه می کرد باید میگفتم دیگه فقط تو دلم دعا کردم شروع نکنن به مسخره کردن دهن باز کردم به گفتن که سمیرا زودتر از من گفت سمیرا - روزه ای ؟ نگاهش بدجور حالت مچ گیرانه داشت سری تکون دادم من - آره با این حرفم سمیرا با همون حالت لبخند خاصی زد انگار راضی بود از مچ گیریش ولی مرجان با دهن باز نگاهم میکرد سمیرا ابرویی بالا انداخت و کمی خودش رو جلو کشید سمیرا - نه مثل اینکه قضیه به حدی جدیه که به خاطر این پسره روزه هم میگیری لب باز کردم و حقیقت رو به زبون آوردم من - باور کن چیزی بینمون نیست خیلی اتفاقی یه آشنایی صورت گرفت و ... پرید وسط حرفم سمیرا - که منجر شد به خواستگاری من -نه بابا چرا برای خودت میبری و می دوزی ؟ سمیرا - بریدن و دوختن ؟ جلو اون همه آدم وسط پاساژ دل و قلوه رد و بدل می کردین اونوقت می گی می برم و می دوزم ؟ من - اون روز به خواست رضوان ... اینبار مرجان پرید وسط حرفم ‏ مرجان - تازه با اون شرایطی که پویا می گفت و پسره داشته از خوشی غش می کرده ؟ بعد میگی به خواست رضوان ؟ کی از خوشی غش کرد ؟ امیرمهدی ؟ کی ؟ نکنه همون موقع رو گفته بود که داشت با عشق از روزه گرفتن حرف می زد ؟ سعی کردم از اشتباه بیرون بیارمشون من -ما فقط داشتیم درباره ی ... سمیرا - درباره ی عشق و عاشقی حرف می زدین ؟ به این راحتی وا دادی و بهش گفتی دوسش داری ؟ خیلی خری حداقل یه مقدار خودت رو دست بالا می رفتی و به این زودی چیزی نمی گفتی، راستی رضوان هم باهاتون بود ؟ پس رفته بودین خرید عروسی من - یه دقیقه گوش کن ... مرجان --ولی خدایی کی باور میکرد پویا رو بذاری کنار و بری دنبال اینجور آدما ؟ دوباره خواستم با تمام صداقت واقعیت رو بگم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
و قلبی لا یمیل إلا اليك.. و قلبم به هیچکس جز تو راغب نیست!
خدا زمین رو گرد آفرید تا به انسان بگه همون لحظه ای که فکر می کنی به آخر دنیا رسیده ای درست در نقطه آغاز هستی
هر موقع خواستی در مورد دیگران قضاوت کنی ... آروم تو دلت بگو مگه من کیم ؟!