eitaa logo
❥︎عشق‌بہ‌ࢪسم‌ شهادت❥︎🇵🇸
688 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
25 فایل
❤️پشت سر مرقد مولا، روبرو جاده و صحرا بدرقه با خود حیدر، پیشرو حضرت زهرا اینجا هرکی هرچی داره نظر حسین کرده❤️ ______________________ خوشحالیم که کانال ما رو انتخاب کردید♡
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من - خوب دارم میپرسم آخه دو نظر حلال نیست رضوان - به جای اذیت کردن یه بهونه پیدا کن من - که چی ؟ رضوان - که بریم خونه شون بلند شدم نشستم من - بریم ؟ یعنی فکر می کنی من میام ؟ رضوان - چرا نیای ؟ من - چون با یکی تو اون خونه قهرم شماتت بار گفت رضوان - بچه بازی در نیار مارال یه اتفاق افتاد یکی تو گفتی یکی اون گفت تموم شد رفت من - از نظر من تموم نشده رضوان - به خاطر من کوتاه بیا به خدا دست تنهام منم و همین یه داداش گناه داره قول میدم یه وقتی بریم که ایشون خونه نباشن من - حالا چون تویی قبوله مدیونی فکر کنی خودم دلم میخواد بیام و تو دلم قند می سابن تا با یه اتفاقی حالش رو بگیرم خندید رضوان - از دست تو کی می خوای از این کارا دست برداری ؟ من - وقت گل نی ،در ضمن دنبال بهونه هم نباش رضوان -الکی که نمیشه رفت خونه شون من - من به نرگس قول دادم یه روز بریم خونه شون که اونجا رو بترکونم لبخندی زد رضوان - آفرین اینم بهونه اخمی کردم من - فقط یه جوری بریم که من خان داداش محترمش رو زیاد نبینما!!! رضوان سری تکون داد و با لبخند " باشه " ای گفت *** پشت در خونه ی سمیرا کمی صبر کردم آینه ام رو از کیفم بیرون آوردم و نگاهی به خودم کردم اگر آرایشم رو به اصرار مامان که می گفت روزه ام و باید یه مقدار مراعات کنم کم نکرده بودم بیشتر از خودم رضایت داشتم من بدبخت بعد از سقوط هواپیما و حرفای امیرمهدی کمی از آرایش کردنم رو کم کرده بودم حالا باز هم کمش کرده بودم و از نظر خودم شده بود یه مقدار رنگ و روغن گرچه که مامان می گفت هنوز هم بهش میشه گفت یه آرایش کامل دستی به موهای بیرون اومده از شالم کشیدم و مرتبشون کردم و بعد زنگ رو زدم ‏ سمیرا که جواب داد و در رو باز کرد آینه رو داخل کیفم گذاشتم و وارد شدم خونه ی بزرگشون مثل همیشه چشم نواز بود حیاط و باغچه ی سرسیزشون حال آدم رو جا می آورد با صدای سمیرا چشم از اطرافم گرفتم و با قدم های سریع خودم رو به در ورودی رسوندم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 سمیرا - به به سلام به ستاره ی سهیل من -سلام همدیگه رو بوسیدیم با گذاشتن دستش پشت کمرم من رو به سمت داخل هدایت کرد با دیدن مرجان ابرویی بالا انداختم من - سلام تو هم اینجایی ؟ بلند شد و اومد به سمتم مرجان - سلام خانوم بی معرفت چه عجب ما شما رو دیدیم با مرجان هم روبوسی کردم کنارش نشستم و بعد از گرفتن بهونه ی شلوغی سرم برای نبودن تو جمعشون سر صحبت رو باز کردیم از مهمونیای که نبودم شروع به صحبت کرد از بچه هایی که میشناختم اینکه مهناز و سعید دوستیشون رو به هم زدن اینکه الهام میخواد با پدرام دوست شه و دنبال یه راهی برای مخ زنیه و در عوض پدرام بهش راه نمیده سمیرا با سینی حاوی لیوان های شربت اومد وقتی بهم تعارف کرد بی توجه بهش در حالی که تموم حواسم به حرفای مرجان بود یه لیوان برداشتم همون موقع حس کردم چقدر تشنمه انگار از صبح آب نخورده بودم در همون حین هم لیوان رو به سمت دهنم بردم مغزم شروع کرد به تحلیل اینکه چرا حس میکردم از صبح آب نخوردم کمی تو ذهنم گشتم تا ببینم به یاد میارم کی آب خوردم ؟ هر چی گشتم چیزی پیدا نکردم چرا آب نخورده بودم ؟ یعنی از صبح آب نخورده بودم ؟ و یکی تو ذهنم جواب داد نخوردی چون روزه ای سریع لیوان رو که به لب هام نزدیک شده بود دور کردم و روی میز گذاشتم و سعی کردم با توجه به حرفای مرجان و بعضاً سمیرا از فکر اون لیوان شربت خنک و میوه هایی که جلوم گذاشته میشد و اون ظرف پر از شیرینی دانمارکی بیرون بیام خیلی سخت بود خودداری از خوردن در حالی که دلم از داخل باهام سر جنگ گذاشته بود یک ساعتی رو تونستم به بهانه ی حرف زدن و پرسیدن راجع به هر چیزی که به ذهنم می رسید از توجه شون به نخوردنم کم کنم ولی وقتی حرفامون تموم شد و نگاه های خاص سمیرا به ظرف های دست نخورده ی جلوم شروع شد فهمیدم راه فراری ندارم ‏ سمیرا با ابرو اشاره کرد سمیرا - چرا نمیخوری ؟ من- میخورم مرجان هم که در حال خوردن آلو بود با دست اشاره کرد و گفت مرجان - بخور دیگه من - میخورم و سعی کردم نگاهم رو به چیزی معطوف کنم و دنبال شروع بحث جدیدی باشم که سمیرا باز گفت 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 سمیرا - بخور نگاهش کردم موشکافانه نگاه می کرد باید میگفتم دیگه فقط تو دلم دعا کردم شروع نکنن به مسخره کردن دهن باز کردم به گفتن که سمیرا زودتر از من گفت سمیرا - روزه ای ؟ نگاهش بدجور حالت مچ گیرانه داشت سری تکون دادم من - آره با این حرفم سمیرا با همون حالت لبخند خاصی زد انگار راضی بود از مچ گیریش ولی مرجان با دهن باز نگاهم میکرد سمیرا ابرویی بالا انداخت و کمی خودش رو جلو کشید سمیرا - نه مثل اینکه قضیه به حدی جدیه که به خاطر این پسره روزه هم میگیری لب باز کردم و حقیقت رو به زبون آوردم من - باور کن چیزی بینمون نیست خیلی اتفاقی یه آشنایی صورت گرفت و ... پرید وسط حرفم سمیرا - که منجر شد به خواستگاری من -نه بابا چرا برای خودت میبری و می دوزی ؟ سمیرا - بریدن و دوختن ؟ جلو اون همه آدم وسط پاساژ دل و قلوه رد و بدل می کردین اونوقت می گی می برم و می دوزم ؟ من - اون روز به خواست رضوان ... اینبار مرجان پرید وسط حرفم ‏ مرجان - تازه با اون شرایطی که پویا می گفت و پسره داشته از خوشی غش می کرده ؟ بعد میگی به خواست رضوان ؟ کی از خوشی غش کرد ؟ امیرمهدی ؟ کی ؟ نکنه همون موقع رو گفته بود که داشت با عشق از روزه گرفتن حرف می زد ؟ سعی کردم از اشتباه بیرون بیارمشون من -ما فقط داشتیم درباره ی ... سمیرا - درباره ی عشق و عاشقی حرف می زدین ؟ به این راحتی وا دادی و بهش گفتی دوسش داری ؟ خیلی خری حداقل یه مقدار خودت رو دست بالا می رفتی و به این زودی چیزی نمی گفتی، راستی رضوان هم باهاتون بود ؟ پس رفته بودین خرید عروسی من - یه دقیقه گوش کن ... مرجان --ولی خدایی کی باور میکرد پویا رو بذاری کنار و بری دنبال اینجور آدما ؟ دوباره خواستم با تمام صداقت واقعیت رو بگم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
و قلبی لا یمیل إلا اليك.. و قلبم به هیچکس جز تو راغب نیست!
خدا زمین رو گرد آفرید تا به انسان بگه همون لحظه ای که فکر می کنی به آخر دنیا رسیده ای درست در نقطه آغاز هستی
هر موقع خواستی در مورد دیگران قضاوت کنی ... آروم تو دلت بگو مگه من کیم ؟!
چـادرم‌تـٰاجِ‌بھشتیست‌ڪہ‌‌بَرسردارم من‌محـٰال‌اَست‌ڪہ‌‌دست‌ازسرآن‌بَردارم..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
گاه زنـدگی چاره‌اش علی ابن موسی الرضاست💚
5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- من همون بچه ی بازیگوشِ تو صحنم آقا... 🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🎒 - 🌾 به هر کسی نتوان گفت شرح قصه‌ی خویش :)
از تو فقط یدونه هست پس مواظب خودت باش... 🌸🐚