خیلی درد داره ...
که بچه های باغیرتِ مؤمن ؛ هم فحش و تهمت بخورن ، هم وقتی خطری تهدیدت میکنه مدافعت بشن وُ برای امنیتت حتی از جونشون هم بگذرن .
آهای رفیق ؛
تفاوت مذهبیِ سرخ با مذهبیِ صورتی،
در غیرت بر شریعت است...!
شهید #حمیدرضا_الداغی 💔
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هشت
غصه ام رو پشت اخمم پنهون کردم تا نفهمه چه حالی دارم
حتماً ملیکا انقدر تو دلش جا داشت که اخم و ناراحتی من براش مهم نباشه
طاهره خانوم با دیدن ما که لباس پوشیده بودیم اخمی کرد
طاهره خانوم - کجا میخواین برین ؟
رضوان - با اجازه تون رفع زحمت کنیم
طاهره خانوم - مگه میذارم ؟ افطار نکرده کجا برین ؟ همین الان هم زنگ بزن آقا مهرداد و بگو ایشون هم افطار بیان اینجا ،آقای صداقت پیشه و سعیده خانوم رو هم خودم دعوت می کنم
امیرمهدی - من الان زنگ میزنم به آقا مهرداد شماره شون رو بگین
من رو کامل ندید گرفت
حرص خوردم و اخم کردم
بغض کردم و اخم کردم
دندونام رو روی هم فشار دادم و اخم کردم
رضوان خیلی سریع گفت
رضوان - نه مزاحم نمیشیم باشه یه وقت دیگه باید بریم خونه
طاهره خانوم - تعارف میکنی مادر ؟ اینجا هم خونه ی خودتونه
رضوان - ممنون منزل امید ماست ،ولی به خدا باید بریم تعارف نداریم این روزا سر مامان سعیده خیلی شلوغه و باید بهشون کمک کنیم
به خاطر حرص خوردنم تمرکزی برای حرفای رد و بدل شده نداشتم
ولی با جمله ی آخری که رضوان گفت اخمام تو هم رفت
سر مامان شلوغ بود ؟ چه خبر بود مگه ؟ چرا من خبر نداشتم ؟
یه لحظه حس کردم چشمام سیاهی رفت
سریع چشمام رو بستم
حرص خوردم که الان چه وقت سیاهی رفتن چشمامه آخه ؟
با حرف طاهره خانوم چشم باز کردم
طاهره خانوم - به سلامتی افطاری دارن ؟
رضوان کمی مکث کرد و بعد با لحن خاصی گفت
رضوان - افطاری که دارن ولی بیشتر ... به خاطر اینکه چند روز دیگه برای مارال جون خواستگار میاد ، درگیرن
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_نه
برق از سرم پرید اینم حرف بود که رضوان زد ؟
چه جای بحث خواستگار من بود ؟
نگاهم بی اختیار به سمت صورت امیرمهدی قدم رو رفت
نگاهش به زمین بود
نه اخمی و نه لبخندی! نه ناراحتی و نه تعجبی!
باز هم خنثی و شاید به قول ذهن پر از درد من بی تفاوت بود
باز هم حرص خوردم
یعنی انقدر براش کم اهمیت بودم که هیچ عکس العملی نشون نداد ؟
کاش دوسش نداشتم
کاش انقدر چشمام برای یه نگاهش دو دو نمی زد
کاش انقدر محتاج لبخندش نبودم
نه ميشه باورت کنم .... نه ميشه از تو رد بشم
نه ميشه خوبه من بشی ..... نه ميشه با تو بد بشم
ما قسمت هم نبودیم درست ولی درد داشت این بی توجهی
توقع این همه بی توجهی رو نداشتم
دلم درد داشت و کاش میتونستم فریاد بزنم و همه ی دردم رو بیرون بریزم
دلم میخواست برم ولی پای رفتن نداشتم
میخ شده بودم به زمین
مغرم فرمان میداد برو و دلم با ضرب و زور به قدم هام فرمان ایست داده بود
عقلم میگفت دیگه جای موندن نیست و دلم فریاد میزد شاید هنوز فرصتی باقی باشه
نه ساده ای نه خط خطی ... نه دشمنی نه همنفس
ته با تو جای موندنه ...... نه مونده راهه پیش و پس
کاش میتونستم از لحظه هام خطش بزنم که اینجور از رفتارش آشفته نشم
ولی چیکار میکردم که این مارال تازه پا گرفته هستی جدیدش رو از امیرمهدی داشت
مگه میشد راه جدیدی که در پیش گرفته بودم رو ادامه بدم و نقش امیرمهدی رو ندید بگیرم ؟
کجا برم که عطره تو نپیچه تو ی لحظه هام ......... قصمو از کجا بگم که پا نگیری تو صدام
دوست داشتن که شاخ و دم نداشت ،داشت ؟
من که می دونستم قول و قرارم با خدا چیه ؟
من که میدونستم تفاوت عقاید ما جایی برای یکی شدن نمیذاره!
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛