eitaa logo
محمدعلی جعفری
6.3هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
264 ویدیو
0 فایل
صفحه شخصی محمدعلی جعفری ♦️ نویسنده ♦️ مؤسس محفل نویسندگان منادی ➡️ @monaadi_ir ⬅️ 📚 آثار: تاوان عاشقی، تور تورنتو، جاده یوتیوب، آرام جان، سربلند، عمارحلب، قصه دلبری، وزیر قلابی و... راه‌های ارتباطی: 🆔 @m_ali_jafari8 🆔 Instagram.com/m_ali.jafari
مشاهده در ایتا
دانلود
... زنی جلوی رذل روزگارش تمام‌قد ایستاد. اطرافش هم سرهای به نیزه. روبه‌رویش سر عزیزش داخل تشت. خطبه خواند و مردم را بیدار کرد و ورق وضعیت وهم‌آلود زمانه‌اش را برگرداند. ...وَ سَیَعْلَمُ مَنْ سَوّی لَکَ وَ مَکَّنَکَ مِنْ رِقابِ المُسْلِمِینَ، بِئْسَ لِلظّالِمِینَ بَدَلاً، وَ اَیُّکُمْ شَرٌّ مَکاناً، وَ اَضْعَفُ جُنْداً؛ ...به زودی آنکس که حکومت را برای تو هموار ساخت و تو را بر گرده مسلمین سوار کرد، خواهد دانست که چه کیفر بدی نصیب ظالمان خواهد شد و خواهد فهمید که جایگاه چه کسی بد است و لشکر چه کسی ضعیف‌تر و ناتوان‌تر است! و امروز؛ دکتر بیمارستان غزه با این دکوپاژ و میزانسن، سکانسی خلق کرد که تاریخ را تکان خواهد داد. تکانی که زلزله‌ای ۱۰ ریشتری می‌شود بر پیکره پفکی رژیم کودک‌کش. 🆔️ @m_ali_jafari
بعد از بمباران بیمارستان المعمدانی غزه، خانه‌ای هم زدند؛ در منطقه‌ای دیگر. برق قطع بود. مردم منتظر ماندند تا صبح. روشنی روز رفتند ببینند کسی زنده مانده، یا زخمی و شهید بیاورند بیرون. بچه‌ای ده‌ساله را پیدا کردند. زنده و سالم. از زیر آوار کشیدندش بیرون. کیف مدرسه‌اش را بغل زده بود. داخل آمبولانس هم کیف را از خودش جدا نمی‌کرد. دلیلش را پرسیدند. گفت: تکه‌های جنازه برادرم را در این کیف جمع کرده‌ام! پ.ن: دیگر نه من طاقت عکس‌های این جنایت را دارم؛ نه شما! 🆔️ @m_ali_jafari
سال ۹۹ سوریه بودم. دمشق. شبی رفتم زینبیه یکی از مدافعان حرم را ببینم. غرض، آشنایی و یک فنجان قهوه خوردن بود. لب که باز کرد چهار ساعت پلک نزدم. لحظه‌به‌لحظه آزادسازی حلب را تعریف کرد. گفت: "سه شبانه روز نخوابیدم، کار از سیگار و قهوه و ریختن نمک توی چشم گذشته بود. پاهایم ورم کرده بود؛ هیچ کفشی سایزم نمی‌شد بروم دستشویی. شهید بغداد دستم را گرفت به زور کشاندم تو تاریکیِ زیرپله‌ای. دستور داد بخوابم که بدنم از هم نپاشد! نفهمیدم سرم به زمین رسید یا نه. پس‌فردا صبح بیدار شدم!" کاش ابرقدرتی پیدا می‌شد کلید این جنگ را می‌زد. دو روز هم نه. شده نصف روز. شده دو ساعت. بالشت و پتو هم نمی‌خواهند. جایی شبیه همان تاریکیِ زیرپله. توی همان خاک‌وخل. کاش زیر این آوار، زیر این داغ، زیر این غم، زیر این آوارگی پلکی به هم می‌رساندند. بعد بلند می‌شدند و کف دست به هم می‌زدند و روز از نو روزی از نو! 🆔️ @m_ali_jafari