•••📕🎭🎬•••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_دوم
صدای پریسیما که داشت با دنیل صحبت میکرد مثل زنگ در گوشش میپیچید؛
با اینکه تلاش میکرد خودش را بیخیال نشان بدهد اما باز هم نمیتوانست ذهنش را از پریسیما و حواشیش خالی کند و ناخودآگاه تمام حواسش همراه او در سالن، بالا و پایین میشد.
هرچند حرفهایی که با دنیل میزد را درست نمیشنید، اما چیزهایی را که
میخواست فهمیده بود و ترجیح میداد با کنجکاوی بیشتر، دنیل را مشکوک نکند.
وقتی که کنارش ایستادند این جملهای بود که دنیل گفت:
- بههرحال ما برای این پروژه رو تو حساب کردیم! خودت رو آماده کن!
دو ساعتی بود که مهمانها در کنار همصحبتهایشان، مشغول بودند و دکتر تنها نگاه کرده بود؛ پریسیما مثل همیشه نتوانسته بود تحویلش بگیرد و او را به جمع وصل کند.
دکتر خودش هم ترجیح میداد که در سکوت حرفها را بشنود و افرادی که هستند را تماشا کند و بیشتر ذهنش این سؤال بود که دنیل را کجا دیده است که هم برایش آشناست، و هم نمیداند کیست!
در مقابل چهرۀ جدی دنیل، پریسیما به او لبخندی زد و با قدمهای آهسته از میز فاصله گرفتند و عملا دسترسی دکتر به آنها قطع شد.
نگاهش را به سختی کنترل کرد تا در امتداد حرکت آنها پلک نزند و تنها برای پریسیما ابرویی بالا انداخت!
به خانه که بازگشت تمام شب را در تحلیلهای خودش گذراند و به نتیجهای رسید که مطمئنش میکرد پریسیما دارد میرود ایران!
این برای پریسیما خوب بود و برای او آغاز
یک جریانی که نمیتوانست خوشایند باشد!
دو روز را صبورانه گذراند تا خودش ارتباط نگیرد اما عصر روز سوم که اسم پریسیما افتاد روی تلفن همراه حرفهایش آماده بود.
⏳ادامه دارد...
#محرم_1401
#رمان_سیاه_صورت
#داستانهای_آموزنده
#با_ولایت_تا_شهادت
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
🆔 @m_setarehha