eitaa logo
🌷مهمانی شهدا 🌷
72 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
793 ویدیو
27 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Ashmaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📕🎭🎬••• 📕| ◾️🎭 ✍| 📖| 1⃣ موسیقی کلاسیکی که در روشن و تاریک سالن پیچیده بود، فضا را آماده می‌کرد تا هرکس بتواند با امنیت و آرامش صحبتش را داشته باشد. سرویس مبل‌های دو و نهایت سه نفرۀ کرم قهوه‌ای، هارمونی دل‌انگیزی با رنگ پارکت‌ها و دیوارها داشت و طوری چیده شده بود که هیچ‌کس به دیگری تسلط نداشت و با جدیّت مشغول گپ‌وگفت‌هایشان بودند. تنها مبلمان جمعی ده نفرۀ سیاه رنگ در گوشۀ سمت چپ سالن بود که هنوز وقت آن نرسیده بود تا دورش جمع شوند و بازی پوکر را شروع کنند. لوستر بزرگ آویزان از سقف بلند سالن در خاموشی فرو رفته بود و حتما در زمان خاصی که می‌خواستند میز شام را بچینند روشن می‌شد. صدای خندۀ پری‌سیما که بلند شد، دکتر حواسش را از فضای سالن گرفت و داد به گیلاس لیمونادش و آن را آرام آرام سر کشید. گرمی نوشیدنی حالیش کرد که زمان زیادی نوشیدنی دستش بوده است. پیش از آن‌که مستخدم قرمزپوش بخواهد زهرماری تعارفش کند، از جایش بلند شد تا کنار میزهایی که انبوه خوراکی‌ها را با چینش زیبایی روی خود جا داده بود برود. میان میوه‌ها و شیرینی‌ها دلش باز لیموناد خنکی خواست که تلخی تنهایی را برایش از بین ببرد. تکیه به دیوار کنار میز داد و دوباره در میان افراد حاضر دنبال چهره‌‌ای آشنا گشت. نور کم سالن تصاویر دور را برایش تیره جلوه می‌داد و قدرت دیدش را کم می‌کرد. تا قبل از آشنایی با پری‌سیما از این دست مهمانی‌ها زیاد نمی‌آمد که هم مهمانی بود و هم آدم‌های گوشه و کنارش داشتند کارشان را راه می‌انداختند. یک خوش‌گذرانی اقتصادی سیاسی و فرهنگی بود و فقط رنگ و لعاب آخر شبش مستانه می‌شد؛ وقتی که همه بار کاری خودشان را در هوشیاری بسته بودند! البته این مدت که با پری‌سیما آشنا شده بود پایش هم به این محفل‌ها باز شد و هم مطبش محل مراجعۀ همین مردان صاحب سر و صدا و مجهول شده بود! ⏳ادامه دارد... 🆔 @m_setarehha
•••📕🎭🎬••• 📕| ✍| 📖| صدای پری‌سیما که داشت با دنیل صحبت می‌کرد مثل زنگ در گوشش می‌پیچید؛ با این‌که تلاش می‌کرد خودش را بی‌خیال نشان بدهد اما باز هم نمی‌توانست ذهنش را از پری‌سیما و حواشیش خالی کند و ناخودآگاه تمام حواسش همراه او در سالن، بالا و پایین می‌شد. هرچند حرف‌هایی که با دنیل می‌زد را درست نمی‌شنید، اما چیزهایی را که می‌خواست فهمیده بود و ترجیح می‌داد با کنجکاوی بیشتر، دنیل را مشکوک نکند. وقتی که کنارش ایستادند این جمله‌ای بود که دنیل گفت: - به‌هرحال ما برای این پروژه رو تو حساب کردیم! خودت رو آماده کن! دو ساعتی بود که مهمان‌ها در کنار هم‌صحبت‌هایشان، مشغول بودند و دکتر تنها نگاه کرده بود؛ پری‌سیما مثل همیشه نتوانسته بود تحویلش بگیرد و او را به جمع وصل کند. دکتر خودش هم ترجیح می‌داد که در سکوت حرف‌ها را بشنود و افرادی که هستند را تماشا کند و بیشتر ذهنش این سؤال بود که دنیل را کجا دیده است که هم برایش آشناست، و هم نمی‌داند کیست! در مقابل چهرۀ جدی دنیل، پری‌سیما به او لبخندی زد و با قدم‌های آهسته از میز فاصله گرفتند و عملا دسترسی دکتر به آن‌ها قطع شد. نگاهش را به سختی کنترل کرد تا در امتداد حرکت آن‌ها پلک نزند و تنها برای پری‌سیما ابرویی بالا انداخت! به خانه که بازگشت تمام شب را در تحلیل‌های خودش گذراند و به نتیجه‌ای رسید که مطمئنش می‌کرد پری‌سیما دارد می‌رود ایران! این برای پری‌سیما خوب بود و برای او آغاز یک جریانی که نمی‌توانست خوشایند باشد! دو روز را صبورانه گذراند تا خودش ارتباط نگیرد اما عصر روز سوم که اسم پری‌سیما افتاد روی تلفن همراه حرف‌هایش آماده بود. ⏳ادامه دارد... 🆔 @m_setarehha
•••📕🎭🎬••• 📕| ✍| 📖| با وصل شدن تماس پریسیما سرخوش زمزمه کرد: - دکتر فقط می‌خوام ببینمت تا تلافی اون شب رو رست دربیارم! دکتر عصبی نبود اما خودش را دلخور نشان داد: - تو هر وقت آدم جدید گیرت میاد من رو محو می‌کنی. پریسیما فکر می‌کرد تمام راهروهای فکر و قلب مردهای اطرافش را حفظ باشد، چه برسد به علت قهر این‌بار دکتر! با خندۀ کوتاهی گفت: - من دلم می‌خواد همه محو بشن تا فقط تو رو ببینم، برای همین هم هست که توی شلوغی‌ها دوست ندارم کنارت باشم؛ هزارتا آدم مزاحم هم هست! دکتر زبان‌بازی‌های پریسیما را خوب می‌شناخت و برای همین هم هربار کوتاه می‌آمد. - شنیدم دنیل گفت باید بری ایران، قصه چیه؟ - پس شش‌دنگ حواست به من بوده ناجنس! شما مردا همتون ناخلف و بدذاتید! - شما زن‌ها چی؟ - پست فطرت خوبه؟ آروم میشی یا نه؟ دکتر کوتاه آمد و دوباره سؤالش را تکرار کرد: - برای چی می‌خوای بری ایران؟ پریسیما ناچار بود جواب دکتر را بدهد، این چند سال هر وقت برای درمان دندان‌های مریض‌هایش به مشکلی می‌خورد دکتر پوشش داده بود. یعنی کلا جراحی فک و دندان عقل را می‌فرستاد پیش او و دکتر هم مریض‌هایش را نمی‌دزدید. شرافتمندانه ادامۀ روند ترمیم دندان‌های مریض‌هایش را به خودش واگذار می‌کرد! - بابا یه ملکی داشته تو ایران که باید برم کارای فروشش رو انجام بدم. اینجا اوضاع مالی که خوب نیست و این الاغا هم چهل‌وپنج درصد درآمدم رو برمی‌دارن برای مالیات. زندگی با این مطب و این درآمد نمی‌چرخه. قراره با دنیل یه شرکت سرمایه‌گذاری بزنیم. - خوبه! خیلی خوبه! شرکت چی؟ - این ایرانیایی که میان برای زندگی، راحت که کار گیرشون نمیآد؛ خودتم می‌دونی که استعدادای خیلی‌هاشون بیشتر از هرزه‌های اینجاست، اگه یه استعدادیابی بشن میشه خوب ازشون استفاده کرد! دکتر قسمت اول صحبت پریسیما را دروغ می‌دانست. در این مدت انقدر ولخرجی از او دیده بود که مطمئن بود در بانک‌ها پول خوبی ذخیره دارد. اما شرکت زدن آن هم در این سن را کمی عجیب دید! ⏳ادامه دارد... 🆔 @m_setarehha