•••📕🎭🎬•••
📕| #سیاه_صورت
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_سوم
با وصل شدن تماس پریسیما سرخوش زمزمه کرد:
- دکتر فقط میخوام ببینمت تا تلافی اون شب رو رست دربیارم!
دکتر عصبی نبود اما خودش را دلخور نشان داد:
- تو هر وقت آدم جدید گیرت میاد من رو محو میکنی.
پریسیما فکر میکرد تمام راهروهای فکر و قلب مردهای اطرافش را حفظ باشد، چه برسد به علت قهر اینبار دکتر!
با خندۀ کوتاهی گفت:
- من دلم میخواد همه محو بشن تا فقط تو رو ببینم، برای همین هم هست که
توی شلوغیها دوست ندارم کنارت باشم؛ هزارتا آدم مزاحم هم هست!
دکتر زبانبازیهای پریسیما را خوب میشناخت و برای همین هم هربار کوتاه میآمد.
- شنیدم دنیل گفت باید بری ایران، قصه چیه؟
- پس ششدنگ حواست به من بوده ناجنس! شما مردا همتون ناخلف و بدذاتید!
- شما زنها چی؟
- پست فطرت خوبه؟ آروم میشی یا نه؟
دکتر کوتاه آمد و دوباره سؤالش را تکرار کرد:
- برای چی میخوای بری ایران؟
پریسیما ناچار بود جواب دکتر را بدهد، این چند سال هر وقت برای درمان دندانهای مریضهایش به مشکلی میخورد دکتر پوشش داده بود.
یعنی کلا جراحی فک و دندان عقل را میفرستاد پیش او و دکتر هم مریضهایش را نمیدزدید.
شرافتمندانه ادامۀ روند ترمیم دندانهای مریضهایش را به خودش واگذار میکرد!
- بابا یه ملکی داشته تو ایران که باید برم کارای فروشش رو انجام بدم.
اینجا اوضاع مالی که خوب نیست و این الاغا هم چهلوپنج درصد درآمدم رو برمیدارن برای مالیات.
زندگی با این مطب و این درآمد نمیچرخه. قراره با دنیل یه شرکت
سرمایهگذاری بزنیم.
- خوبه! خیلی خوبه! شرکت چی؟
- این ایرانیایی که میان برای زندگی، راحت که کار گیرشون نمیآد؛ خودتم میدونی که استعدادای خیلیهاشون بیشتر از هرزههای اینجاست، اگه یه استعدادیابی بشن میشه خوب ازشون استفاده کرد!
دکتر قسمت اول صحبت پریسیما را دروغ میدانست. در این مدت انقدر ولخرجی از او دیده بود که مطمئن بود در بانکها پول خوبی ذخیره دارد.
اما شرکت زدن آن هم در این سن را کمی عجیب دید!
⏳ادامه دارد...
#محرم_1401
#رمان_سیاه_صورت
#داستانهای_آموزنده
#با_ولایت_تا_شهادت
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
🆔 @m_setarehha