eitaa logo
🍃 مهمانی ستاره‌ها
51 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
651 ویدیو
25 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Asamaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 عوارض دوچرخه سواری برای بانوان 🔴 حدود ۱۲۰ سال پیش یک روزنامه‌ی آمریکایی نوشته بود که دوچرخه‌سواری احتمالا باعث می‌شود زنان قاعدگی‌شان متوقف یا نامنظم و به طرز فجیعی دردناک شود، یا بسیاری بیماری‌های دیگر را به بدن‌شان وارد کند. 🔴 متخصصان زنان می گویند فشاری که دوچرخه سواری وارد می کند می تواند منجر به تورم لبه های بیرونی و داخلی اندام تناسلی، آسیب دیدن واژن و مشکلات مثانه شود. دلیلش این است که فرج زنان به هنگام دوچرخه سواری به اندازه 40 درصد از وزن بدن را تحمل می کند. ❓زنان دوچرخه سوار با چه مشکلاتی مواجه می شوند : 1️⃣ جراحت های ناشی از نشستن روی زین 2️⃣ حساسیت پوستی و کرختی 3️⃣ بزرگ شدن لبه های بیرونی و درونی اندام تناسلی 4️⃣ عفونت 5️⃣ آسیب دیدگی واژن 6️⃣ اختلال مجاری ادرار 🔴 مطالعات قبل نشان داده بود که دوچرخه سواری بیش از 100 مایل در هفته منجر به کاهش قابل توجه در احساس جنسی می شود. همچنین عمل جنسی را به دلیل افزایش درد و کرختی با مشکل مواجه می کند. برفک واژنی که یک عفونت مخمری رایج است می تواند فوق العاده آزار دهنده باشد و درمانش راحت نیست. این عفونت قابلیت انتقال میان شرکای جنسی را هم دارد. (منبع : سایت دلگرم) ♦️طبق فتوای مراجع تقلید، هر کاری که ضرر قابل توجهی برای انسان داشته باشد، شرعا انجام آن حرام است. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🆔 @m_setarehha
قسمت سی و یکم لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: «چی رو از من پنهان می کنید. اینکه صمد شهید شده.» قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم و گفتم: «صمد شهید شده. می دانم.» پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!» یک دفعه برادرم زد زیر گریه. من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه هایت هنوز کوچک اند، این چه وقت رفتن بود. بی معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.» دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: «خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان.» پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده. آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد. مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود. پدرشوهرم لابه‌لای هق هق گریه هایش، صمد و ستار را صدا می زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ اما یک دفعه ساکت شد و گفت: «صمد توی وصیت نامه‌اش نوشته به همسرم بگویید زینب‌وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه ام مهدی است.» و دوباره به گریه افتاد. برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد. آن یکی نازش می کرد. زهرا با شیرین زبانی، بابا بابا می گفت. برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا! صبرمان بده. خدایا! چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟!» کمی بعد، همسایه ها یکی‌یکی از راه رسیدند. با گریه بغلم می کردند. بچه هایم را می‌بوسیدند. خانم دارابی که آمد، ناله ام به هوا رفت. دست‌هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت: «جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه تو کبابم کرد قدم خانم.» زار زدم: «تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند.» خانم دارابی گریه می‌کرد و دست‌ها و سرش را تکان می داد. بنده خدا نفسش بالا نمی آمد. داشت از هوش می رفت. آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه‌ها می خوابیدند. می‌رفتم بالای سرشان و یکی‌یکی می بوسیدمشان و می‌نالیدم. طفلی‌ها با گریه من، از خواب بیدار می شدند. آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه‌هایم اشک ریختم. از درون، مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون، تنم یخ کرده بود. همسایه‌ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه‌پایم گریه کردند. نمی‌توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ می‌کشید. همسایه‌ها زهرا و سمیه را بردند. فردا صبح، دوست و آشنا و فامیل با چند مینی‌بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: «صمد را آورده اند سپاه.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت‌ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن‌ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.» برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم می‌خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی‌توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه‌ها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.» پدرشوهر و مادرشوهرم بی‌تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد، تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می‌خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می‌کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می‌شدیم. گمش می‌کردیم. یادم نمی‌آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر، سیر ببینمش.» راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می‌خواستم بعد از نُه سال، حرف‌های دلم را بزنم. می‌خواستم دلتنگی‌هایم را برایش بگویم.
بگویم چه شب ها و روزها از دوری‌اش اشک ریختم. می‌خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم. به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می‌خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست‌های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست‌ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می‌بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچه‌هایم را بیاورید. این‌ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می‌خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی‌گردد.» صدای گریه و ناله، باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی‌تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامه‌اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.» کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری‌اش، آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.» می‌خندید و دندان های سفیدش، برق می‌زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش، دور و برمان نبودند. دلم می‌خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان، پیشانی‌اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک‌ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گُر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی‌حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی‌یار و یاور، بی‌همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی‌تکیه گاه و بی‌اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق. کمی بعد، با پنج تا بچه قد و نیم‌قد، نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی‌شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می‌آمدند. از خاطراتشان با صمد می‌گفتند. هیچ‌کس را نمی‌دیدم. هیچ صدایی نمی‌شنیدم. باورم نمی‌شد صمد من، آن کسی باشد که آن‌ها می‌گفتند. دلم می‌خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه‌ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه هایم را بو کنم. آن‌ها بوی صمد را می‌دادند. هر کدامشان، نشانی از صمد، توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله، مرد خانه ما شد. اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می‌دیدمش. بویش را حس می‌کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه‌ها که از بیرون می‌آمدند، دستی روی لباس بابایشان می‌کشیدند. پیراهن بابا را بو می‌کردند، می‌بوسیدند. بوی صمد، همیشه بین لباس‌های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود. بچه‌ها صدایش را می‌شنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.» گاهی می‌آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می‌گفت: «قدم! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می‌دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش.  فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی‌روم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته‌ام. منتظر توام. ببین بچه‌ها بزرگ شده اند. دستت را به من بده. بچه‌ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم...» «پایان کتاب دختر شینا» 🆔 @m_setarehha
‼️🔴 فوری‼️ فوری🔴‼️ ⚠️جهت ثبت‌نام در مسابقه عظیم قرآنی «نور علی نور» دیگر فرصت باقیست!! 💎 با ۲۰ میلیون تومان : 🎁 ۱۰ کارت هدیه یک میلیون تومانی 🎁 ۲۰ کارت هدیه پانصد هزار تومانی 💰 و بهترین جایزه مسابقه که محتوای ناب مقاله است! 📆 تاریخ برگزاری : ۱۲ شهریور ماه ✅ ثبت‌نام رایگان در مسابقه، دریافت نسخه PDF مقاله و عضویت در کانال اطلاع‌رسانی از طریق لینک زیر: 🆔 zil.ink/noor_test
ماه عاشقان حسین علیه السلام ماه دلدادگی ماه محرم 🚩 وعده ما تا جمعه ظهور🌼 هر روز صلوات خاصه حضرت مادر 🆔 @m_setarehha
🌿🌹بهترین دعا برای سعات دنیا و آخرت . ✍ یکی از اذکار و ادعیه تعقیبات نماز صبح ، دعای مختصری است که در عین اختصار ، در بر دارنده تمامی خیرات ، مبرات و سعادت دنیا و آخرت است ؛ در این دعای با عظمت ، اینگونه دست تضرع و در خواست به درگاه خداوند متعال بلند می کنیم : 🤲 اَللَّهُمَّ أَحْيِنِي عَلَي مَا أَحْيَيْتَ عَلَيْهِ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ ﴿عَلَيهِ السَّلامُ﴾ 🤲 وَ أَمِتْنِي عَلَي مَا مَاتَ عَلَيْهِ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ ﴿عَلَيهِ السَّلامُ﴾ 🍃🕯 خداوندا : مرا زنده بدار بر آنچه علی بن ابی طالب ﴿عَلَيهِ السَّلامُ﴾ را بر آن زنده نگه داشتی 🍃🕯و بميران بر آن آنچه كه علي بن ابي طالب ﴿عَلَيهِ السَّلامُ﴾ با آن از این دنيا رفت. 🍃🌷قابل توجه مشتاقان رزق عظیم شهادت در راه خداوند ، این دعا عالی ترین نوع درخواست " شهادت " نیز هست! ⚘چرا که قله فیض عظیم " شهادت " همان چیزی است که آقا علی بن ابی طالب ﴿عَلَيهِ السَّلامُ﴾ به آن دست یافت. 🍃🌸 یا علی 🌸🍃 🌹 غلامعلی کریمی 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹نماز اول وقت شاه کلید ♦️نقل است جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی(ره) آمد و گفت: سه قفل در زندگی‌ام وجود دارد و سه کلید از شما می‌خواهم! قفل اوّل این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم، قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد و قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم. ♦️شیخ نخودکی (ره) فرمود: برای قفل اوّل، نمازت را اوّل وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اوّل وقت بخوان. و برای قفل سوم هم نمازت را اوّل وقت بخوان!جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید⁉️ ✅ شیخ نخودکی (ره) فرمود: نماز اوّل وقت «شاه کلید» است. 📚 ماهنامه موعود شماره 148 🆔 @m_setarehha
دقایقی پیش معارفه شهردار جدید تهران تنها با حضور چندتن از عزیزترین تن‌های ساکن خیابان بهشت برگزار شد. ⁦🥀 🆔 @m_setarehha
نظر یکی از دوستان درباره‌ی دختر شینا... سلام ممنون از داستان شینا . 😭😭چقدر شرمنده ام😭😭😓 🆔 @m_setarehha
دختر شینا... هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 امام سجاد علیه السلام: 🍀 كانَ آخِرُ مَا أَوْصَى بِهِ اَلْخَضِرُ مُوسَى بْنَ عِمْرَانَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ أَنْ قَالَ لَهُ: لاَ تُعَيِّرَنَّ أَحَداً بِذَنْبٍ. 🍀 آخرين سفارش خضر به موسى بن عمران علیه السلام اين بود كه به او گفت: هيچ كس را به گناهى سرزنش مكن. 📚 الخصال، ص 111. 🆔 @m_setarehha
*وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید* ____ ____ ✍️وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید: به مردم بگویید امام زمان (عج) پشتوانه‌ی این انقلاب است. بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه‌ی کردستان عراق بودیم که به‌ طرز غیرعادی جنازه‌ی شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم، داخل کیف، وصیت‌نامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود. در وصیت‌نامه نوشته بود : من سیدحسن بچه‌ی تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم... پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت، شهدا را دعوت می‌کنند... پدر و مادر عزیزم! من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می‌رسم. جنازه‌ام هشت سال و پنج ماه و 25 روز در منطقه می‌ماند. بعد از این مدت، جنازه‌ی من پیدا می‌شود و زمانی که جنازه‌ی من پیدا می‌شود، امام خمینی در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می‌گویم. به مردم دلداری بدهید. به آن‌ها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان (عج) پشتوانه‌ی این انقلاب است. بگویید که ما فردا شما را شفاعت می‌کنیم . بگویید که ما را فراموش نکنند. بعد از خواندن وصیت‌نامه درباره‌ی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم. دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و 25 روز از آن گذشته است. ✍️راوی: سردار حسین کاجی ____ ____ 📚برگرفته از کتاب خاطرات ماندگار؛ ص192 تا 195 🆔 @m_setarehha
۱ قبل از ورود به رابطه‌ای، شئونات و مقاماتت رو دور بریز! خودِ خودت باش! 👇🏻👇🏻👇🏻
1_1029342604.mp3
10.88M
♥️ ۱ 🗣 هر ارتباطی، سنگ بنایی داره؛ همون خشت اول اگه کج گذاشته بشه؛ دیوار اون ارتباط، تا ثریا کج بالا میره، و بالاخره فرو میریزه. ▪️خشت اول توی ارتباط موفق و تحکیم روابط چیه؟ 🎤 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیچوَقت‌آرزو‌نڪن‌جاۍِکسۍباشــے، تلاش‌ڪن‌روزی‌برسِه‌کـِه‌دیگران . . تلاش‌ڪُنن‌جاۍِتو‌باشن. 🆔 @m_setarehha
● داوود عابدی که یکی از یلان گردان میثم بود، با صدای رسا و قشنگی روضه می‌خواند و با لهجه اصیل تهرانی و بسیار تو دلی دعا می‌کرد. بچه‌ها به داوود می‌گفتن: «داوود غزلی». ● او یک بار هم ابرام هادی را زیارت نکرده اما مریدش شده بود. هر وقت مرا می‌دید، از پهلوانی و مرام و مسلک ابرام می‌پرسید. می‌خواست مثل ابرام داش بشود. گیوه ی نوک تیز می‌پوشید. شلوار کردی تن می‌کرد و کلاه کف سری می‌گذاشت. این جوری، بسیار خوش رخ تر می‌شد. ●داوود، یک تسبیح سندلوس اعلا داشت که هر روز صبح، با یک تکه چوب مخصوص بهش روغن می‌زد تا شفاف و براق بماند. داوود از عملیات والفجر چهار به گردان میثم آمد و من هر وقت او را می‌دیدم، این تسبیح سندلوس دستش بود. 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۲/۱/۷ تهران ●شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۲ جزیرهٔ مجنون ، عملیات بدر 🆔 @m_setarehha