*«این چشمالوی خانهٔ ما»*
#ش_حسینی
(مامان #آقامحمدحسن ۳ساله و #فاطمهخانوم ۱.۵ساله)
چشم جان میدهد به چهره...
چشم سر به صورت جان میدهد و چشم دل به جان، روح میبخشد.
آنچه چشم مینگرد سرازیر میشود به قلب و آنچه دل از آیینهٔ بصر ادراک کند روح بدان سیراب میشود.
چهره با وجود چشم تمامرخ میشود.
و جان با وجود روح، تمام عیار میگردد.
از وقتی یک ساله بود چشمان عروسک بافتنی را جهت پارهای از تحقیقات بالینی کنده بود و هر موقع بساط جراحی چشم را به راه میکردم، به عنوان همراه غیر منطقی مریض بر نمیتابید و اجازهٔ بخیه و ترمیم چشم و ورود سوزن و نخ به صورت عروسکش را نمیداد.🤪
و در نهایت اخمکنان و عروسککشان میگریخت.
از آنجا که رضایت بیمار یا همراه معتبرش واجب است، ما هم از قانون تخطی نکردیم و عروسک درمانده را وانهادیم.😉
اکنون دوسال از ماجرای چالش جراحی چشم میگذرد و من در سحرگاهی که پسرک در خوابی عمیق سر میکرد، میز جراحی را چیدم و سوزن و نشتر به دست، دو دکمهٔ قهوهای ریز به جای چشمان عروسک دوختم.🪡
در واقع، زمان جراحی چشم فوق سنگین ما، طوری برنامهریزی شد که همراه بیمار بیهوش باشد.
فوق سنگین از این حیث که کار از پیوند قرنیه و رفع کدروت عدسی و ترمیم پارگی شبکیه و... گذشته بود! باید چشم میکاشتم و جان میگذاشتم در نگاهش.
سرعت در این جراحی حرف اول را میزد تا پسرک خواب سبک نکرده بود باید از جراحی تا پانسمان و دورۀ بهبودی را طی میکرد.
فیالجمله به اشارتی با هنر سر انگشتان اشاره و شست، نخ و سوزن چند مرتبه بالا و پایین رفت و چنان چشمی از دکمهها ساخت که هیچ انگشت چشمافکنی، قدرت عرض اندام نکند.😅
عروسک بافتنی فوراً به بالین همراهش منتقل شد و بعد از دو سال چشم انتظاری با دید باز خوابید.
بالاخره موعد بیداری فرا رسید و نگاه پسرک به چشمان عروسک دوخته شد.
با تعجب آمیخته به ذوق گفت: «مامانی عروسک چشم درآورده، بیا ببین چقد چشمالو شده.»
از لفظی که بهکار برد غافلگیر شدم. خندهای بر لبانم سرازیر شد و خود را آمادهٔ پاسخگویی به سوالات فراوان او در مورد نحوهٔ چشم درآوردن و مراحل جراحی و توضیحاتی از این قبیل، نمودم.
اکنون او مشغول معرفی چشمالو به خواهر کوچکش هست و خواهرش مشغول تلاش جهت چیدن چشمالو...
سن کنجکاویست دیگر... بماند بقیهاش...
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
*کانال مادران شریف ایران زمین*
@madaran_sharif
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آگهی نظافت منزل برای شما دوست عزیز😍
با ۳۰ درصد تخفیف
من که خیلی راضی بودم، میخوام همه عِیدا ایشونو دعوتش کنم خونهمون واسه نظافت و گردگیری.☺️😂
#بچه_فوضول تو کانالش منتظرتونه:
https://eitaa.com/bache_foozool
◽️برای ثبت نام فرزندم به مدرسه می روم، معاون مدرسه، فرمی را روی میز مقابلم میگذارد! شروع به پر کردن فرم میکنم؛به قسمت مشخصات مادر می رسم:
نام:
نام خانوادگی:
کد ملی:
شغل:
در میان گزینه های این قسمت، گزینه ای به شغل مادری اختصاص داده نشده؛ فقط در گزینهی آخر نوشته: خانه دار!
به برگه خیره میشوم و ناگاه خودم را در خانه میبینم!
صبح زود رسیده؛ جاذبهی رختخواب در این ساعات روز به حداکثر میزان خود می رسد! پتو را روی سرم میکشم تا به مبارزه با نور خورشید که نیزه های بیداری را به سوی چشمم روانه کرده، بروم!
اما با خیال خانواده ام که با صداهای ریز و درشت به وقت ظهر، سمفونی گرسنه ام به راه میاندازند، شیطان را لعنت کرده و از جا بر میخیزم!🥱
زیر لب، بسم الله می گویم و برای آغاز مجدد مادری و خانه داریم، وضویی به قصد قربت می گیرم و روانهی آشپزخانه میشوم! 💪
کارها یکی پس از دیگری مقابلم قد میکشند:
جمع کردن رختخواب ها ودم کردن چای، پختن ناهارو شستن ظرف های صبحانه، رسیدگی به گلدان ها و اتو کشی لباس ها، رسیدگی به فرزندان و خدا قوتی پیامکی به پدرِ فرزندان، دم کردن برنج و جمع کردن هال و پذیرایی، جمع کردن سفره ناهار و فیصله دادن به جر و بحث فرزندان، رسیدگی به اتاق ها و پهن کردن لباس ها، شستن ظرف های ناهار و آماده سازی ملزومات شام!...
خوش و بش با خانواده و حل مشکلاتشان، شستن و آماده سازی میوه ها و پذیرایی از خانواده با کیک دستپخت مادر!
شب میشود، نوبت قصه ی وقت خواب و لالایی آخر شب!
روز پرکاری بود، تقریبا همهی روزهای مادریم پرکار است، تمام تن وجسم و حتی فکر و اعصابم خسته است، اما...
وقتی همه خوابند و چشم های نازشان را در خواب ناز میبینم، لبخندی می زنم و زیر لب می گویم:
*خدایا امروز هم، مادریم را قبول کن!*
▫️از خیال بیرون می آیم، مجدد نگاهی به برگه ی روی میز می اندازم!
در میان گزینه های شغل ،گزینه ی *مادری* را نمی بینم!
شغلی که ۲۴ ساعته و بدون استراحت و مرخصی است؛ شغلی مادام العمر برای *تربیت تمامی شاغلان در هر شغل و لباس و جایگاهی!*
پس خودکار را در دست میگیرم و بالای گزینه ها اضافه می کنم:
شغل :
*۱.مادری خانه دار، با افتخار*
فرم را تحویل معاون مدرسه می دهم و زیر لب زمزمه میکنم:
*شغل : مادری خانه دار؛ با افتخار!*
#مادری_شغل_مادرم_زهرا
#مادری_شغل_اول_من_است
#مادرم_با_افتخار
#تقدیم_به_مادران_خانهدار_سرزمینم
#امیدوارم_به_اصلاح_فرمهای_مشخصات!
#خدمت_در_هر_شغل_نتیجه_مادری_مادرها_ست
✍آينــــــــــﮫ
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
هدایت شده از واگویههای مامان چهار فرشته🇵🇸🇮🇷
می رسه روزی که خونهات از تمیزی برق میزنه!
دیگه خبری از خط خطی و نقاشیهای کودکانه روی دیوارها و اثری از هستههای آلبالو و آلوچه پشت و زیر مبلها نیست!
فرشها بدون لک و تمیزن ، مبلها از ریخت و قیافه نیفتادن!
در یخچال ساعتهاست که باز نشده و عمر خوراکیها از دقیقه به هفتهها افزایش پیدا میکنه!
دیگه چیزای عجیب و غریب زیر پات نمیاد و فریادت به آسمون نمیره!
دیگه خبری از سر و صدای خندههای انفجاری و دعواهای بیخودی نیست!
اون روز همه چی سرجاشه و میتونی باخیال راحت هر لحظه منتظر رسیدن یه مهمون سرزده باشی!
میتونی بدون نگرانی از گِل بازی و کثیف کاری کودکانت ، درخت و گلهای باغچه رو آب بدی!
میتونی تنهایی و بدون غُر و دعوای بچههات در مورد ناهار تصمیم بگیری!
میتونی در عرض چند دقیقه آمادهی رفتن به مهمونی و حتی مسافرت بشی!
کیف بزرگ و پر از لباس و شلوارای رنگارنگ و ریز و درشت جاشو به یه کیف شیک خانومانه و جمع و جور داده!
ساعتها کاری برای انجام دادن و حرفی برای گفتن نخواهی داشت!
روزهای زیادی باید تنهایی سر کنی!
دیگه برق چشمهای معصوم و ذوق کودکانهشون بابت یه پارک رفتن ، یه غذای مورد علاقه ، یه اسباببازی کوچیک، یه دلخوشی ساده و.. رو نخواهی دید!
و...
روزی که فرزندانت بزرگ بشن و آشیونهشونو ترک کنن خونهات ساکت ، آروم ، خالی و بی روح خواهد شد...
اون موقع آرزوی گذر زمان و رسیدن به روزهایی که کودکانت بزرگ بشن، جاشو به مرور خاطرات و حسرت روزهای گذشته میده...
اون روز دلتنگ امروزت میشی...!
حالا که امروز رو داری قدرش رو بدون ، ازش لذت ببر و کنارشون عاشقانه و شاکرانه زندگی کن...
#مادرانه
___________________________________
لطفا حتما مطالب رو با ذکر منبع ارسال بفرمایید ، متشکرم❤️
@mamanjoona
مارو به دوستاتون معرفی کنید😊
به کسانی که دوست دارید حال خوش مادری رو تجربه کنند🦋
مادرستان؛ سرزمین مادرانه نوشتها
اینجا، دنیا مادرانه است...
جایی برای اشتراک دلنوشتههای مادرانه
به ما بپیوندید 👇
https://eitaa.com/maadarestaan
🔆 وقتی خانه «مسجد» میشود!
🔻 ما در روایت میخوانیم: «مسجدِ زن، خانۀ اوست» یعنی اینکه هر کار و هر اقدامی که در منزل انجام میدهد، هر گامی از آن، «سجده» محسوب میشود.
«شببیداری» او برای مراقبت از فرزندش، تهجد و نماز و سجده محسوب میشود.
هر کاری که برای کمک به شوهرش انجام میدهد، نماز و سجده است.
بنابراین، زن میتواند زندگی خانوادگی خویش را به عبادت و نماز و سجده تبدیل کند؛
البته، تحقق این امر در صورتی است که زن بخواهد و نیت کند.
👤 #امام_موسی_صدر
📚 از کتاب #دین_در_جهان_امروز
با ما در مادرستان
https://eitaa.com/maadarestaan
البته یه ذره پدرانه بود این مطلب😊
اما خب در تربیت پسران به کار میاد و مهمه 👌
🔆 قایق شیشهای!
🔻 اسم خانهمان را گذاشته بودی قایق شیشهای و از من میخواستی بارش را سبک کنم.
- اینهمه ظرف بلور و کریستال میخواهیم چه کنیم؟ بیا آنها را هدیه بدهیم!
اوایل مقاومت میکردم. میگفتی: ما که نباید غرق مادیات بشویم. برای همین حرف قبول کردم آنها را ببخشیم. تا جایی که قایق، خالی از همهٔ اشیای زینتی شد. گفتی: حالا میتوانیم روی عرشهٔ کشتی بایستیم و خدا را سجده کنیم. بیآنکه ترس از غرق شدن داشته باشیم.
📚 از کتاب #آواز_پرواز | زندگینامهٔ داستانی #شهید_عباس_بابایی
📖 صفحات ۱۴۵ و ۱۴۶
#سبک_زندگی_اسلامی
~~~~🌸🍃🌸🍃🌸🍃~~~~
@madinefazele1001
https://eitaa.com/madine_fazele
خونه چندفرزندی همه چیزش خاصه!
تفریحاتش، روزمره هاش، زندگیش... 🤷♀
و البته مهمون داریش😌
خونه رو با چشم برانداز می کنم... 😵💫
عقربه های عجول ساعت هم منو برانداز میکنن😏
دست به کمر وسط خونه می ایستم و موندم چجوری در این فرصت کوتاه، این کوه رو جابجا کنم🤦♀
غرو لند کنان شروع میکنم به جمع کردن خونه:
_خوب آخه چرا مثه تو فیلما وقتی بازیتون تموم میشه اسباب بازیا رو نمیزارین سرجاش!
بله دیگه، میگین مامان فلک زده مون بیکار نشه یه وقت!! خودش جمع میکنه🤬
از این سر خونه میرم اون سر خونه و همچنان غرمیزنم، اما بچه ها که انگار آهن آبدیده شدن، زیر چشمی نگاه هم میکنن و با دیدن هم نمیتونن خنده شون رو کنترل کنن و ریز ریز و مثلا یواشکی میخندن🙄
و قطعا این خنده هاشون در حکم بنزین ریختن روی آتیش عصبانیت منه! 😠
_اینجا وایستادین میخندید؟!!! پاشین برین اتاقتون رو جمع کنین!
چَشمی از سر اجبار و بی میلی میگن و میرن سراغ اتاق منفجرشده شون!
حالا دور از چشمای من صدای ریز خنده شون تبدیل به قهقهه شده😡
قطعا دوباره مشغول بازی شدن!
با عصبانیت وارد اتاقشون میشم و بله! رختخواب هایی که تبدیل به سکویی برای پرش شده و وسط اتاق ولو شدن!
حالا انگار ساعت هم با بچه ها همراه شده و همه با هم به من و دردسرام میخندن! 😑
قبل از انفجار خشمم از همسرم میخوام که بچه های نازنینشون رو بردارن و ببرن پارک تا من با آرامش روان و بدون خون و خونریزی ناشی از عصبانیتم کار کنم! 😓😡
بالاخره و با اصرارهای من،بچه ها و پدرشون میرن بیرون و من می مونم و خونه!!
کار میکنم و غر میزنم:
_یهو بگین کوزت! والا کوزت اینقد کار نداشت که من دارم!
نگاه کن؛ اتاق که نیست؛ میدون جنگ جهاااانیه! 😤
آدم می مونه از کجاش شروع کنه! 🥴
بعد از جمع و جور کردن کف اتاق بچه ها، سراغ گوشه اتاق،برای نظافت، پشت تخت خواب میرم و با یه بسته مواجه میشم!
حدس میزنم یکی دیگه از اختراعاتشون باشه، نایلون رو باز میکم و با کمال تعجب یه کادو داخلش میبینم که روش نوشته:
«مامان گلم،تولدتون مبارک،ما خیلی دوستتون داریم،از طرف دختراتون» ❤️
ماتم میبره😮
به کادوی تو دستام خیره میشم و یواش یواش لبخند روی لبم میشینه ؛🥲
خستگی از تمام وجودم رخت میبنده و حالا دیگه نه تنها عصبانی نیستم که انگار خوشبخت ترین آدم روی کره زمینم؛🤗
بله، این بسته، با اون کادو پیچی کودکانه ش آبی بود روی آتیش عصبانیتم. 😌
بسته رو آروم سر جایی که قایم کرده بودن میزارم، و با خودم زمزمه میکنم:« پس بگو دلیل خنده های ریز ریزشون، برنامه ریزی برای تولد مامان و یه سورپرایز(شگفتانه) حسابی بوده»!
تولدی که تو روزمره های مادرانه م فراموشش کرده بودم و فکر نمی کردم کسی به خاطر داشته باشه! 🥺
حالا ساعت هم انگار، از این عشق مادر و فرزندی ماتش برده و متوقف شده! ⏱
با آرامش و عشق، بدون احساس کوزت بودن دوباره مشغول کار میشم! 😉
چقدر لذت بخشه تو خونه ای کار کنی که چندتا فرشته کوچولو هواتو دارن! 😍😍😍
بچه ها و پدرشون برمیگردن خونه، اما این بار بجای یه مامان اخمو، با یه مامان شاد و پرانگیزه و عاااشق مواجه میشن!☺️
با کمک همدیگه خورده کارای باقیمونده رو انجام میدیم و خونه، مهیای رسیدن مهمون میشه🤗
خونه ای که در و دیوارش از عشق میدرخشه؛
عشق به مامان و بابا،عشق به بچه ها،عشق به همدیگه... 🤩🤩🤩
بله؛ خونه چند فرزندی همه چیزش خاصه؛
حتی تولد مامان...🧕
✍آينــــــــــﮫ
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
❁ـ﷽ـ❁
گویند در روز محشر
اعضا و جوارح انسان، درباره او شهادت میدهند
چشم ها از چیزهایی میگویند که دیده اند و نباید میدیدند
گوش ها، حرف هایی را که غضب و ناخشنودی خداوند در آن بوده و شنیده اند، شهادت میدهند
دست ها میگویند که چه کارها که نکرده اند
پاها میگویند که چه جاها که نرفته اند
باشد
باشد
ما نقطه تسلیمیم در این دادگاه عدل
هر چه میگویند، آری! کرده ایم، شنیده ایم، گفته ایم
حق است تمام روز جزا
اما…
اما ای چشم های نازنین من،
خواستم بگویم هرچه را که شهادت میدهید،
یادتان نرود از تمام آن شبهایی که قرمز شده و خسته، میسوختید اما اجازه بسته شدن نداشتید!
با من کنار طفلی گاه بی قرار و ناآرام و گاه تب دار، بیدار بودید…
پای من،
هرچه را که شهادت میدهی،
یادت باشد شهادت بدهی تمام آن ساعاتی را که پیوسته دور خانه با فرزندی در آغوشم راه رفتی،
ساعاتی را که در اتاقی نیمه تاریک ایستادی و من لالایی خواندم و گهواره را تاب دادم،
روزها و شب هایی که با من به خیابان و بوستان و خانه بازی آمدی و رفتی تا شادی و تفریح طفلم را فراهم کنیم،
همه شب و روزهایی که درازتان کردم و نازبالشتی روی شما گذاشتم و تکانتان دادم تا فرزندم روی حرکت آرام شما آرام بگیرد و خواب برود،
همه آن دردهای گزنده نیمه شبانه ناشی از باقیماندن یک اسباب بازی از چشم دورمانده روی زمین…
دست های خوبم، کمک کارهای همیشگی ام،
شما هم یادتان نرود!
همه آن زمان هایی که زیر سر کودکانم خواب رفتید و گزگز کردید!
همه زمان هایی که خودتان ضعف داشتید و گرمتان بود و خسته بودید، اما کودک من را که از راه رفتن خسته شده بود به آغوش گرفتید،
همه آن چنگ هایی که به لکههای سرسخت و لجوج لباس ها زدید،
همه آن چشم چشم دوابروهایی که دهها بار پشت سر هم کشیدید،
همه آن دهها تکه کوچک لباس خیس شسته شده که تکاندید و پهن کردید،
همه آن وقتهایی که در آفتاب غیرقابل اجتناب مسیر، برای صورت کوچک کودک سایه بان شدید،
همه را آن روز، در کنار همه قصورها و تقصیرهایم، شهادت دهید.
پوست نازنیم
یادت نرود هرچه گفتی،
از همه آن قطره های شیر و غذایی که روی تو امتحان کردم تا ببینم دمایش برای دهان طفل لطیفم مناسب است یا نه هم بگویی،
از همه گازهای آن دندان های تیز شیری،
از همه ترک برداشتن ها، خارش ها،
از همه سوختن ها، بریدن ها، زبر شدن ها...
زبان من
زبان من
زبان من
امان از آنچه که بین من و تو گذشته است
اما
تو هم یادت نرودها! 😭
همه آن کلمه های همیشه جاری بی حساب و کتاب که عشق چاشنی آن ها بود، همه آن جواب های هزارباره تکراری به کودکانه ترین سؤال ها، همه آن لالایی ها با دهانی خشک و مغزی نیمه خفته، همه آن درآوردن صدای انواع حیوان ها و گفت و گو از زبان هر شیء و جانوری و خنداندن ها و حواس پرت کردن ها و آموزش دادن ها،
همه آن لب گزیدن ها و تو را به کام گرفتن ها و کظم غیظ ها،
همه آن دلداری دادن ها و همدلی کردن ها و امید دادن ها و تشویق کردن ها و بزرگ کردن موفقیت های کوچک و تاب آوردنی کردن شکست ها،
همه آن دوستت دارم های مکرر،
همه آن دنیای منی، جان منی، نور چشم منی های صادقانه،
همه این کلمه هایی که تو واسطه شدی تا مثل آب و نور، به پای جوانه های زندگی ام بریزم...
همه اینها را یادت بماند زبان من!...
و اما
تو!
آن روزی که همه همسنخهایت مشغول گواهی اند که چگونه - چه از حلال چه از حرام- انباشته و گاه اذیت شده اند،
تو
بلند و رسا
برای من شهادت بده که با چه پُر شدنی، با چند بار انباشته و خالی شدنی،
به این ظاهر درآمده ای!
شهادت بده که بخاطر چه حَملی، و چه باعظمت باری،
آنقدر اذیت شدی، فشار تحمل کردی، اسید بالا زدی، جای ریه ها را تنگ کردی و اجازه نفس راحت ندادی!
اصلا میدانید؟
روی همه شما حساب ویژه باز کردهام!
شمایید آن چه که من با خود به گور میبرم تا در روز گرفتاری همگان،
با شاهد گرفتنتان،
برائت از آتش بخواهم و رضوان طلب کنم!
مگر وعده نکرده بودند که بهشت تحت اقدام ماست؟.....
✍ هـجرتــــــــ
بله و ایتا @hejrat_kon
اینستاگرام @dr.mother8
#نشربامنبع
#مادرم_باافتخار
هدایت شده از دوتا کافی نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حجت_الاسلام_اعلایی
✅ اجازه بدید بچه هاتون رشد کنند...
#تربیت_فرزند
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
مادرستان ، سرزمین مادرانه نوشتها
https://eitaa.com/maadarestaan
مادرستان ، سرزمین مادرانه نوشتها
https://eitaa.com/maadarestaan
مادرستان ، سرزمین مادرانه نوشتها
https://eitaa.com/maadarestaan
مادرستان ، سرزمین مادرانه نوشتها
https://eitaa.com/maadarestaan