هوالعلیم
پدر؛ این دیگه چیه مدام دستته ؟!
آیدین؛ کتاب.
_؛ خدا قوت، کور نیستم میگم که چی بشه هی سرت تو کتابه، آخرش چی؟! کتاب خوندن برات کار و بار و زندگی میشه؟!
_؛ خوب به قول احسان «خواندن راهی است برای زنده ماندن.»
_؛ احسان دیگه کیه؟ من به مادرت میگم ببین کی زیر پای این پسر میشینه و از راه بدردش میکنه، قبول نمیکنه و هی میگه؛ آیدین من خیلی عاقل و حواس جَمعه، خیالت تخت. با این حرفا دلش خوشِ و امیدواره تا تو خیرسرت مثلا دکتری مهندسی چیزی بشی!!
_؛ خوب آخه «خواندن مثل یک درمان است. یک شفای درونی یک امید واقعی.»
_؛ خدا شفات بده پسر، دنبال دوا و درمونت تو کتابی، مثل اینکه مجنون شدی و این خزعبلات مغزت رو پوکونده، به جای این اراجیف پاشو بیا دم مغازه دو بار گونی پسته جابجا کن، هم کمک حال من و برادرت باش، هم راه و رسم کار رو یاد بگیر برای آیندت.»
آیدین سکوت کرد و به سمت اتاق مشترکشان با اورهان رفت و آهسته زیر لب نجوا کرد؛ «جبر زندگی ما را مجبور به کارهایی میکند که خیلیهایشان را دوست نداریم.»
اورهان که صدای مشاجره آیدین و پدر را شنیده بود با دیدن آیدین گفت؛ این چرت و پرتها چیه سمبل میکنی؟! به جای این همه حرف مفت زدن، بیا مغازه دم دست ما دوتا کار انجام بده لااقل...
آیدین با خونسردی گفت؛ بهبه، دو کلام هم از مادر عروس!!!
اورهان با عصبانیت داد زد؛ اصلا خلایق هرچی لایق!
مادر که تا الان شنونده بود، بالاخره سکوتش را شکست و با غیض گفت؛ خدا بگم چکارتون نکنه، ببینم شما دوتا یه روز میتونید مثل بچه آدم باشید، آخه درد و بلای پسرای خانم جنیدی بخوره تو فرق سرتون، اونا چهار تا هستند، شما دوتا. برید برادری رو از اونا یاد بگیرید.
آیدین؛ مامان دوتا نه، سه تا
_؛ ای مادر، نصرالله اونا میپره رو دیوار و میره راهپیمایی و انقلاب میکنه بعد اون یوسف بخت برگشته دست و پا چلفتی من از دیوار میپره و کل مشاعرش رو از دست میده و نمیتونه حتی خودشو ضبط و ربط کنه، راهپیمایی و تاثیر در انقلاب پیشکش، دیگه با این اوضاع اون تیکه گوشت رو قلم گرفتم، بچم بود و نبودش یکی شده.
_؛ مامان این حرفا چیه، اولا خواست خدا بوده این بچه مریض بشه، بعدشم نمیخواد پسرای جنیدی رو تو سر ما بکوبی
اول به آقاتون بگو پدری کردن رو از حاجی جنیدی یاد بگیره، چطور حمایت کردن زن و بچه و بزرگی کردن رو !! بعد ما هم کوچیکی کردن آقامون و برادری کردن رو از پسرای جنیدی یاد بگیریم.
اورهان؛ والا بخدا، درسته این پسره عقلش سرجاش نیست و دل خوشی ازش ندارم ولی بیراه نمیگه دیگه مادر من!
مادر؛ چی بگم والا، حاج آقا جنیدی مُلاست، درس دین و خدا و پیغمبر خونده. درست و غلط رو خوب میدونه، باباتون که تو بازار بزرگ شده و هرجا لنگ بوده از اون ایاز الدنگ پرسیده و اونم درست و غلط رو قاتی پاتی، کادو پیچ کرده و تحویلش داده، چمیدونم.
اورهان؛ راستی جناب آیدین؛ عیب نداره حاجی جنیدی آخونده، به تریج قبای روشنفکری و ادا و اصولاتتون برنخوره یوقت؟!
آیدین؛ آخوند و غیر آخوند نداریم، راه و روش و کارش درست باشه، حالا هرچی!!
کاش بابای ما هم این مدلی آخوند بود، اصلا من کتاب #بابا_گوریو رو میزاشتم زمین و میرفتم #سر_بر_در_دامن_ماه بانو حدیث میخوندم والا بخدا !!!
#حلقه_پنجم_کتابخوانی_مبنا
#سمفونی_مردگان
#آداب_کتابخواری
#مگر_چشم_تو_دریاست
#سر_بر_دامن_ماه
#ماستا_رو_نریز_تو_قیمهها
@maahjor
مهجور
هوالعلیم پدر؛ این دیگه چیه مدام دستته ؟! آیدین؛ کتاب. _؛ خدا قوت، کور نیستم میگم که چی بشه هی سرت
مادر؛ بانو حُدیث کیه؟! #سر_بر_دامن_ماه چیه مادر؟! از این رمان عشقیها نباشه!
آیدین؛ نه مادر من! سرگذشت مادربزرگ امام موعوده، البته من که خوشم نمیاد ولی خوب انگار بد هم نیست!!
مادر؛ عه چه جالب! مادر خدا خیرت بده ازین چیزا هم میخونی، میگم من که سواد ندارم برای منم بخون ببینم چی گفته!
آیدین؛ ای بابا! یه چیزی میگی مامان ها!
همون یه بارم به زور حلقه استاد جوان و تو رودربایستی خوندم کلا نچسبه، من که خوشم نیومد.
مادر؛ حلقه چیه؟! استاد جوان کیه؟! از راه بدرت نکنه؟!
_؛ ای وااای! دوباره نگرانیت شروع شدا، بابا گروه کتابخونیه، منم خیلی نمیشناسمش یکی از دوستام معرفی کرد، منم چون بحث کتاب خوندن بود گفتم باشه، بعد دیدم طرف ملاست، خورد تو حالم!
اورهان؛ شما نبودی دو دقیقه پیش افاضات فرمودی، آخوند و غیر آخوند نداره! باید حرفش و کارش درست باشه پس چی شد؟!
_؛ ول کن تو هم از آب گلآلود میخوای ماهی خودتو بگیری! به قول #عباس_خان_معروفی کلا «من نه از این جماعت خوشم میاد نه بهشون فکر میکنم.»
_؛ پس تعریفت از جُنیدی چی بود؟!
خوب اون بنده خدا واقعا کارش درسته نتیجه کارش هم مشخص، اصن ول کن بابا !!
مادر؛ آره والا، حاج جنیدی کجا و آقای شما کجا ؟! معصومه دخترش میگفت آلا چقدر براش درد و دل کرده از روز عروسیش گفته که آقا جون گذاشت و رفت و تو عروسیم نموند، گفته تقی به توقی میخوره، آبادانی اینو مثل پتک میکوبونه تو سرم که تو اگه ارزش داشتی برای خانوادت، بابات برای مراسم عروسی ول نمیکرد بره !!
یا اینکه بهش میگفته معلومه اضافی بودی تو خونه، هم خودت دست پاچه بعله رو گفتی هم خانوادت هیچ پرس و جویی نکردن، ببینند من چکارهام چه جور آدمیام
الآنم که چندساله از خونه رفتی حتی یه تو که پا نیومدن آبادان ببینن دخترشون کم و کسری داره! نداره!
بچم خیلی غریبی کشید و غریبونه گُر گرفت و سوخت.
معصومه میگفت خیلی دلم سوخته براش، دلم نیومده از پیگیریهای بابام بهش بگم، برای اینکه حال و هواش عوض بشه بهش گفتم غصه نخور مامان منم روزی که من داشتم میرفتم خونه بخت وایساده بود کنار اجاق بادمجون سرخ کردن، فکر کن بادمجونا از من براش مهمتر بودن!! یهو دوتاییمون زدیم زیر خنده، نمیدونم آروم شد یا آتیش زیر خاکستر وجودش موند که بعدها شعله گرفت و سوخت.
#حلقه_پنجم_کتابخوانی_مبنا
#سمفونی_مردگان
#آداب_کتابخواری
#مگر_چشم_تو_دریاست
#سر_بر_دامن_ماه
#ماستا_رو_نریز_تو_قیمهها
@maahjor
مهجور
هو مالک الملک سرم شلوغ است پر از هیاهو، دلم بیقرارد و آرامش ندارد. در سرم انگار یکی مدام حرف میزند
هو سریع الرضا
رئیس یک : ببین از من نرنج، تو برام مهمی، خوشحالیت، سلامتِت، خوب بودنت، باور کن نمیخوام اذیتت کنم یا کارشکنی کنم، من با خودم درگیرم چکار باتو دارم آخه!! نمیدونم چرا تو شاکی میشی!
رئیس دو : چون من رو هم درگیر میکنی حالا خواسته یا ناخواسته، ولی من دارم پاسوزت میشم و این اصلا خوشایندم نیست!
ر.یک : من تکلیفم با خودم روشن نیست! درست، قبول دارم ولی درگیر مشکلات خودمم، یادم نمیاد به تو چیزی گفته باشم یا خواسته باشم آزاری بهت برسه، در واقع اصلا با تو کاری ندارم و سرم به کار خودم گرمه و به فکر بدبختی خودمم.
ر. دو : چرا نمیفهمی! دارم میگم من تمام حواسم پیش توعه لعنتی، بهم میریزی بهم میریزم، غصهدار میشی غصهدار میشم، خوشحالی خوشحالم، وجودم گره خورده به توی لامصب، که انگار هیچی از عاطفه سرت نمیشه، من تمام قد زل زدم به تو، که هر سازی بزنی برقصم، بعد تو میگی من سرم به کار خودمه؟!
آخه بیانصاف چرا نمیفهمی تمام دغدغهام اینه سازت کوک باشه و دنیا به کامت.
بعد که ساز ناکوک میزنی و غم میشینه تو سینت، به چکنم چکنم میفتم، تمام اعضا و جوارحم بهم میریزه اصلا زلزله مینشینه تو وجودم و دیگه تنم آرامش و قرار نداره!
تمام وجودم بند تمام وجودت شده، من بی تو قرار ندارم و آرامشم گره خورده به آرامشت، بعد تو دم از من که کاری به کارت ندارم میزنی؟! خیلی بیانصافی!
_ : جدی! راست میگی!
_ : پ نه پ، شوخی میکنم!
_ : شرمنده، من غرق افکار خودم بودم حواسم بهت نبود. البته بعضی مواقع هم فکر میکردم از لج من وقتی من مشوشم و پر از فکر و خیال و دغدغه، تو هم از قصد سر و صدا و جنجال میکنی که حواسها به تو جلب بشه و تمرکز رو من نباشه، خودت سوگلی باشی.
_ : آخه مغزفندقی، من چه نیازی به توجه و تو چشم بودن دارم، همینجوریشم همه دست به دامن مناند تا لقمه نونشون رو تقسیم کنم بینشون، من نگرانیم توئی که اصلا حواست به خودت نیست، حیف که دوست دارم وگرنه کلا بی خیالت میشدم تا بفهمی یه مَن ماست چقدر کره داره؟!
_ : ببخشید، نمیدونستم همه این کارا از سر محبت و دلسوزیه، قول میدم از این به بعد بیشتر مراعات کنم و حواسم بهت باشه.
_ : آفرین، همینکه حالا فهمیدی خوبه، پس از این به بعد خیالم راحت باشه؟
_ : آره بابا، خیالت جمع.
_ : دمت گرم.
#زندگی_شیرین_میشود
#آشتی_کنان
@maahjor
هو الرئوف
دخترک: مامان، خاله مامان داره؟
من: آره، مامانی مامانشه
_ : عه مامانی که مامان توعه!
_ : خوب مامان خاله هم هست، مامان هردومونه، تازه مامان دائیها هم هست
_ : عه مگه میشه، مگه همه یه مامان برا خودشون ندارند.
_ : همه مامان دارند ولی میشه مامان چندتا بچه بود مثل من که هم مامان توام هم مامان داداش
_ : مامانی هم مامان داره؟
_ : آره عزیزم
_ : بابایی چی؟
_ : بله
_ : ولی من مامانشون رو ندیدم
_ : رفتند پیش خدا
بعد از دقایقی سکوت
_ : مامان، خدا مامانه یا بابا ؟! من نمیدونم خدا مامانه یا بابا؟!
_ : نمیدونم، شاید هم مامان هم بابا
ولی از مامان مهربونتره
- : خدا هم مامان همس!
_ : آره عزیزم، خدا برای همس.
👌 بوقت ۴سال و ۸ماهگی دخترک
#رب_العالمین
#أرحم_الراحمین
@maahjor
هوالشافی
دوباره اهرمن شبیخون زده و سپاهم را غافلگیر کرده، و هر چقدر لشکر را تجهیز میکنم و سعی که مسلط باشند تا شکست نخورند گویی فایده ندارد و بساط حمله تا چند روز ادامه دارد.....
درد توی سرم میپیچد، پیچیدن که نه، غوغا میکند، حجم سنگی استخوان جمجمهام دچار انبساط شده، گویا میل از همگسستگی دارد و چونان اسب وحشی که خیال رامشدنش را بر دل سوارکار مینهد، رمیده و یکنفس در حال طغیان است.
فشاری از تمام جوانب سر، مغز را درگیر کرده، گوشهایم میل به کَرشدن دارد، چشمهایم نور را برنمیتابد، زبانم در کام فروخفته و کنج عزلت برگزیده، گلویم خفقانی احساس میکند، دستانی نامرئی گلویم را میفشارد، نَفَسم کرشمهکنان و به ناز در رفت و آمد است. چیزی درونم معدهام فوران میکند و با قدرت تا گلو پیش میآید و یکهو از شتابش کم شده و به جای اول باز میگردد.
جمجمه بیقرار است، مغز تاب ندارد، چشم سو ندارد، گوش رمق ندارد، زبان الکن شده، گلو در فشار است، نفس به شماره افتاده، معده طغیان کرده،
جانم به التماس افتاده ....
#میگرن
#دشمن_تادندان_مسلح
#لشکر_شکست_خورده
@maahjor
هو المحبوب
چند وقتیست که تکلیف بر نوشتن دارم و البته تمایل، گاه و بیگاه کلمات میجوشند، سرریز میشوند تا میآیم شعله را کم کنم و مانع سرریز شدن و هدررفت شوم و سر حوصله مزهمزه کنم طبع پریشان را، ناگه از شور و شیدایی میافتد و بالکل خاموش و مسکوت زل میزند که میخواستی بوقت جوشش و غلیان، قلم بدست بگیری و مکتوب کنی...
و هر آنچه التماس، که لامصب بدموقع به طرب آمدی و بیوقت طنازی و دلدادگیت گُل کرد و آن زمان که در هبروتم، تو نیز زبان به کام بگیر و خاموش چون من، به فکر فرو برو و هر وقت مَنَت مهیای دستگیری قلم شد، به شوق مدد رسان و در دست و زبان و جانم جاری شو...
ولی افاقه نکرد که نکرد...
بیوجدان چموشتر از این حرفهاست، مطیع و سازشکار نیست و حرف، حرف خودش است.
پریشان که شود، گیسو میفشاند و هَرولهکنان آشفتگیاش را سرریز میکند....
چاره نیست مَنَش دستم زیر سنگ اوست و باید فرمانبردار امرش بود تا او نیز سر ناسازگاری ننهد و بوقت نیاز سنگ تمام گذارد.....
امید که بخت یار باشد و بوقت طرب و پریشانی و طنازیاش، اسباب کتابت مهیا .....
#پریشانی
به دعوت خانم اختری عزیزم🌷
@Negahe_to
@maahjor
مهجور
هوالشافی دوباره اهرمن شبیخون زده و سپاهم را غافلگیر کرده، و هر چقدر لشکر را تجهیز میکنم و سعی که مس
هوالحکم
جنگ اول به از صلح آخر
حریف چِغِر و بَدبدن است، زورش زیاد است اما منطق نمیداند و تمایل عجیبی در به کرسی نشاندن اراده خود دارد....
در نبرد تن به تن پیروز میدان است و در برابرش هر تمهیدی بیندیشم محکوم به شکست میشود.
ناگزیر دست به دامان گفتگو میشوم تا بفهمم خبرش چه مرگش است؟!
هرچه تغلا میکنم که تو هم اندکی کوتاه بیا و بگذار چند صباح باقی مانده به خوشی بگذرد و کدورتها تمام شود و لااقل اندکی از زندگی لذت ببریم، حرف را از دم گوشش پس میزند و چونان توپ پینگ پونگ به سمت خودم پرتاب میکند.
بارها تلاش خرجش کردهام تا کلام را به سمتش روانه کنم، سماجت دارد در باز پس دادن و تحویل نگرفتن.
مترصد فرصتم تا در حواس پرتیاش به طرفه العینی کلمات را به سرعت روانه گوشش کنم، امید که مقبول نظر افتد و در دل سنگش اثر کند.
بالاخره موفق میشوم، قرار مذاکره میگذاریم شاید راهحلی برای عبور از بحران باشد..
بر سر میز مذاکره مینشینیم به امید معامله برد_برد
او به اهدافش برسد و من از شر او و قلدریهایش خلاص شوم..
شروع میکند به شرط گذاشتن تا دست از سرم بردارد و مرا رها کند ...
مجبورم بخاطر آزادسازی سرزمین اشغالیام، شروطش را بشنوم
منتظر میمانم تا اوامرش را بفرماید، لیستی برایم ردیف میکند...
سکوت، تاریکی، هوای معتدل، اکسیژن خالص، غذای مقوی و کمحجم، استراحت و خواب کافی عدم فکر و خیال و استرس و فشار عصبی و...
کلامش را قیچی میکنم و میپرسم چه خبر است ؟!
ابرو در هم میکشد و میگوید؛ هنوز مانده!
میگویم پس یکهو بگو اسیر میخواهی!!
یک غلام حلقه به گوش و گوش به فرمان!!
فتوا به حرمت تمام حلالها میدهی که چه شود؟! از همه چیز منعم میکنی که خیرسرت از شَرت نجات یابم و آنچه متعلق به خودم هست باز پس دهی؟!
حاشا به این منطق و قدرت زورگویی؟!
تو بگو همه شرطها را بپذیرم، از هر آنچه هست دست بکشم و قوای پنجگانه را تعطیل، اما بگو چطور بیخیال فکر کردن شوم ؟!
فکر و اندیشه ورزی جانِ تن است....
بی جان، زندگی به چه کار آید؟!
#دشمن_تادندان_مسلح
#مذاکره
#عدم_توافق_وتفاهم
#مرا_به_خیرتو_امیدنیست_شرمرسان
@maahjor
هوالحبیب
کدام مجنونی پیغام عشق را اینچنین در کوی لیلیاش به یادگار گذاشته ؟!
فریاد دوستت دارم را بر دیوار آجری آشیانه محبوبش حبس کرده تا محبوس مدام در منظر چشم لیلی خوشرقصی و جلوهگری نماید و چه بسا در منظر چشم همگان!
که بدانند دلبر این خانه، دلداده دارد، خیال خام و ناپختهای بر ذهن آشفته رقیبی خطور نکند.
شاید خواسته بگوید دوستت دارم را نه تنها بر دیوار قلبم بلکه بر دیوار خانهات حک کردهام !
آشکارا و با رنگ خون که قابل کتمان و نادیده گرفتن نباشد، جوری که هر رهگذری از چند فرسخی هم ببیند و بداند که ملک قلبم به نام معشوقهای سند خورده که در این سرا سکنی دارد.
کاش تو هم نقش دوستت دارم روی دیوار را برداری و بر دل و قلبت حک کنی تا هر دو در این رسوایی عشق سهیم باشیم .....
#عشق_رسوایی_محض_است_که_حاشا_نشود
@maahjor
هوالکریم
اولین ماراتن #حلقه_ششم_کتاب_مبنا، در کامم شیرین شد با هدیه کریمانه برادر گرامی، جناب آقای کرامت بزرگوار
کریمان حلقه کتاب مبنا
نور رزقتان
دستان کریم آل طه ع، دستگیرتان 🌷
#هدیه_خوبه_ازطرف_ارباب_حلقه_باشه
#ارباب_حلقه_خوبه_کریم_باشه
#هدیه_ماراتن_خوبه_زود_ارسال_بشه😊
#کریم_تراز_ماراتن
#نور_رزقتان
@maahjor
هدایت شده از میرزا بَطران
کف دستم خیس است. فرمان دوچرخه را هم خیس کرده. شبیه به جنّم تا انسان. بخاطر کلاه و ماسک سیاهم میگویم. آخر کدام آدم عاقلی این ساعت از شب بیدار است؟ پشت ماسک، ریش تازه نوک زدهام خیس شده. کیفم را از دوش بر میدارم. درآغوشش میکشم؛مثل پاکت سیگاری که باید قایم شود. دوچرخه را به درخت جلو خانهشان تکیه میدهم و میایستم درست وسط کوچه. حالا هم به اول کوچه مسلط هستم و هم به آخرش. دستم سمت زیپ میرود، بازش کنم. چشمم اطراف را میپاید. خاطرم از بابت نیامدن کسی آرام میشود و دست میاندازم داخل کیف. اسپری قرمز رنگ را، انگار کلت کمری پُری در میآورم. بین کیف و سینهام آرامش میکنم. البته این کُلت نیست که میلرزد، دست من است. سمت دیوار آجری رنگ میروم و درِ اسپری با صدای پُق میپرد. اسپری را در دست میگیرم و مینویسم دوست دارم. دلم میخواهد او هم مثل من بخواندش: دوسِت دارم. نه دوستَت دارم. اینجور خودمانیتر است. میم دارم که تمام شد، ثانیهای بعدش سوار بر دوچرخه به سمت خانه رکاب میزدم. انگار دو جوجهٔ در تخم داخلم بود. هر دو هم با تمام توان به تخم نوک میزدند که رها شوند. یکی در قلبم، یکی در سرم. صدای نوک زدن جوجهٔ در قلبم را میشنیدم.
حتما فردا که میخواست برود مدرسه چشمش به زیر پنجرهٔ اتاقش میخورد و یاد من میافتاد. ولی نمیدانست من همیشه به یادش هستم. البته که میدانست. هم او، هم در مدرسه و فامیل. همه خبر داشتند از دل باختگیم به او. خیلی دوستش داشتم. نه فقط بخاطر ظاهرش، که متر اندازهگیری این و آن بود. بلکه بخاطر درکی که داشت. من را میفهمید؛ من را زندگی میکرد. برای همین خیلی دوستش داشتم. اما نه؛ من فقط نوشتم دوستدارم. پس خیلیش کجاست؟ و این شد که برگشتم. دوستدارم هنوز خشک نشده بود. معادل سازی کردم که خیلی را خیلی بخواهم بکشم، چهار وجب بسش است. ولی نکند کمتر شود و از دوست دارم فاصله بگیرد. پس نباید از اسپری کم میگذاشتم و ولخرجی میکردم در کشیدن یی آخر خیلی. خیل را که نوشتم، نور ماشینی از سرکوچه چشمم را زد. ی را نفهمیدم چطور نوشتم. دوچرخه را دست گرفتم و آرام آرام قدم برداشتم. که فکر نکند استرس دارم. پرشیای لعنتی که رد شد، بِدو برگشتم. ایستادم جلوی پنجره اتاقش. گند زده بودم. بدتر از این نمیشد. ی کج شده بود. کج و زشت. ولی من خیلی قشنگ دوستش داشتم.
دستم را مشت میکنم، و پیشانیام را هدف میبرم.
خیلی کج
#مثلا_پست
مهجور
عکس را در کانال یکی از اعزّهٔ نویسنده دیدم، و ایده داستان به ذهنم بارید. با شما هم به اشتراک میذا
البته میرزا بطران بزرگوار
خیلی لطف داشتند
و بنده را در جرگه نویسندگان قلمداد کردند
حتی با اغماض غلوشده هم
این عنوان بر قامت حقیر زار میزند
و فاصله از زمین تا آسمان است
ولی از جهت اینکه مطلبم ایده نوشتن ایشان شد، خرسندم