هدایت شده از میرزا بَطران
کف دستم خیس است. فرمان دوچرخه را هم خیس کرده. شبیه به جنّم تا انسان. بخاطر کلاه و ماسک سیاهم میگویم. آخر کدام آدم عاقلی این ساعت از شب بیدار است؟ پشت ماسک، ریش تازه نوک زدهام خیس شده. کیفم را از دوش بر میدارم. درآغوشش میکشم؛مثل پاکت سیگاری که باید قایم شود. دوچرخه را به درخت جلو خانهشان تکیه میدهم و میایستم درست وسط کوچه. حالا هم به اول کوچه مسلط هستم و هم به آخرش. دستم سمت زیپ میرود، بازش کنم. چشمم اطراف را میپاید. خاطرم از بابت نیامدن کسی آرام میشود و دست میاندازم داخل کیف. اسپری قرمز رنگ را، انگار کلت کمری پُری در میآورم. بین کیف و سینهام آرامش میکنم. البته این کُلت نیست که میلرزد، دست من است. سمت دیوار آجری رنگ میروم و درِ اسپری با صدای پُق میپرد. اسپری را در دست میگیرم و مینویسم دوست دارم. دلم میخواهد او هم مثل من بخواندش: دوسِت دارم. نه دوستَت دارم. اینجور خودمانیتر است. میم دارم که تمام شد، ثانیهای بعدش سوار بر دوچرخه به سمت خانه رکاب میزدم. انگار دو جوجهٔ در تخم داخلم بود. هر دو هم با تمام توان به تخم نوک میزدند که رها شوند. یکی در قلبم، یکی در سرم. صدای نوک زدن جوجهٔ در قلبم را میشنیدم.
حتما فردا که میخواست برود مدرسه چشمش به زیر پنجرهٔ اتاقش میخورد و یاد من میافتاد. ولی نمیدانست من همیشه به یادش هستم. البته که میدانست. هم او، هم در مدرسه و فامیل. همه خبر داشتند از دل باختگیم به او. خیلی دوستش داشتم. نه فقط بخاطر ظاهرش، که متر اندازهگیری این و آن بود. بلکه بخاطر درکی که داشت. من را میفهمید؛ من را زندگی میکرد. برای همین خیلی دوستش داشتم. اما نه؛ من فقط نوشتم دوستدارم. پس خیلیش کجاست؟ و این شد که برگشتم. دوستدارم هنوز خشک نشده بود. معادل سازی کردم که خیلی را خیلی بخواهم بکشم، چهار وجب بسش است. ولی نکند کمتر شود و از دوست دارم فاصله بگیرد. پس نباید از اسپری کم میگذاشتم و ولخرجی میکردم در کشیدن یی آخر خیلی. خیل را که نوشتم، نور ماشینی از سرکوچه چشمم را زد. ی را نفهمیدم چطور نوشتم. دوچرخه را دست گرفتم و آرام آرام قدم برداشتم. که فکر نکند استرس دارم. پرشیای لعنتی که رد شد، بِدو برگشتم. ایستادم جلوی پنجره اتاقش. گند زده بودم. بدتر از این نمیشد. ی کج شده بود. کج و زشت. ولی من خیلی قشنگ دوستش داشتم.
دستم را مشت میکنم، و پیشانیام را هدف میبرم.
خیلی کج
#مثلا_پست
مهجور
عکس را در کانال یکی از اعزّهٔ نویسنده دیدم، و ایده داستان به ذهنم بارید. با شما هم به اشتراک میذا
البته میرزا بطران بزرگوار
خیلی لطف داشتند
و بنده را در جرگه نویسندگان قلمداد کردند
حتی با اغماض غلوشده هم
این عنوان بر قامت حقیر زار میزند
و فاصله از زمین تا آسمان است
ولی از جهت اینکه مطلبم ایده نوشتن ایشان شد، خرسندم
مهجور
هوالجبار پس از سالیان دراز دست به کار شده تا مربای هویجی برهم نهم، القصه چون فراموشی در ذات آدمیست
هوالمتعالی
الهی ! هرآنچه از کاستی و نُقصان است بر نفس خویش روا داریم و امید به جبران تو داریم.
معبودا ! ما شکر نعمتت را نتوانیم و قدر رحمتت ندانیم و اگر دستگیریات نباشد، به یقین در چاه ضلالت فرو اُفتیم...
کریما ! همه چشمداشت بنده به خداییست که تواناست بر مبدل ساختن خبط و خطا و تقصیر به خیر و خوبی و نیکی.
اگر به امید تو نباشیم و دست به دامان کرمت روزگار سپری ننماییم، بفرما به کجا دستآویز شویم و داد به کجا بریم از دست نفس و وسوسه و هوا و هوس.
اگر دستگیریات به فریادمان نرسد و لطفت ما را زیاده میآید، بفرما به کدام خدا پناه بریم ؟!
مگر بنده را جز رب و خدایش مدد رسانی هست؟!
مگر نفرمودی بخواه تا عنایت کنم، حال که خواستم اگرچه فراتر از قدر و قد خود، آیا رواست که حواله به غیر کنی؟!
و اگر غیری به جز تو، قدرت پاسخ دارد نشانم بده؟!
بار الها ! چونان مربای هویج کذایی که فاصله گرفت از اصالت خود و همگان حکم بر نابودی و تباهیش زدند و جز رَبّش کسی به فریاد نرسید و حیف داشت از نابودی زحمت و محنت خود و فرصت دوباره زیستن و نوزایی را از او دریغ نداشت تا سرانجام مربا چنان شد که بایست و دریغ و افسوس دگران را برانگیخت که کاش ما نیز چنان خَلقی داشتیم.
بندهات نیز گاه چنان سخت و تاریک شود که دگران حکم بر ابطال و اسقاط دهندش و گویند فلانی کارش تمام است و به کار نیاید و دگر راه صلاح بازنیابد.
در این تحریم خلق و بایکوت اهل قرب؟!
شفیقی مرهم بباید که آبرو نهد تا مربای از دست رفته جان دوباره گیرد و شود مربای هویجی آنچنانی !!!
شفیقی که خود وقت و انرژی و سرمایه روا داشته برای خلق کردن، به یقین برای بقا و صلاح آن هم دریغ نفرماید و کند هر آنچه لازم و بایست.
اوست که خلق کرده و هموست که مجدد فرصت جبران دهد و چونان بندگان لامروت، بالفور و بیشکیبا از سر خود وا ننهد.
بار الها ! بنده اکثر اوقات مشغول خرابکاری و مخدوش کردن نعمات رب است و همگان گویند کار خراب است و فلانی تمام.
ولی استدعا بر آنست که تو دور نیندازی آنچنان که خلق بنمایند.
الهی ! هرآنگونه خود صلاح دانی از عیب و نقص ز ما برگیر و فرصت دوباره ارزانیمان دار.
ناامیدی و زود قطع امید کردن از خصایص بندگان است که به محض مشاهده قصور دگران حکم بر بطلان دهند و غرق در نشدنها شوند، به یقین این خصلت ناپسند، زیبنده خدای شدنها نیست.
الهی تو گو باش، تا باشیدنت در بندهات جریان یابد.
به زیر بار گنه گام برنمیگیرم
که زیر بار به آهستگی رود حمال
چنین گذشت که دیگر امید خیر نماند
مگر به عفو خداوند منعم متعال
سعدی
#یاغافرالخطایا
#الهینامه
#عرفه
@maahjor
مهجور
هوالجبار پس از سالیان دراز دست به کار شده تا مربای هویجی برهم نهم، القصه چون فراموشی در ذات آدمیست
حکایت مربای هویج را میتوانید اینجا بخوانید. 🙏
هدایت شده از [ هُرنو ]
26.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نامدگان و رفتگان از دو کرانهٔ زمان
سوی تو #میدوند هان ای تو همیشه درمیان
در #چمن تو میچرد آهوی #دشت_آسمان
گرد سر تو میپرد باز سپید کهکشان
هرچه به گرد خویشتن مینگرم درین چمن
آینهی ضمیر من جز #تو نمیدهد #نشان
#هوشنگ_ابتهاج
راستش را بخواهید من اینطور فکر میکنم که آقای نیکولاس هوپرِ آهنگساز، این قطعه را برای این سی دقیقهای که در دو دقیقه و سیوهفت ثانیه عصاره شده است ساخته و نه برای آن سکانسِ طلاییِ هریپاتر.
دلم نیامد تماشای ترقّصِ ابرهای فیلبند را تکخوری کنم.
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هوالرئوف
این نقاشی را برایم کشیده، همراه آن چند خط نوشته کرم رنگ که در واقع شعری هست که برایم سروده ☺️
البته تلاش نکنید از روی نسخه اصلی شعر را بخوانید، چون قطعا تلاشتان بیثمر است مثل خود من.
به نظر رسم الخط ابداعیش، صرفا خودخوان است و رمزگشایی منحصربفردش را میطلبد.
شانس آوردم خودش شعرش را خواند، مکتوبش کردم.
و اما شعرش :
دل من با تو همیشه
پیش من باش
دلمو نشکن
بیا پیش من باش
همیشه دل من خوش
همیشه دل تو خوش
همیشه ما پیش هم هستیم
باهم دیگه دور نشیم
دلمون خالی نشه
پیش همدیگه باشه
زندگیمون باهم دیگه باشه
همیشه پیش هم باشیم
همیشه باهم
نباید دوجا باشیم
پیش هم باشیم
باهم دیگه شادی کنیم
خوشحال و خندان باشیم
همیشه پیش همدیگه باشیم
خوشحال و خندان باشیم
👌 بوقت ۴سال و ۱۰ ماهگی دلبرک
#مادر_دختری
#روایت_زندگی
@maahjor
مهجور
هوالنور
مداد در دستش خطوط نوسان داری را ترسیم میکند، اولش شاید فکر کنی دلبندت چقدر باهوش است که ریتم ضربان قلبش یا خطوط نوار مغزش را با نبوغ منحصربه فردش که لابد از ژن شما بهش رسیده، ترسیم کرده است.
اما بعد آنکه خطوط را مقابل چشمانت میگیرد و میگوید: « مامان چی نوشتم؟! »
تازه میفهمی ایشان سر از آناتومی بدن و امواج الکتریکی ساطع از آن در نمیآورد و صرفاً در تصورش مطلبی را مکتوب کرده حالا یا حرفهای سر دلش را یا حرفهای کودکانگیاش را.
به ناگاه آن خطوط دلبرانه نابغهطور تنزل درجه پیدا میکند به خطخطیهای یک کودک حدودا پنج ساله.
حال نوبت توست، باید هوشمندانه مطالبی را از خطخطیها فهم کنی که مقصود نویسنده در آن نهفته است.
و وای بر تو اگر مطالبت خلاف مقصود او باشد.
در واقع امان از وقتی که بخواهد تو نامهاش را بخوانی، گویی در دلت رخت چنگ میزنند.
توسل به امدادهای غیبی و رمزگشایی خطوط عهد حجر و حتی ذهنخوانی هم به کارت نمیآید.
باید نامه سرگشاده دختری به مادرش را با حدس و گمان بخوانی و حواست باشد دست از پا خطا نکنی که دلبرک رنجیدهخاطر نشود و نگوید:
« عه مامان چرا اشتباه میخونی؟!»
در دلت نجوا میکنی که «خوب من از کجا بدونم تو چی میخواستی بگی دختر جان» ولی سعی میکنی قافیه را نبازی، با لبخند ملیحی میگویی: « میشه خودت برام بخونی؟»
و او رنجیده خاطر میگوید:
«مامان، تو اصلا بلد نیستی بخونی!»
حق با اوست، من بلد نیستم بخوانم!
فکری میشوم، نکند خطخطیهای مرا هم فقط خودم میفهم؟!
نکند خطخطیهایم را جلوی چشم مخاطبم میگذارم و میگویم بخوان!
و او از سر استیصال، فی البداهه برای خط خوردگیهایم معنا جعل میکند و در دلش میگوید: « عجب گیری کردیم، خطخطیهای کسی که تازه قلم دست گرفته و خط میزنه و فکر میکنه چیزی نوشته هم داستانیه.»
خدا کند خطخطی نکنیم و توقع داشته باشیم همه بفهمند؟!
#شوق_نوشتن
@maahjor
هدایت شده از گاه نوشتههایم
#کوتاه_نوشت
آقا جانم!
میدانم که میدانید!
پس زیاده عرضی نیست.
@gahnevis