eitaa logo
مهجور
113 دنبال‌کننده
166 عکس
31 ویدیو
2 فایل
هو‌ النور وصل‌ِتو کجا و من‌ِمهجور کجا..... مهجور | جدامانده و به تعبیری سخن پریشان اللهم لاتکلني إلی نفسي طرفة عین أبداً @maroozbahani تلگرام: https://t.me/maaahjor
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هوالمحبوب  لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَک إِنِّی کنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ (الانبیاء؛ ۸۷) بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد خوشتر از جان چه بود از سر آن برخیزد بارالها، معبودا به جز تو به کدام اله و معبودی پناه برم؟! که جز تو الهی نیست! وجود مقدست عاریست از تمام بدی‌ها، کاستی‌ها و نقصان‌ها..... آنچه از عصیان و خطا رفت همه از نفس سرکش خود بود، بر خود ستم کردم و ظلم روا داشتم .... مرا برای ظلم برخود و دیگری، و برای کوتاهی‌های مکرر و برای قدرنادانی‌ام ببخش و بگذر .... @maahjor
هوالجبار برای مهمانی افطار، مربا را پخته بودم... خیلی اهل مربا نیستیم، برای همین کم پیش می‌آید مربا بپزم آخرین بار یادم نیست کی مربای هویج درست کردم، فن و فوتش یادم رفته بود، ضمن اینکه حجم و مقادیر شکر و آب و هویج و.... برای مثلا ۳۰ نفر هم نمی‌دانستم..... در نت سرچ کردم و بعد از اینکه دستم آمد مقدارها چطور هست، شروع به درست کردن نمودم. تقریبا حدود ساعت ۱۰ شب پروسه پخت مربا شروع شد تا سحر، سحری هم خوردم و اما هنوز مربا قوام لازم را نداشت، پلک‌هایم سنگین شده بود و دیگر نمی‌توانستم بی‌خوابی را تحمل کنم زیر قابلمه را زیاد کردم تا آب اضافی تبخیر شود و کار مربا تمام و بالاخره بروم بخوابم ... یک ربع بعد مربا حسابی جا افتاده بود و خبری از آب اضافی نبود، ظاهرش حسابی دلربا شده بود و شهدش قوام عسل را به خودش گرفته بود. بله، همان هست که می‌خواستم زیر قابلمه خاموش شد و من هم به مراد دلم رسیدم و رختخواب را بغل کردم و خواب... دم دمای ظهر که تازه از خواب بیدار شده بودم، دوباره رفتم سروقت مربا، به نظرم از صبح هم قوامش بیشتر شده بود و حتی یک قطره آب اضافی نداشت... _؛ ولی انگار زیادی سفت شده؟! نه خوبه دیگه حسابی مارمالاتی‌طور شده... یک ظرف بزرگ آوردم و مربا را در آن ریختم و در یخچال گذاشتم. دم افطار با خودم گفتم؛ بهتره یه کم از مربا بیارم بخوریم، ببینیم طعم و مزه‌ش چطور شده برای مهمانی شب جمعه، خوش طعم و عطر هست؟! ظرف مربا را از یخچال درآوردم و درش را باز کردم، اما وقتی چشمم افتاد به مربا، خشکم زد، چرا این‌جور شده، پس کو آن مربای خوش رنگ و لعاب و خوش عطر !!!!! اینکه مثل یک تکه سنگ، سفت و سخت و رنگ پریده شده، از عطر خوش هم که خبری نیست.... واای این را حتی نمیشود خودمان بخوریم چه برسد بگذاریم جلوی مهمان؟! با کلی زور و به ضرب حرکت چاقو، یک تکه از مربا را کندم و در دهانم گذاشتم، وااای مزه‌اش هم چنگی به دل نمی‌زند، رو به همسرم کردم و گفتم؛ مربا خراب شد، شکلش که عین سنگ شده، طعمش هم که نگم دیگه... گفت یه تیکه بده ببینم... یک تکه مربای هویج سنگی بهش دادم، مزه کرد و گفت: _ طعمش خوبه که، نریزیش دور، خودمون میخوریمش... _آخه اینو چطور بخوریم، خیلی بد شده که!! از دو سه نفر پرسیدم ببینم راه حلی دارند، هیچی دستگیرم نشد و یکی از آنها گفت: بریزش دور دیگه، وقتی خراب شده به جای غصه خوردن و چکنم چکنم و اینکه بشینی اعصابتو خورد کنی، خراب شده دیگه، چکنم چکنم نداره.... اصلا نمیتوانستم به دور ریختنش فکر کنم، زحمت درست کردنش هیچی، ولی آن همه مواد چی، از اسراف کردن بیزارم باید راه‌حلی باشد، یعنی همه کسانی که مربا درست می‌کنند حرفه‌ای‌اند و مربایشان عالی میشود‌؟! دوباره در نت سرچ کردم و دستور پخت مربا را خواندم، نوشته بود مربا باید با حرارت کم و سرحوصله پخته شود و به هیچ عنوان نباید شعله پخت مربا زیاد باشد و گرنه به اصطلاح شکرک میزند و توصیه کرده بود برای جلوگیری از شکرک زدن مقداری آب لیمو حین پخت اضافه شود، به فکرم رسید مجدد تلاشم را کنم. یک کاسه آب جوش ریختم در قابلمه و یک مقدار آبلیمو اضافه کردم و مربای سفت را به آن اضافه کردم و انقدر هم زدم که مربا داخل آب جوش حل شد، بعد گذاشتمش روی حرارت کم و منتظر شدم جوش بیاد، چندتا قل که زد مربا را خاموش کردم.. خنک که شد، تست کردم طعمش خوب بود و ظاهرش هم درست شده بود. خداروشکر توانستم نجاتش بدهم و کار به دور ریختنش نکشید... آن شب جمعه و چندتا مهمانی افطار دیگر، مربا را در ظرف ریختم و گذاشتم سر سفره افطاری و جالب بود چندنفر حسابی خوششان آمده بود و طرز تهیه به قول خودشان این مربای خیلی خوش‌طعم و خوشمزه و خاص را ازم پرسیدند و من فقط میتوانستم بگویم دستورش را از نت سرچ کردم همین. ولی با خودم می‌گفتم، عجب سرنوشتی داشت این مربای هویج ... @maahjor
هوالجبار پس از سالیان دراز دست به کار شده تا مربای هویجی برهم نهم، القصه چون فراموشی در ذات آدمیست و از دل برود هرآنچه از دیده رود و سِبقه تاریخی هم محدود به پخت متفرق دو سه باری در این سال‌های مدید می‌شد. ناچار دست به دامان جناب گوگلِ مهربان شدم که بیشتر از هر سخن‌دانی ذکات علمش را به نقد جان می‌پردازد. و تمام همت خویش برآن گماردم که مو به مو هرآنچه گفته بود به عمل رسانم، تا لطف بی‌نظیرش را جبران نُمایم. و امید که با محصولی خوش‌رنگ و خوش طعم و مارمالاتی‌طور خستگی از تن هر دوی‌مان به درد رود ..... چند ساعتی درگیر پخت مربا بوده و آخر کار دیدیم هنوز مانده تا قوامش مثل عسل شود، دیگر طاقت از دست بداده و گریبان چاک کردم که چه مرگت است که زودتر به قوام نمیایی؟! هیچ نگفت و خاموش بود، ناچار به طرفه العینی شعله را بالا برده تا زودتر به سرانجام رسد کار و من نیز به کار خود شوم.... ربع ساعت بعد از عملیات انتحاری آتش و فوران شعله، بالاخره مربا مهیا شد، خوش عطر و خوش رنگ و حسابی قوام‌یافته حتی زیاده از حد مارمالاتی‌طور شده، به حدی که بزور چند قطره آب درون خود نگاه داشته بود... مربا را درون ظرفی ریخته و در یخچال گذاردم تا بوقتش به حساب رِسَم، دم افطار که شد تصمیم برآن شد که خودمان قبل از موعد مهمانی چند شب بعد، مقداری از آن را تست نموده و چشیده تا خیالمان آسوده گردد که به قطع و یقین مقبول مهمان‌ها خواهد افتاد... مربا را که از یخچال بیرون آورده و در ظرف را باز نمودم، با تکه‌ای سنگ نارنجی رنگ و رو رفته‌ی متمایل به سفید مواجه شدم، مربا از فرط شکرک‌زدگی گویا پاسبان دیده بود بی رنگ و رخ و چونان سنگ مرمر، سفت و سقلمه.. خشکم زد، پس کو آن هیبت شکرین دلربای عسلی رنگ. به ضرب چاقو، اندکی از سنگواره^ را جدا نموده و مزه مزه کردم، بد نبود اما آنچنان که باید هم نبود و فی الواقع چنگی به دل نمی‌زد.... حیف آن همه زحمت و مرارت و مهم‌تر آن همه مواد اولیه گرانبها در این وانفسای محیرالعقول گرانی، که هرچیز مفت هم قیمتش تصاعدی گران می‌شود. باید چاره‌ای جست از اهل فن، چاره چیست؟! به شور شدیم با اهل نظر؛ اولی گفت؛ لابد شکرش زیاده بوده از حد، دومی فرمود؛ حرارت را زیاد فربه نمودی و آن دیگری حجت را تمام کرد که دور بریزَش آن ناسپاس بی‌مروت را که ندانست قدر مواد چون دُر گرانبها را و نیز رنج زحمت کشیده را و مضاف بر آن این‌چنین تو را سنگ روی یخ نموده، رواست که بر او بشوری و روانه سطل آشغالش کنی، بر خود رنج و محنت روا مدار تا هم خود آسوده شوی و هم سرنوشت او عبرتی باشد برای دگران و زین پس با مال و جان و آبروی ولی نعمت خود بازی نَنُمایند... مال را که هدر داد، زحمت جان نیز برد، نگهش داری عِرض و آبرویت هم قی می‌کند این بی‌حیا سنگدل عقیق منظر!! غمین و اندوهبار دنبال چاره‌ای گشتم تا مبادا ظلمی روا دارم بر آن بیچاره مسکین که خود در حقش کوتاهی روا داشته بودم و او به قصاص اشتباه‌ِ من، محکوم به نابودی بود.... القصه، مجدد دست به دامان گوگل جان سخاوتمند شدم و از من اصرار که راهی نشان بده و از او تَکرار که حکایت همان بود که عَرض شد، چیزی از من عایدت نخواهد شد، خود کمر همت ببند و چاره بجوی از همان رسپی^ اولیه دل به دریا زده و مجدد دست به کار شدم، مقداری آب حسابی جوش و قل خورده را با اندکی آبِ لیموی چلانده شده در هم آمیخته و مربای تن‌تنانی را درونش ریختم، و پس از آن کمر همت بسته و آن‌قدر نرم نرمک هم زدم تا دل سنگ مربا به حالم آب شد و خود را درون آب و آبلیمو رها و آزاد کرد، به پاس این همراهی کمی حرارت و گرما مهمان بزمشان کردم و خوب که درهم غلطیدند و بسان یک تن واحد درآمدند، بی‌خیال گرما و حرارت شدم... و دمی بعد درون ظرف مخصوص در آرامش تمام قرار گرفت.... روز موعد رسید و موقع پذیرایی مهمان‌ها با آن مربای کذایی... چند تن از مهمانها، به‌به و چه‌چه کنان که عجب مربای خوش‌عطر و طعمی، دستور پختش را مرحمت بفرما تا ما نیز اینچنین هنرنمایی به کار بندیم و سفره را رنگین به عِطر مربای هویجی این چنین دلربا و مدهوش‌کننده‌ای بن‍ُماییم.... و من متحیر از چرخش روزگارِ گهی پشت به زین و گهی زین به پشت، بادی در غبغب انداخته و با لحن متواضعانه‌‌نُمایی عرض کردم؛ «هیچی، همان مواد همیشگی مرباست و دستور هم دستور پخت سرچ شده از نت» و البته که کار را باید سپرد به کاردانش تا سرانجام نیکو شود و کار درست..... سنگواره؛ شبیه سنگ رسپی؛ دستور آماده‌سازی یا پخت ؟! @maahjor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هو مالک الملک سرم شلوغ است پر از هیاهو، دلم بیقرارد و آرامش ندارد. در سرم انگار یکی مدام حرف میزند، غر میزند، یک‌مواقعی داد و بیداد راه میندازد، همش شاکی‌ست و مدام در حال نق زدن و ان‌قلت آوردن... قلبم بهم ریخته، ناراحت و دلگیر است، میگوید: « به آرامش و سکوت نیاز دارم، این سروصداها و تشویش‌ها نمیزاره کارمو درست انجام بدم» شاکی است از من و میگوید: « چرا هیچی بهش نمیگی، چرا نمیگی مراعات بقیه رو هم کنه و کمتر جار و جنجال به پا کنه، مگه اینجا فقط مال اونه؟! پس بقیه حقی ندارند؟! درسته که خیلی دوسش داری و دل به دلش میدی، سوگولیت شده ولی منم رئیسم و اگر من برات ناز کنم دیگه از دست اونم کاری ساخته نیست، گفته باشم! فعلا دارم مدارا می‌کنم. این همه حال منو خراب میکنه تو کارم اخلال بوجود میآره، هی سعی میکنم بگذرم بزرگی کنم به روی خودم نیارم، ولی صبر منم حدی داره، بترس از وقتی صبرم لبریز بشه ؟!» تمام ارکان بدنم به نظاره نشسته‌اند، قدم از قدم برنمی‌دارند، انگار منتظرند دعوای همیشگی این دوتا قلدر جاه‌طلب سروسامان بگیرد بعد یک حرکتی بزنند اما در واقع آنها منتظرند، منتظر فرمان مغز و همراهی قلب، تا دستوری از پادشاه اول نیاید و کاری نخواهد و تا شاه بعدی رزقشان را جاری نکند در جریانهای حیاتیشان، نمیتوانند قدم از قدم بردارند، الان که بین رئیسین شکرآب هست و هر کدام ساز خودش را میزند و این وسط به‌زور و زحمت خرده فرمایش و خرده رزقی به این بی‌نواها میرسد، این‌ها هم سِرّ و سَرد و بی‌حوصله کار انجام میدهند..... نمی‌دانم چطور باید مغز را آرام کرد و از تشویش‌هایش کم کرد، که اگر آرام شود و عقلش سرجایش بیاید، همه مملکت تن قرار و آرام می‌گیرد، قلب هم بانشاط و دست‌ و دل باز رزق را بین اعضا تقسیم خواهد کرد. درست گفته‌اند که « دو پادشاه در یک اقلیم نگنجند» الهی بین رئسای هیچ مملکتی شکرآب نشود.... @maahjor
هوالعلیم پدر؛ این دیگه چیه مدام دستته ؟! آیدین؛ کتاب. _؛ خدا قوت، کور نیستم میگم که چی بشه هی سرت تو کتابه، آخرش چی؟! کتاب خوندن برات کار و بار و زندگی میشه؟! _؛ خوب به قول احسان «خواندن راهی است برای زنده ماندن.» _؛ احسان دیگه کیه؟ من به مادرت میگم ببین کی زیر پای این پسر میشینه و از راه بدردش میکنه، قبول نمی‌کنه و هی میگه؛ آیدین من خیلی عاقل و حواس جَمعه، خیالت تخت. با این حرفا دلش خوشِ و امیدواره تا تو خیرسرت مثلا دکتری مهندسی چیزی بشی!! _؛ خوب آخه «خواندن مثل یک درمان است. یک شفای درونی یک امید واقعی.» _؛ خدا شفات بده پسر، دنبال دوا و درمونت تو کتابی، مثل اینکه مجنون شدی و این خزعبلات مغزت رو پوکونده، به جای این اراجیف پاشو بیا دم مغازه دو بار گونی پسته جابجا کن، هم کمک حال من و برادرت باش، هم راه و رسم کار رو یاد بگیر برای آیندت.» آیدین سکوت کرد و به سمت اتاق مشترکشان با اورهان رفت و آهسته زیر لب نجوا کرد؛ «جبر زندگی ما را مجبور به کارهایی می‌کند که خیلی‌هایشان را دوست نداریم.» اورهان که صدای مشاجره آیدین و پدر را شنیده بود با دیدن آیدین گفت؛ این چرت و پرت‌ها چیه سمبل میکنی؟! به جای این همه حرف مفت زدن، بیا مغازه دم دست ما دوتا کار انجام بده لااقل... آیدین با خونسردی گفت؛ به‌به، دو کلام هم از مادر عروس!!! اورهان با عصبانیت داد زد؛ اصلا خلایق هرچی لایق! مادر که تا الان شنونده بود، بالاخره سکوتش را شکست و با غیض گفت؛ خدا بگم چکارتون نکنه، ببینم شما دوتا یه روز میتونید مثل بچه آدم باشید، آخه درد و بلای پسرای خانم جنیدی بخوره تو فرق سرتون، اونا چهار تا هستند، شما دوتا. برید برادری رو از اونا یاد بگیرید. آیدین؛ مامان دوتا نه، سه تا _؛ ای مادر، نصرالله اونا می‌پره رو دیوار و می‌ره راهپیمایی و انقلاب می‌کنه بعد اون یوسف بخت برگشته دست و پا چلفتی من از دیوار می‌پره و کل مشاعرش رو از دست میده و نمیتونه حتی خودشو ضبط و ربط کنه، راهپیمایی و تاثیر در انقلاب پیشکش، دیگه با این اوضاع اون تیکه گوشت رو قلم گرفتم، بچم بود و نبودش یکی شده. _؛ مامان این حرفا چیه، اولا خواست خدا بوده این بچه مریض بشه، بعدشم نمی‌خواد پسرای جنیدی رو تو سر ما بکوبی اول به آقاتون بگو پدری کردن رو از حاجی جنیدی یاد بگیره، چطور حمایت کردن زن و بچه و بزرگی کردن رو !! بعد ما هم کوچیکی کردن آقامون و برادری کردن رو از پسرای جنیدی یاد بگیریم. اورهان؛ والا بخدا، درسته این پسره عقلش سرجاش نیست و دل خوشی ازش ندارم ولی بیراه نمیگه دیگه مادر من! مادر؛ چی بگم والا، حاج آقا جنیدی مُلاست، درس دین و خدا و پیغمبر خونده. درست و غلط رو خوب می‌دونه، باباتون که تو بازار بزرگ شده و هرجا لنگ بوده از اون ایاز الدنگ پرسیده و اونم درست و غلط رو قاتی پاتی، کادو پیچ کرده و تحویلش داده، چمیدونم. اورهان؛ راستی جناب آیدین؛ عیب نداره حاجی جنیدی آخونده، به تریج قبای روشنفکری و ادا و اصولاتتون برنخوره یوقت؟! آیدین؛ آخوند و غیر آخوند نداریم، راه و روش و کارش درست باشه، حالا هرچی!! کاش بابای ما هم این مدلی آخوند بود، اصلا من کتاب رو میزاشتم زمین و میرفتم بانو حدیث میخوندم والا بخدا !!! @maahjor
مهجور
هوالعلیم پدر؛ این دیگه چیه مدام دستته ؟! آیدین؛ کتاب. _؛ خدا قوت، کور نیستم میگم که چی بشه هی سرت
مادر؛ بانو حُدیث کیه؟! چیه مادر؟! از این رمان عشقی‌ها نباشه! آیدین؛ نه مادر من! سرگذشت مادربزرگ امام موعوده، البته من که خوشم نمیاد ولی خوب انگار بد هم نیست!! مادر؛ عه چه جالب! مادر خدا خیرت بده ازین چیزا هم می‌خونی، میگم من که سواد ندارم برای منم بخون ببینم چی گفته! آیدین؛ ای بابا! یه چیزی میگی مامان ها! همون یه بارم به زور حلقه استاد جوان و تو رودربایستی خوندم کلا نچسبه، من که خوشم نیومد. مادر؛ حلقه چیه؟! استاد جوان کیه؟! از راه بدرت نکنه؟! _؛ ای وااای! دوباره نگرانیت شروع شدا، بابا گروه کتابخونیه، منم خیلی نمی‌شناسمش یکی از دوستام معرفی کرد، منم چون بحث کتاب خوندن بود گفتم باشه، بعد دیدم طرف ملاست، خورد تو حالم! اورهان؛ شما نبودی دو دقیقه پیش افاضات فرمودی، آخوند و غیر آخوند نداره! باید حرفش و کارش درست باشه پس چی شد؟! _؛ ول کن تو هم از آب گل‌آلود میخوای ماهی خودتو بگیری! به قول کلا «من نه از این جماعت خوشم میاد نه بهشون فکر میکنم.» _؛ پس تعریفت از جُنیدی چی بود؟! خوب اون بنده خدا واقعا کارش درسته نتیجه کارش هم مشخص، اصن ول کن بابا !! مادر؛ آره والا، حاج جنیدی کجا و آقای شما کجا ؟! معصومه دخترش می‌گفت آلا چقدر براش درد و دل کرده از روز عروسیش گفته که آقا جون گذاشت و رفت و تو عروسیم نموند، گفته تقی به توقی میخوره، آبادانی اینو مثل پتک میکوبونه تو سرم که تو اگه ارزش داشتی برای خانوادت، بابات برای مراسم عروسی ول نمی‌کرد بره !! یا اینکه بهش میگفته معلومه اضافی بودی تو خونه، هم خودت دست پاچه بعله رو گفتی هم خانوادت هیچ پرس و جویی نکردن، ببینند من چکاره‌ام چه جور آدمی‌ام الآنم که چندساله از خونه رفتی حتی یه تو که پا نیومدن آبادان ببینن دخترشون کم و کسری داره! نداره! بچم خیلی غریبی کشید و غریبونه گُر گرفت و سوخت. معصومه می‌گفت خیلی دلم سوخته براش، دلم نیومده از پیگیری‌های بابام بهش بگم، برای اینکه حال و هواش عوض بشه بهش گفتم غصه نخور مامان منم روزی که من داشتم میرفتم خونه بخت وایساده بود کنار اجاق بادمجون سرخ کردن، فکر کن بادمجونا از من براش مهم‌تر بودن!! یهو دوتاییمون زدیم زیر خنده، نمی‌دونم آروم شد یا آتیش زیر خاکستر وجودش موند که بعدها شعله گرفت و سوخت. @maahjor
مهجور
هو مالک الملک سرم شلوغ است پر از هیاهو، دلم بیقرارد و آرامش ندارد. در سرم انگار یکی مدام حرف میزند
هو سریع الرضا رئیس یک : ببین از من نرنج، تو برام مهمی، خوشحالیت، سلامتِت، خوب بودنت، باور کن نمی‌خوام اذیتت کنم یا کارشکنی کنم، من با خودم درگیرم چکار باتو دارم آخه!! نمی‌دونم چرا تو شاکی میشی! رئیس دو : چون من رو هم درگیر می‌کنی حالا خواسته یا ناخواسته، ولی من دارم پاسوزت میشم و این اصلا خوشایندم نیست! ر.یک : من تکلیفم با خودم روشن نیست! درست، قبول دارم ولی درگیر مشکلات خودمم، یادم نمیاد به تو چیزی گفته باشم یا خواسته باشم آزاری بهت برسه، در واقع اصلا با تو کاری ندارم و سرم به کار خودم گرمه و به فکر بدبختی خودمم. ر. دو : چرا نمی‌فهمی! دارم میگم من تمام حواسم پیش توعه لعنتی، بهم می‌ریزی بهم می‌ریزم، غصه‌دار میشی غصه‌دار میشم، خوشحالی خوشحالم، وجودم گره خورده به توی لامصب، که انگار هیچی از عاطفه سرت نمیشه، من تمام قد زل زدم به تو، که هر سازی بزنی برقصم، بعد تو میگی من سرم به کار خودمه؟! آخه بی‌انصاف چرا نمی‌فهمی تمام دغدغه‌ام اینه سازت کوک باشه و دنیا به کامت. بعد که ساز ناکوک میزنی و غم میشینه تو سینت، به چکنم چکنم میفتم، تمام اعضا و جوارحم بهم می‌ریزه اصلا زلزله مینشینه تو وجودم و دیگه تنم آرامش و قرار نداره! تمام وجودم بند تمام وجودت شده، من بی تو قرار ندارم و آرامشم گره خورده به آرامشت، بعد تو دم از من که کاری به کارت ندارم میزنی؟! خیلی بی‌انصافی! _ : جدی! راست میگی! _ : پ نه پ، شوخی می‌کنم! _ : شرمنده، من غرق افکار خودم بودم حواسم بهت نبود. البته بعضی مواقع هم فکر میکردم از لج من وقتی من مشوشم و پر از فکر و خیال و دغدغه، تو هم از قصد سر و صدا و جنجال میکنی که حواسها به تو جلب بشه و تمرکز رو من نباشه، خودت سوگلی باشی. _ : آخه مغزفندقی، من چه نیازی به توجه و تو چشم بودن دارم، همینجوریشم همه دست به دامن من‌اند تا لقمه نونشون رو تقسیم کنم بینشون، من نگرانیم توئی که اصلا حواست به خودت نیست، حیف که دوست دارم وگرنه کلا بی خیالت میشدم تا بفهمی یه مَن ماست چقدر کره داره؟! _ : ببخشید، نمی‌دونستم همه این کارا از سر محبت و دلسوزیه، قول میدم از این به بعد بیشتر مراعات کنم و حواسم بهت باشه. _ : آفرین، همینکه حالا فهمیدی خوبه، پس از این به بعد خیالم راحت باشه؟ _ : آره بابا، خیالت جمع. _ : دمت گرم. @maahjor
هو الرئوف دخترک: مامان، خاله مامان داره؟ من: آره، مامانی مامانشه _ : عه مامانی که مامان توعه! _ : خوب مامان خاله هم هست، مامان هردومونه، تازه مامان دائی‌ها هم هست _ : عه مگه میشه، مگه همه یه مامان برا خودشون ندارند. _ : همه مامان دارند ولی میشه مامان چندتا بچه بود مثل من که هم مامان توام هم مامان داداش _ : مامانی هم مامان داره؟ _ : آره عزیزم _ : بابایی چی؟ _ : بله _ : ولی من مامانشون رو ندیدم _ : رفتند پیش خدا بعد از دقایقی سکوت _ : مامان، خدا مامانه یا بابا ؟! من نمیدونم خدا مامانه یا بابا؟! _ : نمی‌دونم، شاید هم مامان هم بابا ولی از مامان مهربونتره - : خدا هم مامان همس! _ : آره عزیزم، خدا برای همس. 👌 بوقت ۴سال و ۸ماهگی دخترک @maahjor
هوالشافی دوباره اهرمن شبیخون زده و سپاهم را غافلگیر کرده، و هر چقدر لشکر را تجهیز میکنم و سعی که مسلط باشند تا شکست نخورند گویی فایده ندارد و بساط حمله تا چند روز ادامه دارد..... درد توی سرم میپیچد، پیچیدن که نه، غوغا میکند، حجم سنگی استخوان جمجمه‌ام دچار انبساط شده، گویا میل از هم‌گسستگی دارد و چونان اسب وحشی که خیال رام‌شدنش را بر دل سوارکار می‌نهد، رمیده و یک‌نفس در حال طغیان است. فشاری از تمام جوانب سر، مغز را درگیر کرده، گوشهایم میل به کَرشدن دارد، چشمهایم نور را برنمی‌تابد، زبانم در کام فروخفته و کنج عزلت برگزیده، گلویم خفقانی احساس میکند، دستانی نامرئی گلویم را میفشارد، نَفَسم کرشمه‌کنان و به ناز در رفت ‌و آمد است. چیزی درونم معده‌ام فوران می‌کند و با قدرت تا گلو پیش می‌آید و یک‌هو از شتابش کم شده و به جای اول باز میگردد. جمجمه بیقرار است، مغز تاب ندارد، چشم سو ندارد، گوش رمق ندارد، زبان الکن شده، گلو در فشار است، نفس به شماره افتاده، معده طغیان کرده، جانم به التماس افتاده .... @maahjor