هدایت شده از گاه نوشتههایم
#کوتاه_نوشت
آقا جانم!
میدانم که میدانید!
پس زیاده عرضی نیست.
@gahnevis
هدایت شده از [نگاه ِ تو]
🌙
خواب
همه ما را با یکدیگر
برابر میکند،
درست مانند برادر بزرگش، مرگ...
آرتور شنیتسلر
🍃 شبت بخیر باد رفیق، غمت نیز هم...
#شب_شد_خیر_است
@Negahe_To
هوالحکیم
ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن
روی مانند پری از خلق پنهان داشتن
در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق
سینهای آماده بهر تیرباران داشتن
روشنی دادن دل تاریک را با نور علم
در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن
همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن
مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن
#پروین_اعتصامی
@maahjor
مهجور
هوالحی
بابا هنوز سِرمتون تموم نشده؟!
خیلی وقته رفتید سِرم بزنید و برگردید؟!
چرا این سرم لعنتی تموم نمیشه پس؟!
بابا این سری که از بیمارستان بیاید براتون گل گندمی میارم میگن خوش یمنه،
نماد زندگی و سلامتیه، مخصوصا برای بیمار.
راستی بابا دیدید چقدر تعداد گلهاتون زیاد شده، از بس شما میرید بیمارستان ؟!
دورتون بگردم که آبمیوه و میوه هم نمیتونید بخورید، خوب البته منم میدونم شما گل دوست دارید میگم چیزی بیارم دیدنتون که خوشحال بشید، گل هم که نماد زندگی و سرسبزی دیگه بهتر؟!
بابا این گل گندمی داره خشک میشه ها، پس کی سِرمتون تموم میشه؟!
راستی بابا جان حواستون هست؟!
امسال هنوز برام برگ مو نچیدید؟!
شما که همیشه حواستون به من بود، اردیبهشت که شروع میشد و برگها تر و تازه و چیدنی میشدند، هر وقت زنگ میزدید، میگفتید؛ « بابا جون برات برگ بچینم؟!» منم میگفتم: « نه بابا جون زحمت نکشین، خودم میام دوتایی بچینیم »
وقتی میومدم خونتون، مامان میگفت: «مریم یه مشما برگ تو یخچاله، بابات برات چیده حواست باشه خواستی بری ببریش.»
میگفتم: « بابا چرا زحمت کشیدین؟! نمیخواستم! هر وقت نیاز باشه خودم میام میچینم.»
بعد مامان میگفت: « والا ما میگیم برگ؟ میگه حیف حالا خیلی ترد و تازس، بزار چند وقت دیگه، یا قشنگی درخت مو به برگهاشه ولی اسم مریم میاد کل درخت مو رو کچل میکنه.»
میخندیدم و میومدم کنارتون مینشستم، مثل همیشه پیشونی نورانی و قشنگتون رو میبوسیدم، صورت ماهتون رو هم.
بعد میگفتم: « بابا چرا زحمت کشیدین هروقت بخوام خودم میام میکنم دیگه،
میگین تو جون بخواه عزیزم برگ مو که چیزی نیست.»
مامان به شوخی میگه: « خدا شانس بده.»
من و شما همو نگاه میکنیم و میزنیم زیر خنده.
بعد بهم چشمک میزنید و رو به مامان میگید: « برای شما هم میکنم حاج خانم ولی حالا زوده چند روز دیگه ....»
بابا تیر هم داره تموم میشه ها، هنوز برام برگ نچیدید؟!
بابا امسال انگورها آفت نزده، چکارشون کردید؟!
ببینید مرحله غوره رو رد کردن و شیرین شدن بدون اینکه دونههاش آفت بزنه و خراب بشه
بابا چه سمی میخواستید؟! اون که سری قبل گرفتم خوب بود؟!
بابا جان میدونم چیدن انگور ممنوعه تا وقتی خودتون صلاح بدونید ولی میشه لطفا برای یک بار دیگه هم که شده با دستهای خودتون انگور بچینید!!!!
کاش دیگه سرمتون تموم بشه دیگه طاقت ندارم !!
این سری خیلی طول کشید اومدنتون
میترسم گلتون خشک بشه
آخه چند وقته خیلی بیرمق و بیجونه
بابا حتما باید بغلتون کنم و پیشونی قشگنتون رو ببوسم، خیلی دلم تنگ شده!
مگه میشه یه سِرُم زدن نُه ماه طول بکشه؟؟!!
#به_یاد_پدر
#به_وقت_۲۴مهر
@maahjor
مهجور
هوالملک
#خال_سیاه_عربی مرا برد به ۱۹ سالگی، به روزهای آغاز زندگی مشترک، به شروع فصل جدیدی از زندگی.
جایی که باهم همراه شدیم و قرار شد مبدأ زندگی مشترکمان باشد و بعد آن سفر، زیر یک سقف بندگی کنیم.
#حامد_عسگری با بیان خاطرات سفرش، خاطرات آن دوران را برایم زنده کرد و حسرت اینکه کاش آن لحظات را ثبت کرده بودم، از تمام نگاهها، شنیدهها، بوییدهها، لمسها و... بگیر تا احساسات و غلیانها و بهتها و غربتها و....
کاش حافظه یاری میداد تا بنویسم؛
از روزی که در مدینه النبی خانمی که یادم نمانده اهل کدام کشور بود، از چادر ایرانیام خوشش آمد و هرچه با عربی و انگلیسی دست و پاشکسته اصرار کردم چادر نمازم را بردارد، قبول نکرد.
از عکسهای بقیع که از پشت نردهها گرفتم، از مناجاتم با حضرت امالبنین در کنار دیوار مزارشون و پشت نردهها، از لذت دعای کمیل جمعی شب جمعه در کوچه بنی هاشم، که با هزار مکافات جوازش گرفته شده بود و هزار تذکر که فقط قرار است دعا بخوانیم، مبادا فکر کنید مجلس روضه در مملکت شیعه است و راحت و بی محابا عزاداری کنید که بساط دعایمان را جمع میکنند!
از اولین مواجههام با کعبه و عظمت این دیدار، قرآن خواندن در صحن مسجدالحرام و یک بسته خرما هدیه گرفتن، از وقتی که مُحرم بودیم و از ترس اینکه مبادا تازه عروس و داماد، چشممان بهم بیفتد و از سر ذوق بهم نگاه کنیم تمام لحظات احرام را دور از هم بودیم و سعی میکردیم حتی در مسیر نگاه هم نباشیم و در این بی اعتنایی آنقدر افراط کردیم که صدای همسفران درآمد که این حد سختگیری لازم نیست و روحانی تذکر داد این همه احتیاط نیاز نیست.
چقدر استرس طواف نساء را داشتیم که نکند اشتباه اعمال را انجام بدهیم و حرمتمان بهم برای همیشه بماند.
چقدر حواسمان بود که سهواً و ناخوداگاه حشرهای را از خود دور نکنیم، آینه نبینیم و.....
از زمزمه روضه دونفرهمان بر فراز صفا و جمع شدن و گریه چندتن از زوار بیت ا...، وقتی دیدیم نجوای درونمان گویا بلندتر از تصورمان بوده و چندتن همراه شدند، از خجالت سوز صدای او و گریه من خاموش شد و آن چندتن خواهش که «تو رو خدا بخوان، دلمان روضهخوان میخواهد هرچند نابلد.»
و او که در ناباوری اولین روضهخوانی زندگیاش را با صدای ناکوک ولی از سوز جگرش مجدد از سر گرفت.
راستش سبک و سیاق خال سیاه عربی، به مذاقم خوش نیامده ولی همینکه برایم تجدید خاطرات کرد و شوق زیارت کعبه را در ایام ذی الحجه در دلم نشاند، برایم لذتبخش بود.
و این افسوس و حسرت که کاش آنموقع که به زیارت خال سیاه عربی رفتهبودم، تمام هرآنچه بر روح و روان و جسمم گذشته بود، ثبت میکردم....
#خال_سیاه_عربی
#تنها_کتاب_نخوان
#با_کتاب_قد_بکش
#همخوانی_کتاب_مبنا
@maahjor
هوالمنان
عزیزکم، دختر سه سالهام بنشین در مجلس ارباب، و کامت را شیرین کن...
در مجلس اباعبدالله ع بگرد، بازی کن، شیطنت کن...
در مجلس حسین ع ، دختران سه ساله حرمت دارند، نازشان خریدار دارد، کودکانههایشان دیدنی است.
اینجا دختران سه ساله، ارج و قربی دارند.
دخترکم کامت را شیرین کن، باشد که همیشه در هیئت و روضه ارباب، شیرین کام شوی..
امیدوارم، بزرگ که شدی شیرینی و حلاوت درک اشک بر حسین ع را بچشی.
اشک بر گونهات جاری شود، لبت را تر کند و نمکگیر لطف و عنایت گریه بر ارباب شوی.
آقا کرم کند و همیشه پناهت باشد و تو را بر سفره احسان خود دعوت نماید و تو هر ساله که نه، هرماه، هر روز، هر ساعت، آن به آن در آغوش امن ثارالله باشی، مهمان دائم میزبانی کریم و مهربان و حتی لحظهای از این محبت و ارادت به آستان حضرت عشق غافل نشوی.
و ایشان تا همیشه، دختر سه سالهام را به حرمت نازدانه سه سالهاش پذیرا باشد.
جانکم سه سالگیت را بخاطر بسپار، بزرگ که شدی، برای کودکانت از حلاوت و شیرینکامی دوران کودکیت بگو، برایشان از عشقی که با شیر از مادر گرفتهای بگو.
بگو از دورانی که کرونا آدمها را از هم دور کرد، فاصله انداخت، جدا کرد ولی نتوانست عشق حسین ع را از ما بگیرد.
از هم دور شدیم، جدا شدیم ولی نگذاشتیم بین ما و حسین ع فاصله بیفتد.
جدا از هم، به ارباب بی کفن وصل شدیم و درپناه او، آرام گرفتیم.
انشاءالله تا ابد مهمان پدر و دردانهاش باشی.....
#به_وقت_سه_سالگی_دلبرک
#تجدید_خاطرات
#بماند_یادگاری_از_کروناوهیئت
@maahjor