به نـام خــدای مهربـــان
"تمدن"
روز اول دانشگاه، استاد همان اول کار، تکلیفمان را روشن کرد : من کاری ندارم که نظریه داروین با دین مخالف است یا نه، اینجا، ما بر اساس درستیِ این نظریه پیش می رویم...
تمام! استاد با همین بیانیه ی کوتاه، در مقابل موضع دین سکوت کرد و نظریه ی داروین را درست دانست و راه تمام اعتراضات بسته شد؛ البته که اعتراضی هم نبود. استاد حرفش را زد و جلسه را شروع کرد. کلاس جانورشناسی بود آن روز...
من استاد را قضاوت کردم آن روز و فهمش از دین را زیر سوال بردم. بعد اما کمی کوتاه آمدم و یک روز به عکسِ میمونِ انسان شده ی روی دیوار دانشکده زل زدم و فکر کردم چه اشکالی دارد اصلا؟ نظریه داروین، که همه چیزش با عقل جور در می آید، که سند علمی دارد، که بارها آزمایش شده است و هزار شاهد علمی دارد، که یک فصل طولانی را در دبیرستان درباره اش خوانده ایم، چرا باید اشتباه باشد؟
تمدن این طور شکل گرفته : بر اساس آزمایش و خطا؛ قوی ها پیروز شده اند و ضعیف ها مانده اند. گیرم که میمون انسان نشده باشد، پس مشکلمان با بخش های دیگر این نظریه چیست؟
سوال در ذهنم ماند، ماسید و به پاسخ نرسید. اگر داروین اشتباه است، پس درست چیست؟ پس اصلا این حرف دینی که شما می زنید و آن را مخالف داروین می دانید چیست؟ کسی نمی دانست. حرف های پراکنده زیاد شنیدم. حرف ها را می شنیدم و به نظرم هیچ تضادی با نظریه داروین نداشتند...
بعدها بینگ بنگ و نظریه های کشف آتش و ساختن خانه و زبان و خط را هم شنیدم و همه را حقیقت دانستم. کتاب های درسی مگر جز حقیقت را می گفتند؟ حقیقت را هرچقدر خشک و رسمی، نچسب، اما حقیقتِ علمی را می گفتند...
بود و بود تا آنجایی که در روایت انسان شنیدم : زبان از روز اول خلقت بوده است! اگر زبان نبود پس آدم و حوا چطور باهم حرف زدند؟ که چطور توبه کردند؟که اصلا تمدن و ابزار تمدن در جان انسان بود؛ در خودِ خودش و دیگر نیاز به خطا و آزمایش نبود...
اینجا، درست همینجا همه ی دانسته هایم بهم ریخت، گیج و سردرگم شدم. غلط ها را کنار گذاشتم(و می گذارم)، و درست ها را هم یکبار از اول، سرجای خودشان می نشانم و هربار بعد از شنیدن هرجلسه، ربط بین آموخته هایم کشف می کنم...
_نجمه حسنیه_
#روایت_انسان
⬇️ما را اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
به نـام خــدای مهربـــان
"اولین دورهمی"
10-15 نفری بودیم. همان اوایل کرونا بود. پاییز بود هوا. من دخترم را پهلوی همسرم گذاشته بودم. یک ساعت مرخصی گرفته بودم از روزهای مادرانه که بزنم بیرون و کمی برایم خودم باشم. راستش من آن روز رفتم چون دلم می خواست ناخدا را از نزدیک ببینم. راست تر آنکه من رفتم چون می فهمیدم که باید برای خودم و دلِ خودم کاری بکنم...
دورهمیِ روایت انسان بود. اولین دورهمی بود. ترم یک به تازگی تمام شده بود انگار، شاید هم نه. درست نمی دانم. من روایت انسان را آن زمان نشنیده بودم.
سردرد داشتم. جای پارک پیدا نمی کردم و پلاک محل قرار را هم مطمئن نبودم. خلاصه وضعیت خوبی نبود. ورودی پله داشت. این را خوب به یاد دارم. حالا درست بخاطرم نیست که زیرزمین بود یا طبقه ی ۱+. یک طرف زن ها نشسته بودند. من هم نشستم. بیشتر زن نشسته بود و چندتایی مرد هم. صحبت ها شروع شد؛ از آنجا که چطور روایت انسان متولد شد. ناخدا را دیدم و آقای نخعی را . استاد روایت انسان آن موقع برای من یک روحانی بود شبیه بقیه روحانیون. حرف که شروع شد خنده و صمیمت پخش شد بینمان. استاد جوابِ سوال می دادند و این میان شوخی چاشنی تمام پاسخ هایشان بود. جمع باهم صمیمی شد. آنقدر که فکر کردیم چند وقتی است هم را می شناسیم. آن روز برای اولین بار استادِ دوره ی روایت انسان را دیدم. همه تان می شناسیدشان حتما. خیلی هایتان شاگردشان بوده اید. من آن روز را تا آخر نماندم. سردرد بی طاقتم کرد. جمع و جور کردم و میان شوخی و خنده از در بیرون زدم. وقت برگشتن پله ها را بالا آمدم(زیرزمین بود انگار). سمت ماشین رفتم و وقتی سوار شدم از خودم راضی بودم. سردرد داشتم، اما حالم خوب بود. شوخی ها سرحالم کرده بود. اگرچه ذره ای از حرف های تخصصی آن روز را نفهمیدم، اگرچه هیچ یک از سوال ها سوالِ من نبود و اگرچه هرچه فکر میکنم یادم نمی آید کدام طبقه بود. از آن روز استاد نخعی و همه ی شوخی ها خوب به خاطرم مانده است. برای من آنروز استاد نخعی تعریف شد به یک روحانی شبیه همه ی روحانیون دیگر که زیاد کتاب می خواند و تربیت می داند و البته همیشه میان حرف هایش، شوخی بقچه پیچ می کند...
_نجمه حسنیه_
#ناخدا
#داستان_مبنا
⬇️ما را اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
به نـام خــدای مهربـــان
"احساسی قضاوت نکنید"
در برابر هر حادثه و اتفاق، هرکس احساسی دارد. وقتی نمره ی امتحانمان کمتر از انتظار می شود، احساس شکست می کنیم؛ یا مثلا وقتی کسی ما را با بی ادبی مخاطب قرار می دهد احساس خشم می کنیم. اینها احساساتی است که در برخورد با اتفاقات در وجودمان شکل می گیرد و خیلی وقت ها روی افکار ما اثر می گذارد. احساسات واکنش ما به آن حادثه است و نه بیشتر. این احساس فکر ما را به جریان می اندازد و گاهی آنقدر قدرتمند می شود که گمان می کنیم چیزی که احساس می کنیم تمام حقیقت است. اگر وقت صحبت با دوستم احساس حقارت می کنم پس حتما من از او کم ارزش تر هستم؛ یا اگر بخاطر کار اشتباه کودکم احساس خشم می کنم پس حتما رفتار او خیلی نابجا و اشتباه بوده است...
احساسات در جانمان آنقدر قوی می شود و رشد می کند و قد می کشد که ما حقیقی می بینمشان. بزرگی شان گولمان می زند. آن وقت حقیقت را نه آنچه در بیرون است بلکه آنچه که خودمان احساس می کنیم می بینیم. این قضاوت های احساسی در برخورد های روزانه مان زیاد اتفاق می افتد.
باید بدانید آنچه احساس شما و به تبع آن فکر شما می گوید همیشه درست نیست. و چه بسا بالاتر از آن، کاملا وارونه ی حقیقت است. این را بدانید و وقتی خواستید حقیقت را احساسی قضاوت کنید، کمی دست نگه دارید، چند نفس عمیق بکشید و احساستان را به قد و قواره خودش ببینید و بعد با حقایق درباره واقعیت قضاوت کنید...
_نجمه حسنیه_
#خطای_شناختی
#خودمان_را_بشناسیم
⬇️ما را اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
مدرسه مهارت آموزی مبنا
"چطور نویسنده شوم؟"
به نـام خــدای مهربـــان
این سوال در ذهن خیلی هایمان که اندک ذوق و علاقه ای به نویسندگی داریم زیاد می رود و می آید : که چطور می شود نویسنده شد؟ بعد از آن همه کلاس رفتن چه کنم؟
راستش آنکه من هم نمی دانم! من نمی دانم برای آغاز یک رمان باید چه کرد. بعد از نوشتن یک رمان چطور باید با ناشر ارتباط گرفت وکتاب را چاپ کرد. چیزهایی شنیده ام که خیلی هم خوشایند و باب میلم نیست.
پیش از همه ی اینها اما از یک جایی در مسیر نوشتن چیزی را فهمیدم که برایم بسیار ارزشمند است. شبیه یک گنج حتی...
گنجی که حالا شاید اولین تکه هایش را بدست آورده ام این است : "برای نویسنده شدن، باید نوشت!"
همینقدر ساده. حالا فهمیده ام روزی که توانستیم همه ی کار های جانبی مان را کنار بگذاریم و نویسندگی را به عنوان یک حرفه ی تمام وقت انتخاب کنیم، وقتی که میان تمام شلوغی های زندگی مان، با همه ی مادر بودنمان، کودک چندماهه داشتنمان، بتوانیم بنویسیم؛ آن وقت می توانیم امیدوار باشیم که نویسنده بشویم. این نوشتن چیزی بیش از تمرین است. چیزی فراتر از روزانه نویسی. من می گویم باید همه ی کارهایمان را کنار بگذاریم. اگر هر کاری غیر از نوشتن را، کنار گذاشتیم و نوشتن برایمان شد یک کار تمام وقت، یک حرفه، آن وقت می توانیم به نویسنده شدن و چاپ کتاب هایمان فکر کنیم. چند روز پیش استادم می گفت "نویسندگی یک کار تمام وقت" است. می گفت باید هفته ای چند داستان بنویسید، نقدشان کنید و باز بنویسید.
نوشتن سخت است. همیشه وقت نوشتن هزار بهانه صف می کشد در ذهنمان؛ خانه را مرتب کنم بعد، دخترم را از شیر بگیرم بعد، دانشگاه را تمام کنم بعد،... این است که مدت ها می شود و سراغ نوشتن نمی رویم؛ آن وقت یک جایی در زندگی به خودمان می آییم که دیگر وقت داریم اما ذوقی برای نوشتن نداریم...که هیجانِ نوشتن از کفمان رفته است...
_نجمه حسنیه_
⬇️ما را اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
همین حالا یک چای بریزید، "لحظه ی گرتا" را با صدای احسان عبدی پور بشنوید و غرق در آرزوی نویسنده شدن بشوید...
🍀 لحظهی گِرِتا 🍀
+ اگر پادکست رو کامل نتونستید از این لینک بشنوید، توی گوگل یا یکی از اپ های شنیدن پادکست "احسانو" رو سرچ کنید و اپیزود "لحظهی گِرِتا" رو بشنوید 🍀
⬇️ما را اینجا ببیند⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
به نـام خــدای مهربـــان
"جمعِ دوستان"
برای من همیشه در انتخاب هایم، اسم مهم بوده است. من از آن آدم ها نیستم که اهل مجله خواندن باشم؛ از آنها که اشتراک مجله بخرند و در جمع کردن کلکسیونشان اصرار داشته باشند.کم وبیش اما مجله می خوانم. طرفدار پر و پاقرص یکی دوتایشان هم هستم و از قدیم ها هم، همشهری داستان زیاد می خوانده ام.
وقتی در مبنا خبر مجله پیچید، من حسابی ذوق کردم. خواندن مجله، آن هم از مبنا می توانست به قدر کافی برایم جذاب باشد. وقتی اسمش را شنیدم، یقین کردم که انتخاب من است. "محفل"؛ همین یک کلمه، بدون هیچ توضیح و تفسیری پر از صمیمیت است؛ "جمع دوستان" انگار. من محفل را خوانده ام. هر 3 شماره اش را. بیشتر طرفدار داستان ها و نقدهایش هستم. در مصاحبه هایش سر و گوشی آب می دهم و وقت خواندن نکات نویسندگی اش هیجان زده می شوم. همیشه ناخدا نوشت را اول می خوانم و وقت خواندن سردبیر نوشت "جیران" را در ذهنم تصور می کنم. محفل حالا به شماره ی سه رسیده است. موضوع این شماره "سوگ" است.
محفل را بخوانید. مثل من از ناخدانوشت شروع کنید و غرق در مجله شوید.
_نجمه حسنیه_
+ "جیران مهدانیان" سردبیر مجله ی محفل است. یک مادر درجه یک، یک رفیق خوب
#پیشنهاد_درجه_یک
#محفل
⬇️ما را اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
مدرسه مهارت آموزی مبنا
محفل۳ را برایتان گذاشتم، مثل من چای بریزید، جایی دنج پیدا کنید و شب های زمستان را محفل بخوانید...
اگر می خواهید مستقیم در جریان "محفل" باشید، عضو کانال محفل شوید:
⚜ محفل در تلگرام ⚜
به نـام خــدای مهربـــان
"زنجیرِ ضلالت"
داستان پیامبران همیشه برای من پر از اما و اگر بوده است. همیشه در میان داستانِ شیرینِ هدایت، نقطه ای تاریک، توجهم را جلب کرده است. چیزی که در داستان برخی پیامبران کم و بیش شنیده ایم. شبیه قطعه شعری که خیلی وقت ها به کار می بریم و به تلخیِ مغزش هیچ توجه نمی کنیم :
پسر نوح با بدان بنشست، خاندان نبوتش گم شد...
حتی در همین شعر هم ما کنعان را با لقبش، با نامِ پدرش می شناسیم؛ پسرِ نوح. راستی چندنفرتان می دانستید نامِ پسر نوح کنعان است؟
نوح 950 سال سر راه مردم، در میان زندگی شان و درست بیخ گوششان وعده ی خدا را زمزمه کرد، قصه ی هدایت را خواند اما جز عده ی کمی، هیچ کس حرفش را نشنید. هیچ کس نورِ میان دستانش را ندید. وبرای من سوال اینجاست : نوح که 950 سال مردم را به خدا خواند، چطور نتوانست پسر خودش را، پاره تنش را هدایت کند؟ چه چیزی، چه گم شده ای این میان بود؟
من حتی بیش از این فکر میکنم، که نوح چطور توانست عزیزِ دلش را، پسری را که خونِ خودش در رگ هایش می جوشید میانِ غرش موج رها کند تا هلاک شود؟ چرا او را به زور میانِ دست هایش نگرفت، طناب به پایش نبست و کشان کشان به کشتی نبرد؟ مگر عزیز تر از پسرش هم بود؟
حالا ما بعد از نوح، هنوز هم داستانِ کنعان – پسر نوح – را برای هم نصیحت می کنیم. و هیچ وقت فکر نمی کنیم که که چرا هدایتی که نور شد و به قلبِ یارانِ نوح تابید، ضلالت شد و به گردنِ کنعان افتاد؟...
_نجمه حسنیه_
#روایت_انسان
⬇️ما را اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25
- لحظه ای را تصور کنید که همراه کودکتان به بازار رفته اید، خودتان را ببینید درکناره ی خیابان که مشغول نگاه کردن ویترین مغازه ها هستید و کسی تنه ای به کودکتان می زند...
شما چه می کنید؟...
- اینبار فکر کنید در همان خیابان، وقتی سمت دیگری را نگاه می کنید و همزمان راننده ای حواس پرت با پژوی آبی رنگش به سمت کودکتان می آید و اورا نمی بیند و...
شما چه می کنید؟چه حالی دارید؟(نگران نباشید، راننده پیش از هر اتفاقی، موهای قهوه ای کودکتان را می بیند و چند قدمی مانده به او فورا ترمز می کند...)
#روایت_انسان
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5
+ وقتی به اما و اگر می رسید، وقتی نقطه هایی از ابهام میانِ داستان های پیامبران برایتان وجود دارد چه می کنید؟
در تقدس داستان گیر می کنید و سوالتان را رها می کنید یا محکم می ایستید و دنبال جواب می گردید؟
برای شما چه اما و اگر هایی وجود دارد؟
اینجا نشسته ام مشتاق برای شنیدنتان...
+ برای ارتباط با مَن : @adm_msbna
#روایت_انسان
#حرف_بزنیم
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5