eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.5هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید صادق عدالت اکبری (کمیل) متولد دومین روزِ دومین ماه سال 1367 بود که در شهر تبریز چشم به دنیا گشود اما دیری نگذشت؛ «اردیبهشتی» که زنگ زندگی دنیایی او را به صدا در آورده بود، تنها دو روز پس سالروز تولدش خاموش شد و دنیای فانی را به بهشتی جاودان تبدیل کرد.صادق پاسدارزاده‌ای بود که زمانی مادرش او را باردار بوده، پدرش در جبهه حضور داشته برای همین وجود صادق از آن دوران بهره‌مند شده و در روحیاتش تاثیر گذاشته‌است. فرهنگ پاسداری اولین اولویت و سر مشق خانواده صادق بود و او با این فرهنگ مأنوس شده و به همین علت خودش علاقه داشت که وارد سپاه شود برای همین در اول آبان ماه سال 1389 لباس سبز پاسداری از انقلاب را با افتخار به تن کرد. روحیه ایثار و از خودگذشتی صادق به قبل از حضور او در سپاه برمی‌گردد، روزهایی که دشمن در قالب فتنه سبز (سال88) پنچه به چهره انقلاب می‌کشید، او با عشق به ولایت وارد معرکه شد و به دلیل درگیری با اشرار و فتنه‌گران تاندون یکی از انگشتانش قطع می‌شود که این امر برای او چندین روز به طول انجامید و باعث می‌شود در همین بحبوحه عمل جراحی کند و طعم جهاد و جانبازی را زیر زبان خود بچشد. صادق یک سپاهی همه فن حریف بود. با وجود سن کمش در هر رسته و حیطه‌ای تخصص داشت. روحیه صادق همچون نظامی‌ها نبود. علاقه زیادی به گل و گیاه داشت؛ یکی از اتاق‌های خانه را به گلدان‌هایش اختصاص داده بود و دائم به آنها رسیدگی می‌کرد. در رشته‌های راپل (سنگ نوردی صخره نوردی) غواصی، غریق نجات، قایقرانی، کاراته، راگبی، مربیگری و داوری فوتبال، پاراگلایدر و سقوط آزاد فعالیت داشت و اعتقاد داشت باید آنقدر توانمند باشم که در هر زمینه‌ای که نظام و اسلام نیاز دارد، بتوانم مؤثر باشم. بسیار شوخ طبع و مهربان بود، حتی برخی اوقات مادرش به او تذکر می‌داد که در بحث‌های جدی شوخی نکند، اما او همیشه با شوخ طبعی پاسخ می‌داد. با کودکان، کودک بود و با بزرگان، بزرگ! شاید این گونه به نظر بیاید که ریاضت محض داشت و فقط نماز و قرآن می‌خواند، از دنیا بریده بود، اما صادق این گونه نبود به هرکاری در جای خود می‌رسید از عبادت گرفته تا تفریحات!صادق خشک مقدس نبود، اما به واجباتش هم عمل می‌کرد.» @madadazshohada
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴 *خب دوستان* *امشب* *مهمان 💕شهید عدالت اکبری💕بودیم *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام* *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* * برادر شهید*
🌺 مدد از شهدا 🌺
#مدافع_عشق #قسمت_چهاردهم @madadazshohada ❤ #هوالعشــــق چند روزی خانه عمه جان ماندگار شدم در این
خیره به آینه قدی اتاقم لبخندی از رضایت مےزنم. روسری سورمه ای رنگم را لبنانـے مےبندم و چادرم را روی سرم مرتب میڪنم! صدای اِف اِف و این قلب من است ڪه مےایستد! سمت پنجره میدوم، خم میشوم و توی ڪوچه رانگاه میڪنم.زهراخانوم جعبه شیرینی را دست حاج حسین میدهد. دختری قدبلند ڪنارشان ایستاده حتماً زینب است! فاطمه مدام ورجه وورجه میڪند! "اونم حتماً داره ذوق مرگ میشه😂" نگاهم دنبال اوست! ازپشت صندوق عقب ماشین شان یک دسته گل بزرگ پر از رزهای صورتی و قرمز بیرون مےاورد. چقدر خوشتیپ شده ای😍 ❣❤️❣❤️❣❤️❣ قلبم چنان درسینه میڪوبد ڪه اگر هر لحظه دهانم را باز کنم طرف مقابل میتواند آن را درحلقم بوضوح ببیند! سرش پایین است و با گلهای قالی ورمیرود! یک ربع است که همینجور ساکت و سر به زیر است! دوست دارم محکم سرم رابه دیوار بکوبم😐 بلاخره بعدازمکث طولانـےمیپرسد: من شروع ڪنم یا شما؟ _ اول شما! صدایش را صاف و آهسته شروع میڪنـد _ راستش...خیلـے با خودم فکر کردم که اومدن من به اینجا درسته یا نه! ممکنه بعد از این جلسه هر اتفاقی بیفته...خب...من بخاطر اونیڪه شما فڪر میڪنید اینجا نیومدم! بهت زده نگاهت میکنم,, _ یعنی چی؟؟؟😓 _ خب."مِن و مِن میڪند" _ من مدتهاست تصمیم دارم برم جنگ!..برای دفاع! پدرم مخالفت میڪنه... وبہ ییچ عنوان رضایت نمیده. از هر دری وارد شدم. خب...حرفش اینکه... با استرس بین حرفت میپرم: _ حرفشون چیه؟!! _ ازدواج کنم! بعد برم.یعنی فکر میکنه اگر ازدواج کنم پابند میشم و دیگه نمیرم... خودش جبهه رفته اما.نمیدونم!! جسارته این حرف،اما...من میخوام کمکم کنید...حس میکردم رفتار شما بامن یطور خاصه.اگر اینقدر زود اقدام کردم...برای این بود که میخواستم زود برم. "گیج و گنگ نگاهش میکنم." _ ببخشید نمیفهمم!😐 _ اگر قبول کنید...میخواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه...موقت!اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره. اینطوری اسماً، عرفاً و شرعاً همه ما رو زن و شوهرمیدونن.. اما...من میرم جنگ و ... و شما میتونید بعد از من ازدواج کنید! چون نه اسمی رفته...نه چیز خاصی! کسی هم بپرسه.میشه گفت برای آشنایی بوده و بهم خورده!! یہ چیز مثل ازدواج سوری😔 " باورم نمیشود این همان علـےاکبراست! دهانم خشک شده وتنها با ترس نگاهت میکنم...ترس از اینڪہ چقدر با آن چیزی که از تو در ذهنم داشتم فاصله دارد!!" _ شاید فکر کنید میخوام شما رو مثل پله زیر پا بزارم و بالا برم!اما نه! من فقط کمک میخوام. " گونه هایم داغ میشوند. باپشت دست قطرات اشکم را پاک میکنم" ✍ ادامه دارد ... 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»
یک ماهه که درگیراین مسئله ام!..که اگر بگم چی میشه!؟؟؟ " در دلم میگویم چیزی نشد...تنها قلب من شکست!... اما چقدر عجیب که کلمه کلمه اش جای تلخی برایم شیرین بود! او میخواهد از قفس بپرد! پدرش بالش رابسته! و من شرط رهایـے اش هستم !... ذهنم آنقدر درگیر میشود که چیزی جز سکوت در پاسخش نمیگویم!! _ چیزی نمیگید؟؟...حق دارید هر چی میخواید بگید!!... ازدواج کردن بدنیست! فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد...زن و بچم تنها بمونن.درسته خدا بالا سرشونه! اما خیلـے سخته...خیلی!... من که قصد موندن ندارم چرا چند نفرم اسیرخودم کنم؟؟ " نمیدانم چی شد ولی پرسیدم: _ اگر عاشق شید چی؟؟!!! جمله ام مثل سرعت گیر هیجانش راخفه میکند!شوکه نگاهم میکند! این اولین باراست که مستقیم چشمهایم را نگاه میکند و من تا عمق جانم میسوزم! بہ خودش می آیـد و نگاهش را میگردانـد. جواب میدهد: _ کسی که عاشقه...دوباره عاشق نمیشه! " میدانستم عاشق پریدنـه! اما...چه میشود عشق من در سینه اش باشد و بعد بپرد" گویـےحرف دلم را ازسڪوتم میخوانـد... _ من اگر ڪمڪ خواستم...واقعا کمک میخوام! نه یه مانع!....از جنس عاشقـے! " بـے اختیار لبخند میزنم... نمیتوانم این فرصت راازدست بدهم. شاید هرکس که فکرم رابخواند بگوید ...اما...اما من فقط این را درک میکنم! که قرار است مال من باشـد!!...شاید کوتاه...شاید... من این فرصت را... یا نه بهتراست بگویم من او را به جان میخرم!! ✍ ادامه دارد ... 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ @madadazshohada «»
دوستان لطفاً برای پدری که به علت عارضه قلبی تو بیمارستانه حمد شفا بخونید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸مهدی علیدوست اولین شهید پاسدار مدافع حرم حضرت زینب (سلام‌الله) از قم بود. وی در ۲۵ مرداد سال ۶۵ متولد شد و در ۲۵ مهرماه ۹۴ مصادف با سوم ماه محرم بعد از عملیات آزادسازی یکی از روستاهای سوریه که در تصرف داعش بود با برخورد ترکش به پهلویش به درجه شهادت نائل آمد. از وی پسری به نام علی‌اصغر به یادگار مانده است. ✨جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج عجل‌الله شادی روح صلوات الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴 *خب دوستان* *امشب* *مهمان 💕شهید علیدوست💕بودیم *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام* *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* * برادر شهید*
🌺 مدد از شهدا 🌺
#مدافع_عشــــق #قسمت_شانزدهم ❤ #هوالعشـــق یک ماهه که درگیراین مسئله ام!..که اگر بگم چی میشه!؟؟؟ "
@madadazshohada چاقو بزرگے.ڪه دسته اش ربان صورتے رنگے گره خورده بود دستش میدهند و تأڪید میڪنند ڪه باید ڪیڪ را ببرید. لبخند میزنـد و نگاهم میڪند،عمق چشمهایش آنقدر سرد است ڪه تمام وجودم یخ میزند... بازیگر_خوبی_هست.😔 _ افتخار میدی خانوم؟ و چاقو را سمتم میگیرد... در دلم تڪرار میڪنم خانوم❣ 😢..خانومِ تو!...دو دلم دستم را جلو بیاورم. میدانم در وجود تو هم آشوب است. تفاوت من با تو عشق ووبـےخیالیست‌❣ نگاهش روی دستم سرمیخورد... _ چاقو دست شما باشه یا من؟ فقط نگاهش میڪنم. دسته چاقو را در دستم میگذارد و دست لرزان خودش را روی مشت گره خورده ی من!... دست هر دویمان یخ زده. با ناباوری نگاهش میڪنم. اولین تماس ما...چقدرسردبود!😭 با شمارش مهمانان لبه ی تیزش را در ڪیڪ فرو میبریم و همه صلوات میفرستند. زیر لب میگویـد: یڪےدیگه.!و به سرعت برش دوم را میزند. اما چاقو هنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیر میڪند❣ با اشاره زهراخانوم لایه روی ڪیڪ را ڪنار میزنـد و جعبه شیشه ای ڪوچڪے راوبیرون میڪشـد. درست مثل داستانها. مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزند. ڪاش میدانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است. در جعبه را بازکمیڪنـد و انگشترنشانم را بیرون میاورد. نگاه سردش میچرخد روی صورت خواهرش زینب. او هم زیرلب تقلب میرساند:دستش کن! اما بـےهیچ عڪس العملے فقط نگاهش میڪنـد... اڪراه دارد و من این را به خوبـے احساس میڪنم. زهراخانوم لب میگزد و برای حفظ آبرو میگوید: _ علـــےجان!مادر!یه صلوات بفرست و انگشتر رو دست عروست ڪن❣ من باز زیر لب تکرار میکنم.عروست!عروس علی اکبر! صدای زمزمه صلواتت را میشنوم. رو میگردانـد با یڪ لبخند نمایشـے،نگاهم میڪند، دستم را میگیرد و انگشتر را در دست چپم میندازد. و دوباره یڪ صلوات دسته جمعـےدیگر. ❣❤️❣❤️❣❤️❣ @madadazshohada ✍ ادامه دارد ... 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»
فاطمه هیجان زده اشاره میڪند: _ دستش رو نگهدار تو دستت تا عکس بگیرم. میخندد و طوری ڪه طبیعـے جلوه کند دستش را کنار دستم میگذارد... _ فکر کنم اینجوری عکس قشنگ تر بشه! فاطمه اخم میکند: _ عه داداش!...بگیر دست ریحانو... _ تو بگیر بگو چشم!..اینجوری تو کادر جلوش بیشتره... _ وا!...خب عاخه... دستت را بسرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمه میپرم _ خوب شد؟ چشمڪی میزند ڪه: _ افرین بہ شما زن داداش... نگاهش میکنم. چهره اش در هم رفته. خوب میدانم که نمیخواست مدت طولانـے دستم را بگیرد... هر دو میدانیم همه حرڪاتمان صوری و از واقعیت به دور است. اما من تنها یڪ چیز راومرور میڪنم.وآن هم اینڪه او قرار است ۳ ماه همسر من باشـد !واینڪه ۹۰ روز فرصت دارم تاقلب اورا مالڪ شوم. اینکہ_عاشـــقی_کنم_اورا!! اینڪه خودم را در آغوشش جا کنم. باید هر لحظه تو باشـے و تو!❤ فاطمه سادات عڪس را که میگیرد با شیطنت میگوید: یڪم مهربون تر بشینید! و من ڪه منتظر فرصتم.سریع نزدیڪت میشوم...شانه به شانه, نگاهس میڪنم. چشمهایش را میبندد و نفسش را باصدا بیرون میدهـد. دردل میخندم ازنقشه هایـے که برایش ڪشیده ام. برای او ڪه نه! برای_قلبش💞 در گوشَش آرام میگویم: _مهربون باش عزیزم!... یکبار دیگر نفسش را بیرون میدهـد. عصبی هست.این را با تمام وجود احساس میڪنم. اما باید ادامه دهم. دوباره میگویم: _ اخم نڪن جذاب میشی نفس!😁👫 این را که میگویم یڪ دفعه از جا بلند میشود ،عرق پیشانی اش راپاڪ میکند و به فاطمه میگویـد: _ نمیخوای از عروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟ ازمن دور میشود و کنار پدرم میرود!! فرار_کردی_مثل_روز_اول! ❣❤️❣❤️❣❤️❣ اما تاس این بازی را خودت چرخانده ای! برای پشیمانـے است ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ... @madadazshohada 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»