عمه ام رو خواب دیدم.
موقع نماز شب اومد منو بیدار کرد
خواست مشغول نماز شب بشه
تو خواب بهم گفت اینجا هر چی مقام دارم از نماز شبه.به واسطه نماز شب خیلی مقام پیدا کردم.
مادرم هم اینجا هرچی مقام داره از نماز شبه.
سحر و نماز شب رو دست کم نگیر.پاشو.
وقتی از خواب بلند شدم موقع سحر و نیم ساعت به اذان صبح بود
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
با این نماز کوه را جابه جا کنید😃
✍🏻توصیه موکد آیتالله بهجت قدسسره
به اطرافیان جهت خواندن این نماز
آیتالله بهجت قدسسره اطرافیان و
شاگردان خود را بسیار به خواندن نماز
حاجت روز پنجشنبه توصیه میکردند و
میفرمودند:
«آیتالله سید مرتضی کشمیری هر وقت
این نماز را میخواند، هدیهای برای او
میرسید ....🎁🛍🎊
🌹پست بعدی روش انجام نماز👇
🔰روش خواندن نماز حاجت روز
پنجشنبه:
🔸چهار رکعت (دو نماز دورکعتی)
🔸در رکعت اول بعد از حمد ۱۱ بار سورۀ
توحید
🔸در رکعت دوم بعد از حمد ۲۱ بار سورۀ
توحید
🔸در رکعت سوم بعد از حمد ۳۱ بار
سورۀ توحید
🔸در رکعت چهارم بعد از حمد ۴۱ بار
سورۀ توحید
🔸بعد از سلام نماز دوم ۵۱ بار سورۀ
توحید
🔸۵۱ بار «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ
مُحَمَّد» را بخواند
🔸و سپس به سجده برود و ۱۰۰ بار
«یاالله» بگوید و هرچه میخواهد از خدا
درخواست کند.
#ذکر_مجرَّب |
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
خواص نماز حاجت روز پنجشنبه چیه‼️
✍🏻پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله فرمود:
💌اگر از خدا بخواهد که کوهی را نابود
کند کوه نابود میشود
💌نزول باران را بخواهد بهیقین باران
نازل میشود
💌همانا هیچچیز مانع میان او و خداوند
نیست؛ خداوند متعال بر کسی که این
نماز را بخواند و حاجتش را از خدا نخواهد
غضب میکند.
📗برگرفته از کتاب بهجت الدعا، ص٣٨٠
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
📣نماز حاجت روز پنج شنبه
براتون نایب بشیم هدیه ۸۵ هزارتومان
نام فرد ونام پدربفرستید
💳۶۰۳۷۶۹۱۶۳۸۷۷۰۸۷۵
عزیزخانی
روی شماره کارت کلیک کنید کپی میشه.
👉 @yazaahrah
🚫نمازبه نیت هرفردی جداگانه و تکی انجام میشه🌸
دعا در حق دیگری، زودتر مستجاب میشه. بیایین برای همدیگه دعا بکنیم...🥺🤲
برای همه عزیزانی که گره افتاده تو زندگیشون....حاجت دارن، مریض دارن، مشکل مالی دارن....یک صلوات بفرستید🌹
علامه طباطبایی میفرمود هر وقت میان سیل مشکلات گرفتار شدی ... سیل صلوات راه بنداز... تا سیل صلوات بلاها را با خود ببرد..
لطفا برای این پسرو دختر جوان و خانوادهاشون وشادی دل همه مادرا یک حمد بخونید🙏
خدایا به حق تمام مهربونیات، مشکل دوستان و عزیزانم رو حل کن🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی دوست دارم یه بار برم اینجا
محل شهادت شهید رئیسی...
از یاد نخواهی رفت
پنجشنبه س، یادی کنیم از گذشتگان و شهدا با ذکر صلوات و حمد و سه تا سوره توحید
♨️ #فوری | وقتی وسیله ای به این سادگی رو میشه هک و منفجر کرد...
هلیکوپتر و هواپیما رو نمیشه؟؟؟؟!!!!
‼️عاقل به یک اشاره
🪧#شهید_رئیسی
🪧#هواپیمای_اوکراینی
💡#جهاد_تبیین
📊 #هوش_مصنوعی
با لباسِ جهاد ؛
هر کاری عبادت است
و چه زیبا روزهایتان
وقفِ خدابود🌿
#شھیدانہ🕊
@nooranamazashab
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 خانواده شهدای گمنام💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
* برادران شهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣6⃣ 💥 فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣6⃣ 💥 فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرم
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣6⃣
💥 گوشی تلفن را که برداشتم، نفسم بالا نمیآمد. صمد از آنطرف خط گفت: « قدم جان تویی؟! »
گفتم: « سلام. »
تا صدایم را شنید، مثل همیشه شروع کرد به احوالپرسی؛ میخواست بداند بچه به دنیا آمده یا نه؛ اما انگار کسی پیشش بود و خجالت میکشید. به همین خاطر پشت سر هم میگفت: « تو خوبی، سالمی، حالت خوب است؟! »
💥 من هم از او بدتر چون زن همسایه و معصومه کنارم نشسته بودند، خجالت میکشیدم بگویم: « آره. بچه به دنیا آمده. »
میگفتم: « من حالم خوب است. تو چطوری؟! خوبی؟! سالمی؟! »
💥 معصومه با ایما و اشاره میگفت: « بگو بچه به دنیا آمد، بگو. »
از همسایه خجالت میکشیدم. معصومه که از دستم کفری شده بود، گوشی را گرفت و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: « حاجآقا! مژده بده. بچه به دنیا آمد. قدم راحت شد. »
💥 صمد آنقدر ذوقزده شده بود که یادش رفت بپرسد حالا بچه دختر است یا پسر. گفته بود: « خودم را فردا میرسانم. »
💥 از فردا صبح چشمم به در بود. تا صدای تقهی در میآمد، به هول از جا بلند میشدم و میگفتم حتماً صمد است. آن روز که نیامد، هیچ. هفتهی بعد هم نیامد. دو هفته گذشت. از صمد خبری نشد. همه رفته بودند و دستتنها مانده بودم؛ با پنج تا بچه و کلی کار و خرید و پخت و پز و رُفت و روب.
💥 خانم دارابی تنها کسی بود که وقت و بیوقت به کمکم میآمد. اما او هم گرفتار شوهرش بود که به تازگی مجروح شده بود.
صبح زود بندهی خدا میآمد کمی به من کمک میکرد. بعد میرفت سراغ کارهای خودش. گاهی هم میایستاد پیش بچهها تا به خرید بروم.
💥 آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچهها میرسیدم. آمد، نشست کنارم و کمی درددل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود. از طرفی خیلی هم برایش مهمان میآمد. دستتنها مانده بود و داشت از پا درمیآمد.
💥 گرم تعریف بودیم که یکدفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست، در را بست و رفت بیرون.
بلند شدم و رفتم جلوی در. صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پلهها.
💥 خانم دارابی صدای سلام و احوالپرسی ما را که شنید، از اتاق بیرون آمد و رفت. برادرم خندید و گفت: « حاجی! ما را باش. فکر میکردیم به اینها خیلی سخت میگذرد. بابا اینها که خیلی خوشاند. نیمساعت است پشت دریم. آنقدر گرم تعریفاند که صدای در را نشنیدند. »
💥 صمد گفت: « راست میگوید. نمیدانم چرا کلید توی قفل نمیچرخید. خیلی در زدیم. بالاخره در را باز کردیم. »
همین که توی اتاق آمدند، صمد رفت سراغ قنداقهی بچه. آن را برداشت و گفت: « سلام! خانمی یا آقا؟! من باباییام. مرا میشناسی؟! بابای بیمعرفت که میگویند، منم. »
💥 بعد به من نگاه کرد. چشمکی زد و گفت: « قدم جان! ببخشید. مثل همیشه بدقول و بیمعرفت و هر چه تو بگویی. »
فقط خندیدم. چیزی نمیتوانستم پیش برادرم بگویم. به برادرم نگاه کرد و گفت: « سفارش ما را پیش خواهرت بکن. »
برادرم به خنده گفت: « دعوایش نکنی. گناه دارد. »
💥 بچهها که صمد را دیده بودند، مثل همیشه دورهاش کرده بودند. همانطور که بچهها را میبوسید و دستی روی سرشان میکشید، گفت: « اسمش را چی گذاشتید؟! »
گفتم: « زهرا. »
تازه آن وقت بود که فهمید بچهی پنجمش دختر است. گفت: « چه اسم خوبی، یا زهرا! »
💥 سال 1365 سال سختی بود. در بیستوچهار سالگی، مادر پنج تا بچهی قد و نیمقد بودم. دستتنها از پس همهی کارهایم برنمیآمدم.
اوضاع جنگ به جاهای بحرانی رسیده بود. صمد درگیر جنگ و عملیاتهای پیدرپی بود. خدیجه به کلاس دوم میرفت. معصومه کلاس اولی بود. به خاطر درس و مدرسهی بچهها کمتر میتوانستم به قایش بروم.
💥 پدرم به خاطر مریضی شینا دیگر نمیتوانست به ما سر بزند. خواهرهایم سخت سرگرم زندگی خودشان و مشکلات بچههایشان بودند.
برادرهایم مثل برادرهای صمد درگیر جنگ شده بودند. اغلب وقتها صبح که از خواب بیدار میشدم، تا ساعت ده یازده شب سر پا بودم. به همین خاطر کمحوصله، کمطاقت و همیشه خسته بودم.
💥 دیماه آن سال عملیات کربلای 4 شروع شد. از برادرهایم شنیده بودم صمد در این عملیات شرکت دارد و فرماندهی میکند. برای هیچ عملیاتی اینقدر بیتاب نبودم و دلشوره نداشتم.
از صبح که از خواب بیدار میشدم، بیهدف از این اتاق به آن اتاق میرفتم. گاهی ساعتها تسبیح به دست روی سجاده به دعا مینشستم. رادیو هم از صبح تا شب روی طاقچهی اتاق روشن بود و اخبار عملیات را گزارش میکرد.
💥 چند روزی بود مادرشوهرم آمده بود پیش ما. او هم مثل من بیتاب و نگران بود.
بندهی خدا از صبح تا شب نُقل زبانش یا صمد و یا ستار بود.
🔰ادامه دارد...🔰
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🌷 #دختر_شینا – قسمت5⃣6⃣
💥 یک روز عصر همانطور که دو نفری ناراحت و بیحوصله توی اتاق نشسته بودیم، شنیدیم کسی در میزند.
بچهها دویدند و در را باز کردند. آقا شمساللّه بود. از جبهه آمده بود؛ اما ناراحت و پکر. فکر کردم حتماً صمد چیزی شده.
💥 مادرشوهرم ناله و التماس میکرد: « اگر چیزی شده، به ما هم بگو. »
آقا شمساللّه دور از چشم مادرشوهرم به من اشاره کرد بروم آشپزخانه. به بهانهی درست کردن چای رفتم و او هم دنبالم آمد. طوری که مادرشوهرم نفهمد، آرام و ریزریز گفت: « قدم خانم! ببین چی میگویم. نه جیغ و داد کن و نه سر و صدا. مواظب باش مامان نفهمد. »
💥 دست و پایم یخ کرده بود. تمام تنم میلرزید. تکیهام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم: « یا حضرت عباس(ع)! صمد طوری شده؟! »
آقا شمساللّه بغض کرده بود. سرخ شد. آرام و شکسته گفت: « ستار شهید شده. »
💥 آشپزخانه دور سرم چرخید. دستم را روی سرم گذاشتم. نمیدانستم باید چه بگویم. لب گزیدم. فقط توانستم بپرسم: « کِی؟! »
آقا شمساللّه اشک چشمهایش را پاک کرد و گفت: « تو را به خدا کاری نکن مامان بفهمد. »
بعد گفت: « چند روزی میشود. باید هر طور شده مامان را ببریم قایش. »
بعد، از آشپزخانه بیرون رفت. نمیدانستم چهکار کنم. به بهانهی چای دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه کردم. هر کاری میکردم، نمیتوانستم جلوی گریهام را بگیرم.
💥 آقا شمساللّه از توی هال صدایم زد. زیر شیر ظرفشویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ریختم و آمدم توی هال.
💥 آقا شمساللّه کنار مادرشوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود. تا مرا دید، گفت: « میخواهم بروم قایش، سری به دوست و آشنا بزنم. شما نمیآیید؟! »
میدانستم نقشه است. به همین خاطر زود گفتم: « چه خوب. خیلی وقته دلم میخواهد سری به حاجآقایم بزنم. دلم برای شینا یکذره شده. مخصوصاً از وقتی سکته کرده، خیلی کمطاقت شده. میگویند بهانهی ما را زیاد میگیرد. میآیم یک دو روز میمانم و برمیگردم. »
بعد تندتند مشغول جمع کردن لباسهای بچهها شدم. ساکم را بستم. یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: « من آمادهام. »
💥 توی ماشین و بین راه، همهاش به فکر صدیقه بودم. نمیدانستم چهطور باید توی چشمهایش نگاه کنم. دلم برای بچههایش میسوخت. از طرفی هم نمیتوانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم.
این غصهها را که توی خودم میریختم، میخواستم خفه شوم.
💥 به قایش که رسیدیم، دیدم اوضاع مثل همیشه نیست. انگار همه خبردار بودند، جز ما. به در و دیوار پارچههای سیاه زده بودند. مادرشوهرم بندهی خدا با دیدن آنها هول شده بود و پشت سر هم میپرسید: « چی شده. بچهها طوری شدهاند؟! »
💥 جلوی خانهی مادرشوهرم که رسیدیم، ته دلم خالی شد. در خانه باز بود و مردهای سیاهپوش میآمدند و میرفتند. بندهی خدا مادرشوهرم دیگر دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده. دلداریاش میدادم و میگفتم: « طوری نشده. شاید کسی از فامیل فوت کرده. » همین که توی حیاط رسیدیم، صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود، به طرفمان دوید. خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. زار میزد و میگفت: « قدم جان! حالا من، سمیه و لیلا را چهطور بزرگ کنم؟! »
💥 سمیه دو ساله بود؛ همسن سمیهی من. ایستاده بود کنار ما و بهتزده مادرش را نگاه میکرد. لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود. مادرشوهرم، که دیگر ماجرا را فهمیده بود، همان جلوی در از حال رفت.
کمی بعد انگار همهی روستا خبردار شدند. توی حیاط جای سوزن انداختن نبود. زنها به مادرشوهرم تسلیت میگفتند. پابهپایش گریه میکردند و سعی میکردند دلداریاش بدهند.
💥 فردای آن روز نزدیکهای ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: « آقا صمد آمد. آقا صمد آمد. »
خانه پر از مهمان بود. دویدیم توی حیاط. صمد آمده بود. با چه وضعیتی! لاغر و ضعیف با موهایی ژولیده و صورتی سیاه و رنجور. دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوالپرسی کنم، یا جلو بروم و چیزی بگویم. خودم را پشت چند نفر قایم کردم. چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم.
💥 صدیقه دوید طرف صمد. گریه میکرد و با التماس میگفت: « آقا صمد! ستار کجاست؟! آقا صمد! داداشت کو؟! »
صمد نشست کنار باغچه، دستش را روی صورتش گذاشت. انگار طاقتش تمام شده بود. هایهای گریه میکرد. دلم برایش سوخت.
💥 صدیقه ضجّه میزد و التماس میکرد: « آقا صمد! مگر تو فرماندهی ستار نبودی؟ من جواب بچههایش را چی بدهم؟ میگویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟! »
جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرفهای صدیقه به گریه افتادند. صدیقه بچههایش را صدا زد و گفت: « سمیه! لیلا! بیایید عمو صمد آمده. باباتان را آورده. »
🔰ادامه دارد...🔰
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
پیام شما✅
سلام خداقوت
اگه میشه لطفا برا یه جون بنده خدایی که مریضه و مشکل قلبی داره تو گروه بزارین که اعضا براش حمد شفا بخونن
خداخیرتون بده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🌷🌷
پیکر شهیدی که با صحبتهای همسرش اشک ریخت!
همسر شهید مرتضی عطایی:
وقتی بهش گفتم سلام خوبی؟
دلمون برات تنگ شده بود، یهو رَگِ چشمش سبز شد و...
#شهیدانه
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🥀🥀🥀
🌷{شهید مدافع حرم حسن عبدالله زاده} 🌷
(پیشنهاد میکنم خودتون زندگی نامه و وصیت نامه این شهید بزرگوار را بخونید،به خاطر زیادی متن ها نتونستم همه را بزارم)
بخشی از وصیت نامه شهید:
ما راه خویش را بر پایه خدمت و اگر بشود تاثیرگذاری انتخاب کردهایم یعنی آمدهایم تا کاری کرده باشیم و باری برداشته باشیم و بتوانیم تاثیر مثبتی در جامعه بگذاریم، نه به خاطر شخصی مشخص و واحدی و نه برای حزب و گروهی! تمام تلاش و انگیزه ما بالابردن پرچم اسلام است و هرکه در این مسیر باشد ما نیز پشت سر او و حامی او هستیم و الا ما را بخیر و او را به سلامت! ما نیامدهایم که کسی را بالا ببریم و یا پایین بیاوریم، ما در خدمت اسلام و رهبری هستیم و هوش و حواسمان به فرمایشات ایشان است.»
*سرگذشت شهدا را بخوانید و از انان الگو بگیرید*
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
1035_48979980966034.mp3
2.91M
سلام همهی زندگیم🥺
سلام امام حسین من🫀
حسین خلجی🎙
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
🍃
🌹
اول صبح بگویید حسین جان رخصت✋
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد🤲
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین 🚩
و علی علی بن الحسین🚩
و علی اولاد الحسین 🚩
و علی اصحاب الحسین🚩 (علیهالسلام )
🌹
🍃@madadazshohada
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
💫♥️🍃♥️🍃💫
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
♥️با توسل به جمیع شهدا و شهدای گمنام و۷۲ شهید کربلا♥️
🍀قرار هست چهل روز بصورت ویژه با واسطه قراردادن شهدا، بریم در خانه خدا و اهلبیت و مدد بگیریم ازشون.....
🌸شهدای عزیز این چله🌸
شهدای عزیز❤️
1- 🌷شهدای گمنام✅
۲- 🌷شهید محسن حججی✅
۳- 🌷شهیدمحمد رضا کاظمی✅
۴-🌷شهیدیوسف الهی✅
۵- 🌷شهید محمد اسدی✅
۶_ 🌷شهید محمد رضا الوانی✅
۷- 🌷شهید حسین معز غلامی
۸- 🌷شهید بهنام محمدی
۹- 🌷شهید سید مجتبی صالحی
۱۰- 🌷شهید مرتضی محمد باقری
۱۱- 🌷شهید سید غلامرضا مصطفوی
۱۲- 🌷شهیدعلی اکبر موسی پور
۱۳--🌷شهید سجاد عفتی
۱۴--🌷شهیدحسین عرب نژاد
۱۵-🌷شهید حسن ربیعی
۱۶-🌷شهیدهدیت الله طیب
۱۷-🌷شهیدمرتضی عطایی
۱۸-🌷شهید عبدالرضا عابدی
۱۹-🌷شهیدمحمود رادمهر
۲۰-🌷شهیدمحمود سماواتی
۲۱-🌷شهید سید رضا طاهر
۲۲-🌷شهید علی عابدینی
۲۳-🌷شهیدحاج رحیم کابلی
۲۴-🌷شهید عبدالصالح زارع
۲۵-🌷شهید محمد رضا احمدی
۲۶-🌷شهید حسین ولایتی فر
۲۷-🌷شهید محمد رضا شفیعی
۲۸🌷-شهیدصادق انبار لویی
۲۹-🌷شهیدایمان خزاعی نژاد
۳۰-🌷شهیدرجب علی ناطقی
۳۱-🌷شهیدسید جلیل ساداتی
۳۲-🌷شهید رضا حاجیان
۳۳-🌷شهید مجید مشتی
۳۴-🌷شهید رضا حاجی زاده
۳۵-🌷شهید محمد مهدی زارع
۳۶-🌷شهید ابو مهدی مهندس
۳۷-🌷شهید حسن رجائی فر
۳۸-🌷شهید عبدالرضا عابدی
۳۹-🌷شهیدعلی وردی
۴۰-🌷شهدای مدافع حرم(جمیعا)
روز اول👈🏼 ۲۵شهریور✅
روز دوم👈🏼 ۲۶شهریور✅
روز سوم👈🏼 ۲۷شهریور✅
روز چهارم👈🏼 ۲۸شهریور✅
روز پنجم👈🏼 ۲۹شهریور✅
روز ششم👈🏼 ۳۰شهریور✅
روز هفتم👈🏼 ۳۱شهریور
روز هشتم👈🏼 ۱ مهر
روز نهم👈🏼 ۲ مهر
روز دهم👈🏼 ۳ مهر
روز یازدهم👈🏼 ۴ مهر
روز دوازدهم👈🏼 ۵ مهر
روز سیزدهم👈🏼 ۶ مهر
روز چهاردهم👈🏼 ۷ مهر
روز پانزدهم👈🏼 ۸ مهر
روز شانزدهم👈🏼 ۹ مهر
روز هفدهم👈🏼 ۱۰ مهر
روز هجدهم👈🏼 ۱۱ مهر
روز نوزدهم👈🏼 ۱۲ مهر
روز بیستم👈🏼 ۱۳ مهر
روز بیست ویکم👈🏼 ۱۴ مهر
روز بیست دوم👈🏼 ۱۵ مهر
روز بیست وسوم👈🏼 ۱۶ مهر
روز بیست وچهارم👈🏼 ۱۷ مهر
روز بیست وپنجم👈🏼 ۱۸ مهر
روز بیست وششم👈🏼 ۱۹ مهر
روز بیست وهفتم👈🏼 ۲۰ مهر
روز بیست وهشتم👈🏼 ۲۱ مهر
روز بیست ونهم👈🏼 ۲۲ مهر
روز سی ام 👈🏼 ۲۳ مهر
روز سی ویکم👈🏼 ۲۴ مهر
روز سی دوم👈🏼 ۲۵ مهر
روز سی سوم👈🏼 ۲۶ مهر
روز سی وچهارم👈🏼 ۲۷ مهر
روز سی وپنجم👈🏼 ۲۸ مهر
روز سی وششم👈🏼 ۲۹ مهر
روز سی وهفتم👈🏼 ۳۰ مهر
روز سی وهشتم👈🏼 ۱ ابان
روز سی ونهم👈🏼 ۲ آبان
روز چهلم👈🏼 ۳ آبان
🌼روزتون شهدایی🌼
❤️هر روز ۱۰۰ صلوات ویک زیارت عاشورا هدیه به شهید همون روز ( زیارت عاشورا اختیاری هستش اجبار نیست)
🌼هر روز ، تاریخ می زنیم 🌼
🌷ثواب ختم را به نیابت از شهدا تقدیم می کنیم به آقا رسول الله صلی الله علیه وآله وخانم فاطمه زهرا سلام الله علیها🌷
❤️حاجت روا ان شالله❤️
🌷التماس دعا🌷
@madadazshohada
💫♥️🍃♥️🍃💫
هر که را صبح شهادت نیست، شام مرگ هست …
تولد مبارک رفیق...
شهید مدافع حرم حاج رضا الوانی🌹
@madadazshohada
❇️خواب یکی از دوستان که از #شهیدمحمدرضا_الوانی پرسیده بودند،چه خبر؟!...
ایشان فرموده بود هرچه خبر هست،
اینجاست!...
بهشت خیلی زیباست،🌸
اما زیباتر از تمام زیبای ها،
وجود مبارک #مولا_امیرالمومنین است که هر روز مرا به نزد ایشان میبرند💐
امشب شب ولادت فخر آسمانها و زمین مولایمان امیرالمومنین هست ...❤️
شهید الوانی هم که هرروز به دیدار مولا مشرف میشن ...✨
امشب حاجات خود رو به این شهید بزرگوار بگید ان شاءالله به دیدار مولا رفتن عرض حاجات ما رو نزد مولا برسونن...🌹🕊
@madadazshohada
اگه میخوای #پرواز کنی🕊
باید دل بکنی از دنیا و تعلقاتش❗️
در سجدهیِ آخرِ نمازهایش
این دعا را میخواند؛🍂
" اللهم أخرِجْنی حُب الدُّنیا مِن قُلوبِنا "
#شهیدمدافعحرم
محمدرضا الوانی🍃
@madadazshohada
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهیدامروزمون#_شهید محمد رضا الوانی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4