•دلت که گرفت💔
•با رفیقی درد و دل کن
⇜که #آسمانی باشد
•این زمینیـ🌎ها
•در کارِ #خود مانده اند
#رفیق_شهیدم 🌷
#گاهےنگاهے😔
🌹🍃🌹🍃
عصر پنجشنبه، هدیه به شهدا #صلوات
@madadazshohada
•دلت که گرفت💔
•با رفیقی درد و دل کن
⇜که #آسمانی باشد
•این زمینیـ🌎ها
•در کارِ #خود مانده اند
#رفیق_شهیدم 🌷
#گاهےنگاهے😔
🌹🍃🌹🍃
عصر پنجشنبه، هدیه به شهدا #صلوات
🍃🌷🍃🌷
@madadazshohada
•دلت که گرفت💔
•با رفیقی درد و دل کن
⇜که #آسمانی باشد
•این زمینیـ🌎ها
•در کارِ #خود مانده اند
#رفیق_شهیدم 🌷
#گاهےنگاهے😔
🌹🍃🌹🍃
عصر پنجشنبه، هدیه به شهدا #صلوات
🍃🌷🍃🌷
@madadazshohada
•دلت که گرفت💔
•با رفیقی درد و دل کن
⇜که #آسمانی باشد
•این زمینیـ🌎ها
•در کارِ #خود مانده اند
#رفیق_شهیدم 🌷
#گاهےنگاهے😔
🌹🍃🌹🍃
عصر پنجشنبه، هدیه به شهدا #صلوات
@madadazshohada
#مدافع_عشق
#قسمت_پنجاه_و_ششم
❤️@madadazshohada
هوالعشـــق ❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
از اتاق بیرون میرود و تأکید میکند با چادر پشت سرش بیایم.
میخواهم همه چیز هرطور که تو میخواهی باشد. از پله ها پایین میرویم. همه در راهرو جلوی در حیاط ایستاده اند و گریه میکنند. تنها کسی که بیخیال تمام عالم بنظر میرسد علی اصغر است که مات و مبهوت اشکهای همه گوشه ای ایستاده. مادرش ظرف آب را دستش گرفته و حسین اقا کنارش ایستاده
فاطمه درست کنار در ایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه. پدر و مادر من هم قرار بود به فرودگاه بیایند.
نگاهش را در جمع میچرخاند و لبخند میزند
_ خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم.
همه با چشم ازش میپرسند
_ کی؟....کی مهمونه؟...
روی اخرین پله میشیند و به ساعت مچی اش نگاه میکند..
زینب میپرسد
_ کی قراره بیاد داداش؟
_ صبرکن قربونت برم...
هیچ کس حال صحبت ندارد. همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یکدفعه صدای زنگ در بلند میشود
از جا میپرد و میگوید
_ مهمون اومد...
به حیاط میدود و بعد از چندلحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردنش با یک نفر بگوش میرسد
_ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدی
_ علیکم السلام شاه دوماد !چطوری پسر؟...دیر که نکردم.؟
_ نه سر وقت اومدید
همانطور صدایشان نزدیک میشود که یک دفعه خودش با مردی با عمامه مشکی و سیمایی نورانی جلوی در ظاهر میشود. مرد رو بہ همه سلام میکند و ما گیج و مبهوت جوابش را میدهیم. همه منتظر توضیح هستیم که به مرد تعارف میزند تا داخل بیاید.او هم کفش هایش را گوشه ای جفت میکند و وارد خانه میشود. راه را برایش باز میکنیم. به هال اشاره میکند که _ حاجی بفرمایید برید بشینید...مام میایم
او میرود و علی اکبر سمت ما برمیگردد و میگوید
_ یکی به مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا...
مادرش ظرف آب را دستم میدهد و سمتش می آید
_ نمیخوای بگی این کیه؟ باز چی تو سرته مادر...
لبخند میزند و رو بمن میکند
_ حاجی از رفقای حوزس...ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقد منو ریحان رو بخونه!...
حرف از دهانش کامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد...
همگی با دهان باز نگاهش میکنیم...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
❣❤️❣❤️❣❤️❣
خم میشود و ظرف را از روی زمین برمیدارد
_ چیزی نشده که...گفتم شاید بعداً دیگه نشه.
دستی به روسری ام میکشد
_ ببخش خانوم بی خبر شد. نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروسا کنی...میخواستم دم رفتن غافلگیرت کنم...
علاقه اش میشود بغض در سینه ام و نفسم را بشماره میندازد...
چقدر دوســـت دارم علی!
چقدر عجیب خواستنی هستی
خدایا خودت شاهدی کسی را راهی میکنم که شڪ ندارم جز ما نیست...
از اول #آســـمانی بوده ... 💞
امن یجیب #قلب من چشمان بی همتای توست
❣❤️❣❤️❣❤️❣
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
@madadazshohada
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🔺الگو برداری از شهداء 📣
روايتى از شهيد مدافع حرم مهندس سيد ميلاد مصطفوى شهیدی که دواعش دست و پا و سرش را از هم جدا کردند در روز تاسوعای حسینی94
🔴«مراقبه و محاسبه نفس»
🌷بسم رب الشهداء و الصديقين🌷
🔻سيد اهل #مراقبه و #محاسبه بود. از #اعمال خود مراقبت مىكرد و از خودش #حساب مىكشيد. اما اين مسائل در #ظاهر زندگى او هيچ نمودى نداشت. يعنى در مقابل ديگران و در كنار دوستان، بسيار #عادى و #ساده ظاهر مىشد. مىگفت، شوخى مىكرد، مىخنديد. بىرياى #بىريا بود. بايد با سيد رفت و آمد مىكرديد تا متوجه #اخلاص در #اعمال و محاسبه و مراقبه او مىشديد.
🔸این #معنويت از پاى #درس #بزرگان و سخنرانهاى هيئت و ارتباط قوى با #شهدا بدست آمده بود. او مرتب به #مسجد مىرفت و از #كلام بزرگان استفاده مىنمود.
🔹يكبار همراه سيد و چند نفر از دوستان، رفتيم سراغ يكى از #عرفاى شهر. مغازه محقرى داشت. داخل مغازه مشغول كارش بود. سلام داديم و در مقابلش ايستاديم. با حرص و ولع، مشتاقانه دو زانو نشستيم پاى #مكتب اين پير فرزانه. ايشان تكتك بچهها را #توصيه مىكرد. نوبت به من كه رسيد جمله بسيار زيبايى گفت. همهمان #منقلب شديم. رو كرد به ما و گفت: «جوانان عزيز #نگاه نكنيد، #گناه نكنيد!!» جملهاى كه فرمود مثل پتكى بر سر ما فرود آمد. من خيلى #متأثر شدم. بعد از نصيحتهاى آن #عارف همگى از محضرش خداحافظى كرديم و برگشتيم. براى سيد يك #اشاره كافى بود كه راهش را پيدا كند و همينطور هم شد.
🔺يك روز ديدم سيد دستش كمى #سوخته و #متورم شده! گفتم سيد دستت چى شده؟! گفت چيز مهمى نيست. مطمئن بودم كه حتماً اتفاق خاصى براى سيد افتاده، اما هر چهقدر #اصرار كردم چيزى نگفت. شصتم خبر داد چى شده!! بعدها از دوستان شنيدم كه #سيد براى #تنبيه خودش اين كار را كرده. برخى مسائل چيزى بود بين خودش و خداى خودش كه ما متوجه نشديم. همين مراقبتها بود كه سيد را #آسمانى كرد.
📚 برشى از كتاب مهمان شام، زندگىنامه و خاطرات شهيد مدافع حرم مهندس سيد ميلاد مصطفوى
@madadazshohada