eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
8.2هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
3.2هزار ویدیو
30 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنند تبلیغات در مدداز شهدا https://eitaa.com/joinchat/3693085358Ce30425eed9
مشاهده در ایتا
دانلود
🍏🍎 نام و نام خانوادگی شهید: حسین فرج تولد: ۱۳۴۶/۱۰/۲۱، تهران. شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۵، فاو، عراق. گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها، قطعه ۵۳، ردیف ۵۲، شماره ۱. نام و نام خانوادگی شهید: جعفر فرج تولد: ۱۳۴۳/۷/۲۵، تهران. اسارت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۵، شلمچه، عملیات کربلای ۵. شهادت: نامعلوم؛ حدودا سه سال بعد در اثر شکنجه نیروهای بعثی. رجعت: ۱۳۷۸. گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها، قطعه ۵۳، ردیف ۸۷، شماره ۱۷. 🌷🌷 https://eitaa.com/madadazshohada
🍎🍏 📚قنداق آخر یازده سال بود هروقت دلشوره‌ی جعفر به دلش چنگ می‌انداخت، به مزار پسرش حسین پناه می‌برد. این بار هم وقتی از سر مزار بلند شد آرام بود؛ خیلی آرام. کار مهمی داشت که باید قوی می‌ماند... جای زنجیر روی استخوان‌های جعفر را که دید دلش لرزید اما دستش نه! به دست‌های محکم و بی‌لرزشش نیاز داشت تا بعد از ده سال استخوان‌های دست و پای پسرش را کنار هم بچیند و بینشان پنبه بگذارد. هنوز قنداق کردن را فراموش نکرده بود... ✍🏻الهه قهرمانی ۱۴۰۲/۹/۲۳ 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 🎙با صدای: فاطمه گنجی 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🌷🌷 https://eitaa.com/madadazshohada
🍎🍏 حسین فرج بیست و یکم دی ۱۳۴۶، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش علی، و مادرش، کبری نام داشت. تا سوم راهنمایی درس خواند. با دست بردن در شناسنامه و وساطت مادرش در ۱۷ سالگی عازم جبهه‌ها شد و بیست و پنجم بهمن ۱۳۶۴، در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش، به شهادت رسید. برادرش جعفر نیز یک سال بعد در پاسگاه زید عراق به اسارت نیروهای بعثی درآمد. پس از سه سال شکنجه در اثر ضربه به سر به شهادت رسید و بعد از ۸سال پیکرش به وطن بازگشت. او متولد مهرماه ۱۳۴۳ بود. تا دوم متوسطه درس خواند و بعد از آن جذب سپاه شد و به عنوان پاسدار در جبهه حضور پیدا کرد. در سال ۱۳۶۳ ازدواج کرد و ثمره این ازدواج یک دختر است. روحشان شاد و نامشان جاوید و راهشان پر رهرو باد. 🌷🌷 https://eitaa.com/madadazshohada
🌕 «حسن جنگجو» در خانواده‌ای مذهبی، در تبریز به‌ دنیا آمد. فرزند سوم خانه و دومین پسر خانواده بود. از نظر طبقاتی و موقعیت اقتصادی، خانواده‌ای در سطح پایین داشت. پدرش کارگر یک گرمابه بود و معاش خانواده پرجمعیت‌شان را به سختی، اما از راه حلال به دست می‌آورد. همچنین بسیار مقید به انجام فرائض دینی بود؛ به‌نحوی که حتی تا پیروزی انقلاب، اجازه‌ی ورود رادیو و تلویزیون را به خانه‌اش نداد. حسن، دوران شیرین کودکی را در محیط ساده‌ و سلامت خانواده به این شکل سپری کرد. با آغاز جنگ تحمیلی، با چند تن از دوستان مسجدی‌اش، عازم دزفول شد و بعد از طی دوره آموزشی، مسئولین مربوطه، به علت کوچک بودن جثه و قد او، از اعزامش به خط‌مقدم جبهه خودداری کردند؛ ولی او این آتش اشتیاق را تاب نیاورد و حضور در خط‌مقدم را بر اقامت در تبریز ترجیح داد و دوباره با اصرار بسیار وارد گروه شهید چمران گردید. 🕊🕊 @madadazshohada
🌕 بین او و شهید چمران، علاقه‌ای متقابل وجود داشت. در موقع شهادت شهید چمران، حسن، در مرخصی بود که به محض شنیدن این خبر مجددا به جبهه برگشت. تنها پیامش در هر دفعه به خانواده‌‌اش، اطاعت از امام امت و ولایت‌فقیه و حضور در تمام صحنه‌ها بود. حسن در عملیات «فتح المبین» و «مسلم بن عقیل» شرکت فعال داشت. او در عملیات «مسلم بن عقیل» از ناحیه صورت و در عملیات «والفجر ۴» از ناحیه پا و برخی قسمت‌های بدن، شدیدا زخمی شده و هنوز کاملا بهبود نیافته بود که عازم جبهه شد. در موقع اعزام از او خواستند تا خوب شدن پایش صبرکند؛ اما او چنین فریادبرآورد: «پای برهنه با دشمن خواهم جنگید.» در آخرین وداعش به خانواده گفت: «این بار شهید خواهم شد.» و خداحافظی کرد و رفت و در عملیات خیبر شرکت نمود و همچنان که گفته بود بنا به اظهار هم‌سنگران خود، پا برهنه در جزایر مجنون گام نهاد و جنگید. او به ندای سرور شهیدان امام حسین علیه‌السلام، و با لبیک به فرمان امام خمینی در بستری از خون غلتید و از جام شهادت سیراب گشت. 🕊🕊
🏴🦋@madadazshohada شهید علی‌اکبر بنی‌عامری فرزند حسین در اولین روز تابستان سال ۱۳۴۶ در خانواده‌‌ای کم‌بضاعت در روستای خیج شهرستان بسطام متولد شد. دوران کودکی را در دامن پاک مادری گذراند که عشق به امام حسین علیه‌السلام را عصاره جانش ساخت. مقطع ابتدایی و راهنمایی را در همان روستا به اتمام رساند و با توجه به علاقه‌ای که به اهل‌بیت علیهم‌السلام و علوم دینی داشت روانه حوزه علمیه شاهرود شد. پس از مدتی تحصیلاتش را حوزه علمیه قم ادامه داد. او واقعا مدافع انقلاب بود و در تبلیغ دین نقش مؤثری داشت؛ به طوری که وقتی به روستا برمی‌گشت در دعای کمیل و توسل شرکت می‌کرد و به ارشاد دوستانش می‌پرداخت. علاقه‌ی شدیدی به حضرت امام و فرامینش داشت. به همین منظور درس را رها نمود؛ لباس بسیج پوشید و در واحد تبلیغات سپاه میامی شروع به کار کرد. بعد از مدتی دوباره از طریق سپاه شاهرود به کردستان اعزام شد و در جبهه هم به فعالیت تبلیغاتی خود ادامه داد. او هر بار پس از اتمام مأموریتش به روستا مراجعت می‌کرد. چند روزی را در روستا در کنار خانواده خود می‌گذراند و با آگاه شدن اعزام گردان کربلا آماده اعزام به جبهه می‌شد. او مدت دو ماه و چند روز را در جبهه جنوب بود تا اینکه در عملیات بدر شرکت و قهرمانانه تا آخرین لحظات در مقابل سپاه کفر ایستادگی کرد و با صدامیان کافر جنگید و سرانجام در بیست و پنجمین روز از اسفندماه ۱۳۶۳ با نثار خون پاکش در راه پیروزی اسلام به درجه رفیع شهادت نائل گردید. بدن مطهرش در منطقه دجله مفقودالاثر شد و پس از گذشت ۱۲ سال دوری از آغوش خانواده به وطن بازگشت. پدر و مادرش هم پس از سال‌ها تحمل درد و رنج دوری، دار فانی را وداع گفته و به وصال فرزند خویش رسیدند. گفتنی است او خواهرزاده‌ی سردار شهید حسین عرب‌عامری معروف به اخوی عرب، فرمانده گردان کربلا است. ایشان نیز در عملیات والفجر ۸ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🌺 @madadazshohada
2.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴🦋 📚صبر به‌ راستی دستش را که بر شانه‌هایم گذاشت، پشتم گرم شد. باز هم گلایه کرد: - مادر! مگر نگفتم صبر داشته باش خدا صابران را دوست دارد.؟ نشسته بودم و به باغ روبرویم نگاه می‌کردم. لبه‌ی چادرم را جلو کشیدم. لب‌هایم لرزید. آخر علی‌اکبرم فقط ۱۷ ساله بود. هنوز ریش‌هایش درنیامده بود که مرد شد. طلبه شد؛ عارف شد؛ عاشق شد. من مادرم دیگر! چطور هر روز اشک نریزم؟! اصلا چطور باور کنم شهید شده‌است؟! حتی پیکری ندارد که به قلبم فشارش دهم. پس کجا رفت؟! علی اکبر! علی اکبر!... باز هم از خواب پریدم. پشتم هنوز گرم بود. سراغ برگه‌های وصیتنامه‌اش رفتم. کاغذ تاخورده را باز و به چشمم نزدیک کردم. انگشتم روی خطوط رفت تا رسید به: «مادر جان! صبر تو بايد مثل صبر زينب کبری باشد... ما به‌راستی جنگيديم و به‌راستی شهيد شديم. اگر می‌خواهی من راحت باشم بايد با صبرت درس بدهی به ايادی استکبار...» اشکم را پاک می‌کنم و دست‌خطش را به قلبم فشار می‌دهم. بوی همان باغ خواب‌هایم را می‌دهد. ۱۲ سال طول کشید تا پلاک و مشتی استخوانش را آوردند. ✍🏻سوده سلامت ۱۴۰۲/۱۱/۱۳ 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 🎙با صدای: الهام گرجی 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🌺 @madadazshohada