eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
8هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
30 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنند تبلیغات در مدداز شهدا https://eitaa.com/joinchat/3693085358Ce30425eed9
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴🦋@madadazshohada شهید علی‌اکبر بنی‌عامری فرزند حسین در اولین روز تابستان سال ۱۳۴۶ در خانواده‌‌ای کم‌بضاعت در روستای خیج شهرستان بسطام متولد شد. دوران کودکی را در دامن پاک مادری گذراند که عشق به امام حسین علیه‌السلام را عصاره جانش ساخت. مقطع ابتدایی و راهنمایی را در همان روستا به اتمام رساند و با توجه به علاقه‌ای که به اهل‌بیت علیهم‌السلام و علوم دینی داشت روانه حوزه علمیه شاهرود شد. پس از مدتی تحصیلاتش را حوزه علمیه قم ادامه داد. او واقعا مدافع انقلاب بود و در تبلیغ دین نقش مؤثری داشت؛ به طوری که وقتی به روستا برمی‌گشت در دعای کمیل و توسل شرکت می‌کرد و به ارشاد دوستانش می‌پرداخت. علاقه‌ی شدیدی به حضرت امام و فرامینش داشت. به همین منظور درس را رها نمود؛ لباس بسیج پوشید و در واحد تبلیغات سپاه میامی شروع به کار کرد. بعد از مدتی دوباره از طریق سپاه شاهرود به کردستان اعزام شد و در جبهه هم به فعالیت تبلیغاتی خود ادامه داد. او هر بار پس از اتمام مأموریتش به روستا مراجعت می‌کرد. چند روزی را در روستا در کنار خانواده خود می‌گذراند و با آگاه شدن اعزام گردان کربلا آماده اعزام به جبهه می‌شد. او مدت دو ماه و چند روز را در جبهه جنوب بود تا اینکه در عملیات بدر شرکت و قهرمانانه تا آخرین لحظات در مقابل سپاه کفر ایستادگی کرد و با صدامیان کافر جنگید و سرانجام در بیست و پنجمین روز از اسفندماه ۱۳۶۳ با نثار خون پاکش در راه پیروزی اسلام به درجه رفیع شهادت نائل گردید. بدن مطهرش در منطقه دجله مفقودالاثر شد و پس از گذشت ۱۲ سال دوری از آغوش خانواده به وطن بازگشت. پدر و مادرش هم پس از سال‌ها تحمل درد و رنج دوری، دار فانی را وداع گفته و به وصال فرزند خویش رسیدند. گفتنی است او خواهرزاده‌ی سردار شهید حسین عرب‌عامری معروف به اخوی عرب، فرمانده گردان کربلا است. ایشان نیز در عملیات والفجر ۸ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🌺 @madadazshohada
2.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴🦋 📚صبر به‌ راستی دستش را که بر شانه‌هایم گذاشت، پشتم گرم شد. باز هم گلایه کرد: - مادر! مگر نگفتم صبر داشته باش خدا صابران را دوست دارد.؟ نشسته بودم و به باغ روبرویم نگاه می‌کردم. لبه‌ی چادرم را جلو کشیدم. لب‌هایم لرزید. آخر علی‌اکبرم فقط ۱۷ ساله بود. هنوز ریش‌هایش درنیامده بود که مرد شد. طلبه شد؛ عارف شد؛ عاشق شد. من مادرم دیگر! چطور هر روز اشک نریزم؟! اصلا چطور باور کنم شهید شده‌است؟! حتی پیکری ندارد که به قلبم فشارش دهم. پس کجا رفت؟! علی اکبر! علی اکبر!... باز هم از خواب پریدم. پشتم هنوز گرم بود. سراغ برگه‌های وصیتنامه‌اش رفتم. کاغذ تاخورده را باز و به چشمم نزدیک کردم. انگشتم روی خطوط رفت تا رسید به: «مادر جان! صبر تو بايد مثل صبر زينب کبری باشد... ما به‌راستی جنگيديم و به‌راستی شهيد شديم. اگر می‌خواهی من راحت باشم بايد با صبرت درس بدهی به ايادی استکبار...» اشکم را پاک می‌کنم و دست‌خطش را به قلبم فشار می‌دهم. بوی همان باغ خواب‌هایم را می‌دهد. ۱۲ سال طول کشید تا پلاک و مشتی استخوانش را آوردند. ✍🏻سوده سلامت ۱۴۰۲/۱۱/۱۳ 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 🎙با صدای: الهام گرجی 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🌺 @madadazshohada