eitaa logo
شعر،روضه،سرود،نوحه،زمینه،واحد،شور
5هزار دنبال‌کننده
436 عکس
130 ویدیو
773 فایل
این کانال فقط مخصوص سخنرانان ومداحان اهلبیت(ع)میباشدولاغیر. لینک کانال: https://eitaa.com/joinchat/241434681Cd30712864d نظرات،پیشنهادات و انتقادات خویش را درباره ی کانال با آیدی زیر مطرح بفرمایید. @AHSy3762
مشاهده در ایتا
دانلود
آتش غم زخم دلم پس ازغمت ،دگربهم نمی رسد به خرمن دلم به جز، آتش غم نمی رسد برادر غریب من، کجا ز پا فتاده ای صدای یا اُخیه ات ،تا به حرم نمی رسد به جان فاطمه بگو که زنده ای حسین من چون قسمی به جان تو، به این قسم نمی رسد لشگری از ستمگران ، تورا احاطه کرده اند فرصت آن که من به تو، تا برسم نمی رسد دخترتو تا برسد، به مقتل تو می دود زبس که می خورد زمین، قدم قدم ،نمی رسد سرت به نیزه رفته و، تنت فتاده برزمین دست من ازچه برتن، قلم قلم نمی رسد اگرچه رنگ خون زده ،پرده به چهره ات ولی به روشنایی رخت ،سپیده دم نمی رسد رسیده ام کنارتو، به جای تسلیت مرا به غیر تازیانه ی ، اهل ستم نمی رسد دل «وفایی» حزین، شده پُراز غم حسین به جان هرکسی که این ،درد والم نمی رسد
ازحرم تاقتلگه.... تا حسین ازجان گذشت وسوی قربانگاه رفت اززمین تا آسمان، پیوسته دود آه رفت چون قدم در وادی سرخ منا می زد حسین «ازحرم تا قتلگه، زینب صدا می زد حسین» ذوالجناح او به خیمه سربه خاک غم نهاد ازفغان کودکان لرزه به عرش حق فتاد چون که آتش ازغمش برماسوا می زد حسین ازحرم تا قتلگه، زینب صدا می زد حسین مثل برق ازپیش چشمش میگذشت آن لحظه ها دست برسر، داشت برلب، ناله ی واغربتا داغ وقتی بردل اهل ولا می زد حسین ازحرم تا قتلگه، زینب صدا می زد حسین قاتل ازیک سودوید و زینب ازیک سودوید قاتل اوخنجرو زینب ز دل آهی کشید با هزاران زخم دم از ربنّا می زد حسین ازحرم تا قتلگه ،زینب صدا می زد حسین لحظه ای که با خدا، لبریز شور وحال بود اول معراج او ازخاک آن گودال بود درهمان لحظه که پَرسوی خدا می زد حسین ازحرم تا قتلگه، زینب صدا می زد حسین از زمین تا آسمان گلبانگ واویلا رسید ناگهان برگوش او، فریادی از زهرا رسید چون که سربر دامن خیرالنسا می زد حسین ازحرم تا قتلگه، زینب صدا می زد حسین
یوسف شهید افتاده بود روی زمین و،کفن نداشت آن یوسف شهید، به تن پیرهن نداشت پیکر بدون سر،به روی خاک مانده بود سرروی نیزه بود واثر از بدن نداشت غرق ستاره بودتن آسمان عشق خورشیدهم فروغ چنین شب شکن نداشت وقتی که عصرروز غریبی رسیده بود عالم به قدر زینب کبری محن نداشت گلبوسه دادچون به گلوی حسین خویش آن قدرگریه کرد که تاب سخن نداشت انگشتی ازاشاره به خاتم فتاده بود ای کاش قتلگاه، دگراهرمن نداشت بعداز سه روز ،آن گُل بی غسل وبی کفن جز بوریا برای تن خود کفن نداشت می رفت تاکه محوکند کاخ ظلم را نیلوفری که فرصت پرپرشدن نداشت غمنامه ای نوشت «وفایی»و می گریست چون شمع چاره ای، به جزاز سوختن نداشت
داغ برادر پس از توای گل پرپر، چگونه زنده بمانم زبعدداغ برادر،چگونه زنده بمانم گره فتاده بکارم،نمانده بی تو قرارم زداغت ای گل پرپر،چگونه زنده بمانم وجودت ای گل معبود،تمام هستی من بود تمام هستی خواهر،چگونه زنده بمانم خزان شده چمن من،شهیدبی کفن من کناراین تن بی سر، چگونه زنده بمانم نه شمعی نه چراغی، نه غنچه ای ونه باغی زداغ اکبرواصغر،چگونه زنده بمانم رسیده نالۀ مادر، زمقتل تو برادر زنالۀ دل مادر،چگونه زنده بمانم نه محرمی ونه یاری، نه احترام ووقاری میان قوم ستمگر،چگونه زنده بمانم به تازیانه زنندم ،زکربلاببرندم من ازفراق تودیگر،چگونه زنده بمانم عدو زکین گل زهرا، زده به نیزه سرت را به پای این سراطهر،چگونه زنده بمانم توئی امام وامیرم، خداکندکه بمیرم که بی توای مه انور،چگونه زنده بمانم وفایی»از کرم من،بخوان حدیث غم من زبعدداغ برادر،چگونه زنده بمانم
پاره های دل قرآن ناطقم، که بریده است حنجرت؟ خورشید ذره ذره ی زینب چه شدسرت؟ ای کشتی نجات که درخون شناوری جانم فدای پیکر درخون شناورت زخم تنت ،ز زخم دلم بیشتر بود ازبس که پاره پاره شده جسم اطهرت ای یوسف غریب، به تاراج رفته است پیراهنی که داد برای تو مادرت بنگرچگونه اشک فشاند سکینه ات آتش گرفته ام، زتماشا ی دخترت این خاک رابرای شفای دل همه پُرکرده است عطرنفس های آخرت تنگ غروب گشت ودل من گرفته است خورشید من کجاست طلوع منّورت جسمت به روی خاک وسرت روی نیزه هاست باشم به قتلگاه، یا بروم درپی سرت؟ من مَحرمی ندارم وباید روم به شام دراین سفرتوباش به همراه خواهرت می گفت ومی گریست«وفایی» که بادلم پَرمی زنم حسین ،به گلزار پرپرت
وای حسین .... کرب وبلا شده پر از این لهیب می رسد از فلک صدایی عجیب وای حسین کشته شد حرمله با تیر و کمان می زند نیزه به پهلویش سنان می زند وای حسین کشته شد وای ز روی وقلب مصدوم او نیزه نشسته روی حلقوم او وای حسین کشته شد سینه ی او زخمی و پامال شد پاشیده روی خاک گودال شد وای حسین کشته شد وای ز زینب وسکینه ی او شمر نشسته روی سینه ی او وای حسین کشته شد فاطمه یا بنی سر می دهد بر دل افلاک شرر می دهد وای حسین کشته شد با دیدن حسین بین گودال فاطمه افتاده و رفته از حال وای حسین کشته شد تنش به خاک وسر به روی نیزه است گلوی آن سر به گلوی نیزه است وای حسین کشته شد
دریغا کوفیان پروا نکردند دری جز غم به رویت وا نکردند تو را با کام عطشان سر بریدند حیا از مادرت زهرا. نکردند
حیات دین وقتی که سرت به نیزه خونین برخاست ناله زوجود آل یاسین برخاست روزی که حیات دین به جان دادن بود تو در ره دین فتادی ودین برخاست هاشم وفایی
۱۴۰۱ روز تاریخیِ عاشورا رسید لحظه های بیقراری ها رسید خواهری امروز در تاب و تب است چون وداع آخرین زینب است هستیِ زینب به میدان می رود بهر جان دادن به جانان می رود در همین وقت وداعِ آخرش یادش آمد حرف زهرا مادرش دلبر من ای برادر صبر کن یادگار خوب حیدر صبر کن صبر کن تا من ببوسم حنجرت چون وصیت کرده زهرا مادرت تا که خم شد بوسه زد بر حنجرش ریخته غم های عالم بر سرش چون که بوسید حنجرش ، بیتاب شد با همین بوسه وجودش آب شد چون برادر می رود در قتلگاه ناله می زد خواهرش با سوز و آه آسمان کربلا محزون شده یوسف زهرا به خاک و خون شده قِصه ی کرببلا پایان رسید غرق در حق گشت و بر جانان رسید
باطن ترین من، نه خداحافظی مکن هر چند ظاهراً، نه خداحافظی مکن من نیمه توام جلویت ایستاده ام با نیمِ خویشتن، نه خدا حافظی مکن یک اهل بیت را ته گودال می بری ای خُمس پنج تن، نه خداحافظی مکن اصلاً بدون من سفری رفته ای بگو حالا بدون من؟ نه خداحافظی مکن پس حرف می‌زنی که خداحافظی کنی این گونه نه نزن، نه خداحافظی مکن شاید کسی نبرد خدا را چه دیدی با کهنه پیرهن، نه خداحافظی مکن این سمت عزیز، محترم، با کفن، ولی آن سمت بی کفن، نه خداحافظی مکن بعد از تو چند مرد به دنبال چند زن بعد از تو چند زن! نه خداحافظی مکن
هنوز داشت نفس می‌کشید؛ دیر نبود مگر که جرعۀ آبی در آن کویر نبود هزار و نهصد و پنجاه سال می‌گریم بر آن تنی که پذیرای جای تیر نبود دو چشم بی‌رمقش سورۀ دخان می‌خواند به تن چه داشت؟ به جز جوشن کبیر نبود.. رسید طالب پیراهنی؛ دریغ نکرد رسید سائل انگشتری؛ فقیر نبود نمی‌سرود چنان و نمی‌نوشت چنین اگر که شاعر این قصّه ناگزیر نبود شهید معرکه غسل و کفن نمی‌خواهد ولی سزای تنش تکّه‌ای حصیر نبود
آنچه در سوگ تو اى پاک‌تر از پاک گذشت نتوان گفت که هر لحظه چه غمناک گذشت‏ چشم تاریخ در آن حادثۀ تلخ چه دید که زمان مویه‌کنان از گذر خاک گذشت‏ سر خورشید بر آن نیزۀ خونین می‌گفت که چه‌‏ها بر سر آن پیکر صدچاک گذشت‏ جلوۀ روح خدا در افق خون تو دید آن‌که با پاى دل از قلّۀ ادراک گذشت‏ مرگ هرگز به حریم حَرمت راه نیافت هر کجا دید نشانى ز تو چالاک گذشت‏ حرِّ آزاده، شد از چشمۀ مهرت سیراب که به میدان عطش پاک شد و پاک گذشت‏ آب، شرمندۀ ایثار علمدار تو شد رود بی‌تاب کنار تو عطشناک گذشت‏ بر تو بستند اگر آب، سوارانِ سراب دشت، دریا شد و آب از سر افلاک گذشت‏...