#امام_زمان_عج
#مناجات
ازین همه فراق، دل کباب شد بیا دگر
زمانه بی تو بر سرم خراب شد بیا دگر
سکینهی زمین و آسمان، امام مهربان
زمانه، سینهاش پُر اضطراب شد بیا دگر
مرا زیاد در گناه دیدی و دلت شکست
دلم شکست و از خجالت آب شد بیا دگر
خجالتآورست گفتهام، نمایِ شهرمان
چقدر بی حیا و بد حجاب شد بیا دگر
فقیرها به زیر پای اغنیا فدا شدند
دوباره از حقیقت اجتناب شد بیا دگر
هوا بدون بودنت، جهنم است بی گمان
نفس زدن برای ما عذاب شد بیا دگر
هزار و یک طریق خواندمت بیا، نیامدی
به هر دری زدم دلم جواب شد بیا دگر
**
هنوز می رسد نوا، حسین زیر دست و پا...
میان خون محاسنش خضاب شد بیا دگر
#محمدجواد_شیرازی
#امام_زمان_عج
#مناجات
اینچنین احساس کردم بین رؤیا بارها
میزنم بوسه به دست و پایت آقا بارها
خواستم تا مهزیارت باشم امّا روز و شب
سبز شد در پیش رو «امّا ـ اگرها» بارها
با چنین وضعِ وخیم و رو به قبلهبودنم
حال و روزم را شدی هر روز، جویا بارها
ای طبیبی که به دنبال مریضت میروی
با وجودی که مرا کردی مداوا بارها...
... کور بودم که تو را نشناختم، عیب از من است
شد حجابِ دیدگانم حُبِّ دنیا بارها
این همه گفتی که دور معصیت را خط بکش
من ولیکن کردهام امروز و فردا بارها
چشمپوشی از گناهان معنیاش این است که
با تغافل میکنی با من مدارا بارها
کِشتی اُنسِ مرا طوفانِ شهوت غرق کرد
ریخته بار مرا در قعر دریا بارها
جنس نامرغوب بیخ ریش صاحب میشود
آه آقا روی دستم مانده حالا «بارها»
بارهایم را خریدی، ای خریدار کریم
مادرت بس که سفارش کرد من را بارها
#محمد_فردوسی
#امام_جعفر_صادق_علیه_السلام
#چارپاره
کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور می رفتم
کاش مانند یار صادقتان
بی امان در تنور می رفتم
علم عالم در اختیار شماست
جبر در این مسیر حیران است
چشم هایت طبیب و بیمارش
یک جهان جابر بن حیان است
روز و شب را رقم بزن آخر
ماه و خورشید در مُرکّب توست
ملک لا هوت را مراد تویی
آسمان ها مرید مذهب توست
قصه تکرار می شود یعنی
باز هم در مدینه عاشق نیست
کوچه در کوچه شهر را گشتم
هیچکس با امام ، صادق نیست
خواب دیدم که پشت پنجره ها
روبروی بقیع گریانم
پابه پای کبوتران حرم
در پی آن مزار پنهانم
گریه در گریه با خودم گفتم
جان افلاک پشت پنجره هاست
آی مردم ! تمام هستی ما
در همین خاک پشت پنجره هاست
#سید_حمیدرضا_برقعی
#امام_جعفر_صادق_علیه_السلام
#غزل
دینِ خدا را عده ای در دام می بردند
تحریفِ خود را در دِلِ اسلام می بردند
با دیدنِ ریشِ سفیدش دشمنان ای کاش
حداقل او را کمی آرام می بردند
امامه ی صدق خدا روی تنش باز است
شاید شهید عشق را احرام می بردند
وقتی رأئیس مذهب شیعه ست یعنی که
پخته ترین را جاهلانی خام می بردند
داغی که افتاده به قلب شیعیان این ست
تطهیر را با گفتن دشنام می بردند
وقتی که فکر حاکمان شهر مسموم ست
یعنی که مذهب را سوی اعدام می بردند
با حبّه ای انگور زهر آلود عالم را
آنان به سمت غربت فرجام می بردند
#علی_اصغر_یزدی
#شهادت_امام_جعفر_صادق_علیه_السلام
#غزل
ای بقیعت ملجأ و مأوای أهل اشک و آه
می کشد در ماتم تو از درونش آه ...ماه
نه چراغی نه کسی نه خادمی نه گریه کن
نه مزاری ،نه ضریحی،نه حریم و بارگاه
شصت و أندی سال از عمر شریفت میگذشت
تا که بردند عاقبت روزی تو را در قتله گاه
پا برهنه ،دست بسته ،نه عبا بر دوش ،آه
من فدای غربتت ای بی پناه ِ بی گناه
زهر انگوری که منصور از جفا آماده کرد
باعث آن شد که رفت از شانه های دین پناه
گاه از سوز عطش میگفت در دل یا حسین
هیزم آوردند .. یاد مادرش میکرد گاه
ای مدینه باز هم در کوچه های خسته ات
مردی از ایل و تبار پاک ها گم کرد راه
آنچه از فعل و رضا در اشک های خالق است
گریه های حضرت شیرین فضائل صادق است
#محمد_جواد_حاجی_بنده
#امام_جعفر_صادق_علیه_السلام
#شهادت
#مدح
#مربع_ترکیب
حق پرستان را امامی بود، دینش دلبری
نور رویش کوثری، شور کلامش حیدری
هر دو شهد معرفت را ریخته در ساغری:
آیههای احمدی را با حدیث جعفری
حرف او عشق است، فهمش را به عاشق میدهند
صادقان، دلهایشان را دست صادق میدهند
مالکیها، شافعیها، خوشهچینانش همه
سید طاووسها، طاووس بستانش همه
شیخها، علامهها، طفل دبستانش همه
گردن افرازان دانش، گَرد میدانش همه
جامی از "العلم نورٌ..." ریخت تا در جان ما
از "هَلِ الدین"ش به "الّاالحُب" رسید ایمان ما
علمِ او با عقل، نه! با جان عالم کار داشت
در تنور خانهاش هم، شیعهی بیدار داشت
گر چه پای درس و بحثش مدعی بسیار داشت،
چند تن، ای کاش! چون هارون مکّی، یار داشت
در هراسند از وجودش چون که میدانند کیست
حجتاللهی که جوشان در رگش، خون علی ست
لب گشود و در دلِ عالم به پا شد شورها
علمها را هر حدیثش، زد گره با نورها
نور، مجرم بود اما، در نظام کورها
ترس میانداخت حقش، در دل منصورها
وامدار حوضی از دریای علمش، حوزهها
امتداد موج اشک روضههایش، روضهها
باز از این کوچه، امام دیگری را میبرند
باز هم با دست بسته، حیدری را میبرند
باز هم تنها، غریب مادری را میبرند
پا برهنه، سیدی را، سروری را میبرند
نسبتی خورشید را، با نیمهشب بردن نبود
حق پیر آسمانیها، زمین خوردن نبود
روضه جانفرساست، آخر از زبان کوچه است
باز معصومی، پریشان در میان کوچه است
پیر ما، یادِ گل یاس جوان کوچه است
با طنابی بر دو دستش، روضهخوان کوچه است
در مدینه تا که مینوشد چنین جام بلا
بر مشامش میرسد هر لحظه بوی کربلا
امشب اینجا جلوهای از خیمههای کربلاست
باز آتش، شعلهور در خانهی آل عباست
حضرت شیخالائمه در میان کوچههاست
گرد، بر پیشانیِ آیینهی روی خداست
روضهای جانسوز در این واژههای ساده است
شیعیان! فرزند زهرا از نفس افتاده است
هیچکس گویا، حیا از نور آن صورت نداشت
پیر ما موی سفیدش لااقل حرمت نداشت
هم به قدر یک عصا برداشتن، فرصت نداشت
نه، به افتادن، دویدن، این چنین عادت نداشت
ای دلیل حق! دلیل این پریشانی، چه بود؟
جرم تو، جز این که سرّ عشق می دانی، چه بود؟
صادق آل محمد! عالمی در حیرتت
محو دستان کریمت، پای درس حکمتت
قرنها طی گشت و قدری کم نگشت از غربتت
سوختم، وجه خدا! از داغ صحن خلوتت
نور افلاکی و بر خاکت چراغی نیست، نیست
گنبدی، گلدسته ای، صحنی، رواقی نیست، نیست
خواستم دورت بگردم مثل زائرها، نشد
یاورت باشم به دانش، مثل جابرها، نشد
پر کشم با قال صادقها و باقرها، نشد
شاعر خوب تو باشم بین شاعرها، نشد
بر خلاف زندگیِ از دروغ آکندهام
صادقانه گفتم این یک بیت را، شرمندهام
دوست دارم مثل تو، زیبا به دنیا بنگرم
صادقانه، عاشقانه این جهان را بنگرم
مثل تو، با یاد فرزندت، به فردا بنگرم
روی مهدی را ببینم، رو به هرجا بنگرم
مثل آن یار تو، یارانش از آتش رد شدند
در تنور غیبت، آن مردان که میباید شدن
مثل یاران تو، یارانش طبیب و مرهمند
هم جوانمردند و هم همدرد درد عالمند
غم ندارند اولیاءُ الله، غمخوار همند
با یتیمان مهربان، آنجا که باید محکمند
دولت فردا از آنِ صالحان عاشق است
صبح نزدیک است آری! وعدهی حق صادق است
#قاسم_صرافان
#امام_صادق_ع
#شهادت
از غربتت، چشمان ما را اختیاری نیست
بر روی قبرِ خاکیات، سنگِ مزاری نیست
کاشانهام آباد باشد، قبر تو خاکی؟!
جانم به قربانت مرا دیگر قراری نیست
با این همه شاگرد، ماندم از چه در کوچه...
در شام فتنه، عاشقی و جان نثاری نیست
اشرار یثرب، ناسزا و هیزم و آتش
این رسم، رسم بردنِ پرهیزکاری نیست
در هست، آتش هست، اما میخِ بر دَر نه
ضرب لگد نه، هول دادن نه، فشاری نیست
غصه نخور، این دود میخوابد، خدا را شکر...
پشتِ دَر این خانه یار بارداری نیست
شیخ و بزرگ شهر را وقتی که میافتد
ضربه زدن با تازیانه افتخاری نیست
روی سفیدت از چه رو اینقدر سرخ است؟!
برخیز ما را طاقت این داغِ کاری نیست
افتادهای بر خاک کوچه، بهتر از صحراست
حداقل در معبرت، تیزیِ خاری نیست
خاکی شده پیشانیات اما به رخسارت
از ضربِ سنگی تیز، خونِ تازه جاری نیست
عمامهات افتاده از روی سرت اما
دورت برای غارتت، داد و هواری نیست
روی زمین آرام و راحت حمدِ حق را گو
بالاسرت، در انتظارت نیزهداری نیست
#محمدجواد_شیرازی
#امام_صادق_ع
#مدح_و_مناجات
به سمت عشق کشاندی نگاه آئین را
ببر به سمت حقیقت، قبیلهی دین را
تو صبح صادقی و صادقانه میگویم
ز سمت چشم تو دیدم طلوع آئین را
تو پیر میکدهی مکتب و هزاران مست،
بنوشد از لب لعلت کلام شیرین را
برای وصف تو ذهنم قلم گرفت به دست
ز شش جهت بکشد رشتهی مضامین را
به باغ پُر ثمرِ واژه واژهی کلمات
کشانده خاطر تو شاعر غزل چین را
پیِ اجابت تو دست پُر ز خواهش من
گره بزن به نگاهی دعا و آمین را
میان بغض و غریبی، بقیع بی زائر
به دوش شهر نشانده سکوت سنگین را
بنا کند دل من روی قبر خاکی تو
ضریح و گنبد و گلدستههای زرّین را
شکست بغض من و بین اشک غم چیدم
برای مرثیهات واژههای غمگین را
#حسین_عرشی
#امام_صادق_ع
#مدح_و_شهادت
صداقت گوشهای از بی نهایت حُسن رفتارش
هزاران جابر و صدها ابوحمزه بدهکارش
شعاعی از رُخَش تابید و توحید مفضّل شد
کمال شیعه مدیونِ کلام پُر هوادارش
تقّیه کرد و همچون پیله شد پروانهی دین را
نمایان گشت بعد از سالها آثار ایثارش
سرِپاییم اگر از لطف قال الصادق اوییم
که عنوان رئیس مذهبِ شیعه سزاوارش
هزاران لعنت و نفرین به منصور دوانیقی
که آمد با سلاح طعنه و تهمت به پیکارش
خدا لعنت کند هر کس به او بی احترامی کرد
امام شیعه را بردند ابترها به اجبارش
ربیع بی حیا مهلت نداد عمامه بگذارد
عزادارم عزادارم عزادارم عزادارش
شباهتهای بسیاری میان اوست با زهرا
چه از پهلو، چه از سینه، چه از بازو، چه رخسارش
مدینه خاطراتی تلخ همچون کربلا دارد
پُر از داغست در سینه، چه از کوچه، چه بازارش
به روی نیزه میبردند رأسِ پور حیدر را
بمیرم آفتابِ داغ هم میداد آزارش
**
خودش فرمود هرکس گریه بر جد غریبم کرد
نمیبینند او را در صف محشر گرفتارش
#محمود_یوسفی
چهار پاره مرثیه شهادت امام صادق علیه السلام
دل دوباره به غم فرو رفته
یادِ غم های حضرت صادق
می نویسم من از غمِ آقا
می نویسم چنان دلِ عاشق
با غم و رنج و آه می گویم
از همه سر شکستگی هایش
از رئیس و مؤسس مکتب
از غم پَر شکستگی هایش
نه ضریحی به روی قبرش هست
نه حرم در مدینه اش دارد
او که شاگرد پروری می کرد
غصه و غم به سينه اش دارد
باید از حال بی قراری گفت
باید از ناله های او بنوشت
باید از زهر و سوزش جگرش
باید از غصه مو به مو بنوشت
شاید از بی کَسیش باید گفت
مثل حیدر میان کوچه ی تار
آن زمانی که بی عبا و رِدا
پشت مرکب دویده او بسیار
وای من شایدم زِ بزم شراب
یا که از طعنه های دشمن ها
یا که زآن حرفا که می گفتند
در اِزای سلامِ آن آقا...
وای من شاید از شراره کین
که به جانش فِتاده دشمن او
که دلش را به تاب اَفکنده
پُر زِ خاک و شراره شد تن او
یا که از بچه هاش باید گفت
که غمین و چه دل شکسته شدند
زانوی غم بغل گرفته همه،
گوشهی خانه زار و خسته شدند
گر چه آتش به خانه اش اُفتاد
گر چه شد موسفید شهرِ غریب
کِی ولی دخترش اسارت رفت؟
کِی شده قتل او فجیع و عجیب
می نویسم که او کفن شده است
می نویسم که پیکرش شد خاک
کِی شده جسم او به طرزِ قفا؟
کِی شده پیکرش به خنجر چاک؟
نوحه خوانِ حسین بود اما..
بدنش چون حسین پاره نبود
گفت نوحوا علی الحسینِ شهید
زخمِ او کمتر از ستاره نبود
نوحه خوانِ حسین بود اما..
رأس او روی نیزه ها نشده
دستِ آخر غروب خواهر او
از اسیرانِ کربلا نشده
#مجتبی_دسترنج_ملتمس
#مرثیه_شهادت_امام_صادق_ع
#امام_صادق_ع
#امام_صادق_ع
#شهادت
باز هم کوچه و یک لشکر بی عمامه
باز افتاده وسط حیدر بی عمامه
دود از یک طرف و هلهله از سمت دگر
کوچه لبریز شد از یک سر بی عمامه
سالها پیش، علی را به میان آوردند
حال افتاده میان، جعفرِ بی عمامه
باز این بیت پر از زخم، همین بیت کبود
میکند گریه در آن محشر بی عمامه
کوچه وصل است به گودالِ پر از خنجر و خون
کوچه وصل است به یک حنجر بی عمامه
زیر شمشیر به آن جد غریبش میگفت:
به فدایت شوم ای مضطر بی عمامه
ارباً ارباست دلم مثل غزلهای فرات
ارباً ارباست چنان اکبر بی عمامه
گفت ای تیر سه شعبه تو چه کردی که چنین
مانده بر دست خدا اصغر بی عمامه؟
گفت ای تیغ چه کردی تو که پرپر میزد
ساقی تشنهلبِ پرپر بی عمامه؟
السلام ای نفس سوختهی کرببلا
السلام ای سر خونین، سر بی عمامه
به فدای تن سُمکوبِ پر از خاک و شِنات
به فدای دلت ای سرور بی عمامه
کاش جای تو سر از پیکر من میبردند
جد مظلوم من، ای رهبر بی عمامه
#ایوب_پرندآور
#امام_صادق_ع
#شهادت
مباد آن كه عباي تو يك كنار بيفتد
ميان راه، تن تو بي اختيار بيفتد
تو را خميده خميده ميان كوچه كشيدند
كه آبروي نجيبت از اعتبار بيفتد
دگر غرور تو را چاره جز شكستهشدن نيست
اگر محاسن تو دست اين سوار بيفتد
توقع اثري غير آبله نتوان داشت
مسير پاي برهنهت اگر به خار بيفتد
چه خوب شد كه لباست به ميخ در نگرفت و
چه خوب شد كه نشد پهلويت ز كار بيفتد
اگر چه سوخت حريمت، ولي نديد نگاهت
ز گوش دختركان تو گوشوار بيفتد
هنوز هم كه هنوزست جلوههاي تو جاريست
كه آفتاب، محالست در حصار بيفتد
#علی_اکبر_لطیفیان