#حضرت_عبدالله_بن_حسن_ع
#شب_پنجم_محرم
#غزل
سر می نهد تمام فلک زیر پای او
دل می برد ز اهل حرم جلوه های او
عبدالله است و ایل و تباری کریم داشت
با این حساب عالم و آدم گدای او
انگار قاب کوچکی از عکس مجتبی
هر لحظه می تپد دل زینب برای او
او حس نمی کند که یتیم است و خون جگر
تا با حسین می گذرد لحظه های او
بالاتر از تمامی افلاک می نشست
وقتی که بود شانۀ عباس جای او
نیمش حسن و نیمه دیگر حسین بود
بوی مدینه می رسد از کربلای او
مثل رقیه روح و روان حسین بود
او همچو عمه دل نگران حسین بود
#مسعود_اصلانی
#امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
#شهادت
#غزل
شب تاریک هوای سحرش را می خواست
شهر انگار خسوف قمرش را می خواست
گوشه حجره کسی چشم به راه افتاده
حسن دوم زهرا پسرش را می خواست
حضرت عسگری از درد به خود می پیچد
زهر از سینه آقا جگرش را می خواست
آسمانیست امامی که زمین افتاده
آسمان جلوه ای از بال و پرش را می خواست
شعله زهر که بد جور زمین گیرش کرد
به خدا که نفس مختصرش را می خواست
لحظه ی آخر خود روضه عاشورا خواند
منبر خاک غم چشم ترش را می خواست
ته گودال کسی روی زمین افتاده
خنجر شمر گمانم که سرش را می خواست
دختری دید که بالای سرش نامردی
آمده بود و نگین پدرش را می خواست
#مسعود_اصلانی
#حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهادت
#غزل
امشب سری به خلوت پروانه ها بزن
با یک دل شکسته خدا را صدا بزن
امشب بیا به روضه یک خواهر شهید
طعنه به غربت دل آیینه ها بزن
با اشک لقمه ای ز سر سفره عزا
با نیت تقرب محض و شفا بزن
و بعد در میان عزادارهای عشق
خود را شبیه اهل سماوات جا بزن
وقت عزای حضرت زینب رسیده است
حرف غریب بودن یک تشنه را بزن
با یاد خاطرات خودش خواهری گریست
یاد غمی که گفت کسی: بی هوا بزن
تا می زدند طفل یتیم سه ساله را
می گفت عمه: بس کن و اصلاً مرا بزن
در لحظه های آخر خود بی قرار بود
زینب دلش گرفته و چشم انتظار بود
#مسعود_اصلانی
#شب_ضربت_خوردن_امیرالمومنین
#ترکیب_بند
آسمان بودو علی بودو شب و غمهایش
گردی از غصه نشسته به روی سیمایش
آخرین سفره ی افطارعلی فرق نکرد
بازهم نان و نمک درعوض خرمایش
میهمان بودن بابا خوشی دختر بود
داشت دلشوره ی سختی زغم بابایش
چقدر چشم به بالای سرش میدوزد
پردرداست چرا زمزمه ی لبهایش
بی قراراست و از این حالت او معلوم است
زنده شد درنظرش خاطره ی زهرایش
رفت مولا طرف مسجدو باخودمیبرد
عالمی راطرف حادثه ی فردایش
سالها رنج وغم از صوت اذانش پیداست
اشهدُ انّ علی زخمی داغ زهراست
آسمان پای غم بال و پرش ریخت به هم
و زمین بر اثر چشم ترش ریخت به هم
میکشدآه علی قلب زمان میسوزد
چه تبی داشت؟فلک براثرش ریخت به هم
نوبت سجده ی آخرشدو واویلا شد
تیغ بالای سرش؛دوروبرش ریخت به هم
ضربه ای سخت به فرق سراو کوبیدند
استخوان بازشدو فرق سرش ریخت به هم
دل محراب پراز خون و زمین خون و محاسن خونی
بین خون دید پدر را پسرش ریخت به هم
طرف خانه علی را به چه حالی بردند
زینب از دیدن وضع پدرش ریخت به هم
بین چشمان پدر اشک خدارامیدید
سالها مانده ولی کرب و بلا را میدید
سروکارش به غم سوختنی می افتد
پای زخم بدن بی کفنی می افتد
دیدن زخم برادر جگرش راسوزاند
یاد زخم بدن پاره تنی می افتد
دست و پا میزندو دشمن بی احساسش
بادم تیغ به جان بدنی می افتد
سروکارنوک یک نیزه ی لب تشنه ی خون
به کویر پرخون دهنی می افتد
سراورا به سر نیزه زدند و دیدند
چشم او خیره به چشمان زنی می افتد
وقت غارت شدنش آه به دست قاتل
خواهری دید عقیق یمنی می افتد
از تنش پیرهنش را که به غارت بردند
دختران حرمش را به اسارت بردند
#مسعود_اصلانی
#امام_هادی_علیه_السلام
#شهادت
#غزل
دهمین آفتاب فیض خدا
به فراسوی خود ببر مارا
منِ گمراه را هدایت کن
هادی خانواده زهرا
تو بزرگی همیشه بالایی
توکجا؟درک مردم دنیا
از تو عبدالعظیم را داریم
خاک ری از تو شد چو کرب و بلا
کارخورشید میکند آقا
ذره ای را که می بری بالا
به هوایت کبوترم امشب
نوه ی ا ل امام رضا
باتو رنگ دعایمان سبز است
نام تو رمز استجابت ها
مردمانی که سخت و بی دردند
دلتان را به درد آوردند
...............
غربت آفتاب رادیدی
دل از غم کباب را دیدی
با دلت خوب تا نمیکردند
غربت بی حساب رادیدی
پیش رویت شراب آوردند
داغ بزم شراب را دیدی
غربت عمه ات تداعی شد
چشم پر التهاب را دیدی
گوییا پشت چادر زینب
کودک بی نقاب را دیدی
مادری دست خود تکان میداد
روضه های رباب را دیدی
دور دست و گلوی دختر ها
رد سرخ طناب را دیدی
خیزران را دوباره میکوبد
روی لبهای پاره میکوبد
#مسعود_اصلانی
#شهادت_امام_جعفر_صادق_علیه_السلام
#چارپاره
فصل غم آمده زمان عزاست
کنج سینه شراره ها دارم
رخت ماتم به تن نمودم و باز
بین چشمم ستاره ها دارم
آسمان نگاه غمبارم
رنگ و بوی مدینه را دارد
هر چقدر آه هم اگر بکشم
از تب سینه باز جا دارد
آنکه یک عمر پای مکتب خود
روضه میخواند و عاشقانه گریست
گریه هایش شبیه باران بود
آن امامی که صادقانه گریست
ظلم تاریخ باز جلوه نمود
وقت تکرار قصه شومی ست
با تبانی آتش و هیزم
جاری از چشم، اشک مظلومی ست
آتش دشمنان به پا شده در
خانه ای در میان یک کوچه
میرود بی عمامه مردی در
غربت بی امان یک کوچه
داغیِ سینه میکند باور
بانفس هاش آه سردی را
خاک این کوچه ها نمیفهمند
غربت اشک پیر مردی را
پیر مردی که سوز آتش را
ساکت و بی کلام حس میکرد
پیرمردی که درد غربت را
مثل جدّش مدام حس میکرد
پیرمردی که تا زمین میخورد
نفسش در شماره می افتاد
دست خود میکشید بر روی خاک
یاد آن گوشواره می افتاد
یاد یک گوشواره خونین
یاد اشک نگاه طفلی بود
یاد آن مادری که زود گرفت
دست خود را به روی چشم کبود
نیمه شب تا که دشمن آقا را
میکشید او به ناله می افتاد
یاد یک کاروان و یک کودک
یاد اشک سه ساله می افتاد
یاد آن کودکی که حس میکرد
زخمِ زنجیرِ داغِ قافله را
شوری اشک او چه میسوزاند
زخم صورت ...و جای آبله را
#مسعود_اصلانی
#شهادت_امام_جواد_ع
#غزل
لب مي زند كه مادر خود را صدا كند
يا حق واژه ي جگرم را ادا كند
او ناله مي زند جگرم سوخت؛ هيچ كس....
... گويا قرار نيست به او اعتنا كند
مي خندد ام فضل به همراه عده اي
تا خون به قلب حضرت ابن الرضا كند
يك ظرف آب ريخت روي زمين پيش او
نگذاشت تا كسي به لبش آشنا كند
در حجره دست و پا زدنش يك بهانه بود
تا روضه اي براي خودش دست و پا كند
مي خواست با خيال غم جد بي كفن
آن حجره ي ستم زده را كربلا كند
واي از دقايقي كه به گودال يك نفر
بالاي سر رسيد كه سر را جدا كند
بايد عقيله بعد برادر در آن ميان
فكري به حال سوختن بچه ها كند
حالا غروب يك نفس افتاد به خواهري
لب مي زند كه مادر خود را صدا كند
#مسعود_اصلانی