eitaa logo
༺مَــدارِ انگیزشی تَبَسُم
2.1هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
76 فایل
🌀مرکز روانشناسی و مشاوره مدار انگیزشی تبسّم خادم مردم شریف ایران آماده خدمتگزاریست مشاوره کودک،نوجوان،پیش از ازدواج،زوج درمانی، درمان اضطراب،افسردگی،رشد توسعه فردی دریافت وقت مشاوره 📞 09011225683 👇 @zendegi1398 👩🏻‍مدیریت برنامه @ya_mahdiiiiiiiiii
مشاهده در ایتا
دانلود
599.4K
. 𝒫𝒶𝒹𝒸𝒶𝓈𝓉 نگاهتان به دنیا را تغییر دهید ، دنیا تغییــــــــــر می‌کند. ༅࿐ྀུ༅࿇•🍂🌼🍂•࿇༅࿐ུ 𝒥ℴ𝒾𝓃:@madar_tabasom  ༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌     
✣✣✣✣✣✣✣✣✣✣✣✣ دوستی برای خوردن قهوه☕️ به خانه‌ام آمد، نشستیم و در مورد زندگی صحبت کردیم. در خلال مکالمه، گفتم: "من می‌روم ظرف‌ها را بشورم و بلافاصله برمی‌گردم. او طوری به من نگاه کرد که انگار به او گفته بودم که قرار است یک موشک فضایی بسازم. سپس با تحسین اما کمی متحیر به من گفت: «خوشحالم که به همسرت کمک می‌کنی، من کمکی نمی‌کنم زیرا وقتی انجام می‌دهم، همسرم از من تعریف نمی‌کند. هفته گذشته زمین را شستم و تشکری نشنیدم.» برگشتم تا پیش او بنشینم و توضیح دادم که من به همسرم «کمکی» نکردم. در واقع، همسرم به کمک نیاز ندارد، او به یک شریک نیاز دارد. من در خانه شریک هستم و در زندگی مشترک وظایف تقسیم شده است، اما انجام کارهای خانه "کمک" نیست. من به همسرم کمک نمی‌کنم خانه را تمیز کند زیرا من هم اینجا زندگی می‌کنم و باید من هم آن را تمیز کنم. من در آشپزی به همسرم کمک نمی‌کنم زیرا من هم می‌خواهم غذا بخورم و من هم باید آشپزی کنم. من به همسرم کمک نمی‌کنم بعد از غذا ظرف‌ها را بشوید، زیرا من هم از آن ظرف‌ها استفاده می‌کنم. من به همسرم در مورد فرزندانش کمک نمی کنم زیرا آنها هم فرزندان من هستند و من پدر شان هستم. من برای شستن، پهن کردن و تاکردن لباس ها به همسرم کمک نمی کنم، زیرا لباس ها نیز مال من و فرزندانم است. من در خانه کمکی نیستم، من بخشی از خانواده هستم. و در مورد تعریف و تمجید، از دوستم پرسیدم آخرین باری که همسرش نظافت خانه، لباس شستن، تعویض ملحفه، حمام کردن فرزندانش، آشپزی، نظم دهی و ... را تمام کرده است --آیا به او گفتید متشکرم؟ و یک تشکر از نوع: وای عزیزم شما فوق العاده هستید! --آیا این برای شما پوچ به نظر می رسد؟ --عجیب به نظر می‌رسد؟ هنگامی که شما، یک بار در زندگی، زمین را تمیز می‌کردید، حداقل انتظار یک جایزه عالی با شکوه زیاد را داشتید... چرا؟ ...دوست من هرگز به این موضوع فکر نکردی؟ شاید به این دلیل که در فرهنگ ما چنین نشان داده است که همه چیز وظیفه اوست. شاید به شما یاد داده اند که همه این کارها باید بدون حرکت انگشت مرد انجام شود؟ پس تو هم او را همان گونه که انتظار داری تو را ستایش کنند، به همان شدت تحسین کن. به او دست بده، مانند یک همراه واقعی رفتار کن، نه به عنوان یک مهمان که فقط برای خوردن، خوابیدن، حمام کردن و برآوردن نیازها می آید... احساس کنید در خانه خود هستید نه در خانه او. تغییر واقعی جامعه ما از خانه‌های ما شروع می‌شود به پسران و دخترانمان حس واقعی همنشینی را بیاموزیم ازدواج یک مهمانی نیست یک زندگی مشترک است. . 📜 ༅࿐ྀུ༅࿇•🍂🌼🍂•࿇༅࿐ུ 𝒥ℴ𝒾𝓃:@madar_tabasom  ༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌
. هرگـــــــز نااُمیــــــد نشـــــــو زنی که صاحب فرزند نمیشد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه. پیامبر وقتی دعا می‌کند ، وحی می‌رسد او را بدون فرزند خلق کردم. زن میگوید خدا رحیم است و می‌رود. سال بعد باز تکرار می‌شود و باز وحی می‌آید که بدون فرزند است. زن این بار نیز به آسمان نگاه میکند و می‌رود. سال سوم پیامبر زن را با کودکی در آغوش می بیند. با تعجب از خدا می‌پرسد: بارالها، چگونه کودکی دارد او که بدون فرزندخلق شده بود!!!؟ وحی می‌رسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت، او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. با دعا سرنوشت تغییر میکند... از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...✨👌🙏🏼 . 📜 ༅࿐ྀུ༅࿇•🍂🌼🍂•࿇༅࿐ུ 𝒥ℴ𝒾𝓃:@madar_tabasom  ༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌
. قدرت سازنده تصویرسازی ذهنــی⛵️ آقای «هیلتون» سرایدار یک هتل بود و تمام جوانی و نوجوانی‌اش را صرف سرایداری کرده بود...؛ اما الآن ٨۴ تا «هتل هیلتون» تو دنیا داریم!!! او بی‌شک بزرگ‌ترین هتل‌دار زنجیره‌ای در دنیا است. در مصاحبه از ایشون سؤال می‌شه: «تمام نوجوانی و جوانی سرایدار بودی...؛ چی شد که این شدی؟؟!» جواب می‌ده: «من هتل‌بازی کردم!» «آقای هیلتون، هتل‌بازی دیگه چیه؟!! بگو ما هم به جای خاله‌بازی، هتل‌بازی کنیم!» - «در تمام اون دوره که همه می‌دونن من سرایدار بودم و کیف مشتری‌ها رو جابه‌جا می‌کردم، شب‌ها که رییس هتل می‌رفت خونه من می‌رفتم تو اتاقش لباس‌هامو درمی‌آوردم؛ لباس‌های رییس رو می‌پوشیدم، پشت میز می‌نشستم و هتل‌بازی می‌کردم. مدام تصور ذهنی من این بود که یکی از بزرگ‌ترین هتل‌داران دنیا هستم.✨👌 . 📜 •༺𑁍 •𝑱𝒐𝒊𝒏࿐ ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
.∷.∷.∷.∷.∷.∷.∷.∷.∷.∷.∷.∷. ❌حالا بعضی از ما تو خلوتمون «سرطان‌بازی» می‌کنیم...! ❌بعضی‌ها تو ذهنشون روزی چند بار دادگاه خانواده می‌رن...! ❌روزی چند بار ورشکست می‌شن...! ❌روزی چند بار چاقو تو شکمشون می‌ره...!!! ❌رابطهٔ زيبا و عاشقانه‌شون رو تموم شده می‌بينن...! ❌بچه‌ها و عزيزانشون رو از دست رفته احساس می‌كنن...! ❌خيلی وقت‌ها نقش يک آدم شكست‌خورده، بی‌مسئوليت، نالايق، طَرد شده، زشت و غيردوست‌ داشتنی رو بازی می‌كنن... به قول «آلبرت اینشتين»: «انســــان در نهایت شبیه رؤیاهایش می‌شود؛ رؤیاهای زیبا برای خــــود و ديگران بسازیــد؛ همين.💯 . 📜 •༺𑁍 •𝑱𝒐𝒊𝒏࿐ ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
࿐•..❣࿚ ‌•࿐࿐•..❣࿚ ‌•࿐ *فهــــمِ خلقِ ثروت، ثروت است* ! ایلان ماسک توضیح داد چرا دخترش نباید با یک مرد فقیر ازدواج کند!!! چند سال پیش کنفرانسی در ایالات متحده در مورد سرمایه‌گذاری و امور مالی برگزار شد. یکی از سخنرانان، ایلان ماسک بود و هم هند در جلسه پرسش و پاسخ، سوالی از او پرسیده شد که همه را به خنده انداخت. آیا شما بعنوان ثروتمندترین مرد جهان، اجازه می‌دهید دخترتان با یک مرد فقیر یا متواضع ازدواج کند؟ پاسخ او تعبیر جدیدی از ثروت در جهان ایجاد کرد!!! ایلان ماسک: اول از همه، این را درک کنید که ثروت به معنای داشتن حساب بانکی چاق نیست. *ثروت در درجه اول، توانایی خلق ثروت است.* کسی که در لاتاری برنده می‌شود، حتی اگر 100 میلیون برنده شود، ثروتمند نیست. بلکه او یک مرد فقیر با پول زیاد است. به همین دلیل است که 90 درصد میلیونرهای لاتاری، بعد از 5 سال دوباره فقیر می‌شوند. شما افراد ثروتمندی هم دارید که پول ندارند. مثل اکثر کارآفرینان!! آنها در حال حاضر در مسیر ثروت هستند، حتی اگر پولی نداشته باشند، زیرا در حال توسعه هوش مالی خود هستند و آن ثروت است. فقیر و غنی چه تفاوتی با هم دارند؟ به بیان ساده: ثروتمند ممکن است بمیرد تا ثروتمند شود، در حالی که فقیر ممکن است بکشد تا ثروتمند شود. اگر جوانی را دیدید که تصمیم دارد تمرین کند، چیزهای جدید بیاموزد و دائماً خود را بهبود ببخشد، بدانید که او ثروتمند است.✨👌☺️ ولی اگر جوانی را دیدید که فکر می‌کند مشکل از دولت است، ثروتمندان همه دزدند و مدام انتقاد می‌کند، بدانید که او یک فقیر است.✨👌😔 ثروتمندان متقاعد شده‌اند که فقط به اطلاعات و آموزش نیاز دارند تا پرواز کنند. ولی فقرا فکر می‌کنند که دیگران باید به آنها پول بدهند تا بلند شوند. در خاتمه، وقتی می‌گویم دخترم با مرد فقیر ازدواج نمی‌کند، من در مورد پول صحبت نمی‌کنم، در مورد توانایی ایجاد ثروت صحبت می‌کنم. ببخشید که این را می‌گویم، اما بیشتر جنایتکاران مردم فقیر هستند!!! وقتی حریصانه فقط بدنبال پول می‌دوند، عقل‌شان را از دست می‌دهند، به همین دلیل دزدی می‌کنند، دزدی می‌کنند و ... برای آنها این یک افتخار است، زیرا نمی‌دانند چگونه می‌توانند به تنهایی درآمد کسب کنند. یک روز نگهبان یک بانک، کیسه‌ای پر از پول پیدا کرد، کیف را برداشت و آن را به مدیر بانک داد. دیگران وقتی شنیدند، این مرد را احمق خطاب کردند، اما در واقع این مرد فقط یک مرد ثروتمند بود که پول نداشت!!! یک سال بعد، بانک به او پیشنهاد شغلی با عنوان پذیرش مشتریان داد، سه سال بعد او بخاطر کسب امتیازات عالی، مدیر بخش مشتریان شد و ده سال بعد مدیریت منطقه‌ای این بانک را برعهده گرفت. او اکنون صدها کارمند را مدیریت می‌کند و پاداش سالانه او، بیش از مبلغی است که می‌توانست دزدیده باشد. *ثروت ، اول از همه یک حالت ذهنی است. . •༺𑁍 •𝑱𝒐𝒊𝒏࿐ ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌‌‎‌‌‎⊰⃟𖠇࿐ྀུ༅࿇༅࿐ྀུ༅࿇༅࿐ྀུ༅࿇༅ هر روز یک داستــــــان در کانال مدار انگیزشی تبسُــم📕 می‌گویند روزی ملک‌الشعرای بهار، در مجلسی نشسته بود و حضار برای آزمایش طبع وی، چهار کلمه را انتخاب کردند تا وی آنها را در یک رباعی بیاورد.کلمات انتخاب شده عبارت بودند از: خروس، انگور، درفش و سنگ ملک الشعرای بهار گفت: برخاسـت خروس صبح برخیز ای دوست خون دل انگور فکن در رگ و پوست عشق من و تو صحبت مشت است و درفش جور دل تو صحبت سنگ است و سبوست جوانی خام، که در مجلس حاضر بود گفت:"این کلمات با تبانی قبلی انتخاب شده‌اند. اگر راست می‌گویید، من چهار کلمه انتخاب می‌کنم و شما آنها را در یک رباعی بیاورید.سپس این چهار کلمه را انتخاب نمود: آئینه، اره، کفش و غوره." بدیهی‌ست آوردن این کلمات دور از ذهن، در یک رباعی کار ساده‌ای نبود، لیکن ملک‌الشعرا شعر را این‌گونه گفت: چون آینه نورخیز گشتی احسنت چون ارّه به خلق تیز گشتی احسنت در کفش ادیبان جهان کردی پای غوره نشده موَیز گشتی احسنت! . •༺𑁍 •𝑱𝒐𝒊𝒏࿐ ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
❃፝‌ ೖ🪻ೖ፝‌ ❃⁤🤍🪻🤍❃፝‌ ೖ🪻ೖ፝‌ ❃ ▣⃢👨‍👩‍👦‍👦هــــــر روز یک داستـــــــان ▣⃢👨‍👩‍👦‍👦در کانال مــدار انگیــزشی تبسُـــــــم🌹 🔹مامان صدا زد: امیرجان، مامان بپر سه تا سنگک بگیر. 🔸اصلاً حوصله نداشتم، گفتم: من که پریروز نون گرفتم. 🔹مامان گفت: خب، دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان نون نداریم. 🔸گفتم: چرا سنگک، مگه لواش چه عیبی داره؟ 🔹مامان گفت: می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره. 🔸گفتم: صف سنگک شلوغه. اگه نون می‌خواید لواش می‌خرم. 🔹مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت: بس کن، تنبلی نکن مامان، حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا. 🔸این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شسته بودم، داد زدم: من اصلاً نونوایی نمی‌رم. هر کاری می‌خوای بکن! 🔹داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور می‌شه به جای نون، برنج درسته کنه. اینطوری بهترم هست. 🔸با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلاً انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ۱۰ کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلاً حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. 🔹راستش پشیمون شدم. هنوز فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد. سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصابم خرد بود. 🔸یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم، صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. 🔹دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خرد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده و مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود. 🔸گفتم: نفهمیدی کی بود؟ 🔹گفت: من اصلاً جلو نرفتم. 🔸دیگه خیلی نگران شدم. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم رفتم اونجا هم تعطیل بود. 🔹دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. تو راه برگشت هزار جور به خودم قول دادم که دیگه تکرار نشه کارم. 🔸وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که می‌گفت: بلد نیستی درست زنگ بزنی؟ 🔹تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: الهی شکر و با خودم گفتم: قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره! 🔰پدر و مادر از جمله اون نعمت‌هایی هستند كه دومی ندارند ‌پس تا هستند قدرشون رو بدونيم! افسوسِ بعد از اونها هيچ دردی رو دوا نمی‌كنه؛ نه برای ما، نه برای اونها... . •༺𑁍 •𝑱𝒐𝒊𝒏࿐ ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
❃፝‌ ೖ🪻ೖ፝‌ ❃⁤🤍🪻🤍❃፝‌ ೖ🪻ೖ፝‌ ❃ ▣⃢👨‍👩‍👦‍👦هــــــر روز یک داستـــــــان ▣⃢👨‍👩‍👦‍👦در کانال مــدار انگیــزشی تبسُـــــــم🌹 در یک روز سرد زمستانی، مدیر مدرسه بچه‌ها را به صف کرد و گفت: «بچه‌ها، آیا موافقید یک مسابقه برگزار کنیم؟» تمام بچه‌ها با خوشحالی قبول کردند. پس از انتخاب چند شرکت‌کننده، مدیر از آنها خواست که آن طرف حیاط مدرسه در یک ردیف بایستند و با صدای سوت او، به سمت دیگر حیاط بیایند و هر کس بتواند ردپای مستقیم و صافی از خود بجای گذارد برنده مسابقه است. در پایان مسابقه، آقای مدیر از یکی از بچه‌هایی که ردپای کجی از خود بجای گذاشته بود پرسید: «تو چه کردی؟» دانش آموز در جواب گفت: «با وجودی که در تمام طول راه من دقیقاً جلوی پایم را نگاه کرده بودم ولی بجای یک خط راست از ردپا روی برف، خطوط کج و معوجی بوجود آمده است!» تنها یکی از دانش آموزان بود که توانسته بود ردپایش را بصورت یک خط راست درآورد. مدیر مدرسه او را صدا کرد و پس از تشویق از او پرسید: «تو چطور توانستی ردپایی صاف در برف‌ها به وجود آوری؟» آن دانش آموز گفت: «آقا اینکه کاری ندارد، من جلوی پایم را نگاه نکردم!» مدیر پرسید: «پس کجا را نگاه کردی؟» دانش آموز گفت: «من آن تخته سنگ بزرگی را که آن طرف حیاط است نگاه کردم و به طرف آن حرکت کردم و هیچ توجهی به جلوی پایم نداشتم و تنها هدفم رسیدن به آن تخته سنگ بود.» پی نوشت اگر در زندگی خودمان ایده و هدفی نداشته باشیم و تمام توجهمان را دقیقاً به مشکلات امروز و فردا و فرداهای بعد معطوف کنیم سرانجام به هدفمان نخواهیم رسید. ولی اگر بجای آنکه توجهمان را به مشکلات روزانه متوجه کنیم به هدفمان متمرکز سازیم، قطعاً به هدفمان خواهیم رسید. . •༺𑁍 •𝑱𝒐𝒊𝒏࿐ ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
❃፝‌ ೖ🪻ೖ፝‌ ❃⁤🤍🪻🤍❃፝‌ ೖ🪻ೖ፝‌ ❃ ▣⃢👨‍👩‍👦‍👦هــــــر روز یک داستـــــــان ▣⃢👨‍👩‍👦‍👦در کانال مــدار انگیــزشی تبسُـــــــم🌹 روزی خانمی سخنی را بر زبان آورد که مورد رنجش خاطر بهترین دوستش شد. او بلافاصله از گفته خود پشیمان شده و بدنبال راه چاره‌ای گشت که بتواند دل دوستش را بدست آورده و کدورت حاصله را برطرف کند. او در تلاش خود برای جبران آن، نزد پیرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا،‌ از وی مشورت خواست. پیرزن با دقت و حوصله فراوان به گفته‌های آن خانم گوش داد و پس از مدتی اندیشه، چنین گفت: «تو برای جبران سخنانت لازم است که دو کار انجام دهی و اولین آن فوق‌العاده سخت‌تر از دومی است.» خانم جوان با شوق فراوان از او خواست که راه‌حل‌ها را برایش شرح دهد. پیرزن خردمند ادامه داد: «امشب بهترین بالش پری را که داری، ‌برداشته و سوراخی در آن ایجاد می‌کنی.‌ سپس از خانه بیرون آمده و شروع به قدم زدن در کوچه و محلات اطراف خانه‌ات می‌کنی و در آستانه درب منازل هر یک از همسایگان و دوستان و بستگانت که رسیدی،‌ مقداری پر از داخل بالش درآورده و به آرامی آنجا قرار می‌دهی. بایستی دقت کنی که این کار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام کرده و نزد من برگردی تا دومین مرحله را توضیح دهم.» خانم جوان به سرعت به سمت خانه‌اش شتافت و پس از اتمام کارهای روزمره خانه، شب‌هنگام شروع به انجام کار طاقت‌فرسائی کرد که آن پیرزن پیشنهاد نموده بود. او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاریکی شهر و در هوای سرد و سوزناکی که انگشتانش از فرط آن، یخ زده بودند، توانست کارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پیرزن خردمند بازگشت. خانم جوان با اینکه به شدت احساس خستگی می‌کرد اما آسوده خاطر شده بود که تلاشش به نتیجه رسیده و با خشنودی گفت: «‌بالش کاملاً خالی شده است!» پیرزن پاسخ داد : «حال برای انجام مرحله دوم، بازگرد و بالش خود را مجدداً از آن پرها‌ پر کن تا همه چیز به حالت اولش برگردد!» خانم جوان با سرآسیمگی گفت: «اما می‌دانید این امر کاملاٌ غیر ممکنه! باد بیشتر آن پرها را از محلی که قرارشان داده‌ام‌ پراکنده کرده است و ‌قطعاً هر چقدر هم تلاش کنم ‌دوباره همه چیز مثل اول نخواهد شد!» پیرزن با کلامی تأمل برانگیز گفت: «کاملاً درسته! هرگز فراموش نکن کلماتی که بکار می‌بری همچون پرهایی است که در مسیر باد قرار می‌گیرند. آگاه باش که فارغ از میزان صممیت و صداقت گفتارت، دیگر آن سخنان به دهان باز نخواهند گشت. بنابراین در حضور کسانی که به آنها عشق می‌ورزی‌ کلماتت را خوب انتخاب کن.» . •༺𑁍 •𝑱𝒐𝒊𝒏࿐ ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
🍃🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزرگترین ثروت دنیاست ، ▪️با عجله از محل کارم بیرون آمدم که زنگ زد. _الو سلام سحر جون! _هنوز که نیومدی؟ _گفتم:" نه مامان کاری داری بگو!" کمی من و من کرد و گفت :" امشب میاد خونمون یه زحمت بکش از اون شیرینیا که قند رژیمی دارن بگیر و برو دنبالش خونه !" _هر هفته مادر بزرگم مهمان یکی از بچه‌هایش بود. بنده خدا پیر شده بود و به خاطر فوت پدر بزرگم تنها زندگی می‌کرد. اما هیچ کدام از بچه‌هایش نمی‌گذاشتند غصه بخورد و هوایش را داشتند. عزیز جون زن خوش زبان و مهربانی بود، شاید اگر فوت پدر بزرگم نبود هیچ چیزی نمی‌توانست چروک‌های صورتش را زیاد کند. راهم را کج کردم و رفتم دنبالش. من را که دید خندید و دست تکان داد. _به به سحر خانم گل ..! _اومدی عروس ببری؟ _پشت چراغ قرمز برگشتم و به چهره‌اش نگاه کردم. به دستهای لرزانش که را می‌چرخاند، _به موهای سفیدش که از زیر روسری‌اش بیرون زده بود، به نگاه خسته‌اش که در غروب آفتاب خیابان‌ها را دید می‌زد. _گفتم:" خوب چطوری عروس خانم؟ _ببخشید ماشینو گل نزدم." _ذکرش را تمام کرد و گفت:" چه کنم هر بار دیر میای، ماشینم که گل نمی‌زنی!" _بعد ادامه داد:"راستی گل دختر دفترچه‌ مو آوردم داروهامو بگیرم، یادت نره‌ها!" _خندیدم و گفتم:" به به عروس مریضم که هست!" _جلوی داروخانه پیاده شدیم. خیلی شلوغ بود. جایی پیدا کردم تا عزیز جون بنشیند و کنار همان صندلی ایستادم. _سری به تلفن همراهم زدم و همان‌طور که پیام‌ها را می‌خواندم متوجه شدم، با خانم پیری که کنارش بود، مشغول صحبت شدند. _از همه چیز گفتند و بحث کردند و رسیدند به پول و ثروت! _پیرزن از پول و ثروتش می‌گفت و از اینکه اگر پول داشته باشی دیگر هیچ غصه‌ای نداری و همه کارهایت پیش می‌رود و حتی به بچه‌ها هم احتیاجی نیست چون ، کارها را دقیق و مرتب انجام می‌دهد. و خلاصه اینکه پولِ بیشتر، زندگیِ بهتر! _عزیز جون با تعجب و در سکوت نگاهش می‌کرد. همین‌ که داروها را گرفتم، _رو کرد به دوست تازه‌اش و گفت: "ثروت چیز خوبیه راست می‌گی، خود من کلی ثروت دارم! _چندتا خونه آشپز و پرستار و راننده _اما ثروت من با شما خیلی فرق داره..." &به سمت خانه که راه افتادیم گفتم:" عزیزجون خوب واسه خانمه کلاس گذاشتیا چند تاخونه و ..." _خندید و گفت: "مگه دروغ گفتم؟ _چندتا خونه دارم خونه‌ی شما، خونه‌ی عمه، خونه‌ی دوتا ها...زن‌عمو کوچیکه چقدر میاد فشارمو می‌گیره؟ دکتر می‌بره منو، پدرتو منو برد ، با عمه رفتم ، توام که راننده‌ی منی، دروغ میگم؟ ثروت از این بالاتر چیه؟ _ثروت من مادر توئه که می‌دونم گفته برام شیرینی رژیمی بگیری , _و حتما بار گذاشته، ثروت من شماهایید! _پول به اندازه‌ی خودش کار می‌کنه _بیشتر از اون نه! 👌 ♥️ رو که نمی‌شه خرید ...! _خنده‌ام گرفت مخصوصا پیش‌بینی خرید شیرینی.. _انگار یک مدرس با تجربه و یک روانشناس و مشاور با من حرف می‌زد. _گفتم :"عزیز جون ..! _شما هم ثروت مایی، _فکر نکن خودت فقط ثروتمندی..." و باهم وارد خانه شدیم. و‌ بوی خوش فسنجان خانه را پر کرده بود... ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 •༺𑁍 •𝑱𝒐𝒊𝒏࿐ ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
༅𖣔👑𖣔༅༅𖣔👑𖣔༅༅𖣔👑𖣔༅ مگر می شود این عالــــم خدایی نداشته باشد... 🤴پادشاهی بود نامسلمان وزیری بسیار عاقل و زیرک داشت. هرچه ادله و براهین برای شاه بر اثبات وجود صانع اقامه می کردند که این آسمان ها و زمین را خدا خلق کرده و ممکن نیست این بناهای به این عظمت بدون صانع و خالق موجود شود و ممکن نیست یک بنایی بدون بنا و استاد و معمار ساخته شود، پادشاه قبول نمی کرد. بنابراین وزیر، بنای یک باغ و درخت ها و عمارتی در بیرون شهر گذارد.بعد از اینکه تمام شد، یک روز پادشاه را به بهانه شکار از آن راه برد.چون چشم پادشاه بر آن عمارت عالی افتاد متعجب شد. از وزیر پرسید این عمارت را که بنا کرده و چه وقت بنا شده است؟ وزیر گفت کسی نساخته، خودش موجود شده است. پادشاه اعتراض شدیدی کرد. گفت این چه حرفی است که می زنی، چگونه می شود بنایی بدون معمار ساخته شود؟ وزیر جواب داد چگونه یک بنایی کوچک بدون معمار غیر معقول است؟ چگونه می شود بنای این آسمان ها و زمین ها و گردش ماه و خورشید و ستاره ها بدون صانع و خالق موجود شده باشد؟ آن وقت پادشاه تصدیق نمود و مسلمان و موحد شد. . 📜 •༺𑁍 •𝑱𝒐𝒊𝒏࿐ ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ ... شبی بعد از یکی از سخنرانی‌هایم مردی به سراغم آمد و بعد از کمی مقدمه چینی گفت: " من اصلاً خودم را قبول ندارم، هیچ وقت فکر نمی‌کنم از عهده کاری برآیم. من بسیار بزدل و افسرده هستم. احساس می‌کنم دارم غرق می‌شوم. ۴۰ سال دارم، اما چرا باید هنوز احساس حقارت باعث شود به خودم شک داشته باشم؟ می‌خواهم بدانم چطور می‌توانم به خودم ایمان بیاورم؟ خواهش می‌کنم کمکم کنید. " به او گفتم:" خوب دو کار باید کرد. اول اینکه باید ریشه این مشکل را پیدا کنیم که این نیازمند تحلیل‌های عمیق روانکاوانه است و زمان زیادی می‌برد. اما من فرمول سریع‌تری دارم. " آن مرد با خوشحالی پرسید :" چه فرمولی؟ " ادامه دادم :" پیشنهاد می‌کنم همین امشب تا انتهای این خیابان را پیاده رفته و کلماتی را که می‌گویم تکرار کنی. حتی هنگام خواب نیز آنها را بارها و بارها با خود تکرار کنی. فردا صبح قبل از برخاستن از بستر نیز، همین کار را انجام بده. قبل از رسیدن به مهم‌ترین قرار ملاقات خود نیز سه بار دیگر آنها را بگو. البته فراموش نکن که باید با ایمان کامل آن کلمات را به زبان بیاوری تا قدرت لازم برای غلبه بر عقده حقارتت به تو عطا شود. " آن کلمات این بود :" در پناه خداوند بلند مرتبه، انجام هر کاری برایم ممکن است. " آن مرد از شنیدن این جمله جا خورد. سپس در حالی که چشمانش برقی می‌زد گفت:"بسیار خوب. " من دور شدن او را در سیاهی شب دیدم و احساس کردم، ایمان درونش را بیدار کرده‌ام. از آن شب به بعد، آن مرد مرتباً مرا در جریان روند پیشرفتش قرار می‌داد و می‌گفت: آن چند کلمه به ظاهر ساده، زندگیش را زیر و رو کرده است. حالا او خود را مردی قوی، باثبات وسرشارازاعتماد به نفس می‌داند؛ مرد با ایمانی که معتقد است جریان‌های زندگی، موافق او هستند نه علیه او. (برگزیده ای از سخنان ) . 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ 📖داستان کوتاه مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند. هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند . ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن. روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد . پس این نصیب توست ... صدقه را بنگر که چه چیزیست! !! صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است .   ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ . روزی مردی ۵۲ ساله برای مشاوره نزد من آمد؛مردی دلمرده و کاملاً ناامید. معتقد بود هر آنچه داشته را از دست داده و امیدی به زنده ماندن ندارد. از او پرسیدم :"شما به واقع همه داشته‌هایتان را از دست داده‌اید؟" و او پاسخ داد:" بله همه چیز!" و ادامه داد:" دیگر هیچی برای باختن ندارم و پیرتر از آن هستم که بتوانم دوباره شروع کنم." مشخص بود که ابر سیاه اندوه و سایه شوم آن تمام زندگی و ذهن این مرد را پر کرده و نیروهای واقعیش در پشت آن پنهان شده‌اند. گفتم :" خوب بهتر است روی یک برگه کاغذ هر آنچه که برایتان مانده است را بنویسیم. " و او گفت :" من که گفتم چیزی باقی نمانده. " من بدون توجه به این حرف برگ‌هایی برداشته و زیر دست خود گذاشتم و سپس پرسیدم :"آیا همسرتان هنوز با شما زندگی می‌کند؟" او گفت :"البته، در تمام ۳۰ سال گذشته او لحظه‌ای حتی در بدترین شرایط مرا تنها نگذاشته است.  " بچه‌ها چطور؟ آیا فرزندی دارید؟ " مرد پاسخ داد:" بله، سه فرزند دارم که همواره به من می‌گویند چقدر دوستم دارند. " " آیا دوستانی دارید که با آنها رفت و آمد داشته باشید؟ " " بله، چند دوست نازنین و قابل احترام برایم باقی مانده است. آنها همیشه به من می‌گویند هر کاری از دستشان بر بیاید برایم انجام می‌دهند. اما آنها چه کمکی می‌توانند به من کنند؟! " من ادامه دادم :" آیا خود را فرد شریفی می‌دانید؟ یعنی تا به حال خطایی نابخشودنی از شما سر زده است یا نه؟" " من همیشه سعی کردم درست زندگی کنم و از این نظر وجدانم آسوده است." " وضعیت جسمی‌تان چطور است؟" بسیار عالی! خیلی کم پیش می‌آید که مریض شوم." "نسبت به وطن خود چه احساسی دارید؟" "اوه! از نظر من اینجا بهترین مکان دنیا برای زندگی است. من هرگز حاضر نیستم جای دیگری باشم." من گفتم :"و سوال آخر، ایمانتان در چه سطحی است؟ آیا به خداوند اعتقاد دارید و مطمئن هستید که او در همه حال به شما کمک می‌کند؟" مرد جواب داد:" بدون حضور خداوند من هرگز زنده نمی‌ماندم. " ادامه👇 ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ ‌❥ادامــᬼـــه◄◄◄◄ با پایان گرفتن این گفتگو، من خودکارم را زمین گذاشته و رو به مرد گفتم: " حال اجازه بده موهبت‌هایی را که از چشمت دور مانده و هم اکنون خودت به آنها اقرار کردی برایت بازگو کنم." سپس برگه زیردستم را برداشته و اینطور خواندم: 🌸۱) یک همسر بی‌نظیر با سابقه ۳۰ سال زندگی مشترک. 🌸۲) سه فرزند فداکار که حاضرند تا پایان عمر با تو باشند. 🌸۳) دوستانی خوب که همواره کمک حالت خواهند بود. 🌸۴) شرافت، چیزی که هرگز به خاطرش شرمنده نشده‌ای. 🌸۵) جسم سالم. 🌸۶) زندگی در وطنی که عاشقش هستی. 🌸۷) و ایمان به خداوند بلند مرتبه. سپس کاغذ را به طرف او گرفته و خواستم خودش هم نگاهی به آن بیندازد و سپس گفتم:" من فکر می‌کنم شما همه موهبت‌های لازم را دارید، پس چطور می‌گویید که همه چیزتان را از دست داده‌اید؟" 🤵🏼‍♂مرد نگاهی عمیق به لیست انداخت و بعد از مدتی پاسخ داد :"به نظرم اوضاع آنقدر که من فکر می‌کردم بد نیست. پس می‌توانم دوباره و با اعتماد به نفس بیشتر زندگی جدیدی را شروع کنم. " آن مرد زمانی از خواب بیدار شد که دیدگاهش را عوض و نگرش ذهنی‌اش را دوباره سازماندهی کرد. ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ 💎مردی از خدا دو چيز خواست... يک گلــ🌸 و يک پروانه🦋... اما چيزي که به دست آورد يک کاکتوس و يک کرم بود. غمگين شد. با خود انديشيد شايد خداوند من را دوست ندارد و به من توجهی ندارد. چند روز گذشت. از آن کاکتوس پر از خار گلي زيبا روييده شدو آن کرم تبديل به پروانه ای زيباشد. اگر چيزی از خدا خواستيد و چيز ديگري دريافت کرديد به او اعتماد کنيد. خارهای امروز گلهای فردايند. ــــــــــــــــــــــــــــــ 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ همسرم قبل از ازدواج با من عاشق دخترخاله اش بود و قسمت هم نشده بودند. دخترخاله زودتر ازدواج کرده بود و همسرم هم پس از معرفی توسط یک آشنا، مرا دید و با هم ازدواج کردیم. عادت داشت که بعد از سرکارش و تعطیلی مغازه، با رفقای باب و ناباب جمع شوند و الواتی کنند و من هر شب تا نیمه شب منتظر او بودم. گاهی شام خورده بود و گاهی نه و من فقط سکوت میکردم.😐   وضع مالیمون بد نبود و دو طبقه خانه داشتیم. طبقه بالا اتاق خوابها و حمام و طبقه پائین آشپزخانه و پذیرائی ... تولد همسرم بود و از دو طرف مهمان داشتیم. وسط مهمانی بود که متوجه شدم همسرم نیست و کمی طول کشید. رفتم طبقه ی بالا که ببینم چرا نیست و اگه کاری هست انجام بدم و ... بالا رفتم و در اتاق خوابمان را باز کردم و صحنه ای دیدم که امیدوارم هیچ زن متاهلی😔 نبیند. همسرم و دخترخاله اش. چیزی نگفتم و ... بعد از مدتی که از ازدواج ما گذشت،دخترخاله همسر بدلیل نداشتن تفاهم، از همسرش جدا شده بود و حالا شده بود یک زن آزاد !!! تمام توفانی😑 که در درونم برپا شده بود را کنترل کردم و سریع پائین آمدم. بفاصله ی کمی همسرم و دخترخاله پائین آمدند و مثل موش تا آخر مهمانی هردو با ترس😰 و لرز در گوشه ای نشسته بودند. مهمانی تمام شد و من با کنترل بسیار خیلی عادی جشن را ادامه دادم و انگار نه انگار. حالا بقیه داستان از قول آقا: اصلا فکر نمیکردم در آن شلوغی مهمانی همسرم به بالا بیاید و مچ ما را بگیرد. شرایط خیلی بدی بود.با دخترخاله ام با فاصله آمدیم پائین تا جلب توجه نکنیم. هرآن منتظر برپائی طوفان عظیمی از جانب همسرم بودم. اما انگار نه انگار که این زن چه دیده. جشن را با روی خوش🙂 ادامه داد و با مهربانی بمن هدیه داد و بقیه هدیه دادند و کم کم  مهمانهای دورتر که میرفتند و پدر مادرهایمان فقط مانده بودند، هرآن منتظر بودم تا همسرم دیده هایش را بیان کند. دخترخاله که سریع بعد شام و کیک رفت و همسرم خیلی عادی با او برخورد کرد. هرچه تنهاتر میشدیم ترسم 😨بیشتر میشد اما خانمم انگار نه انگار !!! پدر و مادرم رفتند و قبل آنها هم پدر و مادر و برادر همسرم. از بدرقه که برگشتم دیدم همسرم مشغول جمع و جور کردن پذیرائی و جمع کردن بشقابهای پیش دستی و ... بود. کمی کمکش کردم و باز منتظر طوفان بودم. خیر خبری نبود رفتم خوابیدم ... مگر خوابم میبرد همسرم آمد و بعد چند دقیقه خوابش برد اما من تا صبح دنده به دنده میشدم. فردا صبح، شنبه بود و سرکار رفتم. همسرم هم طبق معمول صبحانه ام را آماده کرده بود و بزور دو لقمه ای با چای قورت دادم و دیدم قابلمه ای از غذای شب گذشته برایم گذاشته بود و گفت که دیگه مجبور نشی ناهار بری بیرون و من تشکری کردم و بیرون زدم. دوستانم وقت ناهار از دستپخت همسرم خوردند و چقدر تعریف کردند و من حس خوش و ناخوش بدی با هم داشتم. آخر شب کمی زودتر از پیش رفقا برگشتم و دیدم مثل همیشه همسرم منتظر من هست تا باهم شام بخوریم. سفره رنگین تر بود و بازهم فردا قابلمه غذا و ... من منتظر دعوا بودم و او انگار نه انگار که ... شب باز کمی از شب قبل زودتر برگشتم و ... همسرم روزبروز محبتش😊 را بیشتر میکرد و من اسارت بدی را تحمل میکردم ... منتظر بودم تا دعوا را شروع کند و من بتوانم برخش بکشم که اورا از اول دوست نداشتم و عاشق دخترخاله ام بودم و هستم و ... ولی انگار نه انگار ... رویم نمیشد چندان نگاهش کنم ولی کم کم شجاعت پیدا کردم و یک شب سیر نگاهش کردم و تازه زیبائیهای همسرم را دیدم ... شبیه دخترخاله نبود اما زن بود با همه زیبائیهای زنانه اش ... اما من مغرور، مرد بودم ! مگر میشد اسیرم کند؟در برابر خیانت من،نه تنها برویم نیاورده بود بلکه سعی میکرد هرچه بیشتر محبت کند. شبهازودتر و  زودتر  بخانه می آمدم و متلک های دوستان را بجان میخریدم و میگفتم : آره بابا من مرغم. یک شب که دیگه بریده بودم رو به همسرم کردم و گفتم : تو پدر منو درآوردی! تو اعصابمو خرد کردی! تو ...پس چرا دعوا نمیکنی؟ چرا سرزنشم نمیکنی؟ بجاش بهم محبت میکنی که چی؟ همسرم سرش پائین بود و گفت که حتما کمبودی😔 از طرف من داشتی که بطرف دخترخاله ات کشیده شدی! من سعی کردم که کمبودهای گذشته را جبران کنم !همین! 😔 خرد شدم و شکستم ... من کجا بودم و او کجا... همسرم هیچ کمبودی نداشت... و برام هیچ جا کم نگذاشته بود ... فقط بزرگواریش بیشتر نمایان شد بعد از آن شب دیگر سراغ دخترخاله ام نرفته بودم و ازش خبری نداشتم ولی ناخودآگاه اورا با همسرم مقایسه کردم و طلاق گرفتن او را ...
... همسرم موفق شد از من مردی بسازد که همه جوره چاکر زنش هست و ازینکه بهش زن ذلیل بگن، ناراحت نمیشه و افتخار میکنه ذلیل همچین زن توانائیه که آبروی مردشو خرید. من اکنون دوباره عاشق شدم... عاشق زنم... اما این بار با چشم باز ... خانمها میبخشند ولی هیچوقت فراموش😔 نمیکنن! ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ کوتاه اما پرمعنا در زمانهای گذشته، پادشاهى تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براى اين كه عكس العمل مردم را ببيند، خودش را در جايى مخفى كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بى تفاوت از كنار تخته سنگ مى گذشتند؛ بسيارى هم غرولند مى كردندكه اين چه شهرى است كه نظم ندارد؛ حاكم اين شهر عجب مرد بى عرضه اى است و ... با وجود اين هيچكس تخته سنگ را از وسط بر نمى داشت.نزديك غروب، يك روستايی كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد. ناگهان كيسه اى را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود. كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در آن يادداشت نوشته بود :" هر سد و مانعى مى تواند يك شانس برای تغيير زندگى انسان باشد." وقتی مشکلت را به همسايه می گوئی ، بخشی از دلت را برايش می‌گشائی . اگر او روح بزرگی داشته باشد از تو تشکر می‌کند و اگر روح کوچکی داشته باشد تو را حقير می شمارد . ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ 🗝داستان واقعی از حکمت خدای دانا و حکیم! 🌺🍃چند روز پیش سفری با اسنپ داشتم. (بعنوان مسافر). اون روز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم ، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود. راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم. هیچی نگفت و فقط گوش میکرد. صحبتم تموم که شد گفت: یه قضیه‌ای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود. گفتم بفرمایید. برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده می‌نویسم. 🌺🍃یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ ساله. خیلی عصبانی بود. وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا انقدر همکاراتون ... (یه فحشی داد) هستند. از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود. گفتم: چطور شده ؟ مسافر گفت : ۸ بار درخواست دادم و راننده‌ها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند. من بهش گفتم حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن. 🌺🍃این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت: حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون و با گوشیش تماس گرفت. مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص میخورد. ( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود). حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم. سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن. چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه. 🌺🍃من پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ... هستم و مسافر نمیدونست. خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی !!! دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم. من اون موقع شیفت بودم و بیمارستان بودم. تازه اون موقع فهمید که من سرپرستیار بخشم. اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد. 🌺🍃گفتم: دیدی حکمتی داشته. خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری. تو فکر رفت و لبخند زد. من اون موقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده. رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم. تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود! 🌺🍃حکمت خدا دو طرفه بود. هم اون مسافر زنده موند و من هم سکه رو ۴ میلیون و چهارصد هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد. همیشه بدشانسی بد شانسی نیست. ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم. اینارو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم. ❣من هم به حکمت خداوند بزرگ  فکر کردم ! ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ 👨🏻‍🎓شاگرد اول کلاس شاگرد اول بودم، پدرم یادم داده بود، که من همیشه درس بخوانم، وقتی مهمان می آید زود بیایم سلام کنم و بروم! آرام آرام مهمانهای ما خیلی کم شدند چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت می کنند! عیدها همه اش خانه بودیم و من نمی دانستم سیزده بدر یعنی چه ؟ وقتی مدرسه می رفتم، پدرم خودش مرا می رساند آخه مادرم گفت بود نکنه توی سرویس مدرسه حرف بد یاد بگیرم. پدرم مرا خیلی دوست داشت! وحتی می گفت زنگ تفریح به حیاط نروم !چون ممکن است بچه ها دعوایم کنند ! ومن نه تنها زنگ تفریح مدرسه که تمام زنگهای تفریح عمرم را در اتاقی درس خواندم ! مایه افتخار پدر بودم ! شاگرد اول ! وقتی پدر مرا به مدرسه می رساند شیشه ی اتومبیل را بالا می زد که مبادا حرفی بشنوم ومن تا مسیر مدرسه ریاضی کار می کردم! وقتی سر سفره می آمدم باید به فیزیک فکر می کردم چون پدرم می گفت نباید لحظه ها را از دست بدهم ! چقدر دلم می خواست یکبار برف بازی کنم، اما مادر پنجره را بسته بود ومی گفت پنجره باز شود من مریض می شوم من حتی باریدن برف را هم ندیده ام ! من همیشه کفشهایم نو بود چون با آنها فقط از درب مدرسه تا کلاس می رفتم !!من حتی یک جفت کفش در زندگی ام پاره نکردم و مایه افتخار پدرم بودم! من شاگرد اول تیزهوشان بودم ! تمام فرمول های ریاضی وفیزیک را بلد بودم ولی نمی توانستم یک لطیفه تعریف کنم ! و حالا یک پزشکم ! چه فرقی دارد تو بگو یک مهندس ! پزشکی که تا الان نخندیده است، مهندسی که شوخی بلد نیست! من نمی دانم چطور باید نان بخرم! من نمی دانم چطور باید کوهنوردی بروم! با اینکه بزرگ شده ام اما می ترسم باکسی حرف بزنم ! چون ممکن است حرف بد یاد بگیرم ! من شاگرد اول کلاس بودم ! اما الان نمیدانم اگر مثلا مراسم عروسی دعوت شوم چگونه بنشینم، اگر مراسم عزاداری بروم چه بگویم ! همسایه مان برای ما آش نذری آورده بود نمی دانستم چه اصطلاحی بکار ببرم یک روز باید بنشینم برای خودم جوک تعریف کنم ! یک روز باید یک پفک نمکی را تا آخر بخورم ! یکروز می خواهم زیر برف بروم ! یک روز می خواهم داد بکشم ، جیغ بزنم !من شاگرد اول کلاسم اما از قورباغه می ترسم ، از گوسفند می ترسم ، مایه افتخار پدر حتی از خودش هم می ترسد ! راستی پدرها ومادرهای خوب و مهربان به فکر شاگرد اول های کلاس باشید و اگر مادرم را دیدید بگویید پسرش شاگرد اول کلاس درس و شاگرد آخر کلاس زندگی است!!! ــــــــــــــــــــــــــــــ 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ یک روز از پدرم پرسیدم : فرق بین و چیست؟ روز بعد او کتابی قدیمی آورد و به من گفت این برای توست. با تعجب گفتم : اما این کتاب خیلی با ارزش است،  تشکر کردم و در حالیکه خیلی ذوق داشتم تصمیم گرفتم کتاب را جایی دنج بگذارم تا سر فرصت بخوانم. چند روز بعد پدرم روزنامه ای را آورد، نگاهی به آن انداختم و بنظرم جالب آمد که پدرم گفت این روزنامه مال تو نیست، برای شخص دیگریست و موقتا میتوانی آن را داشته باشی، من هم با عجله شروع به خواندنش کردم که مبادا فرصت را از دست بدهم، در همین گیر و دار پدرم لبخندی زد و گفت : حالا فهمیدی فرق عشق و ازدواج به چیست؟ در عشق میکوشی تا تمام محبت و احساست را صرف شخصی کنی که شاید سهم تو نباشد اما ازدواج کتاب با ارزشیست که به خیال اینکه همیشه فرصت خواندنش هست به حال خود رهایش میکنی. ــــــــــــــــــــــــــــــ 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🍃 ✍️روزی لقمان به پسرش گفت: امروز ٣پند به تو می‌دهم تا کامروا شوی: اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخور! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخواب! و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه‌های جهان زندگی کن! پسر لقمان گفت ای پدر ما خانواده‌ای بسیار فقیر هستیم؛ من چطور ‌می‌توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری، هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می‌دهد. اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی، در هر جا که خوابیده‌ای احساس می‌کنی بهترین خوابگاه جهان است. و اگر با مردم دوستی کنی در قلب آنها جای میگیری و آنگاه بهترین خانه‌های جهان مال توست. 💯💯نشر دهید 💯💯 🍃 ✍️📚حکایت و داستان های جذاب و خواندنی در کانال حکایت و داستان های آموزنده 📚✍️ ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🍃 🌺حکایت _زیبا و قابل تامل ✍️سالها پیش حاکمی به یکی از فرماندهانش گفت: مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید. همان طور که انتظار میرفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمینها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد و به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت... حتی وقتی گرسنه و خسته بود متوقف نمی شد، چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند... وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود و به نقطه ای رسید که از شدت خستگی و گرسنگی و فشار های ناشی از سفر طولانی مدت داشت می مرد، از خودش پرسید: «چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را به پیمایم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم...» این داستان شبیه سفر زندگی خودمان است. برای به دست آوردن ثروت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف شود غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سرگرمی های اطرافمان که دوست داریم، مشغول باشیم. وقتی به گذشته نگاه می کنیم متوجه می شویم که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم، اما نمی توان آب رفته را به جوی باز گرداند. زندگی تنها پول در آوردن نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد.. التماس دعا✋ 💯💯نشر دهید💯💯 🍃 🌺 👍با لایک و فوروارد کردن ما رو به دوستان خودتون معرفی کنید 👇به ما بپیوندید و بیاموزید 👇👇 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🍃 ✍️مجلس میهمانی بود. پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود... اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد..... و چون دسته عصا بر زمین بود تعادل کامل نداشت... دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده. به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت: پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟! پیر مرد آرام و متین پاسخ داد: زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود... 🔻مواظب قضاوتهایمان باشیم 💯💯نشر دهید💯💯 🍃 🌺🍃 ✍️📚داستان و حکایت های جذاب و خواندنی در کانال حکایت و داستان های آموزنده 📚 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🍃 ✍️روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.» زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند. شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.» زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.» شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.  عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید 🍃 🌺🍃 ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🍃 ✍️چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی، هر یک شغل‌های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت‌ها با هم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند. آن‌ها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف‌هایشان هم شکایت از زندگی بود! استادشان در حین صحبت آن‌ها قهوه آماده می‌کرد؛ او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجو‌ها خواست که برای خود قهوه بریزند. روی میز لیوان‌های متفاوتی قرار داشت: شیشه‌ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان‌های دیگر. وقتی همه دانشجو‌ها قهوه‌هایشان را ریخته بودند و هریک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت:«بچه‌ها، ببینید؛ همه شما لیوان‌های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان‌های زمخت و ارزان قیمت روی میز مانده‌اند!» دانشجو‌ها که از حرف‌های استاد شگفت‌زده شده بودند، ساکت ماندند و استاد حرف‌هایش را به این ترتیب ادامه داد:«در حقیقت چیزی که شما واقعاً می‌خواستید قهوه بود و نه لیوان، اما لیوان‌های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه‌تان به لیوان‌های دیگران هم بود؛ زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف‌ها زندگی را تزیین می‌کنند، اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد. البته لیوان‌های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تأثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه‌تان به لیوان باشد و چیز‌های با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس از حالا به بعد تلاش کنید نگاه‌تان را از لیوان بردارید و در حالی که چشم‌هایتان را بسته‌اید، از نوشیدن قهوه لذت ببری 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ 📜نشانه‌ی خدا ”تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد. او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد. او ساعت‌ها به اقیانوس چشم می‌دوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد سرانجام ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه‌ای کوچک خارج از ساحل بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت نماید. روزی پس از آن‌که از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود. او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟» صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد، از خواب برخاست آن کشتی می‌آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟» آن‌ها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»“ ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪
‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌⤹◌.  .‹.⿻ ֢ ֗   .›⿻‌ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🍃 🌟حتما بخونید واقعا قشنگ بود ✍️روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم . .مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايىد عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن ..چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ... ✨بیایید ديگران را قضاوت نكنيم🌹 ــــــــــــــــــــــــــــــ 📜 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇    ⃟   ‌༄ ࿐ ࿐༄ ࿐ ࿐  @madar_tabasom  𓆩 ♡ 𓆪