«مثل قدیم، بچهها رو کهنه میکردم!»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
برای نگهداری و مدیریت دوقلوها، زمان زایمان دخترم دنبال راه چاره میگشتم.
از چند هفته قبل از تولد فاطمه سادات تعداد مهمونیهای مشترک با عمهم رو بیشتر کردم تا پسرها ایشون رو بیشتر بشناسن و مأنوس بشن.😉
روز زایمان پسرها رو بردم پیش عمهم و یه روز اونجا موندن.
فاطمه سادات شهریور ۱۳۹۷ به دنیا اومد. داداشها ۱۷ ماهه بودن و درحالی اومدن دیدن من و فاطمه سادات تو بیمارستان، که هیچ درکی از خواهر جدید نداشتن!😅
در مورد مدیریت روابط بچه با نوزاد جدید زیاد مطالعه کرده بودم. ولی هیچ کدوم به کارم نیومد! چون تقریباً چالشی رخ نداد.
پسرها مشغول بازی با خودشون بودن.😍
از اول عادت داشتن که مامان، مامان بچهٔ دیگهای هم هست، پس حسادت نداشتن و به طور کلی حضور فاطمه سادات خیلی حساسیتی براشون ایجاد نکرد.
با تولد فاطمه سادات یک سال مرخصی گرفتم.
اوایل به دنیا اومدنش شرایط مقدار زیادی سخت شده بود.😩
از اولین کارهایی که بعد از بیدار شدنم انجام میدادم، آماده کردن ناهار بود.
بعدش هم مرتب کردن خونه، بازی با بچهها و...
وقتی فاطمه سادات به دنیا اومد، تقریباً چند ماهی از نظر مالی خیلی به مشکل خوردیم.
حتی تأمین سادهترین نیاز بچهها که پوشک بود خیلی سخت شده بود.😓
پوشک تازه افزایش قیمت پیدا کرده بود و ما سه تا بچهٔ پوشکی تو خونه داشتیم.
برای همین شروع کردیم به آموزش پسرهای ۱ سال و ۷ ماهه برای رفتن به دستشویی و همینطور از پوشکهای چندبار مصرف (کهنههای قدیم) استفاده کردیم.
بارها و بارها با خنده و شوخی به مادرهای قدیمی که میگفتن شما سختی نمیکشید زمان ما پوشک نبود...؛ میگفتم که اگه باورتون میشه، من هم بچههام رو کهنه میکنم.😉😅
حتی یک بار وسط ماه تصمیم گرفتیم به خونهٔ پدر همسرم تو شهرستان بریم تا بتونیم اون ماه رو سپری کنیم و حقوق ماه جدید برامون برسه...
ولی به لطف خدا اوضاع مالی رو بهراه شد. برکت وجود بچهها اونقدر زیاد بود که متوجه نمیشدیم چطوری داریم یه زندگی با سه فرزند رو مدیریت میکنیم.
فاطمه سادات از ابتدا دختر کم خرجی بود .😉
تعداد زیادی از لباسهای داداشا براش مناسب بود و چون برای پسرها معمولاً رنگ قرمز هم خریده بودیم، مشکل دخترونه و پسرونه بودن لباسها رو نداشتیم.
یادمه قبل از تولدش، تنها چیزهایی که خریدم، یه شیشه شیر و یه ناخنگیر بود!
حتی لباسهای نوزادی خوب، سالم و مناسبی از زمان پسرها داشتم.
و این رو هم اصلاً بد نمیدونستم که لباس رنگ آبی تن فاطمه سادات کنم.
یه بار یه خانمی جنسیت فاطمه سادات رو ازم پرسید. اون لحظه فاطمه سادات لباس آبی و سفید تنش بود، وقتی بهش گفتم دختر هست باور نمیکرد.😅
چند باری پرسید و هر بار جواب دادم که دختره.
با تعجب زیادی انگار که احساس میکرد مسئلهٔ خاصی رو متوجه شده بهم گفت:
«خب لباس پسرونه داره. حالا نمیخوای بگی که سه تا پسر داری تا چشم زخم نیاد سراغت اشکال نداره، ولی من فهمیدم» 🤣
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۹. با سه تا بچه زیر سه سال برگشتم دانشگاه!»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
بچهها به خاطر فاصله سنی کمی که داشتن با هم همبازی بودن.
شرایط خونه هم خیلی براشون مهیا بود.
وسایل بازیای که برای پسرها مناسب بود، تقریباً برای دختر جان هم مناسب بودن و برعکس.
بازیهای زیادی با هم در طول روز انجام میدادیم.
با بازی کردن تلاش میکردم هم مهارت هاشون رو بالا ببرم و هم از دعوای بین بچهها جلوگیری کنم.🤭
آزادی عمل بچهها هم برای بازی با وسایل خونه زیاد بود. کاملاً آزاد بودند که رویههای مبل رو بردارند و باهاش مسیر بازی درست کنن تا یه توپ رو توی سبد پرت کنند.😅
حتی گاهی خودم این بازیها رو پیشنهاد میدادم.
با پتو براشون حوض اسباببازی درست میکردم و مینشستن داخلش و بازی میکردن.
گاهی اوقات ترجیح میدادم که بچهها حال و پذیرایی رو بهم ریخته کنن ولی من ده صفحه کتاب رو بخوانم.😉
درسته که از مادر دانشجو تبدیل شده بودم به مادر خانهدار، ولی مطالعه و عدم رکود رو جزئی از مادری و خانهداری میدونستم.
روحیهٔ غیر ایستایی که داشتم باعث میشد تلاش کنم زمانهایی که منزل هستم تو کارگاههای مختلف شرکت کنم.
کارگاههای کوچیک و مجازی که حس رکود رو ازم میگرفتن.👌🏻
گاهی حس میکنم نوع نگاه جامعه به مادری که مدتی از فعالیتهای اجتماعی دور شده، خیلی سختگیرانهست.
مدام حس عقبماندگی از همسالان به مادر منتقل میشه؛ این حس که مجبور شدی بخاطر بچههات، از خودت بگذری.
من ولی تصمیم گرفته بودم با این فکرها و احساسات مقابله کنم.
دلیل من برای شرکت تو این کارگاهها و مطالعهٔ کتاب، رشد خودم به عنوان مادر خونه بود.
اگر من به عنوان مادر خانواده، رشد کنم، زمینه برای رشد خانواده هم بیشتر فراهم میشه.
مرخصی دانشگاه رو به اتمام بود و باید برمیگشتم و درسها رو تموم میکردم.
مدتی درگیر این فکرها بودم که بچهها رو به کی بسپارم؟ و چطوری ادامه تحصیل بدم؟ و...🤔
لطف مادرم به کنار، توقع نگهداری از سه تا بچهٔ زیر سه سال، اون هم هر روز، به نظر خودم خیلی توقع زیاد و غیر منطقیای بود. برای همین رفتم دنبال مهد کودک مناسب.
فاکتورهای زیادی برای انتخاب مهد کودک داشتم:
حفظ حریم شخصی کودک، اینکه پوشک کودک من جلوی دیگران تعویض نشه.
برخورد مربیها با بچهها، مسائل تربیتی و روانشناسی، و خیلی مباحث دیگه...
چند تا مهد کودک رو بررسی کردم و با تعدادی از دوستام صحبت کردم.
یک مهد رو انتخاب کردم و چند باری تماس گرفتم و با مدیرش صحبت کردم.
یک بار هم با بچهها رفتیم تا محیط مهد کودک رو ببینم و امکانات و امنیت اونجا رو چک کنم.
همینطور رابطهٔ بچهها با مربی رو بررسی کردم.
تا روزی که قرار بود بچهها رو ببرم مهد کودک چندین بار دیگه هم تماس گرفتم و نکاتی که برام مهم بود رو به مدیر مهد کودک گفتم.
تمامی اطلاعات بچهها و کلماتی که بچهها غیرکامل ادا میکردن رو هم به صورت لیست به مربیشون تحویل دادم و آمادهٔ رسیدن اولین روز دانشگاه شدم.☺️
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۰. بعد دانشگاه میرفتم مهد، دنبال بچهها.»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
روز ۲۸ شهریور ۱۳۹۸ پسرهای ۲.۵ ساله و دخترک ۱ سالهم رو به دست مربیهاشون سپردم.🥹
بچهها رفتن داخل مهد کودک و من میخواستم تا دانشگاه رانندگی کنم.
ولی نمیتونستم!
احساس میکردم تکههای قلبم رو گذاشتم و دارم میرم.😓
دستام یخ کرده بود و پر بودم از حس گریه و ناراحتی...
همسرم که حالم رو دیدن، من رو تا دانشگاه رسوندن و باهام صحبت کردن.
بهم دلداری دادن که این هم یک مرحله از زندگیمون هست و با بررسیهایی که کردیم، بهترین تصمیم رو گرفتیم و انشالله بهترین اتفاق برامون میافته.☺️
روز اول کلاسها تموم شد و من، هم حس دلتنگی داشتم و هم فراغ بال.
واقعاً که مادری پر از حسهای متناقضه...🥴🤭
احساساتی که نمیشه گفت این بده و اون خوب. احساساتی که با وجود تناقضشون، کل وجود یک مادر رو با همهٔ کم و کاستیها میسازه...
روزهای اول سعی میکردم بعد از دانشگاه، به سرعت برم دنبال بچهها.
روز سوم مربی فاطمهسادات بهم گفتن که زود اومدی😅، هنوز ناهارش رو نخورده و داره بازی میکنه.
روزهای بعدی، بعد از اتمام کلاسها، توی نمازخونه کمی استراحت میکردم و بعد میرفتم دنبال بچهها تا انرژی کافی برای ادامهٔ روز رو داشته باشم.👌🏻
هزینهٔ مهد کودک بچه ها به هزینههای قبلی اضافه شده بود و این همزمان بود با گرونی بنزین تو آبان ۹۸.🤦🏻♀️
دیگه نمیتونستم با ماشین برم دانشگاه.
اولش کمی ناراحت شدم؛ ولی با بررسی دسترسی بیآرتی به مهد و مترو، گل از گلم شکفت!
از جلوی مهد کودک تا نزدیک دانشگاه بیآرتی یکسره وجود داشت.😍
حتی این فرصت برام ایجاد شده بود که توی راه استراحت کنم یا درس بخونم و نگران جای پارک همیشه ناموجود😅 اطراف دانشگاه هم نباشم.
فقط باید کمی زودتر بچهها رو به مهد میسپردم.
معمولاً وقتی میرسیدیم، هنوز کسی نیومده بود و مهد بسته بود.
اولین نفر ما بودیم. بچهها رو رأس ساعت ۷ تحویل میدادم و چند دقیقه قبل از ۸ میرسیدم سرکلاس.
امان از یکشنبهها که با یه استاد سخت گیر و به قول خودش وقتشناس کلاس داشتیم و گفته بود که بعد از خودش کسی رو داخل کلاس راه نمیده.😏
یه بار موقع گذاشتن بچهها تو مهد، فاطمهسادات بهونه گرفت و حدود ده دقیقه موندم تا آرومش کنم.
همین باعث شد که به جای ۸:۰۰، ۸:۰۷ برسم جلوی در کلاس و استاد مذکور هم اصلاً و ابدا اجازهٔ ورود ندادن.🙄
حتی وقتی ماجرا رو تعریف کردم گفتن: «به من هیچ ربطی نداره بیرون از این کلاس برای شما چه اتفاقی میافته.» 🤐
یادم میاد همین استاد بودن که یه بار ترم قبل، وقتی ازشون خواسته بودم در ازای نیومدن به کلاس نمرهٔ حضورم رو ندن، در جواب بهم گفته بودن که: «خیلی زرنگبازی در نیار، بچهداری و درس خوندن با هم نمیشه، برو هر وقت بچههات بزرگ شدن بیا و درس بخوان!😶»
هر بار بابت سختیهای مادری و درسخوندن با هم، از طرف دیگران توبیخ میشدم و حرفهایی شبیه حرفهای اون استاد میشنیدم، سعی میکردم دوباره هدفم رو از اول مرور کنم.
من توی ۲۱ سالگی و خیلی زودتر از بیشتر همسن و سالای خودم ازدواج کرده بودم و زود هم صاحب فرزند شده بودم، و البته تصمیم داشتم پنج یا شش تا بچه هم داشته باشم تا به آیندهٔ کشورم کمک کنم. دوست نداشتم به خاطر فرزندآوری چندین سال خونهنشین باشم و هیچ کاری نکنم.
اینکه چرا من این مسیر رو انتخاب کردم، کشور من به حضور و فعالیت من چه نیازی داره که من تصمیم گرفتم این راه رو انتخاب کنم، آیا تصمیمم بهترین انتخاب بوده و... سوالهایی بودن که هر چند وقت یکبار ذهنم رو به خودشون مشغول میکردن و در نهایت به این نتیجه میرسیدم که من با شرایط مخصوص زندگی خودم و با تفکر و تأمل تو شرایط خاصِ خودم، این مسیر رو انتخاب کردم و از خدا میخوام که هر لحظه یار و همراه من تو این مسیر باشه.
قطعاً هر شخصی بسته به شرایط زندگی خودش تصمیم میگیره و نمیشه برای همه یک نسخهٔ واحد پیچید.😉
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
آسمانیها
تقدیم به سردار شهید #سید_رضی_موسوی
دوباره دی شد و فصل سپیدخوانیها
دوباره فصل تمنای «لنترانی»ها
خوشا به حال غریبی که قبل پیری داد
سروش عالم غیبش چه مژدگانیها
خوشا به آنکه برید و رسید و برد، ایکاش
به انتها برسد اینچنین جوانیها
چه داغها که تبرها به جان باغ زدند
خدا به زیر کشد باعثان و بانیها
رضی مگرنه همینکه خدا از او راضیست
به هشت باب بهشت است این نشانیها
شهید! دست تو امروز بازتر شده است
بگیر دست زمین را چو آسمانیها ...
🖋 زهرا فرقانی
🏴🏴🏴
شهادت سردار شهید #سید_رضی_موسوی را خدمت امت شهید پرور ایران اسلامی تسلیت عرض میکنیم.
این سردار شهید از مستشاران نظامی ایران در سوریه و همرزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی بودند که روز گذشته در بمباران محل سکونتشان در منطقه زینبیه دمشق بوسیلهٔ موشکهای رژیم صهیونسیتی به شهادت رسیدند. 🖤
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۱. طاقت جا موندن از کربلا رو نداشتم»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
سال اول ازدواجمون، من باردار بودم.
سال بعدی، دوتا فسقل داشتم.
سال سوم هم فاطمه سادات ۴۰ روزه بود.
و این سه سال همسرم تنهایی رفته بودن پیادهروی اربعین.🥲
سال بعدش گفتم یا من و بچهها رو هم همراهت میبری کربلا، یا خودتم نباید بری🙄😬
اطرافیان هم میگفتن نرو. مگه دیوونهای. این سفر خیلی سخته.🫢
ولی من دیگه طاقت نداشتم. تصمیممون رو گرفتیم.
ما عازم کربلا بودیم برای پیادهروی اربعین
با همراهی پدر و مادر همسرم، دایی و زندایی همسرم... و دوتا از دوستای همسرم.
فاطمه سادات ۱سال و ۱ماهش بود و پسرها ۲.۵ساله.😊
کربلا رفتن انگیزهای شد که فرایند از پوشک گرفتن دوقلوها رو که از یک سالگی شروع کرده بودم، سریعتر تمام و تثبیت کنم.
از حدود یک سالگی با کمک همسرم تمام مراحل رفتن به سرویس بهداشتی رو به بچهها یاد داده بودیم.
هزینههای پوشک زیاد بود و شستن کهنهها هم کمی سخت...🤦🏻♀️🥴
تکرار و تکرار
بدون در نظر گرفتن خطاها
همین که با محیط سرویس بهداشتی آشنا شده بودن، توانایی پوشیدن و در آوردن شلوار رو داشتن، میتونستن اعلام کنن که باید برن و...
تو دو ماهی که مونده بود تا سفرمون، بیشتر از قبل باهاشون تمرین کردم.
برای اربعین دو تا کالاسکه بردیم. یکی دوقلو و یکی تک.
فاطمهسادات غذای سفره میخورد ولی کلاً بد غذا بود.
یکی از برکات کربلا و اربعین برای فاطمهسادات و ما این بود که بالاخره غذاخور شد.😍
با بچه رفتن این سفر سخت رو سختتر کرده بود. ولی ما هدف داشتیم.👌🏻
هدفمون این بود که از همون بچگی، بچهها رو با اهل بیت آشنا کنیم.
نیت کردیم که بشیم خادمهای این سه تا بچه و هر کاری کردیم تا کمترین سختی رو تحمل کنن.😊
با ماشین خودمون رفتیم که بچهها اذیت نشن.
با اینکه همراه داشتیم، ولی فاطمهسادات حتی برای یه سرویس بهداشتی رفتن از من جدا نمیشد و بغل مادربزرگش نمیرفت.
هرجا که زمان و مکان مناسب برای بازی بچهها بود، اجازهٔ بازی بهشون میدادیم و از قبل کلی اسباببازی آماده کرده بودم.
خلاصه که یادم میاد همسرم آخر سفر بهم گفتن که این سفر، از تمام ۵ سفر قبلی پیادهروی اربعینشون، راحتتر بوده! که این رو از برکت حضور من و بچهها میدونستن!😉
تو مسیر پیادهروی مادر زندایی همسرم رو گم کردیم و همون شب بچهها مریض شدن، سیدعلی و سیدعباس آبریزش گرفته بودن و داشتن تب میکردن
فاطمه سادات هم بالا میآورد.😩
سه بار روی من بالا آورد و هی مجبور میشدم برم لباسمو عوض کنم.
یک بار که رفتم لباس عوض کنم دیگه اشکم جاری شد و کلی با امام حسین حرف زدم که این هست رسم مهموننوازی؟😓
صبح بچهها بهتر شده بودن و دخترم هم عدسی خورد و حالش خوب بود.
دوباره شروع به حرکت کردیم بدون همراهمون. توی راه مدام چشم میگردوندیم تا همراهمون رو پیدا کنیم.
ایشون حتی فارسی رو درست بلد نبودن صحبت کنن. (ترک آذربایجان بودن)
چه برسه به عربی.
یهو دیدم یکی اومد و بغلم کرد.
نگاه کردم دیدم مادر زندایی همسرم هستن.🤩
خلاصه با عنایت امام حسین هم بچهها خوب شدن و هم گم شدهمون پیدا شدن!😍🤲🏻
آخر سفر همسرم ازم پرسید، سال بعد هم میایم؟ گفتم اگه نیام میمیرم...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف🇮🇷
#خانوم_ماه اسمی جذاب که برای شروع کتاب تو را میگیرد.
کافیست تورقش کنی، انگار هزار تکه است این خانوم ماه؛ هر تکه نشسته کنار بیت شعری اول هر بخش و جاذبهای عجیب تو را ترغیب می کند برای خواندن.
میگویند جزر و مد دریا با جاذبهی ماه است و انگار دل من دنبال جاذبهی خانم ماه.
در کتابهای شهدا شاید صبر زیاد نمود دارد، اما اینجا صبر عجیب پادشاهی میکند آنقدر که خودت را جمع کنی و دیگر از هیچ زجری آه نکشی😢
مرد اول قصه اما دور است در عین حال که نزدیک است. شیرعلی سلطانی، سردار بی سر فتح المبین که بعد از شهادت درهای کرامتش را به روی همه باز میکند...
وقتی به سمت ملکوت عروج میکند که برای خانوم ماه جوان پنج فرزند به یادگار میگذارد، باری که خانوم ماه با سختی آن را به سرانجام میرساند...
#پویش_کتاب_مادران_شریف
📚 کتاب خانوم ماه
خاطرات خانم ناز علینژاد همسر شیرعلی سلطانی
ماجرای زندگی خانوم ماه و سردار بی سر فتح المبین در شهر شیراز رقم میخورد.
بانویی که در ۲۸ سالگی با ۵ فرزند همسر شهید میشود و در کتاب به روایت دوران پیش و پس از شهادت همسرش میپردازد، روایتهایی که تلخی و شیرینی آن در هم آمیخته و قلمی زیبا و جذاب آن را روایت کرده است.
⏰ توی پویش کتابخوانیمون میخوایم در کنار هم تا پایان دیماه این کتاب جذاب و ارزشمند رو بخونیم.
🏆 قرعهکشی ۱۰ جایزه ۱۰۰ هزار تومانی
اگر شما هم دوست دارید همراهمون باشید و توی گروه همخوانی عضو بشید، بیاید اینجا 👇🏻👇🏻
🔸امکان تهیه کتاب الکترونیکی با تخفیف ویژه ۵۰ درصدی هم هست.
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف🇮🇷
از عیدی که حاجی شهید شد دیگر هیچوقت نشد که بچهها را سیزدهبهدر ببرم بیرون. ماشین و وسیله میخواست و من با چهار پنج تا بچه قد و نیمقد نمیتوانستم بساط تفریح جور کنم.
آن روز قول دادم که زیر درخت توت توی حیاط یک سیزدهبهدر حسابی ترتیب دهیم. نزدیکیهای ظهر رفتم توی حیاط و وسایل توی حیاط را جابجا میکردم که بچهها بتوانند بازی کنند. همینطور که گرم کار بودم، بیهوا پایم خورد به ورقهای نئوپان که برای برای ساختن کتابخانه آرامگاه حاجی خریده بودیم. یک لحظه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد فقط صدای خرد شدن استخوانهای پهلو و سینهام رازیر ورقهای سنگین نئوپان شنیدم. از فک و گردنم به پایین زیر نئوپانها داشت له میشد و هیچ حرکتی نمیتوانستم بکنم.
بچهها جیغ زدند و دویدند توی حیاط. کاری از دستشان بر نمیآمد. هرچه زور میزدند نمیتوانستند حتی یک ذره این ورقهای سنگین را جابجا کنند. همه چیز جلوی چشمم سیاه شده بود و احساس خفگی میکردم. هیچکس نبود که کمکم کند. چشمهای خیسم را به آسمان دوختم و برای آخرین بار خورشید را دیدم. صدای کمک، کمک رضیه و فخرالدین را از کوچه میشنیدم. اشک از گوشه چشمم سر خورد و چشمهایم بسته شد. عمار زد زیر گریه و گفت:
مامانی نمیر!
مامانی نمیر!
با دنیا خداحافظی کردم، میدانستم کسی به کمکمان نخواهد آمد.
ما تنها مانده بودیم. همه رفته بودند سیزدهبهدر...
📚 برشی از کتاب خانوم ماه
خاطرات همسر شهید شیرعلی سلطانی
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab