«سرنوشت یک قالیشویی در صبح بهاری»
#ش_حسینی
(مامان #آقامحمدحسن ۳ساله و #فاطمهخانوم ۱.۵ ساله)
صبح دل انگیز اردیبهشت است و جان میدهد در این هوا نفس بکشی و رشد کنی، شکوفا شوی...
این صبحها آدم سرشار میشود از بایدها، از انجامها و...
صبحانهٔ دلچسب همسرپز را که خوردیم پیشنهاد دادم تا زیلوی آشپزخانه را که پسرم چندماه پیش، طی جلسات آموزشی اجابت مزاج مورد عنایت قرار داده بود، بشوییم.😁
نجاست را با چسب مشخص کرده بودم، که پسرک چند روز پیش کندهکاری کرده و حافظهٔ من یاری نمیکند کدام گل زیلو را به آب داده بود.🤷🏻♀️
ایضا مقداری زرچوبهٔ اعلا با رنگی بینظیر، چند روز پیش توسط همان جناب بر زیلو ریخت و نقش سرخآبی گلها را به زرد آجری بدل نمود.🤦🏻♀️
جناب همسر هم با توجه به مشغلهٔ کاری و وسعت صبر، شستشوی زیلوی زرین و رفع نجاست را به قراری دیگر موکول و با یک خداحافظی خوش، خود را از مهلکه نجات داد.
اما امان از مزاج بهاری این روزها که ناگاه، دم شروع به غلیان میکند و ضربان قلب را به اوج تصمیم گیری میرساند.
بله درست حدس زدید. زیلو را به کمک پسرجان لوله کرده و پودر و چرتکه به دست راهی حیاط آرام و پاک خانه شدیم...😁
تمام خاطرات فرش شستنهای بچگیام یک دم از میدان دیدم گذشت و با لبخند رضایت، مصمم به ادامهٔ کار شدم...
آب باز کردم و پودر ریزان، در حال برگزاری جلسهٔ توجیهی جهت شستن زیلو و حد و حدود آب بازی به بچهها بودم، که ناگاه بچهها شیرجه زنان به سمت زیلو حمله ور شدند.
سر میخوردند و چنان آب به اطراف میپاشیدند که انگار اولین بار است آب میبینند.
زبانم قفل شد. رنگم پرید و هایپوکسی شدم.
دیگر اکسیژن اردیبهشت هم پاسخگو نبود...😥
تقریباً در حال تجربهٔ نزدیک به مرگ بودم که دخترک بازیگوشم با هیکل خیس آبش به سمت خانه فرار کرد و سکتهٔ ناقص مرا کامل.
حالا یک زیلو، پادری و یک موکت و البته حیاطی که سرتاسرش رد پای کوچک او بود، در مقابلم قرار گرفت.
بماند هر کداممان یک دست لباس را هم نفله کردیم...
به خودم آمدم و با دم بهاری تصمیم جدیدی گرفتم و با پرشی به اندازهٔ ۲۵ سال تجربه و زندگی به سرعت دنبال آهوان گریز پایم دویدم و هر دو را قپونی زیر بغل زدم و به گرمابه پناه بردم.
بعد شستن و لباس جدید پوشاندن،
هر چه خوردنی در یخچال باب میل جنابان بود جلویشان ریخته و تنها با فرصت محدود سرگرم ماندنشان، همچون بالگرد امداد غرولندکنان به بالین زیلوی نیمهجان آمدم و هر چه قدرت داشتم در دستانم ریختم تا هنوز حوصلهٔ جگرگوشههایم به سر نرسیده و برای خونبهجگر کردنم یا همان بازی خودشان نیامدهاند، کارم به سر برسد.😉
بلبلهای همسایه می خواندند و شرشر آب بر تار زیلو مینواخت و من چنگ میزدم. عجب سمفونی شگفت انگیزی...
طی ۲۰ دقیقه همه چیز مثل اولش پاک و تمییییز شد.
جسم خستهام به کنج امن خانه برگشت.
و روحم هنوز در هوای اردیبهشت سرگردان است.
پ.ن: اکنون هر دو ماهی چموش برکهٔ من چون ماه، کنار مادر بیقند و فشارشان دراز کشیدهاند و پس از دقایقی بلبل زبانی از شاهکار امروز، برای ادامهٔ آب بازی در دریای خواب غوطهور شدند.
(۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲)
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«این چشمالوی خانهٔ ما»
#ش_حسینی
(مامان #آقامحمدحسن ۳ساله و #فاطمهخانوم ۱.۵ساله)
چشم جان میدهد به چهره...
چشم سر به صورت جان میدهد و چشم دل به جان، روح میبخشد.
آنچه چشم مینگرد سرازیر میشود به قلب و آنچه دل از آیینهٔ بصر ادراک کند روح بدان سیراب میشود.
چهره با وجود چشم تمامرخ میشود.
و جان با وجود روح، تمام عیار میگردد.
از وقتی یک ساله بود چشمان عروسک بافتنی را جهت پارهای از تحقیقات بالینی کنده بود و هر موقع بساط جراحی چشم را به راه میکردم، به عنوان همراه غیر منطقی مریض بر نمیتابید و اجازهٔ بخیه و ترمیم چشم و ورود سوزن و نخ به صورت عروسکش را نمیداد.🤪
و در نهایت اخمکنان و عروسککشان میگریخت.
از آنجا که رضایت بیمار یا همراه معتبرش واجب است، ما هم از قانون تخطی نکردیم و عروسک درمانده را وانهادیم.😉
اکنون دوسال از ماجرای چالش جراحی چشم میگذرد و من در سحرگاهی که پسرک در خوابی عمیق سر میکرد، میز جراحی را چیدم و سوزن و نشتر به دست، دو دکمهٔ قهوهای ریز به جای چشمان عروسک دوختم.🪡
در واقع، زمان جراحی چشم فوق سنگین ما، طوری برنامهریزی شد که همراه بیمار بیهوش باشد.
فوق سنگین از این حیث که کار از پیوند قرنیه و رفع کدروت عدسی و ترمیم پارگی شبکیه و... گذشته بود! باید چشم میکاشتم و جان میگذاشتم در نگاهش.
سرعت در این جراحی حرف اول را میزد تا پسرک خواب سبک نکرده بود باید از جراحی تا پانسمان و دورۀ بهبودی را طی میکرد.
فیالجمله به اشارتی با هنر سر انگشتان اشاره و شست، نخ و سوزن چند مرتبه بالا و پایین رفت و چنان چشمی از دکمهها ساخت که هیچ انگشت چشمافکنی، قدرت عرض اندام نکند.😅
عروسک بافتنی فوراً به بالین همراهش منتقل شد و بعد از دو سال چشم انتظاری با دید باز خوابید.
بالاخره موعد بیداری فرا رسید و نگاه پسرک به چشمان عروسک دوخته شد.
با تعجب آمیخته به ذوق گفت: «مامانی عروسک چشم درآورده، بیا ببین چقد چشمالو شده.»
از لفظی که بهکار برد غافلگیر شدم. خندهای بر لبانم سرازیر شد و خود را آمادهٔ پاسخگویی به سوالات فراوان او در مورد نحوهٔ چشم درآوردن و مراحل جراحی و توضیحاتی از این قبیل، نمودم.
اکنون او مشغول معرفی چشمالو به خواهر کوچکش هست و خواهرش مشغول تلاش جهت چیدن چشمالو...
سن کنجکاویست دیگر... بماند بقیهاش...
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«هویج خردکن خونهٔ ما»
#ش_حسینی
(مامان آقا محمدحسن ۳ و فاطمه خانوم ۱.۵ ساله)
چند صباحی میشود که زبان باز کرده... و دائم میگوید: «ماما آب بوده»
یعنی مامان آب بده نوش جان کنم.😁
«ماما به به بوده» ینی مامان یه چیز خوشمزه بده بخورم.😋
و اما امان از بیخبری...
این بیخبری داده خبر که خبری هست
آن را که خبر شد خبری باز نیامد
بله شاعر درست میفرمایند. دقیقاً از بیخبری من شروع شد. هویجی بزرگ را در دستان کوچکش سپردم و او لبخند شیرینش را به چشمانم هدیه داد. آخر وقتی میخندد چشمانش مثل خطی محو میشود و من بیشتر از قبل عاشقش میشوم.😍
خلاصه من غرق دلدادگی بودم و دخترک شیرینزبان با هویجش رفت. دقایقی بعد که به خودم آمدم پایم رفت روی چیزی خیس و چندش آور دیدم هویج است.😬
قدم بعدی را برداشتم بازهم خیس و ... بله هویج بود... دیگر نیاز به قدم زدن نبود با دید غیر مسلح هم میشد دید که مسیری بیانتها و مارپیچ، با خورده هویج مینگذاری شده... درست از نوک تا دم هویج.🤦🏻♀️
سردرگم بدنبال منبع میروم که ناگهان با دستگاه خردکن اعظم رو به رو میشوم که در حال کند کردن دندانهای ریزه میزه و تیزش است.
الان حکمت گم شده لبخند محوش را فهمیدم.
او اکنون در حال جمع آوری نمونه هویجها از روی زمین و خوردنشان است.
و در صورت برداشتن خورده هویجها توسط من آژیر حنجره اش فعال میشود.😅
(بهمن ماه ۱۴۰۱)
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«اشیاء برگزیده»
#ش_حسینی
(مامان #آقامحمدحسن ۳ساله و #فاطمه خانوم یه سال و نیمه)
اشیا هم روح دارند!
درست از روزی که کالسکه بچهها را در سایت دیوار به عنوان آگهی ثبت کردیم، متوجه شدم!
چند صباحی نگذشته بود که تلفن زنگ خورد و خریدار به منزل ما آمد و کالسکه را برد.
کمی وابسته کالسکه شده بودم 😢
خیلی با من پیادهروی آمده بود و طفلانم را در آغوش کشیده بود تا گزندی از خاک راه و آفتاب و باران و باد به آنان نرسد.
از پیاده روی حرم تا جمکران بگیر، تا پیادهروی اربعین و زیارت عتبات.
اما خب به خاطر اشتباه من موقع باز و بسته کردنش، تاب برداشته بود و دستهاش شکسته بود.
حالا ما هرچه بهانه میآوردیم تا مشتری پشیمان شود و برود، میگفت هیچ ایرادی ندارد! همین را می خواهیم.
گفتند ما قصد داریم اربعین به پیادهروی برویم و این کالسکه نشان میدهد که همسفر خوبیست ...
آه ...💔💔💔
ما سال گذشته همراه کالسکه، پیادهروی رفتیم و امسال بنا داشتیم بنا به علل خاصی، اربعین نرویم. 😔
در دلم به حال کالسکه غبطه خوردم 😢
او راهش را از ما جدا کرد ...❤️
و دوباره خودش را به دریای پیادهروی اربعین سپرد ...
بدون دغدغه، بدون پاسپورت ...
قرار است مهمان اباعبدالله (علیه السلام) را در آغوش بکشد و در طول مشایه همراهی کند. 🥺
اینجا بود که به روح اشیا معتقدتر شدم ...
او طلبیده شده بود و باز هم طلبیده شد ...
#سبک_مادری
#اربعین
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
نماز جمعهٔ یادگاری
#ش_حسینی
(مامان محمدحسن ۵ ، فاطمه ۳ و امیرعلی ۱ ساله)
ساکن قم
کالسکه را باز میکنم و امیرعلی را داخل کالسکه مینشانم. لپهایش سرخ سرخ شده مثل آهنی که تازه از کوره بیرون آمده باشد.
کفشش را به چادرم میزند.
ابرو در هم میکشم و پفی سر میدهم.
دستم را روی گردِخاک کمرنگ چادرم میکشم.
پشت سرِ صفی از مردان و زنان میایستم. جمعیت ذرهای تکان نمیخورد.
قطرات عرق از لابهلای ریشهی موهای سرم میجوشد، زیر روسری ام سُر میخورد و روی پیشانیام را خیس میکند.
صورتم میسوزد، چشمانم در حدقه دور میزند.
به هر طرفِ چهارراه که نگاه میکنم مرد و زن و بچه میبینم. مشتها گره کرده و ابروها در هم، یک صدا می گویند: «الله اکبر».
ظرفیت مصلی تکمیل است؛ حتی ظرفیت حیاط و خیابانهای اطرافش.
دست بچهها را میگیرم و کالسکه را هل میدهم به طرف سایهی چند درخت.
اذان مؤذن زادهی اردبیلی دلم را میکند و با خود میبرد به صفهای نماز در مصلی.
پیرزنی روسری سفید سر کرده و پرچم ایران به گردنش انداخته است. لبخند میزند و میگوید: «ما پیروزیم إن شاءالله».
جانمازی روی زمین پهن میکند و با همان لبخندی که توی صورتش پهن شده است ، میگوید:« نمازتون شهید نشه خواهرا»!
همه کف خیابان مینشینند .
خطبههای نماز جمعه را گوش میدهیم.
بچههایم با خاک باغچه وسط میدان بازی میکنند.
من ایستادهام و گوشهی چادرم را در مشتم جمع کردهام.
خطبهها تمام میشود؛ وقت نماز است.
جانمازم را از کیفم بیرون میکشم و کنار بقیه روی زمین به نماز میایستم.
این صلاة ظهر بماند به یادگار... برای بعد از پیروزی.
هرم گرمای آسفالت مرا یاد پیشانی زینب کبری (سلام الله علیها) انداخت. وقتی که برای نماز پشت سر امام زمانش، سر بر رملهای داغ و تفتیده کربلا گذاشت.
مردی با آبپاش روی سرمان آب میریزد.
از چادرم بوی خاک باران خورده بلند می شود، مست میشوم.
بوی خاک وطنم ، بوی اصالت ...🇮🇷
نماز جمعه
۳۰ خرداد۱۴۰۴
#سبک_مادری
#از_روایت_های_دفاع_مقدس
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif