#مامان_لیلا
#قسمت_سوم
انقدر اعتقاد و ایمان داشتیم که علیرغم همهٔ غم و اندوهمون، هرگز به فکر سقط و از بین بردن بچه نیفتیم.
من برگهٔ آزمایش به دست، اشک میریختم و همسرم هیچی نمیگفت.
اما هرگز اون لحظه از ذهنم فراموش نمیشه که دخترم نشست کنارم و بازومو بغل کرد و گفت مامان ناراحت نباش من کمکت میکنم.🥹❤️
سال ۹۱ بود و دخترم تقریباً ۵ ساله...🥰
بعد از چند روز دیگه ما پذیرفته بودیم که خانوادهٔ ما چهار عضو داره و همهٔ افکار منفی و غم و غصه فراموش شد و برای ادامهٔ زندگی برنامهٔ فشردهتری ریختیم؛
قرار شد تا قبل از تولد فرزند دوم بعضی از کارها از جمله دفاع پایاننامه تموم شده باشه و کار نصفه کارهای نباشه...💪🏻☺️
تا سنگینتر نشده بودم کار سیاسی و تعهداتی که داشتم رو فشردهتر پیگیری کردم و سه ماه مونده به تولد، پروپوزال پایاننامهم رو تحویل دادم و استاد مشاور و راهنما رو متقاعد کردم که تا تاریخ معین من باید دفاع کنم و همین هم شد.
با کمک استادان بزرگوارم که گاهی تا دیر وقت و در منزلشون مزاحمشون میشدم، تونستم کار دفاع رو سه روز قبل از زایمان جمع کنم.
شب قبل از زایمان، وقتی بستری شدم و روی تخت بخش دراز کشیدم، چنان نفس راحتی کشیدم و به خواب رفتم که انگار خستگی این چند وقت رو با یک خواب راحت داشتم جبران میکردم...😌🥰
فردای اون روز، پسر کوچولوی تپلوی خودم رو بغل گرفتم و همینطور که داشتم موهای مشکی پیشونیش رو با انگشتام شونه میکردم، به روزهایی فکر میکردم که ناسپاسانه زیباترین و ارزشمندترین هدیه رو از بزرگترین و مهربانترین وجود عالم، پس زده بودم اما خدا با تدبیر و صلاحدید خودش، نادانی من رو نادیده گرفت و صبورانه ذره ذره به من فهموند که اشتباه میکنم و مادری، بینظیرترین هدیهاش به من هست...
همسرم مسئولیت دولتی داشتن.
من به راحتی با یک سفارش ساده میتونستم در سمت مورد علاقهم مشغول کار بشم اما اولاً دنبال کار تمام وقت نبودم و ثانیا و مهمتر از اون، نه من و نه همسرم تا اونجایی که بلدیم و تونستیم به خودمون اجازه ندادیم که از سفارش و لابی و رانت برای امور شخصی استفاده کنیم. از اموال دولتی و بیتالمال هراسی عجیب داریم و گاهی وسواس در رابطه با رفتار با بیتالمال، خودمون و اطرافیانمون رو اذیت میکنه و گاها سرزنشها و برچسبهای افراطیگری نثارمون میشه.
همین تفکر و البته وجود مردانی که نیازمند اون شغل هستن، من رو به این سمت سوق داد که کمکم به کارآفرینی فکر کنم و به جای اشغال یک صندلی از شرکتها و ادارات دولتی، به فکر کاری باشم که چند نفر دیگر هم از کنارش درآمد کسب کنن.
و البته اوقات و ساعت کارم هم دست خودم باشه.
به فکر کار و تولید افتادم.
پس از چند ماه جلسه و گفتگو با چند نفر از دوستان و با کمک و راهنماییهای همسرم شروع به خرید و بستهبندی بعضی اقلام خوراکی کردیم.
اقلامی که بستهبندی میکردیم بیشتر شامل خشکبار و آجیل و البته بستههای هدیه برای شرکتها طبق سفارش خودشون بود.
کارمون پیشرفت کرد و سفارشات بیشتری گرفتیم.
چون سروکارمون بیشتر با شرکتها بود، باید گروهمون رو به صورت یک شرکت، ثبت رسمی میکردیم تا کارها رسمیتر و شفافتر انجام بگیره.
شرکت تاسیس شد و من از طرف شرکا و هیئت مدیره به عنوان مدیرعامل انتخاب شدم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#مامان_لیلا
#قسمت_چهارم
اول کارمون بود و همه پر از انرژی و انگیزهٔ کار.
۶ صبح از منزل حرکت میکردم. دخترم که کلاس اول بود میرفت مدرسه و من با پسرم راهی کارگاه میشدم.
اوایل قانعش میکردم که بره پیش پدر و مادر همسرم اما بعد از چند هفته دیگه حاضر نشد اونجا بره.
حوصلهش سر میرفت و میخواست کنار من باشه.
به فکر مهد کودک افتادم. اون موقع پسرم کمتر از دو سالش بود و هنوز پوشکی بود. جای مناسبی که بچهٔ پوشکی رو بپذیره پیدا نکردم.
کمی که گذشت و از پوشک گرفتمش، تو مهدی که نزدیک کارگاه بود و تازه باز شده بود، ثبت نام کردم.
وقتی صبحها تحویل مهد میدادمش، بعد بیرون اومدنم شروع به گریه میکرد.😭
و وقتی کمکم دور میشدم، هنوز صدای گریهش رو میشنیدم.
و این چیزیه که هنوز هم من رو اذیت میکنه و هرگز خودم رو به خاطرش نمیبخشم که چطور دلم میاومد با این وضع باز هم مهد بذارمش.
من نگران میشدم به خاطر گریههاش و میخواستم برگردم. ولی مربی مهد میگفت نگران نباش! بچهها عادت میکنن و من میپذیرفتم. رو حساب اینکه ایشون کارشناسن و حتماً میدونن
ولی اشتباه کردم.
سنش طوری بود که دوست داشت کنار من باشه و من اونو از خودم دور میکردم.😭
چقدر میتونست کاری برای آدم مهم باشه که بچه رو از مهر و آغوش مادرش محروم کنه؟
اونقدر مشغول کار میشدم که فراموشش میکردم.😞
راستش اون موقع بچه و خانواده برام اولویت اول نبود.😔
جوون پرشوری بودم که فقط به دنبال اهداف خودشه...
دخترم هم که کلاس اول بود، ساعت ۷ خودش میرفت مدرسه و ظهر برمیگشت. نهار میخورد و بعدم میرفت کلاس زبان.
تلاشمو میکردم مخصوصاً آخرهفتهها برای بچهها وقت زیادی بذارم:
گردش بریم،
کلاس شنا بریم،
سینما بریم و خوش بگذرونیم،
ولی اون آرامشی رو که مادر باید داشته باشه و به خانواده تزریق کنه، نداشتم...🤦🏻♀️😔
بعضی مواقع (مثل شب یلدا، عید یا ماه رمضون) کارها خیلی فشردهتر بود و تا دیر وقت میموندیم و کار میکردیم.
و گاهی در این مواقع اوج کار، اونقدر درگیر کار میشدم که یادم میرفت به موقع برم پسرم رو از مهد بیارم و مربی زنگ میزد که همه رفتن، فقط پسر شما مونده.😬🤦🏻♀️
در اوج کار، گاهی لازم بود تا فردا صبح، مثلاً ۱۰۰۰ بسته آماده کنیم و پیش میاومد خودمون بعد رفتن کارگرها هم کار کنیم. حتی همسرم هم میاومدن و کمک میکردن. مخصوصاً که جو کارگاهمون، جو دوستانه و خانوادگی بود و الحق هم جمع خوبی بود.
ولی خب در کنارش آسیبهایی هم داشت.
گاهی تا دیروقت میموندیم و بچهها موقع برگشت، تو ماشین میخوابیدن و دیگه عملاً همدیگه رو نمیدیدیم.
به هر حال اون روزها میگذشت و من تنها چیزی که برام مهم بود کارم بود و به بار نشستنش.
تعطیل و غیر تعطیل برام فرقی نداشت. فقط به رشد و بالندگی کارم فکر میکردم و نه زمان میفهمیدم و نه خستگی...
در این مدت حتی با وجود پیگیریهای زیاد دوستان سیاسی، حاضر به همکاری سیاسی هم نشدم و از همهٔ اون فعالیتها کنار کشیدم و فقط و فقط به کارآفرینی و تولید فکر میکردم.
این رو هم بگم که در یک سالگی پسرم که دیگه پروندهٔ بچهدار شدن رو بسته شده میدونستم، رفتم و با عمل، چربیهای اضافی دور شکم رو برداشتم و طبق فرهنگ حاکم در ذهن همه، دیگه به بچه فکر نمیکردم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#مامان_لیلا
#قسمت_پنجم
بعد چند ماه برای اینکه دخترم تنها نباشه، پرستاری گرفتیم که میاومدن خونه. هم کارهای خونه رو انجام میدادن هم پیش دخترم بودن.
پسرم هم تا حدود سه سالگی مهد بود.
بعد اون به خاطر اضطراب دوری از من، دچار بیاختیاری دفع شد.😭
بعد از اون دیگه مهد نبردم.
میآوردم پیش خودم توی کارگاه
و گاهی هم پیش خواهرم و مادر همسرم بود.
حدود یک سالی گذشت.
به خاطر وضعیت بچهها که مجبور بودم بیشتر وقتها جایی جدای از خودم نگهشون دارم خیلی ناراحت بودم.
بچهها دور از من حوصلهشون سر میرفت و میخواستن پیش من باشن.
حتی با وجودی که پرستار هم گرفته بودیم ولی باز یه آشفتگی تو زندگیم بود.
با خودم میگفتم بچهها رو کی قراره تربیت کنه؟
از اون گذشته به خاطر شرایط شغلیم، مجبور بودم با شرکتها و ادارات و آقایان زیادی در ارتباط باشم و روح لطیف زنانه این رو نمیپذیرفت.
به خاطر همهٔ اینها مدتی بود که از خدای مهربانم میخواستم راه هدایت و مسیر درست زندگیم رو بهم نشون بده...🤲🏻❤️
سال ۹۶ بود و کارمون به اوج خودش رسیده بود. یه روزی بعد از تلنگری که طی یک قرارداد کاری بهم خورد، شروع به مناجات با امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) کردم...
در این قرارداد طرف قرارداد ما پیشنهاد مناقصهٔ ما رو میپذیرفت به شرط اینکه سهمی از قرارداد به حساب شخصی خودش واریز میشد، درحالیکه شرکت دولتی بود.
این قرارداد سود زیادی برای ما هم داشت و کافی بود خواستهٔ مدیر بازرگانی شرکت رو برآورده میکردیم تا طی یک مناقصهٔ صوری، وارد اون معاملهٔ پرسود میشدیم اما...
اولین و تنها چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که این معامله بوی تعفن میده و تا میتونیم باید ازش دور شیم و این لقمهها رو وارد زندگیمون نکنیم...
بعد از اون مناجات چند ثانیهای با امام زمانم، ارتباط عجیبی با ایشان گرفته بودم که قبل از اون برام غریب بود.
اضطرابی عجیب در وجودم رخنه کرده بود و من رو به دنبال هویت خودم و وظیفه و کار اصلیای که به عنوان یک زن داشتم، میکشوند...
باز هم راه هدایت رو از خدا و امام زمان خواستم. خواستم راهی پیش پام بذارن که هم برای خودم بهترین باشه هم برای همسر و بچههام و هم برای جامعهم...
با مناجات با امام زمانم، انگار نوری به قلبم تابید و درکهای جدیدی برام ایجاد شد...
دیگه فقط خواست و توانایی و علایق خودم نبود که من رو جلو میبرد.
نگاهم گستردهتر شده بود و در این دید وسیعتر، من مادر، همسر و سرباز و مجاهد هم بودم...
من زنی بودم که لطافت و روح حساس و مهرورزش داشت لابهلای شلوغی کار و زمختی بازار، دچار دوگانگی و تناقضی دردآور میشد.
همسرم هیچ وقت نمیگفتن که چه کنم و چه نکنم. هرچه بود پیشنهاد بود و توصیه، اما بعدها که جدیتر باهاشون صحبت میکردم میگفتن که ته دلشون راضی به اون شرایط کاری من نبودن اما اگه الان هم اصرار کنم مخالفت نمیکنن.
همهٔ اون اضطرابها و احساس دوگانگیای که به جانم افتاده بود، من رو به سمت تصمیم جدیدی هدایت کرد که شاید امروز حرف زدن و نوشتن از اون راحت باشه اما واقعا کار راحتی نیست.
کنده شدن و رها شدن از خودت، وقتی با یک سری آرزوها و آرمانها باهات عجین شده، و جدا شدن از اونها که در واقع هویت و شخصیتت رو ساختن، سخت و طاقت فرساست...😥
من خودم رو یک فرد اجتماعی، فعال، موفق در تعامل با دیگران و سرسخت در کار و فعالیت و یک مدیر قاطع شناخته بودم که باعث افتخار خانواده بودم.
این من افتخار آمیز، باید تو مسیری که داشت هر روز بر افتخاراتش افزوده میشد، پرقدرتتر حرکت میکرد، و لازمهٔ این حرکت، نبودن عوامل دست و پاگیری مثل بچه بود.
از طرف دیگه تعهدم به زندگی، بچه و زمینهٔ اعتقادیای که داشتم، و از طرفی پردهٔ جدیدی که از رابطهم با اهل بیت و خصوصاً امام زمان (عج)، در برابرم به نمایش دراومده بود و درک جدیدی که بر قلبم تابیده بود، من رو به فکر فرو برده بود که به سبک زندگی و روی دیگهٔ شخصیتم که کاملاً با اون روزم متفاوت بود بیندیشم...
این حالت جدید با من غریب بود.
و بدتر از غربت، درست و غلط بودنش هنوز برام محرز نشده بود.🤷🏻♀
نمیدونستم دقیقاً کاری که میخواستم بکنم فایدهای هم خواهد داشت؟
در حالی که خود قبلیم مورد تایید همه بود.
تنها چیزی که بهم امید میداد و به وقت ناامیدی و اضطراب، به دادم میرسید و کورسوی امیدم برای آیندهای بود که خودم با اختیار در اون قدم گذاشته بودم، نیتم بود و امیدم به پشتیبانی کسی که این تصمیم رو بهخاطر اون گرفته بودم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#مامان_لیلا
#قسمت_ششم
بعد از چندین ماه بحث و گفتگو و برو و بیا، اواخر سال ۹۶ مسیر فعالیت شرکت رو از تولید و بستهبندی به گردشگری تغییر دادیم.
خونه و زمینی رو که داشتیم فروختیم. با خرید چند زمین توی شهرستان و انتقال فعالیت و محل زندگی چند نفر از دوستان و فامیل، به صورت جدی پیگیر پروژهٔ بومگردی و احداث اقامتگاههای گردشگری عشایری و روستایی شدیم.
در این طرح، قرار شد که تعدادی واحد روستایی، یک رستوران، یک مغازهٔ دهکده و تعدادی آلاچیق عشایری، توی یکی از شهرهای شمال غرب کشور احداث بشه و ازشون برای جذب و اسکان گردشگران استفاده بشه.
مشارکت من در حد سرمایهگذاری و جلسات همفکری و تصمیمگیری هر چند ماه یکبار بود.
همینطور کمک به جذب گردشگر که به صورت اینترنتی انجام میدادم.
شغل بیرون از منزل نداشتم.
با این حال به لطف خدا، نیت و خواست درونیم که کارآفرینی بود بهتر از گذشته در حال انجام بود و من آرامشی که در جایی بیرون از خونه دنبالش بودم، توی خونهم و کنار همسر و بچهها تجربه میکردم.🥰
خودمون هم محل زندگیمون رو به یک خانهباغ کوچک در اطراف تهران، انتقال دادیم و به همراه پدر و مادر همسرم، زندگی جدیدی رو شروع کردیم.
حالا دیگه نه تنها از بچهها دور نبودم، بلکه پدر و مادر هم کنارمون بودن و رفت و آمدی که مدتها بود کمرنگ شده بود جون تازهای گرفت.
خونهٔ ما شبیه یه خونهٔ پدری شده بود با همون سر و صدا و برو بیا و عشق و بوی خاک نم خورده😍 وقتی صبحها بیدار میشدی و بابابزرگ داشت باغچه رو آب میداد...
ظهرها دخترم درحالی وارد خونه میشد که نیازی به کلید نداشت. برق چشمش رو میدیدم وقتی که بوی غذا توی حیاط پیچیده بود و مامان منتظر بچهها...🤗
کمکم دلایل دیگهای رو به جز غریزه، برای داشتن فرزند درک میکردم...
احساس مسئولیت در قبال دینم، جامعهم و...
اینها باعث شد جدیتر به فکر فرزند سوم و بچههای بیشتر به نیت جهاد و سربازی امامم بیفتم.
و این نیت، چیزی بود که به من جرئت تغییر مسیر داد...😍👌🏻
همیشه کسی بودم که وقتی دست روی یه تصمیم میذاشتم، دوست داشتم به بهترین صورت و با قدرت و بدون شکست در مقابل سختیهاش، اون کار رو انجام بدم.
از ورزشهای حرفهای والیبال گرفته، تا کارآفرینی برای خودم و چند خانوادهٔ دیگه...
و حالا دوست داشتم توی این تصمیم جدیدم، باز هم به بهترین نحو و خستگی ناپذیر، این کار رو انجام بدم.
بعد از یکسال انتظار برای بارداری باز باید پیگیر درمان میشدم و من که برای رسیدن به هر برنامهای، سختی و طولانی بودن راه برام اهمیتی نداشت، دورهٔ درمان رو شروع کردم.
دکترم پیشنهاد آیویاف داد و ما پذیرفتیم، آزمایش و سونو و شروع دوره درمان و...
بعد از یکسال و در سال ۹۸، وقتی که دخترم ۱۲ ساله و پسرم ۶ ساله بود، من دوقلوهای همسانم رو در بغل گرفته بودم و ما شاکر و سپاسگزار خدای عزیزمون بودیم به خاطر این دوتا دسته گل شیرین و بانمک و البته ضعیف و لاغر😊
۲ ماه بعد، به خاطر شرایط خونهٔ قبلی که مناسب نوزادهای کوچیکمون نبود، به طرز باورنکردنی خونهٔ سه خوابهٔ بزرگی خریدیم.🤩
و به خونهٔ جدید که قطعاً روزی دوقلوها بود اثاثکشی کردیم.
مادر عزیزم تا یک ماه بعد از نقل مکان به خونهٔ جدید، کنار ما بودن و بعد من رو با فرزندان جدیدم به خدا سپردن و راهی شهرستان و منزل خودشون شدن و من موندم و چهار کودک😁، با نگاهی کاملاً متفاوت بود از گذشته...
انرژی و آرامش عجیبی بر من و کاشانهم حاکم بود و منبع این انرژی عظیم امام زمانم، منجی عالم درون من بود...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#مامان_لیلا
#قسمت_پایانی
دوقلوها شیرخشک نمیخوردن و این باعث شده بود من خیلی ضعیف و لاغر بشم.
سه ماه قبل از دو سالگی دوقلوها، دچار کرونا هم شدم و چون دیگه توان شیر دادن نداشتم، از شیر گرفتمشون.
فکر فرزند پنجم چیزی بود که خواهرها و مادرم رو به شدت نگران میکرد.
وقتی برای اولین بار این رو مطرح کردم، همه با نگاهی غضبناک و از سویی دلسوزانه، شروع به سرزنشم کردند و برای اینکه مطمئن بشن که من پیگیر قضیه نخواهم شد، جملاتی تند و بعضاً با چاشنی تحقیر و توهین همراهش کردن تا منصرف بشم.🥲
اما...
چند ماه به خوبی، به خودم رسیدم و قوت و وزن قبلیم رو به دست آوردم.
و قبل از سه سالگی دوقلوها مطب دکتر بودم و در حال قانع کردنش برای بچهٔ پنجم.😉
سرزنشهای دکترم تندتر و تخصصیتر بود.
👈🏻 سن ۳۹ سال + سزارین چهارم + فشار خون بارداری + فشار خون بارداری
اینا رو تو بارداری قبلی باهاش درگیر بودم و حالا میگفت که بارداری تو پرخطره❗
من با شوخی و خنده گفتم خانم دکتر یه بار دیگه کمکم کن تا باردار شم.
این دفعه نذر حضرت امالبنین هستن (دکترم آدم مذهبیای هستن)
و بعد خیلی جدی و بدون حرکت اضافه، پروندهم رو که پرت کرده بود گوشه میز، کشید سمت خودش و گفت این آزمایشایی که مینویسم انجام بده و بیا.
حالا نوبت سوالات اطرافیان بود...
اکثر سوالها و نگرانیهایی که به سمتم سرازیر میشد، بابت هزینهها و تربیت بچهها بود.
اما من با ایمان و یقین، همیشه آیهٔ قرآن رو مبنی بر اینکه روزی ما و فرزندان به دست خدا هست، رو براشون یادآوری میکردم.🥰
و اینکه در تربیت بچهها مهم فضای عمومی خونه هست و یه بچه با دو تا و پنج تا چندان فرقی نداره وقتی همه در یک فضای تربیتی بزرگ میشن.☺️
برای بیان ضرورت فرزندآوری، با دوستان بحث میکردم و از کلیدواژههای «سیر طبیعی زندگی» و «آرامش و خواست فطری نهان در وجود زن» و «تنهایی بچهها و نیازشون به خواهر و برادر و در آینده، غمخوار» استفاده میکردم.
همینطور از جهاد و جمعیت مسلمونا و وظیفهٔ امروز ما در تربیت نسل حسینی و بحران کاهش جمعیت کشور صحبت میکردم...
در کنار بچهها شروع به فعالیت در مسجد و محله هم کردم.
هیئت هفتگی راه انداختیم و یکشنبهها تو خونهمون کلاس تفسیر برای خانمها برقرار کردیم.
در مناسبتها و جشنها و عزاداریها هم، سعی میکردیم با کمک اهالی محل فعالیتهایی داشته باشیم.
و البته سه شنبههای مهدوی...
هر سه شنبه در حد توان، برای حدود ۱۵۰ نفر پذیرایی مختصری آماده میکردیم؛
زمستونا سوپ و لبو و... و تابستونا شربت و میوه آماده میکردیم و دم در با صوت و روی یک میز پذیرایی، پخش میکردیم.
همهٔ این فعالیتها، تا به امروز ادامه داره...
حالا من در ۳۹سالگی، در حال گذراندن چهارمین بارداری و مادر ۶ فرزند و شکرگزار پروردگارم؛
بابت همهٔ الطافی که لایقش نبودم و به من ارزانی داشت.
بله! درسته!
این بار هم دوقلو😊
یک دختر و یک پسر
هفت ماه از بارداریم گذشته و خوشحالم که خداوند یک بار دیگه ظرف وجودم رو پذیرفت برای پرورش دو مخلوق دیگه که نذر امام زمان هستند.
پروژهٔ بومگردیمونم همچنان ادامه داره و تا الان حدود ۳۰ درصد کار پیش رفته.
تابستان گذشته بخشی از از آلاچیقهای عشایری تکمیل شدن و مسافر گرفتیم.
دختر بزرگم الان ۱۴ سالشه.
به خاطر سنش سعی میکنم توجه بیشتری بهش بکنم و زیاد باهاش صحبت کنم و گاهی باهاش بیرون برم.
دخترم گاهی میپرسه: مامان...
شما فکر میکنی من هم برای اینکه مفید باشم، حتماً باید خونه بمونم و فقط به خانواده فکر کنم؟
اگه مثلاً بخوام مهندس یا دکتر بشم مفید نمیشم؟
و من در جواب، براش میگم که مهم اون نیازی هست که جامعه داره و هرکس با توجه به نقشی که میتونه به عهده بگیره، باید سعی کنه برای رفع اون نیاز تلاش کنه.
فرض کن تو یه گروه هستیم و قراره باهم کاری انجام بدیم.
حالا تو این گروه، بخشی از کارها به عهدهٔ من گذاشته میشه و من باید طبق لیست وظایف عمل کنم تا نتیجهٔ کار گروهی بهترین باشه.
این وسط اگه یکی از وظایفش کوتاهی کنه، همهٔ گروه رو با مشکل مواجه میکنه...
و البته که وظایف هم با توجه به علایق و استعداد و صلاحیت افراد، تقسیم میشه.
جامعهٔ ما هم نیازهای مختلفی داره.
به پزشک و معلم و مدیر و تاجر زن هم نیاز داره و ما باید همهٔ این خلأها رو پر کنیم.
خانمها نصف استعدادهای جامعه هستن و نه تنها خوبه، بلکه باید بخشی از مسئولیتهای جامعه رو به عهده بگیرن و برای پیشرفتش تلاش کنن.
همینطور، یکی از این مسئولیتها هم تربیت نسل آیندهٔ جامعهست که فقط هم از دست ماها برمیاد😉 و باید حواسمون به این مسئولیت مهم هم باشه.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
بعضی هفتهها که جمعه هم باید به دانشگاه سر میزدم، اول بساط تفریح بچهها را میچیدم تا در خانه نمانند و غربت روز تعطیل و خانهی بدون مادر به چشمشان نیاید. زمانهایی که میدانستم حاج آقا و بچهها در خانهاند، خودم را میرساندم. همهی اهل خانه را به بهانهی میوه و عصرانهای دور هم جمع میکردم و ساعتهایی را به خوشوبش میگذراندیم تا شاید لحظههای نبودنم در خاطرشان کمرنگ شود. همهی تلاشم را میکردم؛ ولی حتما زمانهایی بوده که دوست داشتند پیششان باشم و نبودم.
با کار و گرفتاریهایم کنار آمده بودند؛ اما گاهی که دلشان از نبودنهایم پر بود، صدایشان به اعتراض بلند میشد و میگفتند: «ما اصلا شما رو نمیبینیم. بیشتر از اینکه مادر ما باشید، انگار مادر بقیهاید.»
هم دوست داشتند بیشتر کنارشان باشم، هم نگران حال خودم بودند که این بدوبدوها از پادرم نیاورد. برای همین با همهی تشویقها و حمایتهای حاج آقا، بچهها نگذاشتند بعد از لیسانس درسم را ادامه دهم. میگفتند: «کارهات به اندازهی کافی خستهت میکنه. اگه وقت اضافه آوردی، صرف استراحت کن.»
گلایههای بچهها ذهنم را درگیر کرده بود. از هر کسی در دنیا برایم مهمتر بودند. دوست نداشتم ناراحتی و نارضایتیشان را ببینم. یکی از روزهای سال ۱۳۸۵، در خلوتی مادر و پسری دغدغهام را با محمود در میان گذاشتم. گفتم: «خودت میدونی معاونت دانشگاه برام بهونهست. بیشتر دنبال اینم کار بچههای مردم رو راه بندازم. تا حالا مشکل خیلیهاشون رو به کمک همکارها حل کردیم. همیشه به خاطر این فرصتی که خدا بهم داده، زبونم به شکر چرخیده؛ ولی الان دیگه صدای بچههای خودم دراومده. اصلا نمیدونم کار درست کدومه. دانشگاه و دانشجوهاش رو به اَمون خدا رها کنم یا از خواهربرادرهات بخوام همچنان باهام مدارا کنن؟»
همیشه بین من و محمود همفکری وجود داشت. از همان سالها برای خیلی از کارها از او مشورت میگرفتم. جوان بود و چهرهاش هنوز از خامی نوجوانی بهرهای داشت؛ اما نظرهایش پخته بود. شمرده شمرده نظرش را گفت: « ببینید مامان، بهنظر من روز قیامت اول از بچههای خودتون میپرسن. شاید هم بگن چرا برای دختر مردم مادری نکردی؛ ولی حتما اول میپرسن چرا برای دختر و پسر خودت کم گذاشتی؟ حالا که بچههاتون به زبون آوردن بهتون نیاز دارن و میخوان بیشتر پیششون باشید، پس بمونید کنارشون. بالاخره شما که برید، یکی دیگه میآد بارهای روی زمین موندهی دانشگاه رو برمیداره؛ ولی جای خالی شما رو هیچ کس دیگهای برای بچههاتون پر نمیکنه.»
حرفهای محمود حجت را برایم تمام کرد. همان سال درخواست بازنشستگی دادم. کوله بارم را از مدرسه و دانشگاه بستم و بعد از ۲۷ سال خدمت برگشتم خانه.
📚 کتاب مرضیه، صفحهی ۱۷۹ تا ۱۸۱
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
سلام و خدا قوت دوستان عزیز🤚🏻
۱۲ روز دیگه تا پایان #پویش_کتاب_مرضیه فرصت باقی مونده، إنشاءالله که تا الان کتاب رو تموم کردین و دیگه مشغول تبلیغ و معرفی پویش به دوستان و اطرافیانتون هستین.😉
إنشاءالله اول دیماه فرم ثبت مشخصات رو توی کانال پویش قرار میدیم تا عزیزانی که کتاب رو کامل مطالعه کردن برای شرکت تو قرعهکشی اطلاعاتشون رو ثبت کنن، پس حتماً کانال پویش رو دنبال کنین👇🏻
🔗 Eitaa.com/marzieh_pooyesh
📝 ما همچنان مشتاق شنیدن و خوندن نظرات شما در مورد این کتاب هستیم.😉
📣📣📣 یه خبر خوب هم براتون داریم که تو پست بعدی میگیم، یه مهمونی مجازی یلدایی با حضور ... 💌
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif