بله بفرمایید.
کانال پویش کتابمون
https://eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
یه بار تو کانال این مبحث راضی کردن همسر برای فرزندآوری رو به بحث گذاشتیم.
اگه رو این هشتک بزنید میتونید مطالب رو بخونید.
#راضی_کردن_برای_فرزندآوری
مادران شریف ایران زمین
انشاالله برید و برای جمع اعضای کانال مادران شریف هم دعا کنید🤲🏻😍
خانمی که گفته بودید میخواین برید پیاده روی اربعین، ولی یه مقدار ترس دارید...
خطاب به شما❤️
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
فهیمه داستان روایی زنی از سالهای دور تا به امروز است. بانویی در متن تاریخ سال های مبارزه اما همیشه در حاشیه، متفاوت از متن، در حال و هوای دخترانهٔ یک زندگی معمولی.
دست تقدیر اما برای فهیمه نقشی مؤثرتر و حاشیهای پررنگتر رقم زده بود؛ بعد از پرواز عمو اُچول، مردی که اخلاق و مردمداریاش سالها پس از مرگ هم همواره دستگیر فهیمه بود؛ بانوی قصه قرار شد مادری را دوباره بسازد، وقتی در روزنامه بعد از شهادت پسرش در پیامی نوشت:
«من از امروز مادر همهٔ شما هستم.»
این بار قرار شد برای سرزمینش، برای شیعهٔ مظلوم تاریخ مادری کند.
فهیمه هر آنچه داشت در طبق اخلاص گذاشت، در زمان جنگ برای آوارگان و جنگزدهها در پشت جبهه نقشآفرینی کرد و پس از آن در راه جمعآوری تنها دایرةالمعارف شیعه.
روحش شاد. 🥀
🍃🍃🍃
سلام همراهان عزیز
روزتون به خیر☺️
📚 کتابی که اردیبهشت ماه میخوایم با هم بخونیم، کتاب #فهیمه هست.
زندگینامهٔ داستانی خانم «فهیمه محبی»
مادر شهید «سعید محبی» و مدیر دانشنامه تشیع
زندگی خانم محبی پر از تناقضها و تعارضهاست، در خانوادهٔ مذهبی به دنیا میان ولی اویل حجاب ندارن، همسرشون رو خودشون انتخاب میکنن، بعد از فوت مشکوک همسر برای زندگی به لندن میرن و...
اگر دوست دارین از ادامهٔ پیچ و خمهای زندگی این بانوی بزرگوار باخبر بشین، این ماه توی کانال پویش کتاب مادران شریف با ما همراه باشین:
👇🏻
🔗 @madaran_sharif_pooyesh_ketab
✔️ مثل هر ماه به ۱۰ نفر که کتاب رو کامل مطالعه کنن، ۱۰ هدیهٔ ۱۰۰ هزار تومانی تقدیم میکنیم.🤩🎁
❇️ روش خرید کتاب، عضویت تو گروه همخوانی و باقی خبرها همه در کانال پویش کتاب مادران شریف 😉
🔗 @madaran_sharif_pooyesh_ketab
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
فهیمه دستش را به پارچهٔ سفید روی جنازه گرفت. ولی بلندش نکرد. پارچه را در مشتش مچاله کرد: «خدایا درسته دادی، درسته هم ببر! من کاملش رو میخوام!»
پارچه را کنار زد. خودش بود، سالم و درسته.
زانوهایش خم شد، نشست بالای سر سعید؛ « بازم تو بردی! همیشه تو میبردی! هیچ وقت زورم بهت نرسید.»
رویش را برگرداند سمت قبر محمدحسین: «بابا! یه وقتی فکر میکردم که باید بیام از تو بخوام که شفیع من و بچههام باشی، ولی حالا کسی رو آوردم گذاشتم کنارت که مطمئنم شفیع تو هم میشه.»
بعد هم دست کشید روی سنگ قبر رضا؛ «بگیرش عمو اُچول، اینم سعید، تمام این سالها بدون تو نتونست زندگی کنه! اینقدر به زندگی چنگ انداخت تا ازش در رفت و اومد پیش خودت. حالا بگیرش!»
خاکها را تکاند، تهماندهٔ زندگی را ریخت روی قبر سعید.
📚 برشی از کتاب #فهیمه
به قلم «نفیسه ثبات»
انتشارات روایت فتح
🌺کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
«دو تا واکسن و سنجش کلاس اول»
#پ_شکوری
(مامان #عباس ۶.۵، #فاطمه ۵ و #زینب ۱ سال و ۹ ماهه)
کلی کار بیرون از خونهٔ عقب مونده داشتیم تا اینکه مامانم هفتهٔ پیش از مشهد اومدن خونهمون و بالاخره فرصت و فراغت پیدا کردیم که انجامشون بدیم.👌🏻
دوشنبه صبح، عباس و فاطمه رو سپردم به مامانم و زینب رو بردم برای واکسن ۱۸ ماهگی، البته با سه ماه تاخیر. چند باری مریض شد و بعدم به خاطر عید و ماه رمضون نشد ببریمش.
توی کل مراحل اندازهگیری قد و وزن و دور سر، گریه کرد.😥
همینطور موقع خوردن قطرهٔ واکسن خوراکی فلج اطفال، واکسن تزریقی سرخک و سرخچه توی بازوی دست راست و واکسن سهگانهٔ دردناک توی عضلهٔ پای چپ کلی گریه کرد.😢
از دوستام شنیدن بودم که اگر بعد واکسن بچه راه بره و تحرک زیادی داشته باشه، کمتر پاش درد میگیره و زودتر دارو پخش و جذب میشه.
به همین خاطر بعد واکسن، با زینب رفتیم دو تا پارک نزدیک خونه و توی مسیر هم خودش راه رفت و خوراکی گرفتیم و نهایتاً بعد از ۱.۵ ساعت پیادهروی برگشتیم خونه. توی خونه هم بازیهای حرکتی و بدو بدویی انجام دادیم. هر چند وسطش پاش درد میگرفت گاهی و با گریه میگفت: خانومه… (برای ابراز ناراحتی از دست خانومی که واکسن زد🥹)
نتیجه این شد که روز اول و دوم بعد واکسن میتونست راه بره، فقط موقع نشستن و پا شدن درد داشت و گریه میکرد.
یادمه موقع واکسن ۱۸ ماهگی عباس و فاطمه، طفلیها یک روز و نیم نمیتونستن راه برن و یک گوشه دراز میکشیدن و درد داشتن.
سهشنبه صبح، عباس رو بردم برای واکسن ۶ سالگی. قطرهٔ خوراکی فلج اطفال و واکسن سهگانهٔ تزریقی توی دست راست.
همون لحظهٔ تزریق، یه مقدار بغض کرد ولی گریهش رو خورد و فهمیدم چقدر بزرگ شده که سعی میکنه گریه نکنه موقع آمپول زدن.🥲
بعدش با عباس رفتیم پارک و بستنی خریدیم و دوتایی خوردیم. به دو تا مدرسهٔ دولتی اطرافمون هم سر زدیم تا شرایط ثبتنام و محیط مدرسه رو بررسی کنیم.
اولی خوشگل و تمیز با محیط مناسب و بچههای لباس فرم پوشیده و مرتب😍، ولی حیاط کوچیک.😞
دومی در و دیوار داغون و رنگ و رو رفته و حیاط کثیف و لباس فرم نامرتب بچهها🤦🏻♀️ در عوض حیاطش بزرگتر بود و چند تا از بچهها مشغول فوتبال بودن.👌🏻
برام جالب بود که عباس از مدرسهٔ دومی بیشتر خوشش اومد! به خاطر حیاط بزرگش.
البته هر دو مدرسه گفتن باید تا اوایل خرداد صبر کنید تا بخشنامهٔ آموزش و پرورش بیاد برای نحوهٔ ثبتنام و محدودهٔ آدرسها.
و تصمیم گرفتم توی این مدت مدرسههای دیگه رو هم ببینیم تا یه مدرسهٔ تر و تمیز و با حیاط بزرگ و کادر خوب و خوش اخلاق پیدا کنیم.
تقریباً دو روز و نیم دست عباس خیلی درد داشت😢 و نمیتونست حرکتش بده یا بازی کنه و بیشتر روز جلوی تلویزیون بود. بعدش خوب شد.☺️
چهارشنبه صبح با عباس رفتیم برای سنجش بدو ورود به کلاس اول. از قبل توی سایت ثبتنام کرده بودیم و نوبتمون چهارشنبه ۸:۳۰ صبح بود.
خانوم مسئول به من گفتن بیرون اتاق باشم تا تنهایی با عباس صحبت کنن و سوالات رو بپرسن. ته دلم نگران بودم که اگر عباس باهاش حرف نزنه و جواب نده چی میشه؟🫠 (چون معمولاً با غریبهها حرف نمیزنه و به حرفاشون جواب نمیده و پیشدبستانی هم نرفته)
ولی خداروشکر سوالا رو کامل جواب داد و خوب بود.
یک سری نقاشی نشون داده بودن تا توضیح بده چی میبینه. شمارش اشیاء تا ده، لی لی و چند تا فعالیت ساده.
بعد هم بیناییسنجی و شنواییسنجی.
توی راهروی مرکز سنجش، پسر بچهای که همراه باباش اومده بود، دائم داشت گریه میکرد و قبول نمیکرد بره توی اتاق برای سنجش.
باباش گفت دوستای پیشدبستانیش ترسوندنش و گفتن باید بری توی اتاق، درو میبندن و چراغارو خاموش میکنن و...😈
طفل معصوم خیلی ترسیده بود و تا موقعی که کارمون تموم شد و برگشتیم، هنوز راضی نشده بود بره سنجش.
نهایتاً ظهر همون روز با فاطمه دوتایی رفتیم شیشههای عینک خودم رو تحویل بگیریم و به این بهونه، قدم بزنیم و خوراکی بخوریم و پارک بریم و صحبت کنیم. چون با عباس و زینب تنهایی بیرون رفته بودم، حس کردم که فاطمه هم دلش میخواد یه بار تنهایی بیرون بریم باهم. خوشحال و راضی شد و برگشتیم خونه.
و اینطوری چند تا کار مهمی که به نظرم خیلی سخت میاومد رو با کمک مامانم انجام دادیم خداروشکر.
پ.ن: اگر فرزند شما هم امسال میره کلاس اول و تا مهر، ۶ سالش تموم میشه، تا ۳۱ اردیبهشت فرصت دارید که توی سایت برای سنجش بدو ورود به مدرسه ثبتنام کنید و نوبت بگیرید. توی همین سایت فیلم آموزشی هم هست و مراحل ثبتنام رو توضیح میده:
my.medu.ir
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
دسته گل داداش بزرگه روی صورت داداش کوچیکه!
یه روز ظهر که مامان خواب بود!
با ماژیک وایت برد!
#روزمره_خوشمزه
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif