#روایت_در_متن
از وقتی پویش فروردین رو دیدم، هزارتا سناریو چیدم برای مشارکت. نون پنیر سبزی برای عابرین، زولبیا بامیه برای زائرین مزار شهدا، حلوا برای سر مزار رفتگان و... آخر سر به خود کوچولوهای غزه متوسل شدم تا بتونم یه تصمیم درست بگیرم. در عرض یکی دو ساعت حلوا برای همسایگان تصویب شد و مداحی زمینه هنگام طبخ هم مداحی آقای کریمی بود. حیدر حیدر ای مظلومِ فاتح (جالبه اولای مداحی اشاره میکنن به صحبت حضرت آقا با این مضمون که «مظلوم، آخرش فاتح و پیروز هست» ) حلواها رو با مشارکت بچهها درست کردیم و پسرمون هم نوشتهها رو آماده کردند و رفت سر سفره افطار همسایگان عزیز.
🖊بهاره مرادی
#سلاحنا_دعانا
#پویش_فروردین_۱۴۰۳
#مادرانه_شهرک_ولایت
#مدارمادرانانقلابی *"مادرانه"*
* [وبگاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)*
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
عدسی داغ
پتوی صورتی نرمم را محکم دور خودم پیچیده بودم. سرماخوردگی هنوز هم دست از سرم برنداشته بود. بیحالی و ضعف انگار زالو به جانم افتاده بود و رمقی برای هیچ تکاپوی اضافهای نمانده بود. نماز صبح را که خواندم درونم کشمکشی به پا شد؛ خستگی و ضعف، تنم را به خواب راحت و پتوی گرم حواله میداد اما خواب توی چشمانم قرار نداشت. نگاهم به چهرهی معصوم محمدرضا بود که مژههای بلندش از بالا و پایین یکدیگر را در آغوش گرفته بودند. بیدغدغه خوابیده بود و من را با خود به هزار فکر و خیال میبرد.
لحظهای چشمم را بستم، دختر لبنانی که از سرما میلرزید جلوی چشمم ظاهر شد. دستش را توی جیب لباسش کرده، خبرنگار میگوید: «دستتو بده.» دست کوچکش برای لحظهای در دستهای مردانهی خبرنگار، گرمای امنیت را میچشد.
چشمم را که باز کردم هنوز چهرهی آرام پسرم روبرویم بود. پتو را تا زیر گلویش بالا کشیدم.
برای حرکت نکردن و زیر پتوی گرم خوابیدن هزار دلیل داشتم! با خودم گفتم: «آخه با این وضع سرماخوردگی و خواب سبک بچهها که نمیشه کاری کرد.»
غلتی زدم و پتو را روی سرم کشیدم. حرف رهبری توی گوشم پیچید: «بر هر مسلمانی فرض و واجب است...» یک لحظه خودم را در بین آوارها، بدون سقف، بدون وسیلهی گرمایشی و بدون غذایی گرم برای بچهها دیدم.
با خودم گفتم: «خواب و استراحت همیشه هست، اما خواب امروز خواب غفلته. خوابیدن من همان و رفتن قافله همان.»
یا علی را محکم گفتم و پتو را کنار زدم. بلند شدم. زیر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم. پیازها را پوست کندم. آرام آرام زیر لب زمزمه کردم: «ای لشکر صاحب زمان! آماده باش! آماده باش!»
صدای ابوذر روحی در گوشم پیچید: «ما آمادهایم، پای غزه ایستادهایم؛ ای طوفانالاقصی ما راه افتادهایم»
سر و صدای ظرف شستن، بوی پیاز داغ و عدسی که بار گذاشته بودم، هیچکدام خواب سبک همسر و بچههایم را برهم نزد. تمام وسایل را آماده کردم. ساک دستی سنتی را روی میز آشپزخانه گذاشتم. ظرف، قاشق و بقیهی چیزها را هم در آن جا دادم. قابلمهی بزرگ عدسی را داخل کاور گذاشتم. بالاخره همسرم هم بیدار شد. مستقیم آمد و روی صندلی آشپزخانه نشست.
بوی عدسی پیچیده در فضای خانه بیطاقتش کرده بود. کاسهی عدسی که برای او و بچهها کنار گذاشته بودم را جلو کشید. عدسی داغ توی دهانش حکم سیبزمینی تنوری داشت که نمیگذاشت دهانش را ببندد. در حالی که بخار عدسی را با «هااا» بیرون میداد، گفت: «چه کردی خانوم؟! چقدر خوشمزه شده! تو چطوری این همه کار رو اول صبح، دست تنها با اون حالت انجام دادی؟! لااقل صدام میکردی کمکت کنم.»
خندهی ملیحی تحویلش دادم و گفتم: «اینم از الطاف خفیهی پروردگاره؛ شما از حالا به بعدشو کمک کن. من میرم بازارچه، مواظب بچهها باش.»
«باشه»ی کشداری گفت و قاشق پر از عدسی را مهمان دهانش کرد. برای اینکه زودتر به قاشق بعدی برسد، نگاه از ظرف بر نمیداشت. تند تند غذا را فوت میکرد و میخورد.
چادرم را سر کردم. دستهی کاور قابلمه را با دست راست و سبد وسایل را با دست چپ محکم گرفتم، خون بهتر و پرفشارتر از همیشه توی تنم جریان داشت، بیماری تنم با ذوق و امید جایگزین شده بود. برای رسیدن به بازارچه قدمهایم را تندتر برداشتم...
به روایت سمیه جعفری
🖊 به قلم صفورا ساسانی
#مادرانه_شمالشرق
#مادرانه_شهرک_ولایت
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
www.madaremadari.ir
ble.ir/madaremadary
eitaa.ir/madaremadary