eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.3هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
20.6هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
@ahadisahlebyt_داستان_ولادت_زینب.mp3
1.88M
داستان ولادت حضرت زینب کبری بسیارزیبا با این داستان دلت میره کربلا استاد میرزامحمدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ولادت الگوی صبر، فداکاری و بندگی، حضرت زینب کبری سلام الله علیها بر امام زمان علیه السلام و همه محبین مبارکباد. همه باهم با ذکر صلواتی ارادت و عشق خودمان را به آن حضرت اعلام می داریم...
‍ ولادت (س) روز پنجم جمادی الاول روز پنجم یاششم هجرت بود خبر تولد نوزاد فاطمه (س) به پیامبر خدا (ص) رسید، رسول خدا (ص) برای دیدار او به منزل دختر عزیزش فاطمه تشریف فرما شدند به دختر خود فاطمه فرمود: (دخترم، فاطمه جان نوزادت را برایم بیاور تا او را ببینم). فاطمه (س) نوزاد کوچکش را به سینه می فشارد و بر گونه های دوست داشتنی او بوسه می زند و آنگاه به پدر بزرگوارش داد، پیامبر دلبند زهرای عزیزش را در آغوش کشیده صورت خود را به صورت او گذاشته و اشک می ریخت، فاطمه (س) ناگهان متوجه این صحنه شد در حالی که شدیداً ناراحت این صحنه بود از پدر پرسید پدر چرا گریه می کنی؟! رسول خدا (ص) فرمود: (گریه ام به خاطر این است که پس از مرگ من و تو این دختر دوست داشتنی من سرنوشت غمباری خواهد داشت، او با چه مشکلات دردناکی روبه رو می شودو چه مصیبت های بزرگی را به خاطررضای خداوند با آغوش باز استقبال می کند) پس از چند دقیقه که آرام اشک می ریخت و نواده عزیزش را می بوسید، گاهی نیز چهره از رخسار او برداشته به چهره معصومی که رسالتی بزرگ را عهده دار می شد خیره خیره می نگریست، خطاب به دخترش فاطمه (س) فرمود: ای پاره تن و روشنی چشمانم (فاطمه جان) هر کسی که بر زینب و مصائب او بگرید ثواب گریستن کسی را به او می دهند که بر دو برادر او حسن و حسین گریه کند.کتاب خطابه زينب كبرى پشتوانه انقلاب حسين بن على( ع) ص 53 و 54
برای امروزتان #شادی دم کرده ام بخند... و یک فنجان دعا مهمان من باش روزتان آرام و شاد و سرشار از خوشبختی و عشق و آرامش و موفقیت سلام صبحتون بخیر و شادی❤️
🌸 ای شیعه به اقتدار زینب صلوات 🌸هر روز به روزگار زینب صلوات 🌸با اوست که دل در انتظار مهدیست 🌸بفرست به افتخار زینب صلوات 🎊اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🎊
ای مطلع تمام غزل‌های ناب شعر همگام با طلیعه‌ی صبح سحر بیا درد است باشی و ز همه رخ نهان کنی جان‌ها به لب رسیده دگر، زودتر بیا سلام امام مهربونم✋🌸
🌍🌖تقویم واعلانات نجومی🌔🌍 ✴️ چهارشنبه 👈11 دی 1398 👈5 جمادی الاول 1441👈1 ژانویه 2020 اول سال میلادی 2020 🕋مناسبت های دینی اسلامی. 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ولادت با سعادت عقیله بنی هاشم و پیام آور کربلا حضرت زینب کبری علیها السلام( هجری) 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🎆امور اسلامی و دینی. 📛 تقارن نحسین اول صبح صدقه بدهید. 📛قسم دروغ زود جزا داده می شود. 👶برای زایمان مناسب و نوزاد حالش خوب است. ان شاءالله. 🚘مسافرت اگر ضروری باشد حتما با صدقه همراه باشد. 🔭احکام و اختیارات نجومی. ✳️انجام امور کشاورزی. ✳️امور تعلیم و تعلم. ✳️و انجام امور ساختمانی و بنایی نیک است 💉💉حجامت خون دادن فصد خوب نیست و سبب زردی رنگ است. 💇‍♂💇اصلاح سر و صورت خوب و باعث سرور و شادی است. 😴🙄 تعبیر خواب. خوابی که شب پنجشنبه دیده شود تعبیرش از قران ایه 6 سوره مبارکه انعام است الم یروا کم اهلکنا من قبلهم من قرن مکناهم فی الارض..... و مفهوم ان این است که ممکن است چیز ناخوشی به خواب بیننده برسد و شما مطلب خود را در هر باب قیاس کنید. ✂️ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست 👕👚 دوخت ودوز چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
مداحی آنلاین - زینب ای گل محمدی - مطیعی.mp3
5.15M
🌸 #میلاد_حضرت_زینب_کبری(س) زینب ای گل محمدی همدم حسین خوش آمدی 🎤میثم #مطیعی
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🌷 اثر دعای مادر 🌷 از ابوسعیدابوالخیر سوال کردند:این حسن شهرت را از کجا آوردی؟ او گفت شبی مادرم از من آب خواست،دقایقی طول کشید تا آب بیاورم؛وقتی به کنارش رفتم خواب اورا گرفته بود! دلم نیامد که بیدارش کنم،بکنارش نشستم تا پگاه،مادر چشمانش را باز کرد و کاسه آب را در دستان من دید!! پی به ماوقع برد. گفت:((فرزندم امیدوارم نامت عالم گیر شود.)) داستانی بود کوتاه که به ارزش و اعتبار مقام مادر در پیشگاه حضرت دوست داشت!!! بیاییم با بلند نکردن صدا و پشت گوش نیانداختن سخنان این فرشته عزیز،او را از خود راضی کنیم! که بدست آوردن دل والدین(مخصوصا مادر)و وجود دعای ایشان پشت سرهمه مان باعث سعادت و نیک بختیمان خواهد شد! ┄┅═══❁☀❁═══┅┄
و رسیدن به لذت بندگی سیزدهم ✅زندگی لذت بخش، مانع اصلی گناه ⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆⬆ 🔴یه سوالی فرمودن یکی از عزیزان. 🔹حاج اقا نمیشه این بحث رو زودتر بگید تموم بشه؟ ✅نه نمیشه!😊 🔴چرا ما معمولا زیاد توبه میکنیم اما زود توبه مون رو میشکنیم؟ علتش اینه که 😥👇 ⬅برای توبه کردنمون "مبنای محکمی" نداریم. 🔴همینجوری یه جلسه روضه ای میریم و جو گیر میشیم و یه توبه ای میکنیم. 🔴بعد هم که اثر اون جلسه از بین رفت، توبه رو میشکنیم! 😒😣😰 ↩خب این فایده ای نداره. ما رو به جایی نمیرسونه. 👌🏼✅ما اول باید یه زندگی عقلانی خوب رو برای خودمون تعریف کنیم. 🔵🔵🔵وقتی یه نفر زندگی مومنانه ی پر از لذتی داشته باشه خود به خود دیگه سمت گناه نمیره. به فرض هم که بره زود بر میگرده و در توبه خودش استوار خواهد بود.✅✅✅ ❓چرا بزرگان ما سمت گناه نمیرفتن؟ ✅چون از زندگی خودشون فوق العاده لذت میبردن. 💟آدمی که لذت های بی نهایت ببره خودش رو اسیر لذت های سطحی نفسانی نمیکنه. 🔴🔴🔴لذت هایی که همراهش پشیمانی هست. همراهش درد و نا امیدی هست و... ✅✅✅اما انسان مومن، زندگی بسیار با کلاس و سطح بالایی داره حالش بهم میخوره از اینکه بخواد بره سمت لذت گناه 🙄حاج آقا!ما چطور میتونیم به☝ همچین زندگی ای برسیم؟ ✅ این زندگی عقلانی و لذت بخش با یادگیری شیوه صحیح مبارزه با هوای نفس و با نیت صحیح عبد شدن به دست میاد. با ما همراه باشید... 🌱🔸🌿▫️🔹🌳 🌺سرزمین لذت ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃روایتی زیبا از نامگذاری حضرت زینب کبری (سلام الله علیها) 🍀 #حجت_الاسلام_عابدینی #سخنرانی_کوتاه
|⇦•سرود زیبا ویژۀ ایام ولادتِ حضرت زینب کبری سلام الله علیها تقدیم به همۀ شهدا مخصوصاً شهدایِ مدافعِ حرم به نفسِ حاج میثم مطیعی غم سرآمده ، که کوثرآمده که نورِ چشم حیدر آمده زینت پدر ، عقیلةُ العرب ، امیدِ قلب مادر آمده نورِ خانۀ محمدی ، مونسِ علی خوش آمدی تو صبور آلِ احمدی ، نور فاطمه خوش آمدی جان فدایِ تو ، خاکِ پای تو ای که عرشیانُ فرشیان همه گدای تو نور راه من ، صبر و عشق تو تا ابد بُوَد ، قبلۀ دلم دمشق تو «زینب ای گل محمدی همدم حسین خوش آمدی» ای حریم تو ، حریم کبریا دخیل تو تمام اولیا دل شکسته ام، اسیر و خسته ام به پای مهدیت نشسته ام ای که قلب ما دچارِ تو، ای زمانه بی قرار تو مثل شیعیان نشسته است ، زینبت به انتظار تو ای امید ما ، یک نگاه تو ، چشم کاروانِ عاشقان همه به راه تو عمه زینبت ، بی قرار تو کی شود گل دلم شکفته در بهار تو «زینب ای گل محمدی همدم حسین خوش آمدی» از حرم ، نمی شود جدا نگاه شوق و چشم خیس اشک ما جان من فدای راه تو جوانی ام فدای بارگاه تو ما مدافعِ ولایتیم ، مرد صبر و استقامتیم وارثانِ ظهر کربلا ، تشنۀ خُم شهادتیم تیغ حیدریم ، گر بُرنده ایم ما فدایی توییم و صحن و بارگاه تو تا زیارت تربت حسین خورده کار ما گره به گوشۀ نگاه تو «زینب ای گل محمدی همدم حسین خوش آمدی» شاعر: سعید تاج محمدی
Babolharam Motiee.mp3
6.26M
|⇦•سرود زیبا ویژۀ ایام ولادتِ حضرت زینب کبری سلام الله علیها تقدیم به همۀ شهدا مخصوصاً شهدایِ مدافعِ حرم به نفسِ حاج میثم مطیعی
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر 💞صاحب خانه خوب و مهربانی هم داشت که طبقه پایین می نشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب کشی کردیم. اول شیشه ها را پاک کردم؛ خودم دست تنها موکت ها را انداختم. یک فرش شش متری بیشتر نداشتیم که هدیه حاج آقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتی ها را چیدم دورتادور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود. تا مویی روی موکت می افتاد، خم می شدم و آن را برمی داشتم. خانه قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی. آشپزخانه ای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگ ترین خانه ای بود که در همدان اجاره کرده بودیم. عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایه ای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشه ها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشت هایش روی شیشه ها مانده بود. با اعتراض گفتم: «چرا شیشه ها را این طور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم.» گفت: «جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده. این چسب ها باعث می شود موقع بمباران و شکستن شیشه ها، خرده شیشه رویتان نریزد.» 💞چاره ای نداشتم. شیشه ها را این طوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پرده ای سیاه روی قلبم کشیده بودند. صمد می رفت و می آمد و خبرهای بد می آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید. گفتم: «چه خبر است؟!» گفت: «فردا می روم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.» بغض ته گلویم نشسته بود. مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد. بچه ها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت. خانه ای که این قدر در نظرم دل باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح شد. نمی دانستم باید چه کار کنم. بچه ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباسِ نَشسته داشتم. به بهانه شستن آن ها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم. کمی بعد صدای در آمد. دست هایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحب خانه بود. حتماً می دانست ناراحتم. می خواست یک جوری هم دردی کند. گفت: «تعاونی محل با کوپن لیوان می دهند. بیا برویم بگیریم.» حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچه ها خواب اند. 💞منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وسایل خانه و ظرف و ظروف بودم، یک دفعه از همه چیز بدم آمده بود. با خودم گفتم: «جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه به سر من و زندگی ام بیاید. آن وقت این ها چه دل خوش اند.» زن گفت: «می خواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند، بیایم دنبالت.» گفتم: «نه، شما بروید. مزاحم نمی شوم.» آن روز نرفتم. هر چند هفته بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوان ها را خریدم و آوردم توی کمد چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم. شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شب ها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش می شد و به مردم آموزش می دادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آن ها باید چه کار کرد. چند بار هم راستی راستی وضعیت قرمز شد. برق ها قطع شد. اما بدون اینکه اتفاقی بیفتد، وضعیت سفید شد و برق ها آمد. اوایل مردم می ترسیدند؛ اما کم کم مثل هر چیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد. چهل و پنج روزی می شد صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت می گذشت. چند باری تصمیم گرفتم بچه ها را بردارم و بروم قایش. اما وقتی فکر می کردم اگر صمد برگردد و ما نباشیم، ناراحت می شود. تصمیمم عوض می شد. ✍ادامه دارد....
🌹خاطرات شهید حاج ستارابراهیمی هژبر 💞هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آن قدر کش دار و سخت شده بود که یک روز بچه ها را برداشتم و پرسان پرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: «بی خبر نیستیم. الحمدلله حالش خوب است.» با شنیدن همین چند تا جمله جان تازه ای گرفتم. ظهر شده بود که خسته و گرسنه رسیدیم خانه. پاهای کوچک و ظریف خدیجه درد می کرد. معصومه گرسنه بود و نق می زد. اول به معصومه رسیدم. تر و خشکش کردم. شیرش دادم و خواباندمش. بعد نوبت خدیجه شد. پاهایش را توی آب گرم شستم. غذایش را دادم و او را هم خواباندم. بچه ها آن قدر خسته شده بودند که تا عصر خوابیدند. آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، برعکس خواب های بد و ناجور می دیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت می دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می خواستند بچه ها را به زور از بغلش بگیرند. یک دفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تندتند می زند و عرق سردی روی پیشانی ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم. عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره که خوابم برد، همان خواب را دیدم. بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم. 💞با خودم گفتم: «نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب های وحشتناک است.» این بار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه پایین می آمد بالا؛ اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می دیدم. آدم هایی با صورت های بزرگ، با دست هایی سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دوطرفم خوابیده بودند. انگشت ها را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می کردم، خوابم نمی برد. نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که. روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «ترسیدم. چرا در نزدی؟!» خندید و گفت: «چشمم روشن، حالا از ما می ترسی؟!» گفتم: «یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره ترک شدم.» گفت: «خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته ای خوابیده ای.» رفت سراغ بچه ها. خم شد و تا می توانست بوسشان کرد. نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم، و صدایش را نشنیدم. 💞پرسید: «آبگرم کن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!» گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام.» رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی ها وارد خرمشهر شده اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده ایم. آبادان در محاصره عراقی هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی لیاقتی بنی صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات. پرسیدم: «شام خورده ای؟!» گفت: «نه، ولی اشتها ندارم.» کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم هایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!» با سر اشاره کرد که نه، و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد. ✍ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13981011_35346_64k.mp3
8.88M
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری صوت بیانات امروز رهبر انقلاب در #دیدار_پرستاران. #سلامتی_فرمانده_صلوات
داستان شب👇👇👇👇👇
✍️شمش طلا و معجزه امام صادق (علیه السلام)! ✅گروهي از اصحاب امام صادق عليه السلام خدمت حضرت نشسته بودند كه ايشان فرمودند: خزانه هاي زمين و كليدهايش در نزد ماست، اگر با يكي از دو پاي خود به زمين اشاره كنم، هر آينه زمين آنچه را از طلا و گنج ها در خود پنهان داشته، بيرون خواهد ريخت! بعد، با پايشان خطي بر زمين كشيدند. زمين شكافته شد، حضرت دست برده قطعه طلايي را كه يك وجب طول داشت، بيرون آوردند . سپس فرمودند:خوب در شكاف زمين بنگريد! اصحاب چون نگريستند، قطعاتي از طلا را ديدند كه روي هم انباشته شده و مانند خورشيد مي درخشيدند. يكي از اصحاب ايشان عرض كرد: يابن رسول الله! خداوند تبارك و تعالي اين گونه به شما از مال دنيا عطا كرده، و حال آنكه شيعيان و دوستان شما اين چنين تهيدست و نيازمند باشن؟ ⚘حضرت در جواب فرمودند:براي ما و شيعيان ما خداوند دنيا و آخرت را جمع نموده است(کنایه از بی ارزشی مال دنیا) ولايت ما خاندان اهلبيت بزرگترين سرمايه است، سرانجام ما و دوستانمان داخل بهشت خواهيم شد و دشمنانمان راهي دوزخ خواهند گشت! 📚بحار، ج 104، ص 37
ثانیه های مهدوی 5.mp3
3.64M
نجواهای شبانه با امام زمان (عج) شبها قبل از خواب، با گوش دادن به این فایل ها، با امام خود درد دل کنیم و با انتشار آن، دیگران را هم تشویق به صحبت با حضرت کنیم. زیاد وقتت رو نمی گیره...
امروزهم به پایان رسید الهی اگربدبودیم یاریمان کن، تافردایی بهترداشته باشیم خدایابه حق مهربانیت نگذارکسی باناامیدی وناراحتی، شب خودرابه صبح برساند. 🌟شبتون بخیر و آرام🌟
🌹خاطرات شهیدحاج ستار اراهیمی هژبر 💞گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!» گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی های از خدا بی خبر گیر کرده اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی ها.» دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت می گویی جنگ است دیگر. چاره ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شوند یا کار درست می شود؟! بیا جلو غذایت را بخور.» خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد. سعی می کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری های خدیجه می گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره. به خنده گفتم: «واقعاً که از جنگ برگشته ای.» از ته دل خندید. گفت: «اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت می شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم.» خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید. سرم راپایین انداختم 💞گفت: «خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه ات درد نکند.» خندیدم و گفتم: «نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی.» وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: «خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده...» آرزو کردم: «خدایا! پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.» کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه آب می رفت، تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود. گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!» گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.» 💞گفتم: «اِ... همین طوری می گویی ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد.» گفت: «نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود، این چند روز هم نمی آمدم.» گوشت ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: «به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذاخور نیستند. می ماند من یک نفر. خیلی زیاد است.» رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن. گفتم: «صمد!» از توی هال گفت: «جان صمد!» خنده ام گرفت. گفتم: «می شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه.» زود گفت: «می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش.» شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: «نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت می زند. می خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم.» آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: «هر چه تو بگویی. کجا برویم؟!» گفتم: «برویم پارک.» ✍ادامه دارد....
🌹خاطرات شهیدحاج ستاراراهیمی هژبر 💞پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: «هوا سرد است. مثل اینکه نیمه آبان است ها، خانم! بچه ها سرما می خورند.» گفتم: «درست است نیمه آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده.» گفت: «قبول. همین بعدازظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم.» خندیدم و گفتم: «از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری؟!» خندید و گفت: «آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی روم.» گفتم: «برو، فقط زود برگردی ها؛ و گرنه حلال نیست.» زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند. بچه ها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست. پرسیدم: «ناهار چی درست کنم؟!» بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت. گفت: «آبگوشت.» آمدم اول به بچه ها رسیدم. تر و خشکشان کردم 💞چیزی دادم خوردند و کمی اسباب بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت ها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم. ساعت دوازده و نیم بود. همه کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه ها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشه اتاق و سرگرم بازی با اسباب بازی هایشان شدند. کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک باره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچه ها دعوایشان شده بود و گریه می کردند. کاسه های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی رسید. سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه ها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباس هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کم کم تاریک می شد. داشتم با خودم تمرین می کردم که صمد آمد 💞بهش چی بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرف هایم را می زدم. صدای در که آمد، بچه ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه یک کیسه نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: «این را بگیر دستم خسته شد.» تند و تند بچه ها را می بوسید و قربان صدقه شان می رفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: «بگذارش روی کابینت.» گفت: «نه، نمی شود باید از دستم بگیری.» با اکراه کیسه نایلون را گرفتم. یک روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته جقه های درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یک دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می گفت: «مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود.» بی اختیار گفتم: «چرا زحمت کشیدی. این ها گران است.» روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: «چقدر بهت می آید. چقدر قشنگ شدی.» پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: «آماده ای برویم؟!» ✍ادامه دارد....
🌍🌖تقویم واعلانات نجومی🌔🌎 ✴️ پنجشنبه👈12 دی 1398 👈6 جمادی الاولی 1441 👈2 ژانویه 2020 🕋 مناسبت های دینی و اسلامی. ☑️آغاز جنگ موته و شهادت جعفر بن ابیطالب الطیار علیه السلام. 🎇امور اسلامی و دینی. ✳️روز بسیار شایسته ای برای: ✅براورده کردن حاجات. ✅امور ازدواجی خواستگاری عقد و عروسی. ✅و خرید و فروش حیوانات خوب است. 👶نوزاد امروز روزیش زیاد و از افت ها در سلامت خواهد بود ان شاءالله. 🤒مریض امروز زود خوب می شود. 🚘 مسافرت: مسافرت بسیار خوب به سلامت می روید و با دست پر به سلامت برمی گردید ان شاءالله. 🔭احکام و اختیارات نجومی. ✳️معالجه و اغاز درمان. ✳️ارسال کالاهای تجاری. ✳️مسافرت. ✳️و دیدار بزرگان نیک است. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : 💉💉حجامت فصد خون دادن زالو انداختن یا و فصد در ان روز خوب نیست و باعث رعشه در اعضاء است. 😴 تعبیر خواب امشب: اگر شب جمعه خواب ببیند تعبیرش از ایه ی 7 سوره مبارکه اعراف است. والوزن یومئذ الحق فمن ثقلت موازینه فاولئک هم المفلحون.... وچنین برداشت میشود که خواب بیننده انجام کاری از کارهای خود را به گروهی واگذارد برخی از انها در انجام ان تلاش کنند و بر مقام انها نزد خواب بیننده زیاد گردد و بعضی نیز کوتاهی کنند و از نظر خواب بیننده بیفتند. و در این مضامین قیاس شود. 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
19.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینیم 🎞نماهنگ سرود #منطقه_پرواز_ممنوع 👌کیفیت عالی 🎙اثری ازگروه سرود بین المللی انتظار 🔸میریم بالا،بالاتر از هر رویا بالاتر🔸 👌برای بچه ها پخش کنید تا اعتماد به نفسشان بالا رود!!
@yekmorabbi1577899651861.mp3
7.95M
🎼 سرود بیکلام 🎞 #منطقه_پرواز_ممنوع 🎙اثری ازگروه سرود بین المللی انتظار