eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.5هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
پنـج اصل را در زندگیـت به خاطـر بسـپار؛ 1⃣ غـرور ⇜ مانع يادگيـری 2⃣ خودبزرگ‌بینی ⇜ مانع محبوبیـت 3⃣ کم‌رويی ⇜ مانع پيشرفـت 4⃣ خودشیفتگی ⇜ مانع معاشـرت 5⃣ عادت کردن ⇜ مانع تغيير است ❄️🌨☃🌨❄️
✅☀️اهداف و برنامه های زندگی را نباید بیان کرد قال الجواد عليه السلام: إظهار الشئ قبل أن يستحكم مفسدة له. 📕تحف العقول ص 457 امام جواد عليه السلام فرمود: آشكار ساختن هر چيزي، پيش از آنكه محكم و استوار گردد، موجب فساد و تباهي اش مي‌گردد. ✅یکی از دلیل های شکست اهداف جوانان، رعایت نکردن این مسئله است. قطعا نمونه های بسیاری دیده اید که هنوز کار و برنامه شخص به جایی نرسیده، برنامه اش را همه جا باز گو می کند و موانعی برای خودش ایجاد می کند. چه ازدواج ها و چه فعالیت های اقتصادی و دوستی ها با این کار به فساد کشیده شده است. ❄️🌨☃🌨❄️
به کوچه ای رسیدم 🍁🌺 که پیرمردی از آن خارج میشد؛ به من گفت : نرو بن بست است... گوش نکردم رفتم وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم "پیر شده بودم"..🍁🌺 ❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چهار چیز اگر در خانه‌ای بیاید برکت از آن خانه می‌رود!
_کوبیده رستورانی 🍢 😋 🔸ابتدا نصف مرغ رو که یک عدد سینه و یک عدد ران هستش رو دوبار چرخ کردم ( اینم اضافه کنم که ران مرغ بخاطر چربی نمیزاره کوبیده خشک بشه و حتما از ران هم استفاده کنید) و دوتا پیاز متوسط رو رنده کردم و آبش رو خوب گرفتم و به مرغ چرخ شده اضافه کردم ،یک عدد تخم مرغ اضافه کردم ،دوقاشق زعفران آب کرده، نمک ،فلفل سیاه ، همگی رو خوب با همدیگه مخلوط کردم که کاملا مواد چسبناک بشه و گذاشتم چند ساعتی تو یخچال مواد استراحت کنه(من مواد رو یه شب قبل درست کردم چون بهتره یه شب بمونه ) و بعد داخل قالب مخصوص کوبیده شکل دادم و در روغن خیلی کم سرخشون کردم میتونید حتی به سیخ بکشید و کباب کنید و نوش جان کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥 چرا گاهی به خدا توکل میکنی ولی بی‌فایدست؟ 👤 استاد عالی
‌‌‌ داغ داغ پ.ن: ما به ایشون کتلت نمیگیم و میگیم شامی کباب برای این شامی احتیاج داریم به ‌‌‌‌‌‌ گوشت چرخ شده نیم کیلو سیب زمینی دو یا سه عدد متوسط پیاز ۱ عدد متوسط نمک، زردچوبه، ازبویه(اویشن)، زیره، فلفل سیاه به مقدار لازم ‌‌‌سیب زمینی و پیاز رو رنده میکنیم و با گوشت، نمک، زردچوبه، ازبویه یا همون اویشن (اندکی زیره و فلفل سیاه) مخلوط می کنیم ورز میدیم و بعدش در روغن سرخ میکنیم البته در حرارت ملایم که کامل مغز پخت بشه... میتونید بهش سبزی معطر هم اضافه کنید که ما نمیریزیم دوست نداریم. پ.ن۱: در خانه ما شامی و کوکو بدون ازبویه کوهی صفا نداره. پ.ن۲: پیاز زیاد باعث میشه شامیتون موقع سرخ شدن حالت سوخته به خودش بگیره. پ.ن۳: نیازی به تخم مرغ و آرد و اینجور چیزا نیست چون نسبت گوشت نسبت به دیگر مواد بیشتره و شامی ها وا نمیرن.. ‌‌‌‌‌
برای سه پیمانه برنج، حدود یک ونیم پیمانه نخود فرنگی نیاز داریم. سه پیمانه برنج رو خیس می کنیم نمک اضافه می کنیم. نخود فرنگی رو توی یک قابلمه همراه مقداری آب با در باز میذاریم تا ده دقیقه بجوشه. بهش نمک و آبلیمو میزنیم تا پخته بشه ولی له نشه چون باید همراه برنج دم بکشه. یدونه پیاز بزرگ رو رنده کرده همراه روغن تفت میدم. بهش زردچوبه میزنیم. دویست و پنجاه گرم گوشت چرخ شده رو بهش اضافه کرده و تفت میدیم با اندازه کافی بهش رب گوجه فرنگی میزنیم.تفت میدیم تا رب خوشرنگ بشه و قاطی گوشت و پیاز بشه. نخود فرنگی رو بهش اضافه می کنیم. نمک و فلفلش رو اندازه می کنیم. دارچین فراوان بهش میزنیم. برنج رو آبکش کرده کف قابلمه ته دیگ دلخواهمون رو میذاریم و مواد گوشتی رو با برنج قاطی و یا لابلای برنج میریزیم توی قابلمه تا دم بکشه. میتونیم کمی اب روغن بهمراه زعفران روی پلومون بدیم میتونیم هم فقط کمی آب روغن روی برنج بریزیم. پلوی نخود فرنگی رو میشه با مرغ و یا باگوشت قیمه ای هم درست کرد همچنین همراه رب میشه از پوره گوجه فرنگی هم استفاده کرد امیدوارم درست کنید و از طعمش لذت ببرید
معجزه این است که ، هرچه داشته هایت را بیشتر با دیگران سهیم شوی ، داراتر می‌شوی ... ❄️🌨☃🌨❄️
داریم به سمتی میریم که؛ دود = تفریح بی حیایی = مُد بی آبرویی = کلاس بی فرهنگی = فرهنگ گرگ بودن = رمز موفقیت خوردن حق دیگران = زرنگی رابطه با نامحرم = روشنفکری پشت کردن به ارزشها و اعتقادات = نشانه رشد و نبوغ.. ای اشرف مخلوقات خدا ؛ به کجا چنین شتابان ❄️🌨☃🌨❄️
تصمیم بگیر خودتو ببینی تصمیم بگیر به خودت به دلت ، به فهم و شعور و احساست به ذات و منش و وجودت بها بدی....! تصمیم بگیر که از یه جایی به بعد ، دیگه وایسی....!!! محکم قرص مطمئن....! گاهی وقتا باید در قلبتو ببندی به روی اونایی که در قلبشونو به روت بستن.....! از دوست داشتن کسی پشیمون نباش اما قول بده به دلت که هیچکی رو بیشتر از خودت نخوای.....! به خودت احترام بذار خودتو درست و حسابی ورنداز کن....! کیف کن ازینهمه شور و شوقی که تو روحته ... لذت ببر از اینهمه ظرافت و زیباییت و تصمیم بگیر روح و قلبتو خرج کسی کنی که غرورشو خرج داشتنت میکنه.....! به خودت افتخار کن تو هیچی از ملکه بودن کم نداری.....! ❄️🌨☃🌨❄️
حضرﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ (ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ) ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪﺍی ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ میخوری؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍی ﻛﺮﺩ ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ ... ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ ! ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﭼﺮﺍ?! ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭقتی که ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﺯی ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ نمی کند ... ﻭلی ﻭقتی ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩی ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ کنی ... ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ ... ﺧــــﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ : ۝ ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍی ﺑﺮ ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍﺳﺖ ﺭﻭﺯﯼ آن۝ ❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بازتاب جفت کردن کفش جلوی در حسینیه در عالم برزخ ▪️این قسمت: زیبایی ▫️تجربه‌گر : آقای‌ حامد طهماسبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴️دوربین مخفی/ تو ایران میخوای چیکاره شی؟ جمع کن بریم خارج! 🔹واکنش جالب نوجوانان دهه هشتادی در برابر حرف های نماینده یک شرکت مهاجرتی
❤️قسمت بیست و دو❤️ . سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم، خوشحال بود. _ دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی. چند تار مو که از رو سریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری + من؟ دیشب؟ یادم آمد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم، دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود. آقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند. نگاهشان کردم، تکان نخوردند. ایستادم و گربه ها را تماشا کردم. ابروهایم را انداختم بالا + فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری می کردم ک می گویی شده ام؟؟ _ داشتی ستاره ها را نگاه می کردی. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم😄 + نه برادر بلندی، گربه های توی حیاط را نگاه می کردم. وا رفت. _ راست میگویی؟؟ + آره هنوز می خندیدم. سرش را پایین انداخت. _ لااقل به من نمی گفتی که گربه ها را تماشا می کردی. خنده ام را جمع کردم. + چرا؟ پس چی می گفتم؟ دمغ شد. _ فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه می کردی. 😕 #چادر بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت بیست و سه❤️ . هر روز با هم می رفتیم بیرون. دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم. کمی که راه می رفتیم دستم را دور بازویش حلقه می کردم، او که می رفت من را هم می کشید. _ نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟ این را می گفت و می خندید. _ شهلا دوست ندارم برای خانه ی خودمان بگیریم. + ولی دست باف ماندگارتر است. _ دلت می آید؟ دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته، بعد ما چه طور آن را بیاندازیم زیر پایمان؟؟ . ❤️قسمت بیست و چهار❤️ . از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد می شدیم. جمعه بود و مردم برای می شدند. همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه. ولی ایوب سرش زود درد می گرفت. طاقت شلوغی را نداشت. در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می کردم که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند. ایوب خونسرد بود. من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان می دادند، ناراحت می شدم. ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت: _ بچه ها بیایید نزدیکتر بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد: _ بهش دست بزنید، از آهن است این را به دستم می بندم تا بتوانم حرکتش بدهم. بچه ها به دستبند ایوب دست می کشیدند و او با حوصله برایشان توضیح می داد. 🌹 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت بیست و پنج❤️ . چند روز مانده به مراسم عقدمان، ایوب رفت به و دیرتر از موعد برگشت. به وقتی که از ای برای گرفته بودیم نرسیدیم. عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند. دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد. _ میروم شاهددحد بیاورم. رفت توی کوچه، مامان چادر سفیدی که زمان خودش سرش بود برایم اورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد. ایوب با دو نفر برگشت. _ این هم شاهد از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند. یکی از آنها به لباسش اشاره کرد و گفت + آخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی! _ خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید. نشست کنارم. مامان اشکش را پاک کرد و خم شد، از توی قندان دو حبه قند برداشت. عاقد شروع کرد. صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد . ❤️قسمت بیست و شش❤️ . آقا جون راننده بود، همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را می بوسید و بعد پیشانی مادر را😍 یک بار یادش رفت. چنان قشقرقی به پا کردیم که آقاجون از ترس ابرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت. برای خودشان لیلی و مجنونی بودند. برای همین مامان خیلی عصبانی شد، بعد از شش ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی" صدا می زنم. با دلخوری گفت: _ گناه دارد شهلا، جلویش با چادر که می نشینی، مثل غریبه ها هم که صدایش می زنی. طفلک برادرت نیست، شوهرت است. ایوب خیلی زود با من صمیمی شد، یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت: _ لااقل این جمله ای که می گویم را تکرار کن، دل من خوش باشد. گفتم: + چی دل شما را خوش می کند؟ گفت: _ به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، به من احتیاج داری. شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم. رنگم از خجالت سرخ شد.😌 چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم. همان فردای عقدمان هم رفته بود ، یک روزه برگشت؛ با دست پر. از اینکه اول کاری برایم هدیه آورده بود، ذوق کرده بودم. قاب عکس بود. از کادو بیرون آوردم، خشکم زد. عکس خودش بود، درحالی که می خندید. + چقدر خودت را تحویل می گیری، برادر بلندی! ایوب قاب را ازدستم گرفت، روی تاقچه گذاشت. یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش. _ منو هر روز می بینی دلت برام تنگ نمیشه. 🌹 . بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت بیست و هفت❤️ . دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم می دیدند، می گفتند: "تو که می خواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟" هر چه می گفتم ایوب هم است، باورشان نمی شد. مثل خودم، روز اول خواستگاری. بدن ایوب پر از تیر بود و هر کدام هم برای یک عملیات. با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود. آنها را از با خودش داشت. از وقتی ترکش به قلبش خورده بود تا اتاق عمل، چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود. روزنامه ها هم خبرش را نوشتند، ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند. همان عملیات فتح المبین تعدادی از ها زیر آتش خودی و دشمن گیر می افتند، طوری که اگر به توپخانه یک گرای اشتباه داده می شد، رزمنده های خودمان را می زد. ایوب طاقت نمی آورد، از فرمانده اجازه می گیرد که با ماشین برود جلو و بچه ها را بیاورد. چند نفری را می رساند و بر می گردد. به مجروحی کمک می کند تا از روی زمین بلند شود، کنارشان منفجر می شود. ترکش ها سرِ آن مجروح را می برد و بازوی ایوب را. موج انفجار چنان ایوب را روی زمین می کوبد که اشهدش را می گوید. سرش گیج می رود و نمی تواند بلند شود. کسی را می بیند که نزدیکش می شود. می گوید بلند شو. و دستش را می گیرد و بلندش می کند. ایوب بازویش را که به یک پوست آویزان شده بود، بین کش شلوار کردیش می گذارد و تا خاکریز می رود می گفت: _ من از بازمانده های هستم. این را هر بار می گفت، صدایش می گرفت و اشک در چشمانش حلقه میزد. 😢 . بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت بیست و هشت❤️ . دکترها می گفتند سردرد های ایوب برای آن سه تا ترکشی است که توی سرش جا خوش کرده اند. از شدت درد کبود می شد و خون چشمانش را می پوشاند. برای آنکه آرام شود سیگار می کشید. روز خواستگاری گفتم که از سیگار بدم می آید، قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود، سیگار را هم بگذارد کنار. دکترها موقع عمل به جای سه تا، پنج تا ترکش دیدند که به قسمت حساسی از مغز نزدیک بودند. عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک میتوانست ایوب را بگیرد. وقتی عمل تمام شد، دکتر با ذوق دور ایوب تازه به هوش آمده می چرخید. عددهایی را با دست نشانش می داد و ایوب که درست می گفت، دکتر بیشتر خوشحال می شد . ❤️قسمت بیست و نه❤️ . خانه ی پدری ایوب بودیم که برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم. ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود. نگاهش می کردم، منتظر بودم با هر نفسی که میکشد، سینه اش بالا و پایین برود. تکان نمی خورد. ترسیدم. صورتم را جلوی دهانش گرفتم. گرمایی احساس نکردم. کیفم را تکان دادم، آیینه کوچکی بیرون افتاد. جلوی دهانش گرفتم، آیینه بخار نکرد. برای لحظاتی فکر کردم مردی را که حالا همه زندگیم شده است، مرد من، تکیه گاهم.، از دستش داده ام.😢 بعدها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض است. دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد. حس می کردم حتی در و دیوار هم مرا تشویق می کنند و می گویند: "عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، خیر است" 🌹 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
◾️آن که نامش کرده عالم را مسخر زینب است ◾️آن که وصفش می رباید هوش از سر زینب است ▪️مادرش آموزگار مکتب شرم وحیاست ▪️فارغ التحصیل دانشگاه مادر زینب است ◾️گر علی بن ابی طالب بود معیار صبر ◾️آن که صبرش با علی گردد برابر زینب است ▪️گفت پیغمبر حسینم هست کشتی نجات ▪️بادبان و محور و سکان و لنگر زینب است ◾️هست از درهای جنت یک درش باب الحسین ◾️فاش می گویم کلید قفل آن در زینب است ▪️آن چه داغ شش برادر را به خود هموار کرد ▪️تا بماند جاودان دین پیمبر زینب است سالروز شهادت حضرت زینب (س) تسلیت باد 🏴 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 شهادت جانسوز 🕯صدف دریای ایثار و عصمت، 🖤پرورش یافته دامان ولایت 🕯محبوب مصطفی(ص) 🖤و نور دیده مرتضی(ع) 🕯سکاندار کربلا 🖤و عطر خوش زهرا(س) 🕯و الگوی عفاف و پاکی 🖤حضرت زینب سلام لله علیها تسلیت باد 🏴 🥀🍃
620cc39e3af818a561143583_80678008494913610.mp3
2.91M
🏴شهادت حضرت زینب (سلام الله علیها) 🎤مداح :حاج سید مهدی میرداماد
*🏴شب_شهادت حضرت_زینب علیها السلام است*. *▪️عرض تسلیت به امام زمان علیه السلام وهمه شیعیان▪️* *🕊 هدیه به روح پاک قافله سالار اسرای کربلا 3 صلوات بفرستید.🕊*