eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.6هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
babolharam Biukafi.mp3
5.54M
⇦•روی لب ناله ها داره هر دم.. و توسل به راوی دشتِ کربلا امام سجاد سلام الله علیه به نفس حاج ابوذر بیوکافی •✾• ┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅ میگفتند: سربازان حسین(ع) برای آمده‌اند! را متهم میکردند که به‌ خاطر میجنگند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ مداحی با لهجه مازندرانی برای شهدای مدافع حرم: رضا حاجی‌زاده، علی عابدینی ، محمد بلباسی و حسن رجایی‌فر از استان مازندران ، زکریا شیری از استان قزوین، مجید سلمانیان از استان البرز و مهدی نظری از استان خوزستان در جوار حرم حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام .
YEKNET.IR - zamine - hafteghi - 98.11.29 - mirdamad.mp3
4.01M
🏴 🍃پیچیده تو کوچه هامون بوی سیب 🍃با شهیدای مدافع حرم 🎤 🌷 را یاد کنیم با ذکر 🌷
مداحی_آنلاین_نمیذاریم_که_به_این_حرم_جفا_شه_نریمانی.mp3
11.19M
🏴 🍃نمیذاریم که به این حرم جفا شه 🍃قصه‌ی سوریه مثل کربلا شه 🎤 🌷 را یاد کنیم با ذکر 🌷
مداحی آنلاین - هوای این روزای من هوای سنگره - امیر حسینی.mp3
3.61M
🏴 🍃هوای این روزای من هوای سنگره 🍃یه حسی روحمو تا زینبیه میبره 🎤 🌷 را یاد کنیم با ذکر 🌷
مداحی آنلاین - دفعه آخری به دخترش گفت - مجتبی رمضانی.mp3
5.05M
🏴 🍃دفعه آخری به دخترش گفت 🍃برات عروسک از حرم میارم 🎤 🌷 را یاد کنیم با ذکر 🌷
Narimani-Babolharam.mp3
3.93M
|⇦•بابایی سلام... زنی زیبا و احساسی _تقدیم به همۀ شهدا خصوصاً و خانواده هایِ آن عزیزان به نفس سیدرضا نریمانی •✾• ┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅ ای برادران! قبل از اینکه به بیایم، میخواست با من با لباس نظامی بگیرد؛اگر شدم،دورش را بگیرید،چون او را بسیار دارم...
Ramezani-Babolharam.mp3
2.84M
|⇦•گردانتون به بد کمینی خورده.. زنی جانسوز_تقدیم به همۀ شهدا خصوصاً و خانواده هایِ آن عزیزان به نفس حاج مجتبی رمضانی •✾• ┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅ اگه میخوای کنی و ...باید بکنی از دنیا و تعلقاتش...
رأس حسين ، روى نى ماه اوست شام ، سياه بخت ، از آه اوست شام و دلى ز سوز غربت كباب چوب و لب و طشت طلا و شراب در شب شهادت تو اى سر عشق اى گهر ناب ديار دمشق زائر مرقد تو گشته دلم همنفس زعمق جان تو را صدا مى كنم نوا به ياد مى كنم عمهء سادات فدايت شوم قبلهء حاجات فدايت شوم 🌷 را یاد کنیم با ذکر 🌷 🥀 (س)🏴 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 اولین حضور پدر و مادر شهید مدافع حرم خلبان مسعود عسگری در محل شهادت فرزندشان در سوریه 🌱🌷🌱
امروز ، روزی پر از نگاه شهدا... . قبل از شهادت مسعود داخل معراج شهدا نرفته بودم.. . شبی که خبر شهادت مسعودو دادن، نمیدونستم قراره اول برای دیدن پیکر مسعود به معراج شهدا بریم وداع با مسعود شش سال پیش مثل امروز دومین روز ماه صفر، اولین حضورم در معراج شهدا بود دو سال بعد، دومین حضورم وداع با پیکر مطهر برادر شهیدم مصطفی بود بعد از شهادت مصطفی سه بار معراج شهدا دعوت بودم ولی نه برای وداع با شهدا، روزهایی که معراج شهدا مراسم وداع با شهدا بود خیلی دوست داشتم به معراج برم ولی هیچ وقت روزیم نشد . تا امروز که خیلی خاص و ویژه از طرف یه شهید دعوت بودم . شهید محمد اینانلو دعوتم کرده بودن و پسرِ شهیدم، راه رفتن به مهمانی شهید رو فراهم کرد . بدون تقاضا و اراده خودم فقط بخاطر مسعودم درها تا کنار پیکر شهید اینانلو به روی من باز شدن . وقتی رسیدم به سالن وداع، و خودمو با پیکر شهید تنها دیدم، یه حس عجیبی داشتم . من با پیکر پسر و برادرم نتونستم تنها باشم نتونستم توی اتاق خالی دور پیکرشون بگردم نتوستم باهاشون خلوت کنم . ولی امروز بیشتر از نیم ساعت تنها کنار شهید نشسته بودم و با شهید صحبت می کردم . از شهید خواستم برای ظهور امام زمان عج دعا کنن برای امنیت کشورمون برای جوان ها برای بیمارانی که سفارش کرده بودن برای حاجت روایی کسایی که به من روسیاه التماس دعا گفتن و برای... روی کفن شهید نوشته بودن یا علی ابن موسی الرضا من که دو ساله از زیارت امام رضا علیه السلام محرومم با دل تنگم شروع کردم با امام رضا درد دل کردن... از امام رضا برای خانواده شهید صبر خواستم و... . عجب لحظات ناب و خاصی داشتم سرمو بلند کردم دیدم یه پرچم با نام امام کاظم و متبرک به عتبات روبه رومه بلند شدم پرچمو زیارت کردم . مدام می گفتم خدایا چه کار انجام دادم که لیاقت پیدا کردم تنها توی این فضا باشم. از شهید می خواستم به من بگن چرا منو اینطوری ویژه دعوت کردن من اشک میریختم و شهید با نگاه پر از مهر نگاهم می کردن و به روم لبخند میزدن چند بار خواستم دلیل دعوتشونو بهم بگن انقدر نگاهشون کردم و سوال کردم تا متوجه شدم شهید از من می خواستن امروز کنار مادرشون باشم و در حد توانم قوت قلب مادر داغدارشون باشم... . مراسم معنوی کنار شهید، خانواده شهید و دوستداران شهدا به پایان رسید می خواستم بیام خونه که عزیزی خواستن با هم بریم بهشت زیارت مسعود جانم . امروز تصمیم نداشتم بهشت برم ولی دعوت شده بودم زیارت مسعود جانم تکمیل کننده این روز ویژه و خاص بود .
❤️قسمت بیست و دو❤️ . سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم، خوشحال بود. _ دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی. چند تار مو که از رو سریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری + من؟ دیشب؟ یادم آمد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم، دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود. آقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند. نگاهشان کردم، تکان نخوردند. ایستادم و گربه ها را تماشا کردم. ابروهایم را انداختم بالا + فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری می کردم ک می گویی شده ام؟؟ _ داشتی ستاره ها را نگاه می کردی. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم😄 + نه برادر بلندی، گربه های توی حیاط را نگاه می کردم. وا رفت. _ راست میگویی؟؟ + آره هنوز می خندیدم. سرش را پایین انداخت. _ لااقل به من نمی گفتی که گربه ها را تماشا می کردی. خنده ام را جمع کردم. + چرا؟ پس چی می گفتم؟ دمغ شد. _ فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه می کردی. 😕 #چادر بامــــاهمـــراه باشــید🌹
YEKNET.IR - shoor - hafteghi ordibehesht 1401 - narimani.mp3
5.86M
🍃ای که روی دوش منه تا به قیامت علمت 🍃دست خدا پشت سرِ مدافعان حرمت 🎤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ یلدا پشت هم باصدای خفھ میگوید:...ببخشید....حر..حرفتو...گوش...نڪردم... بے اراده بغضم میگیرد...طفلڪ یلدا!... یحیے مےایستد و یلداراهم همراه خود بلند میڪند،دودستش رادور ڪمرش حلقھ میڪند و بیش از پیش اورا بھ خودش فشار میدهد.چقدر رابطھ شان عجیب است. یلدا صورتش را بھ سینھ ی یحیے میچسباند و میگوید:...چرابهم نگفت...چرا نگفت.... چانھ ی یحیے میلرزدچشمانش را محڪم میبندد و جوابے نمیدهد.یلدا باصدای خش دارش میپرسد: تو میدونستے؟اره؟....چرا بهم نگفتے.... اگر..اونموقع میدونستے... یحیے دستش را روی ڪتف یلدا میڪشد _ عزیزم!مطمئن نبودم....حس میڪردم اشتباه میڪنم و...یچیزی شنیدم... ببخش... و بعد پیشانے یلدارا میبوسد... بابغض.بغضےشڪسته ومردانھ. ❀✿ عمھ ی سهیل ڪھ زنے پیر و افتاده و وراج است.دریڪے از مهمانے ها روبه یلداازدهانش میپرد ڪھ نامزد قبلے سهیل ازتو خوشگل تر بود.یلدا توجهے نمیڪند و تنها لبخند میزند.تااینڪھ چندبار دیگر این جملھ رااززبان ڪوچکترهای مجلس میشنود! اخرسر مشخص شد ڪھ سهیل پیش از یلدا، شش ماه با دختری بنام روشنڪ عقد بوده. سهیلابراین باور بود ڪھ اتفاقے نیفتاده و چیز مهمے نیست! درجواب اشڪهای یلدا ابروهایش را بالا داد و گفت : حالا ڪھ فهمیدی چھ اتفاق مهمے افتاده!؟..سهیل هم جای دلجویـے از ناراحتے یلدا گلھ ڪرد. یلدا هم یڪ ڪلام روی حرفش ماند و فقط گفت جدایے..عقیده داشت زندگے ای ڪھ با پنهان ڪاری و دروغ شروع شود و با پررویـے ادامھ پیدا ڪند بھ درد نمیخورد.یحیے تا اخر پشتش ایستاد و از نظرش حمایت ڪرد.بھ او غبطه میخوردم...ڪاش ڪسے هم پشت من مے ایستاد.... .یلدا ضربھ ی روحے بدی خورد.اما تعطیلات عید بھ او ڪمڪ ڪرد تا مثل سابق شود... پنجم فروردین...چیزی درمن شڪست... ❀✿ ژاڪتم را روی شانھ میندازم و اهستھ پشت سرش میروم. صبح برای تفریح بھ لواسان امدیم. باغ نسبتا بزرگ عمو ڪھ سھ درداشت...حالا درست ساعت یڪ و نیم یحیے از خانھ بیرون زده و من هم برای ڪنجڪاوی پشت سرش راه افتاده ام.درختان بلند و شاخ و برگهای فراوان فضارا ترسناڪ ڪرده.سرش را پایین انداختھ و همینطور جلو میرود. صدای جیرجیرڪ ها دل را ارام میڪند. ازیڪ سراشیبے پایین میرود و ازجلوی چشمانم غیب میشود.میدوم و بالای سراشیبے مے ایستم. دریڪ گودال میشیند و زانوهایش رادرشڪم جمع میڪند ڪمے عقب مے روم و میشینم. نمیخواهم مرا ببیند...بنظرمیرسد گودال راڪسے از قبل ڪنده. ماه ڪامل بالای سرمان انقدر زیباست ڪھ هرچشمے را جادو میڪند.بھ اطراف نگاه میڪنم.میترسم!؟ نمیدانم!... یڪدفعه صدای گریه ی یحیے بگوشم مےخورد.آهستھ و یڪنواخت.باتعجب داخل گودال را نگاه میڪنم...سرش را روی خاڪ گذاشتھ و شانھ هایش میلرزد.دیوانه!چش شده!؟... چنددقیقھ میگذرد ، تلفن همراهش را از داخل جیب گرمڪنش بیرون مے اورد و و بعدازچندلحظھ چرخ زدن دربرنامھ ها یڪ صوت پخش میشود....یڪ چیز....یڪ....! " اهای شما ڪھ تڪ بھ تڪ رفتید و ڪیمیا شدید دختر مرتضے شدید... "صدای گریھ اش بلند تر میشود" ؛ نگاهے هم به ما ڪنید التماس دعا ؛ بھ حال ما دعا ڪنید .... هنوز باب شهادت رو نبستن ای رفیقا بیاید باهم خدامون رو قسم بدیم به زهرا " وجودم میلرزد... یاشاید بهتراست بگویم قلبم!چھ میگفت؟!... چقدرصمیمے! چھ میخواند!.. یحیے بھ اسمان نگاه میڪند و داد میزند: قلبم مے ایستد، اشڪ بھ چشمانم مے دود. چطور شد؟!.... زجھ میزند.گویے درعذاب است. التماس میڪند، هق هقش گوش عالم را ڪر میکند....سرش راروی خاک میگذارد... بھ پای چھ ڪسے افتاده...صدای نوا را بلند ترمیڪند.. " بارون بارونھ...حال و هوای دل من زنجیر دنیاست بھ دست و پای دل من ڪاشڪے بشنوی صدای دل من ... " ❀✿ 💟 نویسنــــــده: رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردانه وار می جنگند. گویی که آنها را احساس نمی کنند! گویی که آنها آماده شده اند؛ آماده ی . اما با اینکه را دوست دارند، را در شیشه می کنند و نمی گذارند که او راحت بکشد. به راستی چه موجوداتی هستند که هم عاشق اند و هم نمی گذارند که دشمن آنها را به برساند؟ مگر می شود آنها آرزوی را به نابودی دشمن اولویت دهند؟ هرگز! آرزوی آنهاست. اما را هیچوقت فراموش نخواهند کرد. به زانو درآوردن است.مانند😢💔💔🥀مابه شهدا مدیونیم😔😢 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 من را به مانند می دانم که با به سوی پرواز می کنند. آنها به سوی می روند تا از دفاع کنند. آنها را به زندگی نمی فروشند و می دانند که این چه ثمره بزرگی برای آنها در نزد محفوظ نگه خواهد داشت. آنها به می روند، آنها در مقابل ایستادگی می کنند و بسیارشان به مقام می رسند. آن موقع است که با به سمت می روند. من حس میکنم آنها چیزی فراتر از هستند، چیزی فراتر از هستند، آنها هستند که آفرید تا به ما ثابت کند که و محض چیست؛ من حس میکنم خواسته تا با برترین را به رخ ما بکشد.تقدیم به 😢💔🥀🌷🌷 🌹 🍃حسن ختام🍃
حتما بخونید خییلی قشنگه✨ سلام من جوانی بودم که سال‌ها با رفتارم دل امام زمانم رو به درد آوردم😔و خیری برای خانواده‌ام نداشتم.. همش با رفقای ناباب و اینترنت و.. شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب زمانی که فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی بی‌نصیب نماندم.. و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمی‌دهند😞 تا یه روز تو یکی از گروه‌های چت یه آقایی پست‌های مذهبی میذاشت، مطالبش برام جالب بودند🤗 رفتم توی اون و مثل همیشه فضولیم گل کرد و عکس پروفایلشو بزرگ کردم😐 دیدم که غرق در خون، بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش، افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود که حدس زدم باید بچه‌های او باشند😟 و زیر آن عکس یه جمله‌ای نوشته شده بود: "می‌روم تا جوان ما نرود"✋🏼💔 ناخودآگاه اشکم سرازیر شد😭😭دلم شکست باورم نمی‌شد دارم گریه می‌کنم اونم من، کسی که غرق در گناه و شهواته، منه بی‌حیا و بی‌غیرت، منه چشم چرون هوس باز😔😔 از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای مجازی و گناه و رفقای نابابم شدم😠 دلم به هیچ کاری نمیرفت حتی موبایلم و دست نمی‌گرفتم🙂 تصمیم گرفتم برای اولین بار برم اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم ولی احساس آرامش معنوی خاصی می‌کردم، آرامشی که سال‌ها دنبالش بودم ولی هیچ جا نیافتم حتی در شبکه‌های اجتماعی✋🏼💔 از امام جماعت خواستم کمکم کنه ایشان هم مثل یه پدر مهربان همه چیز به من یاد می‌داد😇 نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و... کتاب می‌خرید و به من هدیه میداد، منو در فعالیت‌های بسیج و مراسمات شرکت میداد✌️ توی محله معروف شدم و احترام ویژه‌ای کسب کردم توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای معرفی شدم نزدیکای امام حسین، یکی از خادمین که پیر بود به من گفت: دلم میخواد برم کربلا ولی نمی‌تونم، میشه شما به نیابت از من بری؟ پول و خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم، زبونم قفل شده بود! من و کربلا؟ زیارت امام حسین؟💔 اشکم سرازیر شد😭 قبول کردم و باحال عجیبی رفتم🕊 هنوز باورم نشده که اومدم 🕌💔 پس از برگشت تصمیم گرفتم برم که با مخالفت‌های فامیل و دوستان مواجه شدم، اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمی‌گرفت قبول کرد✋🏼 حوزه قبول شدم و با کتاب‌های دینی انس گرفتم👌 در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام خدارو می‌کردم و حتی سراغ دوستان قدیمی ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام و با خدا آشتی بدم😍✋🏼 یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن گریه میکنن😭منم گریه‌ام گرفت، تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه! گفتم بابا چی شده؟ گفت پسرم ازت ممنونم گفتم برای چی؟ گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم😔 تو رو می‌دیدیم با مرکبی از نور می‌بردن بهشت و ما رو می‌بردن و هر چه به تو اصرار می‌کردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت بعد من✋🏼 👈یه آقای نورانی✨آمد و بهت گفت: آقا سعید! همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین 🌸 و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی😔 پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه نیستی همه دوستت دارن❤️تو الان آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی به ما هم یاد بدی منم نماز و قرآن یادشون دادم و بعد از آن خواب، پدر و مادرم نمازخوان و مقید به دین شدند💔😍 چند ماه بعد با دختری عقد کردم💍 یه روز توی خونشون دیدم که خیلی برام بود گریه‌ام گرفت😔 نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریه‌هام بلند و بلندتر شد😭😭 👈این همون عکسی بود که تو بود👉 خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی شده؟ مگه صاحب این عکس و میشناسی؟😊 و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم😔✋🏼 خودش و حتی مادرش هم گریه کردند😭😭😭 خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟ گفتم: نه گفت: این 😊 منم مات و مبهوت، دیوانه‌وار فقط گریه می‌کردم مگه میشه؟😳😭😭 آره شهیدی که منو هدایت کرد، آدمم کرد، آخر به عقد💍من درآورد💔😔 چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای اسم نوشتیم تابستون که شد و حوزه‌ها تعطیل شدند ما هم رفتیم خانمم باردار بود و با گریه گفت: وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن نه خدماتی، پس چرا میخوای بری؟ همان جمله شهید یادم اومد و گفتم: میرم تا جوانان ایران نرود..