eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.5هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ یلدا پشت هم باصدای خفھ میگوید:...ببخشید....حر..حرفتو...گوش...نڪردم... بے اراده بغضم میگیرد...طفلڪ یلدا!... یحیے مےایستد و یلداراهم همراه خود بلند میڪند،دودستش رادور ڪمرش حلقھ میڪند و بیش از پیش اورا بھ خودش فشار میدهد.چقدر رابطھ شان عجیب است. یلدا صورتش را بھ سینھ ی یحیے میچسباند و میگوید:...چرابهم نگفت...چرا نگفت.... چانھ ی یحیے میلرزدچشمانش را محڪم میبندد و جوابے نمیدهد.یلدا باصدای خش دارش میپرسد: تو میدونستے؟اره؟....چرا بهم نگفتے.... اگر..اونموقع میدونستے... یحیے دستش را روی ڪتف یلدا میڪشد _ عزیزم!مطمئن نبودم....حس میڪردم اشتباه میڪنم و...یچیزی شنیدم... ببخش... و بعد پیشانے یلدارا میبوسد... بابغض.بغضےشڪسته ومردانھ. ❀✿ عمھ ی سهیل ڪھ زنے پیر و افتاده و وراج است.دریڪے از مهمانے ها روبه یلداازدهانش میپرد ڪھ نامزد قبلے سهیل ازتو خوشگل تر بود.یلدا توجهے نمیڪند و تنها لبخند میزند.تااینڪھ چندبار دیگر این جملھ رااززبان ڪوچکترهای مجلس میشنود! اخرسر مشخص شد ڪھ سهیل پیش از یلدا، شش ماه با دختری بنام روشنڪ عقد بوده. سهیلابراین باور بود ڪھ اتفاقے نیفتاده و چیز مهمے نیست! درجواب اشڪهای یلدا ابروهایش را بالا داد و گفت : حالا ڪھ فهمیدی چھ اتفاق مهمے افتاده!؟..سهیل هم جای دلجویـے از ناراحتے یلدا گلھ ڪرد. یلدا هم یڪ ڪلام روی حرفش ماند و فقط گفت جدایے..عقیده داشت زندگے ای ڪھ با پنهان ڪاری و دروغ شروع شود و با پررویـے ادامھ پیدا ڪند بھ درد نمیخورد.یحیے تا اخر پشتش ایستاد و از نظرش حمایت ڪرد.بھ او غبطه میخوردم...ڪاش ڪسے هم پشت من مے ایستاد.... .یلدا ضربھ ی روحے بدی خورد.اما تعطیلات عید بھ او ڪمڪ ڪرد تا مثل سابق شود... پنجم فروردین...چیزی درمن شڪست... ❀✿ ژاڪتم را روی شانھ میندازم و اهستھ پشت سرش میروم. صبح برای تفریح بھ لواسان امدیم. باغ نسبتا بزرگ عمو ڪھ سھ درداشت...حالا درست ساعت یڪ و نیم یحیے از خانھ بیرون زده و من هم برای ڪنجڪاوی پشت سرش راه افتاده ام.درختان بلند و شاخ و برگهای فراوان فضارا ترسناڪ ڪرده.سرش را پایین انداختھ و همینطور جلو میرود. صدای جیرجیرڪ ها دل را ارام میڪند. ازیڪ سراشیبے پایین میرود و ازجلوی چشمانم غیب میشود.میدوم و بالای سراشیبے مے ایستم. دریڪ گودال میشیند و زانوهایش رادرشڪم جمع میڪند ڪمے عقب مے روم و میشینم. نمیخواهم مرا ببیند...بنظرمیرسد گودال راڪسے از قبل ڪنده. ماه ڪامل بالای سرمان انقدر زیباست ڪھ هرچشمے را جادو میڪند.بھ اطراف نگاه میڪنم.میترسم!؟ نمیدانم!... یڪدفعه صدای گریه ی یحیے بگوشم مےخورد.آهستھ و یڪنواخت.باتعجب داخل گودال را نگاه میڪنم...سرش را روی خاڪ گذاشتھ و شانھ هایش میلرزد.دیوانه!چش شده!؟... چنددقیقھ میگذرد ، تلفن همراهش را از داخل جیب گرمڪنش بیرون مے اورد و و بعدازچندلحظھ چرخ زدن دربرنامھ ها یڪ صوت پخش میشود....یڪ چیز....یڪ....! " اهای شما ڪھ تڪ بھ تڪ رفتید و ڪیمیا شدید دختر مرتضے شدید... "صدای گریھ اش بلند تر میشود" ؛ نگاهے هم به ما ڪنید التماس دعا ؛ بھ حال ما دعا ڪنید .... هنوز باب شهادت رو نبستن ای رفیقا بیاید باهم خدامون رو قسم بدیم به زهرا " وجودم میلرزد... یاشاید بهتراست بگویم قلبم!چھ میگفت؟!... چقدرصمیمے! چھ میخواند!.. یحیے بھ اسمان نگاه میڪند و داد میزند: قلبم مے ایستد، اشڪ بھ چشمانم مے دود. چطور شد؟!.... زجھ میزند.گویے درعذاب است. التماس میڪند، هق هقش گوش عالم را ڪر میکند....سرش راروی خاک میگذارد... بھ پای چھ ڪسے افتاده...صدای نوا را بلند ترمیڪند.. " بارون بارونھ...حال و هوای دل من زنجیر دنیاست بھ دست و پای دل من ڪاشڪے بشنوی صدای دل من ... " ❀✿ 💟 نویسنــــــده: رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹