✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهارم
#بخش_چهارم
❀✿
عصبے تندتند غذایم را مے جوم و سعے مےڪنم جوابشان را ندهم. آیسان هم طبق معمول بالبخندهای نیمھ و پررنگش عذابم مے دهد.دستمال ڪاغذی رااز ڪنار ظرفم برمیدارم و سس روی انگشتم را پاڪ میڪنم. سحر ارام به پهلوام مےزند و میگوید: جوش نیار. پیشنهادش بد نبود ڪھ.
بادهان پر و چشمهای اشڪ الود میگویم: زهرمار! ڪوفت! شما میدونید خانوادم چقد منو تو فشار میزارن هے بیاید چرت و پرت بگید.
مهسا لبخند روی چهره ی خفھ شده در ارایشش، میماسد و میگوید: روانے! گریه نڪن.
_ توساڪت باشا.میگم خسته شدم یھ راه حل بگید،میگید با یڪے رفیق شو فرارڪن؟! به شمام میگن دوست؟
آیسان دستم را میگیرد و میگوید: خب شوخےڪرد. چتھ تو!؟
سرم را پایین میندازم و جواب میدهم: هیچے.
سحر_ ببین محیا،تاڪے اخھ؟!... عزیزم ماڪھ بد تورو نمے خوایم.
مهسا_ راست میگھ. من شوخےڪردم ببخشید.
ایسان_ بابا اومدیم بیرون خوش باشیم. گریه نکن دیگ!
برش دیگری از پیتزایم راجدا مےڪنم و نزدیڪ دهانم مے آورم. مهسا دستش را دراز مےڪند و مقابل صورتم بشڪن مےزند
_ اها.بابا توڪھ نمیری دیگھ ڪلاس خطاطے.من میخوام ازهفتھ بعد برم ڪلاس گیتار....
پایھ ای؟
باتردید نگاهش مےڪنم
_ گیتار؟
_ عاره.خیلے حال میده دختر. حالا ڪھ حاجے و حاج خانوم فڪ میڪنن میری خطاطے،سر خرو ڪج ڪن بیا ڪلاس گیتار.
گیج و ڪلافه برش پیتزایم را در ظرفش مے گذارم و جواب مے دهم: نمیدونم.مے ترسم!
ایسان_ ازبس...! بچھ جون،اینقد تو زندگیت ترسیدی ڪھ الان افسرده شدی.
سحر_ راس میگھ. تازه اگر گیتار زدن رو شروع ڪنے،میتونے جرئت خیلے چیزای دیگرم پیدا ڪنے.
ابروهایم را بالا میدهم و مے پرسم: ینے چے!؟
ایسان_ ببین آیکیو، تو میری ڪلاس گیتار.خب؟ بعد یمدت مثلا حاجے میفهمھ. تواین مدت تو تیپت هے رنگ عوض ڪرده، سو گرفتھ بھ طرفے ڪھ عشقت میڪشھ. بعدڪھ فهمید توخونھ داد میزنی ڪھ اقاجون من چادر نمے پوشم. من دوست دارم گیتار بزنم. دوست دارم بارفیقام برم بیرون!خودم زندگےڪنم. بهشت و جهنم ڪیلو چند؟!
نمیدانم چرا باجمله ی اخرش پشتم مے لرزد.تمام حرفهایش را قبول دارم اما نمے توانم منڪر قبر و قیامت بشوم.اما دردید من خداانقدر مهربان است ڪھ هیچ وقت مرا بخاطر چندتار بیرون مانده از شالم توبیخ نمیڪند .به پشتے صندلی ام تڪیھ مے دهم و بھ فڪر فرو مے روم.
رفاقت من و سحر و ایسان از ڪلاس زبان شروع شد. سن ڪم من باعث مے شد جذب حرڪات عجیب و غریبشان شوم.باهجده سال سن، ڪوچڪترین فرد گروه چهارنفره مان بودم. هرچقدر رابطھ ام بااین افراد عمیق تر شد، از عقاید و دوستان گذشتھ ام بیشتر فاصلھ گرفتم. هرسھ بزرگ شده ی خانواده های آزاد و بھ دید من روشنفڪر بودند. سحر بیست و سھ سال و ایسان سھ سال از او ڪوچڪتر و مهسا هم دوسال از سحر بزرگ تر بود. پدرم ازهمان اول باارتباط ما مخالفت مے ڪرد.اما من شدیدا به انها علاقھ داشتم. هرسھ دانشگاه ازاد اصفهان درس می خواندندو پاتوقشان سفره خانھ و تفریحشان قلیان باطعم های نعنا و دوسیب بود.یڪ چیز همیشھ دردیدم غیرممکن بنظر مے امد.آنهم این بود ڪھ هرهفتھ دوست پسرشان را مثل لباس عوض مےڪردند.تڪ فرزند بودن من مشکل و علت بعدی ارتباطم شد.
ومن براحتے تامرز غرق شدن در لجن و مرداب پیش رفتم....
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هشتم
#بخش_چهارم
❀✿
پوزخندی مے زنم و زیر لب مے گویم: چقد راحت ولم ڪردن.
چھ خوش خیال بودم ڪھ گمان مےڪردم ، ناراحتے من، ناراحتے آنهاست. فهمیدم ڪھ برایشان هیچ وقت مهم نبودم. تلفنم را روی میز میگذارم و ازجا بلند مے شوم.
موهایم را چنگ مے زنم و دورم مے ریزم . پشت پنجره ی اتاقم مے ایستم و پرده ی حریر نباتے رنگ را ڪنار مےزنم. ڪسانے ڪھ روزی سنگشان را بھ سینه ام مے زدم، امروز پشتم راخالی ڪردند. دوست ڪھ نھ. دورم یڪ لشگر دشمن داشتم.
❀✿
بایڪ تل موهایم راعقب مے دهم و از پلھ ها پایین مے روم.تصمیمم راگرفتھ ام. باید با پدرم صحبت ڪنم. بھ اتاق نشیمن مے روم و بانگاه دنبال مادرم مے گردم. یڪ دفعھ از پشت ڪابینت آشپزخانھ بیرون مے آید و لبخند نیمھ ای مے زند. آرامش را میتوان براحتے درچشمانش دید. یڪ هفتھ ازخانه بیرون نرفتھ ام و این قلبش را تسڪین بخشیده. روی اپن مے شینم و مے پرسم: باباڪو؟
_ چطور؟
_ ڪارش دارم.
ترس به نگاه آبی رنگش مے دود: چیڪارداری؟
_ حالا یڪاری دارم دیگھ!
انگشت اشاره اش راسمتم میگیرد و میگوید: دختر اخر ببین میتونے مارو دق بدی یانھ!
_ وا مامان . چیز بدی نمیخوام بگم.
همان لحظھ پدرم از یڪے ازاتاقها بیرون مے آید و میپرسد: چی میخوای بگی بابا؟
ازروی اپن پایین مےپرم و لبخند ملیحے تحویلش مے دهم.
_ یھ حرف خصوصے و جدی.
ابروهایش رابالا مے دهد و میگوید: خیلے خب. مےشنوم!
و روی مبل مےشیند. مقابلش روی زمین زانو مےزنم و ڪلماتم راڪنارهم مے چینم
_راستش... راستش بابا!..
_ بگو دخترجون!
_ راستش راجب این موضوع چندباری حرف زدیم ولے... هربار نظر شما بوده.
یھ تااز ابروهایش رابالا مےدهد و چشمهایش راریز مےڪند.
با آرامش ادامھ مےدهم: راجب ... چادرم!
ابروهایش درهم مےرود .
_ ببین بابا،تروخدا عصبے نشید....نمیدونم چرااینقدر اصراردارید چادر سرم ڪنم! خب اگر نڪنم چے میشھ؟ یھ پوشش خوب داشتھ باشم بدون چادر.
دستهایش رادرهم گره مےڪند و بھ طرف جلو خم مے شود
ازنگاه مستقیمش دلم مےلرزد اما آب دهانم راقورت مےدهم و خواستھ ام را میگویم: من نمیخوام چادر سر ڪنم. اما... قول میدم پوششم طوری نباشھ ڪھ ابروی شما بره!
بابا وقتے من اعتقادی بھ چادر نداشتھ باشم،دیگھ پوشیدنش چھ فایده ای داره؟!
من دوس دارم خودم انتخاب ڪنم.اگر بزور سرم ڪنم.. اگر...
_ اگر بزور سرت ڪنے چے میشھ؟
_ ازش متنفر مےشم!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیستم
#بخش_چهارم
❀✿
بابات میگھ ڪارداری.درستم رفتے آلمان خوندی تموم شد. بیست و پنجو رد ڪردی.میخوای بمیریم حسرت عروسیت بمونھ بھ دلمون.
یلدا_ خب اون چے گفت؟
_ هیچے! میگھ دختره بدردمن نمیخوره! ....
یلدا شانھ بالا میندازد. نمیخواهم بعدها فوضول صدایم ڪنند اما بے اراده میگویم: خب خوشش نیومده.نمیشھ بزور زنش شھ ڪھ...شاید ....بھ دل پسرعمو نمیشینھ.
آذر نگاه اندر عاقل سفیهے بمن میڪند و زیرلب میگوید: چھ بدونم شاید.
درباز میشود عمو پڪر و بالب و لوچھ آویزان و پشت سرش یحیے داخل مے ایند...
یڪبار دیگر نگاهش میڪنم . چقدر بزرگ شده.
❀✿
سرانگشتانم را روی عڪس ها میڪشم و نفسم راپرصدا بیرون مے دهم. یلدا یڪے یڪے تاریخشان را میگوید.بعضے هاشان خیلے قدیمے اند. زرد و محو شده اند. یڪ دیواراتاقش را البوم خانوادگے ڪرده. دریڪے ازعڪسها میخندد و دردیگری اخم ڪرده.تولدش ڪھ ڪیڪ روی لباسش ریختھ .جشن فارغ التحصیلے اش.سفرمشهد و ڪربلا.عروسے یسنا و یکتا.و...و... من!! باذوق سرانگشت سبابھ ام را روی صورت گردو سفیدم درڪادر تصویر فشار میدهم: این منم!!
_ آره!
یڪ پیراهن ڪوتاه آبی به تن دارم.موهایم را خرگوشے بستھ اند.بزور پنج سالم مے شود.
به لنز دوربین میخندم.ازتھ دل. پشت سرم یحیـے ایستاده.یازده،دوازده سالھ است.دستهایش راروی شانه های ظریفم گذاشتھ و نیشش راباز ڪرده.میخندم.بلند میگویم: یادش بخیرها!
یلدا سری تڪان میدهد
_ آره،زود بزرگ شدیم.
یادم آمد ڪھ چقدر ازیحیـے متنفر بودم. یڪبار لاڪم را ازپنجره درخیابان پرت ڪرد.صدای خرد شدن شیشھ اش اشڪم را دراورد. میگفت: دخترنباید لاڪ قرمز بزنه بره بیرون.بزرگ شدی!بامشت بھ ڪمرش ڪوبیدم و فحشش دادم. تازه یادگرفتھ بودم. ڪصافط را غلیظ میگفتم. لبم را میگزم و دردل میخندم.روی زمین یسنا نشستھ و پایش رادراز ڪرده.هم سن و سال یحیـے است. یڪدفعھ مےپرسم: یادم رفتھ دقیق چندسالتونھ باورت میشھ؟
_ یسنا بیست و هشت، یحیـے بیست و شیش ، من بیست و سھ ، یسنا بیست و یڪ
_ پشت هم!چقدرسخت بوده برای آذرجون.
_ مامان میگھ من قراربوده پسر شم. لڪ لڪا خنگ بودن اشتباهے اوردنم.
پشت بندش مےخندد.من اما نمیخندم. زل مےزنم بھ عڪس سیاه و سفیدی ڪھ گوشھ دیواراست.یحیے روی پلھ های پارڪ نشستھ و میخندد. چقدر مشڪے به او مے آید.
یلدا متوجھ نگاهم مے شود و مے پراند: آلمانھ!.. ازین عڪس بدش میاد. ولے من خیلے دوسش دارم
_ چرا بدش میاد؟
_ نمیدونم! ولے عصبے میشھ اینو میبینھ.
لبم راڪج میڪنم و بھ خنده اش چشم میدوزم.حس میڪنم هنوز هم از او متنفرم! مثل بچگے.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_سوم
#بخش_چهارم
❀✿
سارا بزور حرڪتم میدهد... حس میڪنم پاے راستم قطع شده! لبهایم مے لرزد و تہ گلویم ترش میشود..حالت تهوع دارم! چرانباید خودم ببینم!!؟ ڪنارمان بااحتیاط قدم برمیدارد و با نگرانے لبش را میجود. سارا نفس هایش تند شده...یحیے میپرسد: خستہ شدید!؟
سارا بدون رودروایسي جواب میدهد : آره..سنگینہ!
_ عب نداره....باید تحمل ڪنید!
خنده ام میگیرد! چقدر بہ خستگے اش بها داد! سارا یڪے دوسال ازمن بزرگتر بنطر مے رسد...چهره ے نمڪے و سبزه اش بدل میشیند اما درنگاه اول نمیتوان بہ او گفت" خوشگل"... قدش ڪمے ازمن بلند تراست.. استخوانے و مردنے است! ساق پاے چپم منقبض و بے اراده زانوهایم خم میشوند... سارا جیغ ڪوتاهے میڪشد و واے بلندے میگوید...رگ پایم گرفته و ول ڪن معاملہ نیست... یحیے بہ یڪباره یقہ ي مانتوام ام را میگیرد و من رانگہ میدارد.نفس هایم بہ دستش میخورد...چشمهایش رابستہ..لبهایش میلرزد... آنقدر نزدیڪ ایستاده ڪہ ڪوبش قلبش را بہ خوبے میشنوم....سارا بااسترس میگوید: چرا بہ آذر خانوم نگفتید!... چرا...
یحیے بلند جواب میدهد: چون بیان بیخود شلوغش میڪنن...پدرم هم جاے درڪ شرایط سرزنش میڪنہ...
ڪمے ازحرفش را نفهمیدم. چادر سارا را چنگ میزنم و خودم رابہ طرفش میڪشم. یحیے یقہ ام را ول میڪند و عقب مے رود...رنگش عین گیلاس بهارے سرخ شده..
تردید بہ جانم مے افتد: باید اورا باچوب محمدمهدے بزنم!؟
اخم ظریفے بین ابروهایم میدود: آره!... گول ریختشو نخور!
بہ ماشین یحیے میرسیم. سارا ڪمڪ میڪند تا روے صندلے بشینم. پاے راستم بے حس شده...قلبم تاپ تاپ میڪوبد و نفسم سخت بالا مے آید.. سارا ڪنار یحیے میشیند. پلڪ هایم سنگین مے شوند... میخواهم بالا بیاورم... مثل زن هاے باردار عق میزنم... بوے خون ماشین را پر میڪند... یحیے گاها بہ پشت سرنگاه میڪند... بہ من؟ نہ!... ترس بہ جانم مے افتد... خودم دیگر جرات ندارم پایم را ببینم... پنجره را بہ سختے پایین میدهم... ڪف دستهایم میسوزد... نگاهشان میڪنم... خراش هاے سطحے و عمیق... خون مچ دستم را رنگ میڪند... نمیفهمم درڪدام خیابانیم... یحیے داد میزند: پلیس؟... الان وقت تورو ندارم... هر ڪار دوس داري بڪن!
و بعد صداے ڪشیده شدن چرخ هاے ماشین روے آسفالت درمغزم میپیچد... مثل ڪلے ها حیغ میڪشند... انگار اتفاق شومے افتاده!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_چهارم
#بخش_چهارم
❀✿
لبخند دندون نمایے میزنم و جوابے نمیدهم. عمو دررا باز میڪند و سهیلا و حاج حمید داخل مے آیند. سهیل مثل زن هایے ڪہ تازه بند انداختہ اند، سرخ شده! دستہ گل بزرگ و چشم پرڪنے دردست گرفتہ. بعداز سلام و احوال پرسے مے نشینند و من هم ڪنار آذر مے ایستم. سهیلا چپ چپ بہ سرتاپایم نگاه میڪند. سینا باپشت دست عرق پیشانے اش را مے گیرد. احساس میڪنم درتلاش است مرا نبیند!..پوزخند میزنم و بہ سارا نگاه میڪنم. آرایش ملایمے ڪرده و رویش راگرفتہ. بعداز صحبتهاے خستہ کڪنده سهیلا میخندد و میگوید:گلومون خشڪ شدا...چایے!
همان لحظہ یحیے ازاتاقش بیرون مے آید.چشمهاے سرخ و اخم همیشگے اش یڪ لحظہ دلم را میلرزاند. جذابیت ظاهرے اش واقعا دل فریب است! باحاج حمید،سهیل و سینا دست میدهد و خوش آمد مے گوید.چندان خوشحال بنظر نمے رسید.حاج حمید میپرسد: یحیے بابا گریہ ڪردے؟!
یحیے خونسرد جواب میدهد: نہ سردرد داشتم!...عذرمیخوام طول ڪشید تابیام...داشتم حاضر میشدم.
صدایش گرفتہ و بزور شنیده میشود.یلدا بلاخره از اتاق بیرون مے آید و باگونہ هاے سرخ و چشمهایے ریز ازخجالت براے آوردن چاے بہ آسپزخانہ مے رود. یحیے دنبالش بہ آشپزخانہ میرود. میخواهم مرا ببیند...هرطور شده!..ازاتاق ڪہ بیرون آمد،نگاهش حتے یڪ لحظہ نلغزید.میگویم: میرم شیرینے بیارم.و از جا بلند مےشوم و بہ آشپزخانہ میروم. یلدا چاے در لیوان ڪمر باریڪ میریزد و هرزگاهے درنور بہ رنگش نگاه میڪند.
یحیے بہ یخچال تڪیہ میدهد و میگوید: من میوه میبرم...بہ طرفش میروم
_ نہ من میبرم...زحمت نڪش
رویش را برمیگرداند. اما جلویش مے ایستم و نزدیڪ تر میشوم
_ میخواید شما میوه ببر و من شیرینے؟!
لبش راگاز مے گیرد و ازڪنارم رد میشود.یلدا درعالم خودش سیرمیڪند.جعبہ ے شیرینے را روے میز میگذارم و سریع درش رابرمیدارم. بہ سمت یحیے میدوم و جعبہ را مقابلش میگیرم و میگویم: اول داداش عروس! ازحرڪت سریعم جا میخورد و بے هوا نگاهش بہ من مے افتد.سریع پشتش را میڪند و میگوید: یلدا چقدر طول میدے بدو دیگہ!
ڪارخودم راڪردم....ڪمے فشار برایش لازم است!
❀✿
آراد بہ عنوان یڪ دوست اجتماعے همیشه ڪنارم بود و هوایم راداشت.بااو صمیمے شدم و تاحدے هم اعتماد ڪردم. گاها داداش صدایش میزدم اما او خوشش نمے آمد و قیافہ اش درهم میرفت! یلدا چهارجلسہ با سهیل صحبت ڪرد و بلہ را گفت! براے مراسم عقدش یڪ پیراهن گلبهے بلند و پوشیده خریدم.قرارشد با یلدابہ آرایشگاه بروم... آذر طعنہ میزد: معلوم نیست دختر من عروسہ یامحیا!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_پنجم
#بخش_چهارم
❀✿
پوزخند میزند: اینو میخواستم دوهفتھ پیش بهت بگم!
لبم را باحرص روی هم فشار میدهم و میپراند: ازبچگیت دل ادمارو میسوزوندی! ..عقده ای!
و بھ طرف در مے دوم . تڪ بوق ڪوتاهے میزند و بعدازینڪھ مے ایستم سرش رااز پنجره بیرون مے آورد و میگوید: مراقب باش خودت دل و جونتو نسوزونے!
وبرایم چراغ میزند
❀✿
یلدا بھ خانه ی پدرشوهرش رفت تا بعدازجشن پیش سهیل باشد. اوهم بھ ارزویش رسید!.. ساعت از دونیمھ شب گذشتھ .همھ خوابند و من مثل جغد روی تختم نشستھ وبق کرده ام. ڪفش بھ پایم نساختھ.انگشتهایم ورم ڪرده و قرمز شده اند.تشنھ ام!...ازڪباب متنفرم...هروقت میخورم باید پشت بندش یڪ تانڪر آب سربڪشم. بنظرم باید یڪ شلنگ همیشه به ناف انسان وصل باشد! یڪ سرش بھ شڪم و سر دیگر منبع بزرگے از اب خنڪ و تڪھ های یخ!..ازطرفے شیرپاڪ ڪن هم درڪیفم مانده و در اتاق نشیمن انتظارمیکشد. بدون ان باید پوستم را همراه با ارایش بڪنم. ازروی تخت بلند مے شوم و بھ طرف دراتاق مے روم. نگاهم به اینھ مے افتد و دختر لجبازی ڪھ مثل عروسڪ های سرامیڪے ودڪوری درست شده!...شایدهم بقول ان بچه...فرشتھ ی ڪارتونے ڪھ ان موقع پخش شد! ڪے؟!....میخندم و مقابل اینھ چرخ میزنم...یحیے من رادید نھ؟!...بھ خودم نهیب میزنم...چھ فرقے میڪند !؟...جواب خودم رامیدهم...: تاڪھ بسوزه!!..جیزززز..
یڪ چرخ دیگر میزنم و پیش خودم میگویم: عقدمضحڪے بودها!.... همھ چیز تعطیل!...جشنے ڪھ دران نتوانے برقصے، چھ توفیری دارد!! ... خنده ام میگیرد! مگر اصلا سهیل بلد است #سالسا برقصد؟!فڪرش رابڪن!...و پقے زیر خنده میزنم.جلوی دهانم را میگیرم و ازاتاق بیرون میروم. ڪیفم رااز روی مبل برمیدارم و بھ اشپزخانه میروم. دریخچال راباز مے ڪنم و بطری اب را برمیدارم.پاورچین به طرف اتاق برمیگردم و هم زمان بھ دشت سرم نگاه میڪنم ڪھ یڪ موقع ڪسے بیدار نشود! قدمهایم راتندمیڪنم ڪھ یڪدفعه بھ ڪسے میخورم و نفسم را درسینه حبس میڪنم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_هفتم
#بخش_چهارم
❀✿
_مث اینڪھ گوشیت همرات نبوده.
_ اها.حتما بهشون زنگ میزنم مرسے
نگاهم سمت یحیـے ڪشیده میشود...
_ میشھ باهات حرف بزنم پسرعمو؟!
باتعجب بھ بشقابش خیره میشود
_ بامن؟!
اذر سریع میپرسد: چیزی شده؟!
دیگردارد حالم رابهم میزند. دوست دارم بگویم فوضولے؟!!
_ نھ! چیز خاصے نیست...یھ چندتا سوالھ
یحیـے _ راجبھ ؟
_ بعدا متوجھ میشید.
یلدا نگاه معنادارش رااز صورتم میگیرد.شاید فهمیده چھ چیز فڪرم را مشغول ڪرده.
یحیے شامش راتمام میڪند و مثل بچه های مودب روی یڪ مبل تڪ نفره ساڪت میشیند. سمتش مے روم و درفاصلھ ی یڪ قدمے اش مے ایستم.
_ بپرسید!
_ بے مقدمه بگم. از یلدا شنیدم خیلے مرتضی اوینے رو دوس داری. میشھ بدونم چرا؟!
یڪ لحظھ درچشمانم نگاه میڪند
_ چرا یلدا اینو گفتھ؟!
_ مفصلھ .
_ من مرتضے رو دوست ندارم.مرتضے قهرمان منھ !
ازروی صندلے بلند مے شود و دوباره میپرسد: حالا میشھ بگید چرا گفتھ؟!
نگاهم از پیرهن سفیدش به چشمانش ڪشیده میشود.اولین باراست اینطور نگاهم میڪند.... شاید حواسش نیست.
_ میخواستم علت این رفتارارو بدونم... همین!
یکدفعھ تبسمے خاص و شیرین لابھ لای ریش نسبتا بلندش مے دود. سرتڪان میدهد و میگوید: همیشھ سوال شروع تغییراس!
و بھ سمت اتاقش مے رود...
گیج بھ قدمهای اهستھ اش نگاه میڪنم... چقدر خوب بود! لبخندش!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_شش
#بخش_چهارم
❀✿
یلدا پشت هم باصدای خفھ میگوید:...ببخشید....حر..حرفتو...گوش...نڪردم...
بے اراده بغضم میگیرد...طفلڪ یلدا!... یحیے مےایستد و یلداراهم همراه خود بلند میڪند،دودستش رادور ڪمرش حلقھ میڪند و بیش از پیش اورا بھ خودش فشار میدهد.چقدر رابطھ شان عجیب است. یلدا صورتش را بھ سینھ ی یحیے میچسباند و میگوید:...چرابهم نگفت...چرا نگفت....
چانھ ی یحیے میلرزدچشمانش را محڪم میبندد و جوابے نمیدهد.یلدا باصدای خش دارش میپرسد: تو میدونستے؟اره؟....چرا بهم نگفتے.... اگر..اونموقع میدونستے...
یحیے دستش را روی ڪتف یلدا میڪشد
_ عزیزم!مطمئن نبودم....حس میڪردم اشتباه میڪنم و...یچیزی شنیدم... ببخش...
و بعد پیشانے یلدارا میبوسد... بابغض.بغضےشڪسته ومردانھ.
❀✿
عمھ ی سهیل ڪھ زنے پیر و افتاده و وراج است.دریڪے از مهمانے ها روبه یلداازدهانش میپرد ڪھ نامزد قبلے سهیل ازتو خوشگل تر بود.یلدا توجهے نمیڪند و تنها لبخند میزند.تااینڪھ چندبار دیگر این جملھ رااززبان ڪوچکترهای مجلس میشنود! اخرسر مشخص شد ڪھ سهیل پیش از یلدا، شش ماه با دختری بنام روشنڪ عقد بوده. سهیلابراین باور بود ڪھ اتفاقے نیفتاده و چیز مهمے نیست! درجواب اشڪهای یلدا ابروهایش را بالا داد و گفت : حالا ڪھ فهمیدی چھ اتفاق مهمے افتاده!؟..سهیل هم جای دلجویـے از ناراحتے یلدا گلھ ڪرد. یلدا هم یڪ ڪلام روی حرفش ماند و فقط گفت جدایے..عقیده داشت زندگے ای ڪھ با پنهان ڪاری و دروغ شروع شود و با پررویـے ادامھ پیدا ڪند بھ درد نمیخورد.یحیے تا اخر پشتش ایستاد و از نظرش حمایت ڪرد.بھ او غبطه میخوردم...ڪاش ڪسے هم پشت من مے ایستاد....
.یلدا ضربھ ی روحے بدی خورد.اما تعطیلات عید بھ او ڪمڪ ڪرد تا مثل سابق شود... پنجم فروردین...چیزی درمن شڪست...
❀✿
ژاڪتم را روی شانھ میندازم و اهستھ پشت سرش میروم. صبح برای تفریح بھ لواسان امدیم. باغ نسبتا بزرگ عمو ڪھ سھ درداشت...حالا درست ساعت یڪ و نیم یحیے از خانھ بیرون زده و من هم برای ڪنجڪاوی پشت سرش راه افتاده ام.درختان بلند و شاخ و برگهای فراوان فضارا ترسناڪ ڪرده.سرش را پایین انداختھ و همینطور جلو میرود. صدای جیرجیرڪ ها دل را ارام میڪند. ازیڪ سراشیبے پایین میرود و ازجلوی چشمانم غیب میشود.میدوم و بالای سراشیبے مے ایستم. دریڪ گودال میشیند و زانوهایش رادرشڪم جمع میڪند
ڪمے عقب مے روم و میشینم. نمیخواهم مرا ببیند...بنظرمیرسد گودال راڪسے از قبل ڪنده. ماه ڪامل بالای سرمان انقدر زیباست ڪھ هرچشمے را جادو میڪند.بھ اطراف نگاه میڪنم.میترسم!؟ نمیدانم!... یڪدفعه صدای گریه ی یحیے بگوشم مےخورد.آهستھ و یڪنواخت.باتعجب داخل گودال را نگاه میڪنم...سرش را روی خاڪ گذاشتھ و شانھ هایش میلرزد.دیوانه!چش شده!؟... چنددقیقھ میگذرد ، تلفن همراهش را از داخل جیب گرمڪنش بیرون مے اورد و
و بعدازچندلحظھ چرخ زدن دربرنامھ ها یڪ صوت پخش میشود....یڪ چیز....یڪ....#یڪ_معجزه!
" اهای شما ڪھ تڪ بھ تڪ رفتید و ڪیمیا شدید
#مدافعان_حرم دختر مرتضے شدید...
"صدای گریھ اش بلند تر میشود"
#التماس_دعا ؛ نگاهے هم به ما ڪنید
التماس دعا ؛ بھ حال ما دعا ڪنید ....
هنوز باب شهادت رو نبستن ای رفیقا
بیاید باهم خدامون رو قسم بدیم به زهرا
" وجودم میلرزد... یاشاید بهتراست بگویم قلبم!چھ میگفت؟!... چقدرصمیمے! چھ میخواند!.. یحیے بھ اسمان نگاه میڪند و داد میزند: #خدااااااااااااا
قلبم مے ایستد، اشڪ بھ چشمانم مے دود. چطور شد؟!.... زجھ میزند.گویے درعذاب است. التماس میڪند، هق هقش گوش عالم را ڪر میکند....سرش راروی خاک میگذارد... بھ پای چھ ڪسے افتاده...صدای نوا را بلند ترمیڪند.. "
بارون بارونھ...حال و هوای دل من
زنجیر دنیاست بھ دست و پای دل من
ڪاشڪے بشنوی #اقا صدای دل من
#کلنا_فداک_زینب...
"
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_هفتم
#بخش_چهارم
❀✿
_مث اینڪھ گوشیت همرات نبوده.
_ اها.حتما بهشون زنگ میزنم مرسے
نگاهم سمت یحیـے ڪشیده میشود...
_ میشھ باهات حرف بزنم پسرعمو؟!
باتعجب بھ بشقابش خیره میشود
_ بامن؟!
اذر سریع میپرسد: چیزی شده؟!
دیگردارد حالم رابهم میزند. دوست دارم بگویم فوضولے؟!!
_ نھ! چیز خاصے نیست...یھ چندتا سوالھ
یحیـے _ راجبھ ؟
_ بعدا متوجھ میشید.
یلدا نگاه معنادارش رااز صورتم میگیرد.شاید فهمیده چھ چیز فڪرم را مشغول ڪرده.
یحیے شامش راتمام میڪند و مثل بچه های مودب روی یڪ مبل تڪ نفره ساڪت میشیند. سمتش مے روم و درفاصلھ ی یڪ قدمے اش مے ایستم.
_ بپرسید!
_ بے مقدمه بگم. از یلدا شنیدم خیلے مرتضی اوینے رو دوس داری. میشھ بدونم چرا؟!
یڪ لحظھ درچشمانم نگاه میڪند
_ چرا یلدا اینو گفتھ؟!
_ مفصلھ .
_ من مرتضے رو دوست ندارم.مرتضے قهرمان منھ !
ازروی صندلے بلند مے شود و دوباره میپرسد: حالا میشھ بگید چرا گفتھ؟!
نگاهم از پیرهن سفیدش به چشمانش ڪشیده میشود.اولین باراست اینطور نگاهم میڪند.... شاید حواسش نیست.
_ میخواستم علت این رفتارارو بدونم... همین!
یکدفعھ تبسمے خاص و شیرین لابھ لای ریش نسبتا بلندش مے دود. سرتڪان میدهد و میگوید: همیشھ سوال شروع تغییراس!
و بھ سمت اتاقش مے رود...
گیج بھ قدمهای اهستھ اش نگاه میڪنم... چقدر خوب بود! لبخندش!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_نهم
#بخش_چهارم
❀✿
به تلخے لبخند مے زند: هیچے فڪر نڪنم دیگھ مزاحم شھ....فقط... یسری حرفاش برای من سنگین بود.دلو میسوزوند...
_ مثلا چے؟!...
_ مهم نیست...ڪتاب رو بخونید!...
پشتش رامیڪند تابرود ڪھ میگویم: صبرڪن ڪارت دارم!
بھ فرش خیره میشود
_ راجب امروز حرفے نزنید.
_ نھ نمیزنم..یچیز دیگس.
آذر پشت اپن اشپزخانه ایستاده و فیلھ های مرغ را در ڪیسھ فریزر بسته بندی میڪند. هرزگاهے نگاهمان میڪند...حتم دارم دوست دارد بداند چھ میگویم. یحیـے مقابلم درطرف دیگر میز عسلے میشیند و میگوید: خب بفرمایید. سرش راپایین انداختھ! مثل اینڪھ ڪنترل نگاه در گوشت وخونش خانھ ڪرده.
بدون مقدمھ میپرسم: امروز قراربود ڪجا بریم؟!
_ بھ ڪتابخونھ! بعدشم یجا دیگھ.قرارنبود از اول با هم بریم یعنے فعلا ڪھ برنامھ بهم خورد.ان شاءاللھ بعدا بایلدا!...
_ دیگه خودت نمیای؟!..
_ میام!
_ مرسے! .... الان بمن شڪ نداری؟
_ راجب امروز حرف نزنید!!
_ اخھ...
_ ببیند دخترعمو!.... فقط همینو بگم ڪھ خب جمله هاش برام گرون تموم شد.ولے حرفمو اول زدم من به چشمم هم اعتماد نمیڪنم. من باتوجھ بھ چیزی ڪھ فڪر میڪنم و اتفاق افتاده بھ طرف اعتماد میڪنم!! .... این یھ مسئله دومے اینڪھ... امیرالمومنین فرمودند: اگر ڪسے رو هنگام شب درحین ارتڪاب گناه دیدی صبح بھ چشم گناه ڪار نگاهش نڪن! شاید توبه ڪرده باشه!... اون اقا اگر یڪ درصد حرفاش درست باشھ.. چیز درست تراینڪھ الان شما با دوماه پیش فاصله ی عمیقی گرفتید!پس من حقے ندارم قضاوتتون ڪنم! حرفهایش تسلےعجیبے برای دلم است.گرم و ارام نگاهش میڪنم. اشتباه میڪردم...او عقب مانده نیست... من بودم!!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹