eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.3هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷ترقی،آری، توقف وتنزل،هرگز 🌷امام باقر علیه السلام: من استوى يوماه فهو مغبون و من كان آخر يوميه خيرهما فهو مغبوط و من كان آخر يوميه شرهما فهو ملعون و من لم ير الزيادة فی نفسه فهو إلى النقصان و من كان إلى النقصان فالموت خير له من الحياة  🌷هر كس دو روزش مساوی باشد ضررکرده 🌷هركس روزبعدش بهترباشد، خوشابحالش 🌷 هرکس روزبعدش بدتر باشد ملعون است بحار ج۶۸ ص۱۷۳ ❄️🌨☃🌨❄️
در کدامین نخلستان هستی و با دلدار خود بِھ راز و نیاز نشسته ای در کدامین چاھ سر فرو برده و راز دل می گشایی⁉️ کاش می‌دانستیم بیت الاحزانت را کجا برپا کرده‌ای يــٰا‌صاحب‌الزمان ♥ ❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸آخرین روزهای اسفند است 🍃🌸از سرِ شاخِ این برهنه چنار 🍃🌸مرغکی با ترنمی بیدار 🍃🌸می زند نغمه 🍃🌸نیست معلومم 🍃🌸آخرین شکوه از زمستان است 🍃🌸یا نخستین ترانه های بهار 🌸🍃
‍ مهدی جانم باور کنم که یک سال گذشت از زمانیکه دعا کردم امسال سال ظهورت باشد... و آخرین روزهای سال است وتو... امام تنها یم مهم نیست نیامدی !!؟😔😔 مهم این است که من چقدر برای آمدنت چه کرده ام ؟! تو مختاری عشاق را در مسلخ انتظار ذبح کنی منتظر بودم... یک سال دیگرنیز گذشت وهمچنان دورم از تو ... دور ، دور فقط همیشه دلتنگت میشوم که تو بیایی ومن همچنان خوابم ... خواب ، خواب فقط گاهی پلک هایم باز میشود ودوباره سنگینی گناه وغفلت آنها را می بندد اما عشق جانم💚 خود می دانی که چقدر محتاج بودنت هستم؟! محتاج نفسها قدسی ات محتاج نگاهی که فقط از سوی آن بوی ملکوت بلند است .. مولایمان من برای سال بعد ظهورت را نمی خواهم که بگویی منتظر ان کجایند؟!😣 من برای سال بعد دلی تنگ می خواهم به وسعت غریبی تو ... آقای من کمکم کن تا لایق دیدارت باشم همین بهارم تویی💚🌸🍃 🌸🍃
💎 امام علیه السلام فرمود به منی نرسیدی، و رمی جمره ها نکردی، و در مسجد راءس انجام ندادی، و قربانیت را ذبح نکردی، و در مسجد خیف نماز نگزاردی، و طواف افاضه به جای نیاوردی، و به سوی خداوند تقرب نجستی، چه این که تو حج نکردی. پس شبلی از غفلت های حجش به ندبه و زاری افتاد و پیوسته آداب حج می آموخت تا سال دیگر از روی معرفت و یقین حج بگذارد. علی علیه السلام در مورد مراسم اسرار آمیز حج می فرماید: آیا مشاهده نمی کنید که همانا خداوند سبحان، انسان های پیشین از آدم علیه السلام تا آیندگان این جهان را با سنگ هایی در مکه آزمایش کرد که نه زیان می رسانند، و نه نفعی دارند، و نه می شنوند؟ این سنگ ها را خانه محترم خود قرار داده و آن را عامل پایداری مردم گردانید. سپس کعبه را درسنگلاخ ترین مکان ها، بی گیاه ترین زمین ها، و کم فاصله ترین دره ها، در میان کوه های خشن، سنگریزه های فراوان، و چشمه های کم آب، و آبادی های از هم دور قرار داد، که نه شتر، نه اسب و گاو و گوسفند، هیچ کدام در آن سرزمین آسایش ندارند. ادامه دارد...
عشق؛ اتفاق نیست که با آمدن و رفتن ها از چشم بیافتد عشق تویی! وجودت که عشق باشد می بخشی تمامِ مهربانیت را حالا اینکه بی حرمتی می کنند با نامِ عشق حالا اینکه تفاوتِ آغوش و بوسه هایِ عاشقانه را نمی فهمند حالا اینکه تو عاشق بوده ای و عاشقی کرده ای و ندیدند ... عشق؛ باز هم همان عشق است مثلِ خدا که ما بی مِهر می شویم ما فراموشش می کنیم ما نمی بینیم دستانِ نوازشگرش را اما او باز هم خدایی می کند باز هم دلش برایِ خنده هایِ ما تنگ می شود🌷 ❄️🌨☃🌨❄️
هیچوقت دلخوشی ڪسی رو ازش نگیرید... این دلخوشی میتونه: یه سلام ؛ یه احوالپرسی ؛ یه حواسم بهت هست ؛ یه صدای گرم و دوستانه ؛ و یه حس خوب باشه... دوستی ها رو دست ڪم نگیرین بچه ها شوخی شوخی به گنجشک ها سنگ میزنند... ولی گنجشک‌ها جدی جدی میمیرن...! آدما شوخی شوخی به هم زخم زبون میزنند... ولی دل‌ها جدی جدی میشکنند... ❄️🌨☃🌨❄️
حقیقت این است که هر شکست پله‌ای است برای گامی به جلو رفتن، ولی به یاد داشته باشید که برای همه‌ ی گام‌ های بعدی نمی ‌توان از همان پله استفاده کرد. هر گامی می بایست بر روی پله‌ی جدیدی برداشته شود. این بدان معناست که نباید اشتباهی را هرباره تکرار کرد. بنابراین از هر کدام از آن ‌ها به خوبی درس بگیرید. تجربه همواره ‏بهترین معلم است. ❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شام مجلسی خوشمزه و فوری😋 مواد لازم🔻 4 قاشق غذاخوری روغن 1 قاشق غذاخوری کره 2 حبه سیر 1 پیاز 300 گرم سینه مرغ چرخ شده 5 قارچ 2 گوجه فرنگی 1 قاشق دسر رب گوجه فرنگی 2 عدد فلفل تند 1 قاشق دسر فلفل قرمز 1 قاشق فلفل سیاه 1 قاشق زیره سبز 1 قاشق دسر آویشن 1 قاشق چایخوری نمک 7 عدد سیب زمینی 50 گرم پنیر چدار برای سس 1 قاشق غذاخوری رب گوجه فرنگی 2 لیوان آب طرز تهیه🔻 سیبزمینی هامونو وسطشو برش‌بزنید و خالی کنید مواد گوشتی‌و همه مخلفاتی که‌در کپشن‌گفتیم‌ رو مخلوط‌‌ میگنیم و نمک و فلفل سیاه و قرمز و کمی‌اب و رو باهام‌مخلوط میکنیم‌و به سیبزمینیهامون میزنیم و مواد گوشتیمون که‌مخلوط کردیم‌داخل سیبزمینی هامون میزاریم‌ میزاریم فر ۱۸۰‌درجه به مدت ۳۵ تا ۴۰ دقیقه.
🍲 😋 ▫️پاستا ۳۰۰ گرم ▫️لوبياي پخته یک لیوان ▫️ذرت پخته يا كنسروي یک لیوان ▫️گوجه فرنگي یک عدد ▫️فلفل دلمه اي قرمز نصف فنجان 🔸سه چهارم ليوان ماست چكيده كه دو حبه سير داخلش رنده كرديد يا يك ليوان ماست موسير+يك ق روغن زيتون+يك ق آبليمو+نمك،فلفل سياه،فلفل قرمز اين سالاد بايد تند باشه. بهتر است سالاد يك ساعت داخل يخچال باشه بعد سرو بشه. روي سالاد رو با جعفري ساطوري تزئين كنيد ♦️بجاي لوبيا قرمز ،از لوبيا چيتي يا سفيد هم ميتونيد استفاده كنيد .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خمیر یوفکا یا نون لواش.....به مقدار لازم قارچ......150 گرم ژامبون یا سوسیس......150 گرم فلفل دلمه ای.....1عدد سیب زمینی پخته.....1عدد جعفری.....نصفه پیمانه نمک و فلفل و آویشن ابتدا سیب زمینی رو بپزید.سپس نگینی خرد کنید.در یک تابه قارچ رو خرد کرده.در کمی کره تفت بدید تا آبش جمع بشه.قارچ با حرارت بالا و کمی آبلیمو تفت بدید.که سیاه نشه.سپس بهش سوسیس خرد شده و فلفل دلمه ای خرد شده را اضافه کنید.در آخر سیب زمینی خرد شده.نمک و فلفل و آویشن و جعفری خرد شده هم بریزد.نون لواش بگیرید.مواد رو یه طرف بریزدو بپیچیدبعد در روغن داغ سرخ کنید. .
💕مادربزرگم می گفت غماتون رو نشمرید هی روش می یاد! مادربزرگم سیاه نمی پوشید، می گفت فلک رو گول بزنیم دیگه بلا نفرسته! می دونم کارمون از فریب دادن تقدیر غریبمون گذشته، اما خدا رو چه دیدین شاید مادربزرگا یه چیزی می دونستن که ما نمی دونیم🙏❤️ ❄️🌨☃🌨❄️
📚 ملانصرالدین با نوکرش عباد برای گردش به باغ های اطراف شهر می رفت. یک روز در باغی قاضی را دیدند که مست و مدهوش، خودش یک طرف افتاده و قبایش یک طرف دیگر. ملا قبا را برداشت و پوشید و رفت. قاضی به هوش آمد و قبا را ندید. به نوکرش سپرد: قبا را تن هرکه دیدی، او را پیش من بیاور. اتفاقا نوکر قاضی در بازار چشمش به ملانصرالدین افتاد که قبا را پوشیده بود و داشت سلانه سلانه برای خودش می رفت. جلوی او را گرفت و گفت: باید با من بیایی به محضر قاضی! ملا بی آنکه اعتراض کند همراه او رفت. به محضر قاضی که رسیدند، ملا گفت: دیروز با نوکرم عباد برای گردش به اطراف شهر رفته بودم. مستی را دیدم که قبایش افتاده بود. قبایش را برداشتم و پوشیدم. شاهد هم دارم. هر وقت آن مرد مست را پیدا کردید، مرا خبر کنید تا بیایم و قبایش را پس بدهم. قاضی گفت: من چه می دانم کدام احمقی بوده... قبا پیش شما باشد؛ اگر صاحبش پیدا شد، شما را خبر می کنیم. 🌨❄️☃❄️🌨
‌ یه نفر یه روزی یه دعای قشنگی یادم داد می‌گفت از خدا بخواه دلی رو که قسمتت نیست به دلت نزدیک نکنه...
004.mp3
2.01M
🔶 رابطه صحیح زن و شوهر در خانواده بخش چهارم 🔺 ظرف روان اطرافیان رو پر نکنیم!😌 💥 دکتر حمید
دستتو ببر بالا و از ته قلبت شكرگزارى كن که از قدیم گفتن شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر نعمت از کفت بیرون کند با تمام وجودت از نعمتايى كه خدا بهت داده استفاده كن. تو خيلى خيلى خوشبختى، غر نزن، ناشكرى نكن. ﺧﺪﺍﯾﺎ! ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺗﺸﮑﺮ! ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ! ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ! ﮐﻪ: ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﻧﻌﻤﺖ! ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺣﮑﻤﺖ! ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺕ ﻋﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ! 👤دکتر الهی قمشه‌‌ای ❄️🌨☃❄️🌨
📜 حکایتی_زیبا_و_خواندنی 🌺 شکر نعمت روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند. خیلی او را صدا می زند اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود! به ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری به پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند! کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود! بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذارد!! بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد می کند. در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید!! این داستان همان داستان زندگی انسان است. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار نیستیم و لحظه ای با خود فکر نمیکنیم این نعمتها از کجا رسید!! اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند. به خداوند روی می آوریم!! بنابراین هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد!! 🌨❄️☃❄️🌨
خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد. خانم معلم او را شناخت، اما بدون آن که بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد، گفت: تو در امتحان نمره 9 گرفتی. تو تنها کسی هستی که نمرۀ قبولی نگرفته پسرک با خجالت و در حالی که صورتش سرخ شده بود سرش را بلند کرد و گفت: خانم معلم چِن ، می‌شود... می‌شود یک نمره به من ارفاق کنید؟ خانم چِن با عتاب مادرانه‌ای سرش را تکان داد و گفت: یک نمره ارفاق کنم؟! این ممکن نیست. من طبق جواب‌هایی که در برگۀ امتحانت نوشته‌ای به تو نمره داده‌ام. او اضافه کرد: نگران نباش. من که نمی‌خواهم به خاطر ضعفت در امتحان، تو را تنبیه کنم. تو باید در امتحان بعد تلاش بیشتری کنی و نمرۀ بهتری بگیری. پسر با صدایی که نشان می‌داد خیلی ترسیده گفت: اما مادرم کتکم می‌زند. خانم معلم ساکت شد. او آرزوی والدین را درک می‌کرد که می‌خواهند بچه‌هایشان بهترین نمره‌ها را کسب کنند و موفق باشند؛ از طرفی نمی‌توانست در برابر بچه‌های بازیگوشی که در امتحاناتشان ضعیف هستند، نرمش نشان دهد. اما یک موضوع دیگر هم بود. او می‌دانست که کتک خوردن بچه‌ها هم هیچ کمکی به تحصیلشان نمی‌کند و حتی تأثیر منفی آن ممکن است آن‌ها را از تحصیل بازدارد. نمی‌دانست چه تصمیمی بگیرد. یک نمره ارفاق بکند یا نه. او در کار خود جداً اصول را رعایت می‌کند. اما به هر حال قلب رئوف مادرانه هم داشت. نگاهی به پسرک کرد. هنوز تمام تن پسرک از ترس می‌لرزید و به گریه هم افتاده بود. عاقبت رو به پسرک کرد و گفت: ببین!، این پیشنهادم را قبول می‌کنی یا نه؟ من به ورقه‌ات یک نمره «ارفاق» نمی‌کنم. فقط می‌توانم یک نمره به تو «قرض» بدهم. تو هم باید در امتحان بعدی 2برابر آن را، یعنی2نمره، به من پس بدهی. خوب است؟ پسرک با شادی گفت: چشم! من حتماً در امتحان بعدی 2نمره‌ به شما پس می‌دهم. او با خوشحالی از خانم معلم تشکر کرد و رفت. از آن پس برای این که بتواند در امتحان بعدی قرضش را به خانم معلم پس بدهد، با دقت زیاد درس می‌خواند. تا این که در امتحان بعد نمرۀ بسیار خوبی کسب کرد. از طرف مدرسه به او جایزه‌ای داده شد. از پسِ آن «درس» که خانم معلم به او داده بود، مقطع دبیرستان را با نمرات عالی پشت سر گذاشت و وارد دانشگاه شد. او همیشه ماجرای قرض نمره را برای دوستانش تعریف می‌کند و از بازگویی آن همیشه هیجان زده می‌شود. زیرا می‌داند که نمره‌ای که خانم معلم آن روز به او قرض داد، سرنوشتش را تغيير داد. آن پسرک جوان اکنون جزو ده ثروتمند دنیاست... او " لی کا- شینگ " رییس بزرگترین کمپانی عرضه کننده محصولات بهداشتی و آرایشی به سراسر جهان است! مراقب تاثیر تصمیماتمان بر سرنوشت افراد باشیم...! ☃❄️🌨❄️☃❄️🌨
ازخانمی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽﻫﺴﺘﻨﺪ ؟ ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺷﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﺑﺪﺍ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ ،ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ،ﺑﻌﺪﺍزﻇﻬﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﺪ ،ﻋﺼﺮ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺗﯽ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ چنین ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺳﻌﺎﺩﺗﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ ! ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻭﺿﻊ ﭘﺴﺮﺕ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ ؟ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ !!! ﺧﺪﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﻧﮑﻨﺪ ! ﺑﻼ ﺑﺪﻭﺭ ، ﯾﮏ ﺯﻥ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﻭﺍﺭﻓﺘﻪ‌ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻨﺒﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ! ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺳﻔﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺯﻧﺪ . ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﺑﺨﻮﺭﺩ، ﺗﺎ ﻇﻬﺮ ﺩﻫﻦ ﺩﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،ﺑﻌﺪازﻇﻬﺮ ﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺧﺒﺮ ﻣﺮﮔﺶ ﮐﭙﯿﺪﻩ ! ﻋﺼﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩﺵ ﺍﺳﺖ، ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ، ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺪﺑﺨﺖ شده... 🔸 ضرب المثل : آنچه به خود نمى پسندى به ديگران روا مدار ─┅─═इई ❄️🌨☃🌨❄️इ═─┅─
بسم رب الصابرین با پدر به سمت فروشگاه حاجی شالباف حرکت کردیم حاجی شالباف از رفقای قدیمی بابا بود یه فروشگاه بزرگ لوازم خانگی داشت به خاطر ترافیک نیم ساعتی تو راه بودیم بابا و حاجی شروع کردن به سلام علیک منم همینجوری عین ماست وسط وایستاده بودم درهمین حال در فروشگاه باز شد و پسر حاجی وارد فروشگاه شد من خنده ام گرفت وقتی حلقه اش دستش دیدم 😝😝 این آقای به اصطلاح عاشق پارسال اومد خواستگاری من چنان از عشق حرف میزد که آدم متحیر میموند اما وقتی من گفتم نه به سه روزم نکشید باورکن رفت خواستگاری یه دختر دیگه بعضی ها فقط بلدن با کلمات بازی کنن اسامی دادم به حاجی بعداز یک دو ساعت الحمدالله بابا رحم کرد و پاشدیم رفتیم -بابا لطفا پیش امامزاده حسین نگه دارید من میخوام برم مزار شهدا بابا:باشه دخترگلم خونه ما پایین شهر قزوین بود به عبارتی ۵دقیقه با امامزاده و مزار فاصله داشت من متولد دهه ۷۰هستم تا پارسال فکر میکردم چطوری شده این جوانای که اینجا خوابیدن تو اوج شور و شعف راهی جنگ شدن برای دفاع از خاک و ناموسشون اما تا اینکه موند پارسال یه بنر تو دانشگاه از طرف بسیج برادران نصب شد روش فقط دو تا جمله بود مدافعین حرم حضرت زینب (س) زیرشم کلنا عباسک یا زینب من هیچی ازش نفهمیدم واقعا چونـ کار برادرا بود منم که با عظیمی لج هیچی نپرسیدم بانو.....ش
بسم رب الصابرین از بنر اینا چندوقتی گذشت که هی واژه مدافعین حرم از تلویزیون تکرارشد آخرش پس از تحقیق فهمیدیم یه سری حرامزاده میخوان به حرم بی بی حضرت زینب بی احترامی کنن شیعه هم هنوز نمرده دختر علی(ع) باز به اسارت بکشن بچه های اعزام میشن برای دفاع از حرم میگن مدافعین حرم تازه داشتم این خبر رو درک میکردم که خبر شهادت یکی از همشهریام کل شهر قزوین برداشت """رسول پورمراد""""" بنر عکسش تو خیابان دیدم شوکه شدم وای خدایا چقدر جوان بود الهی بمیرم برای خانواده اش چند هفته بعد از شهادت """"شهید رسول پورمراد """"" یکی از پاسدارهای ناحیه امام حسن مجتبی به نام """"حمید سیاهکلی مرادی """" به شهادت رسیدن خداوکیلی من داشتم دیوانه میشدم تو مراسم تشیع شهید ،از خانمشون یه برخورد دیدم خیلی جوان بودن منو خواهرام پوریا داداشم بهاره همه باهم رفته بودیم تشیع شهید برام سخت بود باور این اوضاع مگه میشه یه انسان بتونه انسان دیگه ایی رو بکشه و از این کارش شاد باشه خدایا داره جهان به کجا میرسه😭 خودت امامون رو بفرس زمین پرشده از سیاهی😭😭😭😭 نویسنده بانو.....ش
بسم رب الصابرین روزها ازپس هم میگذشت امتحان میان ترم حوزه و دانشگاه باهم شروع شدن تحقیق حوزه ،نقاشی ها که باید تحویل میدادم روزها میگذشتن و شاید من فقط برای ناهار وشام از اتاق خارج میشدم روزهایرخسته کننده ایی بود 😰 روزهای آخر هم رسید و ما راهی مشهد شدیم دلم پربود توان اینکه مسئول بشم نداشتم قبل از رفتن همین جا به وحید گفتم پسرخاله لطفا مسئول خواهرا بشه اونم چون میدونست مشهد رفتنی چقدر به آقا محتاجم قبول کرد با اتوبوس راهی مشهد شدیم منو سارا پیش هم نشسته بودیم سرم تکیه دادم به شیشه و اشکم جاری شد سارا دستش رو شانه ام فشرد :پری چی شده ؟ -هیچی دلم گرفته سارا دلم کربلا میخواد سارا:الهی عزیزم ان شالله میری اونم دونفره 😍😍 -مسخره این چه حرفیه توام با دعا کردنت ازدواج کنم چه بشه 😒😒😖😖 سارا:ما ازدواج کردیم چی شده؟ -شماها تو برنامتون ازدواج بود من اصلا تو برنامم ازدواج نیست سارا: وا😳😳😳 -والا من آرزومه تا آخر عمر کنیز این دستگاه باشم سارا:پری خیلی مسخره ای یعنی تو ازدواج کنی دیگه نمیتونی تو هئیت و پایگاه و خیریه فعال باشی؟ مگه من الان متاهل نیستم تازه حسن خودش هم قدمه و تشویقم هم میکنه -باشه بابا 😖😖 اه نمیزاره یه دودقیقه ادم تو خودش باشه😢 نام نویسنده: بانو......ش
بسم رب الصابرین روای صادق عظیمی ما راهی مشهدیم پایتخت دلها اما دلم داغون بود داشتم میرفتم پیش آقا شکایت تو اتوبوس وحید دستش زد سرشونه ام گفت: صادق کشتی هات غرق شده -وحید خودم غرق شدم وحید:ناراحت نباش واگذارکن به خود بی بی حتما دل پدرت نرم میکنه -ای بابا وحید من واقعا پدرمو نمیتونم درک کنم اون موقعه ک جنگ ایران-بعث بود با اونکه تازه یه سال بود ازدواج کرده بود و یه بچه چندماه توراهی داشته رفته جنگ اما الان منو اجازه نمیده 😔😔😔😔😔 وحید:غصه نخور داداش بعداز ۱۵-۱۶ ساعت رسیدیم مشهد بعداز غسل زیارت چفیه سبز لبنانیم و جانمازم برداشتم برم حرم ورودی باب الجواد چفیه انداختم رو شونه هام داخل صحن شدم بعداز زیارت تو صحن جامع رضوی قامت بستم نماز خوندم سلام که دادم یه گوشه صحن یه خواهری دیدم که چفیه سبزلبنانی روی چادرش بود سریع زیر لب ذکر استغفرالله ..... گفتم اما همین که اون خواهر چهرش برگشت سمت من متعجب شدم 😳 نام نویسنده:بانو.......ش