🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتسیوشیشمـ
به همراه سوگند وارد دفتر مشترکمون شدیم.
سوگند_ دریا!
_جانم؟!
سوگند_ میگم حالا که شما دارین میرین مشهد...
_خب؟!!
سوگند_ خب به جمالت... بیاین تو این دو سه روزه یه عروسی بگیرینو ماموریتتون بشه ماه عسلتون!
خندیدمو گفتم
_چی میگی دیوونه؟ً! انشالله بعد از ماموریت عروسی میگیریم!
سوگند نگران نگام کردو گفت
سوگند_ یه حس خاصی نسبت به ماموریتتون دارم...حس می کنم اگه عروسی کنین بهتره!
متفکر نگاش کردم که گفت
سوگند_ قبول کن دریا!! تو و بردیا دوتا افسر حرفه ای و مهم پلیس اگاهی هستین! از اونطرف هم پدر تو و بردیا اشخاص برجسته و مهمی بودن ! هر جور حساب کنیم تو و بردیا شرایطتون با بقیه نظامی ها متفاوته!به نظرم بهتره عروسیتونو بگیرین و به عنوان یه زوج برین این ماموریتو! شاید دلیلم واسه عروسی گرفتنتون مسخره باشه ولی حس میکنم عروسی کنین خیلی بهتره!!
_نمی دونم چی بگم! خودمم دوست دارم به این نامزدی طولانی خاتمه بدم و بریم سر خونه زندگیمون!
حالا با بردیا صحبت می کنم ببینم چی میشه!
سوگند لبخندی زدو گفت
سوگند_ انشاالله خوشبخت شین!
یهو فکری به ذهنم رسید!
_یه پیشنهاد!!
سوگند خندید و گفت
سوگند_نگا چشاشو !! چه برقی میزنه!! بگو ببینم پیشنهادتو!
لبخندمو غلیظ تر کردمو گفتم
_ تو حسین که دو ماهی میشه که عقد کردین ... خب شما هم بیاین با ما عروسی بگیرین!! نظرت؟؟؟
قهقه زدو گفت
سوگند_ عالیهه!! البته به نظرم به مهمونی شبیه تره تا عروسی...
_ اره بابا! هم به احترام خاله و دایی و هم بخاطر فرصت کمی که داریم به نظرم مهمونی بهتر از عروسیه!!
خندیدمو ادامه دادم
_ حالا خوبه اقایون داماد مخالف باشن!
سوگند_همینو بگو...منو تو این همه برنامه چیدیم اونا با یه نه بزنن تو برجکمون!!
و زدیم زیر خنده!
********
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتسیوهفتمـ
********
بردیا و حسین تا پیشنهادمو شنیدن زدن زیر خنده
بردیا به حسین نگاه کردو گفت
_داداش اتحاد و تفاهم خانودگی رو ببین!!
حسین هم سرشو تکون دادو با خنده رو به منو سوگند گفت
_ منو بردیا هم بعد از جلسه در مورد همین بحث کردیمو در نتیجه تصمبم شوما رو گرفتیم!
خاله با سینی شربت ابلیمو به سمتمون اومدو گفت
_ به چی میخندین که صداتون تا ده فرصخ اون طرف تر میاد؟!
بردیا_ درمورد عروسی حرف میزدیم
خاله با خوشحالی گفت
_به چه نتیجه ای رسیدین حالا؟
بردیا به ذوق خاله خندیدو بعد از بوسیدن گونه خاله پیشنهاد مونو در مورد عروسی گفت
پریا با یه ظرف پر از انار دونه شده اومدو کنارم نشستو ضحی رو صدا زدو گفت کاسه هارو بیاره
بعد رو به بردیا گفت
_ پس بلاخره تصمیم گرفتو دریا رو ببری سر خونه زندگیش!
بردیا سرشو به علامت مثبت تکون داد.
**********
اشکامو پاک کردمو فاتحه ای برای خاله و دایی خوندمو از کسایی که اومده بودن تشکر کردمو به سمت ابدار خونه حسینه عاشقان ثارالله رفتم و به پریا و سوگند تو بسته بندی پک پذیرایی کمک کردم...
امروز چهلم خاله و دایی و زندایی بود...
هنوزم باور نبودشون واسه منو حسین و علی سخته!
گفتم علی یادش افتادم...
دیروز یهویی تصمیم گرفت بره اردو های جهادی و به مردم سراوان کمک کنه و معالجشون کنه!
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتسیوهشتمـ
با صدای سوگند به خودم اومدم که گفت
سوگند_ مراسم داره تموم میشه بیا بیرون!
_باشه! تو برو منم میام!
لبخندی زدو گفت
سوگند_ باشه...فقط اشکاتو پاک کن بعد بیا...بردیا اشکاتو ببینه منو پخ پخ!
متعجب پرسیدم
_اشکام؟؟
و دستمو به صورتم کشیدم.
من کی گریه کردم؟؟!!!
سوگند خندید و گفت
سوگند_ انقد غرق افکارت بودی که نه فهمیدی مجلس تموم شده و نفهمیدی گریه کردی!
پاشو...پاشو بریم که میخوایم خرید هم بریم طول می کشه!
_باش...به حسین اس بده داریم میام!
پوکر نگام کرد و گفت
_هی خدا!! دوست قحطی بود این هپروتیو دچارم کردی؟؟
دستمو گرفتو ادامه داد
_بیا بریم بابا! حسینو شوهر گرامیت بیرون زیرپاشون علف سبز شده الانم به مرحله برداشت رسیده!
مشتمو به بازوش زدمو گفتم
_گمشو تواما!! منو دست می ندازی گوسفند؟!
خندید و گفت
_خدایا شکرت! هنوز سالمه!!
از حسینه بیرون زدیم و به پسرا ملحق شدیمو به سمت مرکز خرید راه افتادیم بعد به سمت خونه بردیا اینا رفتیم!
***
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~
گفتهاند؛ تو فاطمهای دیگری ...
با همان قدرِ بزرگ ... با همان آغوش وسیع؛
که قادری همهی آدمهای عالَم را باهم، در آغوش بگیری و تا بهشتِ خدا برسانی.
فاطمهای دیگر، که در مسیرِ امامش به شهری رسید؛ و باید دنیا را از همانجا برای حادثهای بزرگ، آماده میکرد!
فاطمهای که سپاه پسر فاطمه (سلاماللهعلیها) را سامان داده و انتظار تاریخ را برای انفجار نورِ کاملش، به آخر خواهد رساند.
#فاطمه_ای_دیگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌بارگاهی که
🖤به شهر قم به پاست
🕌هم برای نجف هم کربلاست
🖤خاک او را
🕌غرق بوسه می کنم
🖤چون که جای پای اربابم رضاست
🏴وفات حضرت
فاطمه معصومه (س) تسلیت باد 🏴
🥀🍃