🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتسیوشیشمـ
به همراه سوگند وارد دفتر مشترکمون شدیم.
سوگند_ دریا!
_جانم؟!
سوگند_ میگم حالا که شما دارین میرین مشهد...
_خب؟!!
سوگند_ خب به جمالت... بیاین تو این دو سه روزه یه عروسی بگیرینو ماموریتتون بشه ماه عسلتون!
خندیدمو گفتم
_چی میگی دیوونه؟ً! انشالله بعد از ماموریت عروسی میگیریم!
سوگند نگران نگام کردو گفت
سوگند_ یه حس خاصی نسبت به ماموریتتون دارم...حس می کنم اگه عروسی کنین بهتره!
متفکر نگاش کردم که گفت
سوگند_ قبول کن دریا!! تو و بردیا دوتا افسر حرفه ای و مهم پلیس اگاهی هستین! از اونطرف هم پدر تو و بردیا اشخاص برجسته و مهمی بودن ! هر جور حساب کنیم تو و بردیا شرایطتون با بقیه نظامی ها متفاوته!به نظرم بهتره عروسیتونو بگیرین و به عنوان یه زوج برین این ماموریتو! شاید دلیلم واسه عروسی گرفتنتون مسخره باشه ولی حس میکنم عروسی کنین خیلی بهتره!!
_نمی دونم چی بگم! خودمم دوست دارم به این نامزدی طولانی خاتمه بدم و بریم سر خونه زندگیمون!
حالا با بردیا صحبت می کنم ببینم چی میشه!
سوگند لبخندی زدو گفت
سوگند_ انشاالله خوشبخت شین!
یهو فکری به ذهنم رسید!
_یه پیشنهاد!!
سوگند خندید و گفت
سوگند_نگا چشاشو !! چه برقی میزنه!! بگو ببینم پیشنهادتو!
لبخندمو غلیظ تر کردمو گفتم
_ تو حسین که دو ماهی میشه که عقد کردین ... خب شما هم بیاین با ما عروسی بگیرین!! نظرت؟؟؟
قهقه زدو گفت
سوگند_ عالیهه!! البته به نظرم به مهمونی شبیه تره تا عروسی...
_ اره بابا! هم به احترام خاله و دایی و هم بخاطر فرصت کمی که داریم به نظرم مهمونی بهتر از عروسیه!!
خندیدمو ادامه دادم
_ حالا خوبه اقایون داماد مخالف باشن!
سوگند_همینو بگو...منو تو این همه برنامه چیدیم اونا با یه نه بزنن تو برجکمون!!
و زدیم زیر خنده!
********
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتسیوهفتمـ
********
بردیا و حسین تا پیشنهادمو شنیدن زدن زیر خنده
بردیا به حسین نگاه کردو گفت
_داداش اتحاد و تفاهم خانودگی رو ببین!!
حسین هم سرشو تکون دادو با خنده رو به منو سوگند گفت
_ منو بردیا هم بعد از جلسه در مورد همین بحث کردیمو در نتیجه تصمبم شوما رو گرفتیم!
خاله با سینی شربت ابلیمو به سمتمون اومدو گفت
_ به چی میخندین که صداتون تا ده فرصخ اون طرف تر میاد؟!
بردیا_ درمورد عروسی حرف میزدیم
خاله با خوشحالی گفت
_به چه نتیجه ای رسیدین حالا؟
بردیا به ذوق خاله خندیدو بعد از بوسیدن گونه خاله پیشنهاد مونو در مورد عروسی گفت
پریا با یه ظرف پر از انار دونه شده اومدو کنارم نشستو ضحی رو صدا زدو گفت کاسه هارو بیاره
بعد رو به بردیا گفت
_ پس بلاخره تصمیم گرفتو دریا رو ببری سر خونه زندگیش!
بردیا سرشو به علامت مثبت تکون داد.
**********
اشکامو پاک کردمو فاتحه ای برای خاله و دایی خوندمو از کسایی که اومده بودن تشکر کردمو به سمت ابدار خونه حسینه عاشقان ثارالله رفتم و به پریا و سوگند تو بسته بندی پک پذیرایی کمک کردم...
امروز چهلم خاله و دایی و زندایی بود...
هنوزم باور نبودشون واسه منو حسین و علی سخته!
گفتم علی یادش افتادم...
دیروز یهویی تصمیم گرفت بره اردو های جهادی و به مردم سراوان کمک کنه و معالجشون کنه!
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتسیوهشتمـ
با صدای سوگند به خودم اومدم که گفت
سوگند_ مراسم داره تموم میشه بیا بیرون!
_باشه! تو برو منم میام!
لبخندی زدو گفت
سوگند_ باشه...فقط اشکاتو پاک کن بعد بیا...بردیا اشکاتو ببینه منو پخ پخ!
متعجب پرسیدم
_اشکام؟؟
و دستمو به صورتم کشیدم.
من کی گریه کردم؟؟!!!
سوگند خندید و گفت
سوگند_ انقد غرق افکارت بودی که نه فهمیدی مجلس تموم شده و نفهمیدی گریه کردی!
پاشو...پاشو بریم که میخوایم خرید هم بریم طول می کشه!
_باش...به حسین اس بده داریم میام!
پوکر نگام کرد و گفت
_هی خدا!! دوست قحطی بود این هپروتیو دچارم کردی؟؟
دستمو گرفتو ادامه داد
_بیا بریم بابا! حسینو شوهر گرامیت بیرون زیرپاشون علف سبز شده الانم به مرحله برداشت رسیده!
مشتمو به بازوش زدمو گفتم
_گمشو تواما!! منو دست می ندازی گوسفند؟!
خندید و گفت
_خدایا شکرت! هنوز سالمه!!
از حسینه بیرون زدیم و به پسرا ملحق شدیمو به سمت مرکز خرید راه افتادیم بعد به سمت خونه بردیا اینا رفتیم!
***
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتچهلمـ
دستمو از دستش کشیدم شپلق کوبوندم تو ملاج حسینو گفتم
_نکبت من سوگندم؟!
خودشو ترسیده نشون دادو گفت
_یا امام زاده معروف!!! تو چرا شکل سوگندی؟؟
یه نگاه به سوگند انداختو مثل دخترا جیغ کشید
_سوگی تو چرا شبیه جغله ای؟؟
همگی زدیم زیر خنده که بردیا دستمو گرفتو همونطور که به سمت ماشینش می رفت گفت
_حسین داداش ! اگر ازدست سوگند به خاطر گند کاریت جون سالم به در بردی ما تو اتلیه منتظرتیم....فعلا یا علی!
حسین نمایشی اب دهنشو قورت دادو گفت
_یا جن و پری منو نجات بدین از دست این سوگی!!
که همون لحظه یه پس کله ی جانانه از سوگند نوش جون کرد!
سوار ماشین شدیمو به سمت اتلیه راه افتادیم!
بردیا دستشو به سمت سیستم پخش ماشین بردو همونطور که دنبال اهنگ مورد نظرش می گشت گفت
_یه اهنگ تووپ واسه حاج خانوم پلی کنیم!
و اهنگ دریا از رضا ملک زاده رو پخش کرد
باز پا برهنه روی ساحل
زیر باران ماه کامل از غم زمانه غافل
موج میزند آرام به پایت لحن آرام صدایت
مستم از حال و هوایت...
دریا دریا دریا عاشق شده این دل
دریا دریا دریا بوی نم ساحل
زیباترینی تو باران که میبارد
جانا بگو قلبت حال مرا دارد
دریا دریا دریا عاشق شده این دل
دریا دریا دریا بوی نم ساحل
زیباترینی تو باران که میبارد
جانا بگو قلبت حال مرا دارد
زلف خود را شانه کردی
این دلم را دیوانه کردی
روی شن ها رده پایت
عاشقم باش تا بی نهایت
دریا دریا دریا عاشق شده این دل
دریا دریا دریا بوی نم ساحل
زیباترینی تو باران که میبارد
جانا بگو قلبت حال مرا دارد
دریا دریا دریا عاشق شده این دل
دریا دریا دریا بوی نم ساحل
و همونطور که با اهنگ می خوند دستمو روی دنده زیر دست خودش گرفت...
خندیدمو گفتم
_می بینم که حالتون زیادی خوبه حاج اقا!
نگاهم کردو گفت
_مگه میشه تو باشی و حالم بد باشه! دلیل خوشحالی بهتر از این که تو پیشمی!
یهو حسین ازمون سبقت گرفتو بوق زد
بردیا هم صدای اهنگو زیاد کردو ازش سبقت گرفت و این شد شروع مسابقه این دوتا !!
بعد از اتلیه و گرفتن عکس تکی و دو نفره و دست جمعی حسین با 4 تا تفنگ پلاستیکی برگشت
حسین_خب دوستان پلیس گرامی بیاین چن تا عکس نظامی هم بگیریم!!
خندیدمو گفتم
_ایول دایی! من که پایم!
سوگندم لبخندی زدو گفت
_ منم پایم اقای شوهر!
بردیا هم دستشو انداخت دور شونمو گفت
_پایتم رفیق!
و بعد از پوشیدن لباسای چریکی که پیرهنش واسه منو سوگند نقش مانتو و شلوارش نقش دامن داشتو سوژه خندمونو فراهم کرد...
سوگند دوتا مقنعه مشکی اوردو بعد از پوشیدنش پایینشو توی پیراهنمون کردیمو کلاه ست لباسو پوشیدیم
بعد از انداختن عکسای دو نفره و دست جمعی که کلی خندوندمون لباسای محلیمون با اون دامن پر چینش رو پوشیدیمو راهی باغ پدر زن پارسا شدیم...
اخه عروسی رو اونجا برگذار کردیم و چقدر خوش گذشت...
یه مجلس که همه رو خندوند و به همه خوش گذشت و در عین حال بدون گناه گذشت!
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتچہلویڪم
****
جیغی کشیدمو برای بار هزارم به در حموم کوبوندمو گفتم
_بردیاااااا!!!!!!!!!بیا بیرون دور شد!!!!!!!!
داد زد
_الان میام !
_بردیا نیم ساعت پیشم همینو گفتی!! بیا بیرون یه ساعت دیگه پروازه!
بردیا در حمومو باز کردو اومد بیرون و گفت
_بیا اومدم بیرون... جیغ جیغو
و خودشو پرت کرد روی تخت و ساعدشو روی چشماش گذاشت!
متعجب نگاش کردمو گفتم
_بردیا پاشو دیرمون شد!! بابا یه ساعت دیگه پروازه! بعد تو گرفتی خوابیدی؟؟!!
ساعدشو از روی چشماش برداشتو گفت
_عههه! راس میگی؟! یه ساعت دیگه پروازه؟
چشم غره ای رفتمو گفتم
_ دو ساعت دارم صدات می کنم از حموم بیای بیرون بعد تازه می گی عه راس میگی!!!
غلتی زدو پتو رو روی خودش کشیدو خوابیدو گفت
_پس نیم ساعت دیگه بیدارم کن تا بریم!
چند ثانیه بهت زده نگاش کردمو یهو جیغ زدم
_بردیااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
از تخت پرت شد پایین و تند تند گفت
_هان چیه ! چی شده!! دزد اومده؟ ترامپ مرده؟؟
هینی کشیدو ادامه داد
_واااای!!!!!!!!! زنش زایید؟؟؟؟ هیین نکنه یارانه هارو قطع کردن؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دستمو کوبوندم به پیشونیم و تا خواستم چیزی بگم گفت
_ ای داد بی داد!!!!!!!! سوگند بیوه شده!!
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتچہلودوم
حرصی نگاش کردم که نیششو تا بنا گوش باز کردو از جاش بلند شدو گونمو سریع بوسیدو به سمت کمدش رفتو همونطور که دنبال لباساش میگشت گفت
_ راسی حاج خانوم...میدونسی وقتی حرص می خوری خوشگل تر میشی؟!
خندیدمو همونطور که از اتاق بیرون می زدم گفتم
_حاج اقا به جای مخ زنی چشاتو باز کن تا ببینی لباس برات رو تخت گذاشتم!
و همونطور که بیرون می رفتم درو پشت سرم بستم.
بعد از ده دقیقه حاضر و اماده بیرون اومدو جلو چشمام یه دور به دور خودش چرخیدو گفت
_حاج خانوم می پسنده؟؟
خندیدمو گفتم
_چون خوشتیپ شدی نه!
پوکر نگام کردو گفت
_عه چرا؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
خندیدمو گفتم
_چون دخترا درسته قورتت میدن!!
قهقه زدو گفت
_ بیا بریم حسود خانم!!
چمدونارو برداشتو همون طور که به سمت در ورودی سالن میرفت گفت
_چادرتو بپوش بریم حاج خانووم!
احترام نظامی کردمو گفتم
_چشم فرمانده!!
*****
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتچہلوسوم
حرصی نگاش کردم که نیششو باز کردو گفت
_من که مسافرت با ماشینو خیلی دوست دارم! شما چی فرمانده؟!
دست به سینه بهش خیره شدمو حرصی گفتم
_ تا دیروز که قربون صدقه سرهنگ می رفتی که واست بلیط
هواپیما گرفته ولی حالا که از پرواز به لطف جنابعالی جا موندیمو
گیت بسته شده یادت افتاده که عاشق مسافرت با ماشینی؟؟
بردیا نیششو بیشتر باز کردو تا خواست چیزی بگه خانمی که
کنارمون وایساده بود متعجب گفت
_شما پلیسین؟؟
این تعجب داره!
بردیا چش غره ای به من رفتو گفت
_نه خانم! اسم پدر خانوومم سرهنگه!
سرهنگ؟؟!!
وای بردیا!!
استاد گند زدنی که!
اخه کی اسم بچشو میزاره سرهنگ؟!
زنه لبخندی زدو گفت
_عه! اسم عموی منم سرهنگه!
حرفمو پس میگیرم !
هستن دوستانی که اسم بچشونو بزارن سرهنگ!
بردیا پوکر نگام کردو دستمو کشیدو همراه خودش برد.
سوار تاکسی شدیمو به سمت خونه رفتیم
بعد از بیست دقیقه به خونه برگشتیم و بعد از برداشتن چندتا
وسایل کوچیک و یه سبد خوراکی راهی مشهد شدیم.
بردیا_ دریا جان یه زنگ به ستوان رجایی بزنو ببین کجا
هستن.. مثل ما از پرواز جا موندن یا نه؟!
خندیدمو گفتم
_مگه همه مثل تو حمومشون یه روزست؟؟
خندیدو گفت
_زنگ بزن ببینم!
چشاشو ماساژ دادو گفت
_نزاشتی بخوابم الان خوابم میاد
همونطور که شماره محبوبه (ستوان رجایی) رو می گرفتم
_به سنگ پا قزوین گفتی برو من جات هستم!! من بودم تا
ساعت 11 خواب بودم
متفکر نگام کردو گفت
_ای کلک تا یازده خواب بودی؟؟
همون لحظه محبوبه واب دادو من نتونستم جواب بردیا رو بدم.
محبوبه _جانم سروان!
_بی بلا ! کجایید محبوبه جان؟ از ستوان علی دوست خبر داری؟
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتچہلوپنجم
خندیدمو گفتم
_مردا همینن سوگند! بردیا امروز انقد دست دست کردو حاضر
نشد که از پرواز جا موندیمو از شانس گندمون پرواز بعدی مشهد واسه فردا بود!
حسین خندیدو بردیا انگشتشو کرد تو پهلوم منم تو جام پریدمو
یه چش غره حسابی براش رفتم !
حسین_ بردیا ! دمت گرم! تو که از زنا لباس پوشیدنت بیشتر طول میکشه!
سوگند خندیدو گفت
_الان کجایین؟
دریا_ تازه از سعادت شهر زدیم بیرون... اگر همینجوری پیش بریم
و بین راه توقف نداشته باشیم شب می رسیم مشهد!
سوگند_ به سلامتی! میرین هتل؟
نگاه سوالیمو به بردیا دوختم که گفت
_نه میریم خونه سازمانی !
سوگند_ اهان!! خوش بگذره! بچه ها دعا واسه ما یادتون نره ها!
حسین گفت
حسین_ دریا !دریا!
_جانم ! جانم!
حسین_ بی بلا ! بی بلا!
_عه! درست بحرف ببینم!
خندیدو گفت
حسین_از این پارچه سبزا هستا که می بندن به ضریح...
_خب؟
حسین_ بی زحمت یه دو متریشو بخر!
_وا!! واسه چی می خوای؟
_واسه سوگند! میخوام ببندی به ضریح امام رضا«علیه السلام»
شاید فرجی شدو خدا شفاش داد!
یکم به حرفاش فکر کردم تا منظورشو گرفتم به بردیا خیره
شدمو با بردیا زدیم زیر خنده و صدای جیغ جیغ سوگند بلند شد!
سرفه مصلحتی کردمو جدی گفتم
_حسین لودگی رو بزار کنار ... بگو ببینم از سازمان و اوانسیان
چه خبر؟؟
جدی شدو گفت
_فعلا همه چیز امن و امانه!
بردیا_ نمی دونین چرا برنامه عوض شده؟؟
کمی سکوت کرد که گفتم
_بچه ها؟! هستین؟
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتچہلوشیشم
_دیشب می خواستن حرم امام حسینو بمب گذاری کنن که
جلوشونو گرفتن و نتونستن به خواسته کثیفشون برسن!
حشد الشعبی عراق (یکی از ارگان های نظامی عراق که
همانندنیروی بسیج ایران )ردشونو توی ایران زدن!
بابهت گفتم
_ایران؟؟؟؟!!!
سوگند _ اره! احتمالا زیر سر این اوانسیان حیوون باشه!
نتونستم چیزی بگم که بردیا گفت
_خب این مسئله و پرونده که به عهده سپاهه!
حسین_ اره! نیرو های اطلاعاتی سپاه پیگیرشن و انشاالله به
زودی دستگیرشون می کنن! اما این پرونده استثناست و
ماهم باهاشون همکاری می کنیم! به احتمال زیاد منو سوگند
به جای ستوان رجایی و علی دوست بیایم مشهد!
********
بردیا لب تابو از سردار رضوی گرفتو بعد از احترام نظامی از اتاق
خارج شد.
سردار رو به من گفت
_دخترم شما همراه ستوان مهری برین تا گریمتون کنن!
هردو احترام گذاشتیمو از اتاق بیرون اومدیم.
قرار بود منو بردیا با یه کم گریم بریم به محلی که رد طهورا رو
زدن و طبق برنامه دستگیرش کنیم!
بعد از گریم با بردیا سوار یه بی ام وه مشکی شدیم و به
سمت 17 شهریور راه افتادیم...
با کمی پرس و جو مرکز تجاری اسمان رو پیدا کردیم!
با هم واردش شدیمو به سمت بوتیکی که طهورا داخلش بود رفتیم.
با دیدنش تموم نفرتای عالم توی دلم سرازیر شد.
دست باند پیچی شدشو به موهای چتریش کشیدو با ناز گفت
_اهلا و سهلا!
(خوش امدید!)
هر دوی ما گریم و لباس عربی به تن داشتیم!
من عبای عربی و روبنده پوشیده بودمو با شکم مصنوعی7ماهه.
بردیا هم دشداشه (لباس عربی مردانه) پوشیده بود با کلی
ریش و چفیه عربی و عینک مستطیلی.
خیلی تغییر کرده بودیم و شناساییمون خیلی خیلی سخت بود...
بردیا با لهجه عربی به انگلیسی گفت
_we want a scarf!
(ما یه روسری می خوایم!)
فاطمه یا همون طهورا لبخندی زدو به سمت قفسه ی روسری ها رفت.
بردیا نا محسوس نگاهی به اطرافش کردو با لبخند دستمو گرفت.
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتچہلوهفتم
بردیا نا محسوس نگاهی به اطرافش کردو با لبخند دستمو گرفت.
این یعنی بوتیک دوربین نداره!
اینجوری خیلی کارمون اسونتر میکرد اما بازم باید محتاط باشیم
ممکنه دوربیناشون پنهون باشه!
سعی کردم خودمو بی حال نشون بدم !
طهورا با چند مدل روسری به سمت ما اومدو وقتی دید من
دارم از حال میرم گفت
_are you okay madam?!
(خانم حالتون خوبه؟!)
بردیا هول کرده منو نگاه کردو مضطرب خیره ام شدو از طهورا یه صندلی خواست.
منم که دیدم نقشم حسابی گرفته یه جیغ خفیف که مثلا
ناشی از درد بود زدم که فاطمه با هول رو به بردیا گفت
_do you want a ambolans??
(امبولانس میخواین؟)
بردیا که از چرت و پرتای انگلیسی طهورا خندش گرفته بود با سرفه گفت
_no! we have car! Can you help me?
(نه! ماشین داریم ! کمکم می کنین؟)
طهورا همونطور که لامپای بوتیکو خاموش می کرد کلید
به دست سرشو به معنای اره تکون دادو همراه ما به پارکینگ اومد!
به پارکینگ که رسیدیم سریع دست طهورا رو گرفتمو به فارسی گفتم
_بدون سرو صدا همراهم بیا!
ترسیده گفت
_ شما کی هستی؟
بردیا به سمت ستوان مهری رفتو بعد از گرفتن دستبند
به دست طهورا زدو ریششو کندو گفت
_ همونی که از ترس گیر افتادن به دستشون تغییر چهره
دادیو اومدی اینجا با هویت سارا زنگنه!
طهورا ترسیده گفت
_ اقا بردیا!!!
نگاهشو به من دوختو گفت
_در....دریا !!
***********
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتچہلهشتم
***********
کمی از لیوان اب مقابلش خوردو خیره افسر بازجویی شدو گفت
_ من نمی خواستم بکشمش! ... اون بچه دهن لقی بود
مطمئن بودم به مادرش میگه که منو دیده!
من... میترسیدم منو تحویل پلیس بدن!
افسر بازجویی که سرگرد بهرامی بود گفت
_ از چی ترسیدی که تصمیم قتل اون بچه رو گرفتی؟؟
بردیا دست به سینه خیره مانیتور شد و گفت
_شک ندارم یا سابقه ی فعالیت سیاسی داره یا با
پناهنده های سیاسی و منافقین یه سر رو سری داره!
منو ستوان مهری با سر تاییدش کردیم که صدای طهورا توی فضای کوچیک اتاقک پیچید که می گفت
طهورا _من... من... من قاچاقی وارد ایران شدم!
سرگرد بهرامی_ چرا؟
طهورا_ بخاطر ... بخاطر این که ...
سرهنگ مرتضوی که رابط بین ما و سردار رضوی بود و در حال
حاضر به جای سردار برای جلو بردن پرونده در کنار ما بود و
کمکمون میکرد با میکروفون و شنود کوچیکی که برای ارتباط با
سرگرد بهرامی تو زمان بازجویی توی گوشش گذاشته بود
خطاب به سرگرد بهرامی گفت
_به ارامش دعوتش کن و بگو جونش با گفتن حقیقت به خطر نمیفته!
سرگرد با انگشت اشاره اش دایره ی فرضی روی میز کشیدو
شصتش رو روی مرکز دایره گذاشت و این به معنای تایید حرف
سرهنگ مرتضوی بود و با ارامش گفته های سرهنگ رو با لحنی
ارام به طهورا گفت و اونو به ارامش دعوت کرد.
طهورا شروع به گریه کردو گفت
طهورا_ قدرت نفوذ بالایی دارن و من مطمئنم منو می کشن! بخدا منو میکشن!
سرهنگ باز از سرگرد خواست تا به ارامش دعوتش کنه و بگه که از حضورش اینجا خیلی از نیروهای نظامی بی خبرن!
سرگرد هم اطاعت کردو بهش حرفای سرهنگو گفت
طهورا بعد از کمی گریه خنده کریهی کردو بعد یه سکوت کوتاه گفت
این دختر مشکل روانی داره فک کنم!
یه دقیقه می خنده یه دقیقه گریه می کنه!
_من دختر مهین اسکندری ام!
منو بردیا بقیه کسایی که داخل اتاقک بودن بهت زده خیره
مانیتور بودن.
اخه چه طور ممکنه!
سرهنگ مرتضوی_ سرگرد بهش بگو ادامه بده!
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتپنجاهم
سرگرد(بهرامی)_ خب؟
طهورا پوزخند زدو گفت
_ نمی شناسیش؟
سرگرد_ چرا! یکی از سر کرده های سازمان مجاهدین خلق یا به قول ما، منافقین! بهتره ادامه حرفاتونو بگین!
طهورا که یهویی حسابی شیر شده بود گفت
_ دخترشم و وقتی 16 سالم بود مادرمو منو باخودش برد اونور ! امسال هم مادر بزرگم فوت شدو چون مادرم نمی تونست برگرده ایران من به جاش واسه انحصار ورثه اومدم ایران.
سرگرد_ چرا قاچاقی اومدی؟؟
پوزخند صدا داری کردو با غیظ گفت
_کشور عزیزم بهم ویزا نداد واسه همین سمیر به مادرم این پیشنهاد رو داد که با کمک اون قاچاقی وارد کشوری بشم که به صاحب خونه اجازه ورود نمی ده اما ورود مهمونا اسوون و بی دردسره!
سرگرد_ سمیر کیه؟
پوزخندشو تشدید کردو گفت
_ یه دورگه ایرانی ارمنی که پروندش زیر دست جوجه پلیسای شیرازه!
سرگرد_کجا باهاش اشنا شدی؟؟
_از بچگی با هم بزرگ شدیم و متاسفانه بعد از رفتنم از ایران دیگه ندیدمش تا وقتی که اومدیم ایران!...خب کی منو میبرین اعدام کنین؟
فکر کنم چیزی واسه اعتراف نمونده باشه!
سرگرد از جا بلند شدو از مامور خانمی که مسئول جا به جایی طهورا بود خواست تا چشم بند و دست بند بزنه و به سلولش برگردونتش!
و از اتاق بازجویی بیرون زدو بعد از چند دقیقه به ما ملحق شد و بعد از احترام نظامی نگاه کلافشو به سرهنگ دوختو منتظر نظر سرهنگ بود.
بردیا نگاه خیرشو به مانیتور دوخت و سرهنگ با مکث سرفه مصلحتی کردو توجه همه رو به خودش جلب کردو گفت
_فکر میکنم باید پرونده رو به دست نیرو های امنیتی و اطلاعتی بزاریم!
منو بردیا از حرف سرهنگ ماتم گرفتیمو همزمان گفتیم
_ _سرهنگ بزارین خودمون ادامه بدیم!
سرهنگ تبسمی کردو گفت
_ می دونم دوست دارین خودتون موفق بشین ولی این پرونده داره به پرونده سیاسی تبدیل میشه. بهتره به زیر نظر افرادی باشه که شغلشون رسیدگی به این جور پرونده هاست! به احتمال زیاد پرونده اوانسیان هم به دست نیرو های امنیتی و اطلاعاتی بیفته!
ماتم زده گفتم
_ امکان داره به ما هم درخواست همکاری باهاشونو بدن؟
سرهنگ سرشو به معنای تایید تکون دادو گفت
_ اره احتمال داره... بهتره شما و سروان ماهانی برین و امروزو استراحت کنین! منم اظهارات خانم ولد بیگی (طهورا) رو به سردار میدم تا دستور نهایی رو اعلام کنه!
هردو احترام نظامی گذاشتیمو از سازمان و درنهایتا از پادگان خارج و به سمت خونه سازمانی راه افتادیم ...
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~