eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
8.7هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
23.9هزار ویدیو
1.7هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ چند دقیقه بعد به همراه حسین و بردیا و سرهنگ مرتضوی و چند مرد و زن دیگه داخل شدو رو به من گفت _کسی که تعقیبتون کرده هنوز اینجاست! بدون توجه به حرف ستوان مهری و حضور سرهنگ و بقیه بردیا و حسینو بغل کردمو زدم زیر گریه! اخه یه هفته بود که ندیده بودمشون! حسین با لودگی گفت _ اوا سرهنگ این دختر چرا پرید بغل من؟! با خنده ازش جدا شدمو اشکامو پاک کردمو گفتم _دایی خودمه! تو چیکاره ای؟! حسین چپ چپ نگام کردو به شوخی رو به زن مسنی که روی ویلچر نشسته بودو پاش توی اتل بود گفت _ مادر جان شما تازه از بیمارستان مرخص شدین بفرمایین استراحت کنین! در کمال تعجب پیرزن روی ویلچر شالشو دراورد و با صدای که بی نهایت شبیه سرگرد بهرامی بود گفت _سروان پویا خوشمزه شدی؟ کمی به صورتش خیره شدم که دیدم سرگرد بهرامی گریم پیرزن کرده! یهو همه زدیم زیر خنده که گفتم _قربان چقدر تغییر کردین! اصلا نشناختمتون!کی شما رو گریم کرده؟! دست مریزاد معلومه حسابی حرفه ای بوده! حسین بادی به غبغب انداختو با غرور گفت _گریمور حرفه ای، سروان حسین پویا! خندیدمو گفتم _ کاش به گریمور های سینما هم گریمو یاد میدادی تا بازیگرای زن به خصوص نرگس محمدی (بازیگر نقش ستایش) رو با عینک پیر نکنن!! و با این حرفم همه زدن زیر خنده! ساعت 12:30 از اون خونه بیرون زدمو به سمت خونم راه افتادم . وقتی رسیدم اتو بار مقابل ساختمون بود و داشتن وسایل خونم رو داخل ماشین می ذاشتن. ارجمند تا منو دید به سمتم اومدو گفت _کاری اینجا نداریم بیا بریم خونه ی جدیدت! چشمی گفتم و همراهش به سمت قاسم اباد راه افتادیم و بعد از 40 دقیقه رسیدیم و وارد اپارتمان لوکس 4 طبقه ای شدیم... _ وای اقای ارجمند اینجا خیلی بزرگه!!!!!!!!! خنده ی چندشی کردو گفت 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
مدح و متن اهل بیت
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ #پارت‌شصت‌وسوم چند دقیقه بعد به همراه حسین و بردیا و سرهنگ مرتضوی و چند مرد و زن دیگه د
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ _قابل شما رو نداره خانمی! من که اخرش یا خودمو یا اینو میکشم!! تلفن ارجمند زنگ خورد و با دیدن اسم شخصی که تماس گرفته بود کمی هول شد...ازمن فاصله گرفتو گوشیشو جواب داد و من نفهمیدم کی بود و مکالمه بینشون چی بود! ********** هدفونو روی گوشم گذاشتم و کنار حسین نشستم و به صدای ارجمند که داشت با تلفن صحبت می کرد گوش سپردم ارجمند_ یه دخترو جدیدا پیدا کردم که به نظرم خیلی به درد این نقشه جدید میخوره! صدای یه مرد جوون توی گوشی پیچید مرد جوان_ خوبه! مشخصاتشو بگو تا بدم ته توشو در بیارن! ارجمند_ تحقیق کردم! دختره پدرو مادرش از معترضای اعتراضات سال88 بودن که مردن! یه دوست به اسم مهلا رضوی داره که کاره ای نیست! مرد جوان_ خوبه! جوری که نفهمه بیارش تو کار...حسابی که واسش مدرک جرم ساختی بیارش تو تیمت و تهدیدش کن ...وقتی که مهره سوخته شد واست بسپرش به مازیار تا ردش کنه اسرائیل. شاید بدرد موصاد (سازمان جاسوسی اسرائیل) بخوره...اگرم به درد نخورد سرشو زیر اب کن! ارجمند_ چشم ! مو به مو انجام میشه!! با خشم هدفونو از روی گوشم برداشتم گفتم _لعنتی!! تف به ذات کثیفتون!! اشغالای پست فطرت!! حسین دستشو روی شونم گذاشتو گفت _ چته پسر! چرا جوش اوردی؟! نگاهمو خیره حسین کردمو گفتم _ نباید میذاشتم دریا نفوذی بشه!! حسین اگه بلایی سرش بیاد من چی کار کنم؟؟؟؟؟؟ حسین نفس عمیقی کشیدو گفت _ منطقی باش بردیا! دریا دختر قوی و صد البته ماهریه!! بیدی نیست که به این بادا به لرزه ! تازه اون برای این کارا دوره دیده ! این همه کلاس مهارت های رزمی و استقامت نرفته که بشینه ور دل تو ! درضمن! هیچ وقت نه من و نه بقیه نمیزاریم ناموسمون اب تو دلش تکون بخوره! نمی خواستم بگم ولی بدون که قراره خودت رو هم از طریق یاور وارد تیم کنیم که هم یه جورایی مراقب دریا باشی هم یاورو زیر نظر بگیری! لبخند خسته ای زدمو چیزی نگفتم. حسین ادامه داد _ پاشو برو بخواب ...دو سه روزه درست و حسابی نخوابیدیا! یه مو از کلت کم شه اون زن جیغ جیغوت منو میکشه! 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~🌸🐾🌸~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ حسین ادامه داد _ پاشو برو بخواب ...دو سه روزه درست و حسابی نخوابیدیا! یه مو از کلت کم شه اون زن جیغ جیغوت منو میکشه! خندیدمو از جام بلند شدم و با گفتن یه یاعلی از اتاق خارج و به سمت اتاق خواب مشترکم با حسین رفتمو سعی کردم بخوابم! 3ماهی از نفوذ دریا به تیمشون می گذره و هنوز به طور رسمی بهش نگفتن که قراره توی تیمشون باشه و چیزی درمورد تیمشون بهش نگفتن . اما کارای خیلی کوچیک اما خطر ناکی مثل هک شرکت رقیب و هک حساب بانکی یکی از سرمایه دارای شرکت رقیب بهش سپردن تا دریا رو هم محک بزنن و هم ببینن دریا تا چه حد نسبت به اینکارا علاقه نشون میده که خب دریا هم خیالشونو از هر دو جهت راحت کرد و ثابت کرد که هکر ماهر و صد البته عاشق کارای خطرناک... یه بار هم به ارجمند با حسرت گفت کاش میشد کاری کنه که نظام تعویض شه که حسابی موثر بود برای نفوذ بینشون! من هم روز قبل به کافه ای رفتم که یاور و مازیار داخلش با هم ملاقات داشتن... اونجا تلفنی حسابی با شخص خیالی سر کشور و سیاست بحث کردم که مازیار اومد و با لحنی دوستانه مثلا به ارامش دعوت کردو جریانو پرسید که گفتم برادرم مجرم سیاسیه و میخوان اعدامش کنن. دنبال راهیم که هم برادرمو نجات بدم و هم انتقام سختی بگیرم که با چشای پروژکتوریش شمارمو گرفتو گفت یه دوست میشناسه که میتونه کمکم کنه و خوشحال میشه که مثل برادر بزرگتر روی کمکش حساب کنم و خودش باهام تماس میگیره. وقتی هم که از کافه بیرون زدم فهمیدم که تعقیبم میکنه! برای همین به خونه نرفتم و یه راست رفتم خونه ای که قرار بود وقتی بینشون نفوذ کردم مستقر شم رفتم! نفس عمیقی کشیدمو گوشیمو برداشتمو شماره ی قبلی دریا رو گرفتم اما هنوز خاموش بود. پووفی کردمو شماره حسینو گرفتم که سریع با حالت اشفته ای جواب داد _بگو بردیا! مکثی کردمو گفتم _سلام چیزی شده؟!! 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ هول کرده گفت _نه بابا...مگ قراره چیزی پیش اومده باشه؟! و سریع بحثو عوض کردو گفت _تو چرا این گوشیتو خاموش نکردی ؟! تو دیگه الان تو ماموریتیا!! با تردید گفتم _گفتم اگر دریا گوشی قدیمیشو روشن کردو بهم زنگ زد بتونم جواب بدم!...بحثو عوض نکن ! بگو چی شده؟! نفس کلافه ای کشیدو گفت _ چرا همچین فکریو.... پریدم وسط حرفشو گفتم _حسین!! نه دخترم و نه ادم احساساتی که با خبر بد پس بیفتم ... پس بگو چی شده؟! حسین_ راستش هم خبر بده هم خوب... داد زدم _اههههه! میگی یا نه!! مگه زیر لفظی می خوای؟! حسین_ اروم باش بابا! دریا هفته پیش که ردیابش مشکل پیدا کرده بود رفت درمونگاه تا ردیاب رو تعویض کنن حالش بد میشه که دکتر بهش میگه که روز بعد برای چکاپ بره درمونگاهو خلاصه ازمایش چکاپ کامل که میده بهش پیشنهاد میدن که محض محکم کاری تست بارداری هم بده! دیروز که باهاش ارتباط برقرار کردیم فهمیدیم تست بارداریش مثبته!! سریع روی تخت نشستمو گفتم _چیییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!! نمی دونستم خوشحال باشم یا نگران حال دریا باشم! حسین_ بد تر از اون اینکه دیروز رفتن ترکیه! وحشت زده گفتم _ یعنی چی!!!!!!!!!! چرا اجازه دادین بره!!!!!!!!!!!! حسین با ناراحتی گفت _ از قصد وقتی رسید ترکیه باهامون ارتباط برقرار کرد! ماتم زده گفتم _ وای حسین اگ بلایی سرش بیاد من چه غلطی کنم!!! توف به من بی غیرت که جلوشو نگرفتم!!..... شما کی فهمیدین قراره برن ترکیه ؟ حسین_ سردار هفته پیش فهمید ولی به منو تو نگفته تا اختلالی توی ماموریت پیش نیاد! بیچاره دریا روهم بخاطر کارش کلی شماتت کرد که دریا گفت حاضر از جون خودشو بچش بخاطر امنیت و ارامش مردم کشورش بگذره! چیزی نگفتم و پلک چشمامو محکم روی هم فشار دادم. چیکار کردی دریا!! چیکار کردی!! حسین بی حال گفت _ خبری از مازیار نشد؟ بی جون گفتم _ نه... 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ حسین طعنه زد _ تو که نه دختری و نه ادم احساسی! چی شد پس!؟ بدجور پس افتادی که! با صدایی که از فرط ناراحتی و نگرانی خشدار شده بود گفتم _ خبری که در مورد دریا باشه منو پریشون نمی کنه! درجا اتیشم میزنه! حسین کاش نمی ذاشتیم نفوذی شه! خودمو خودت کافی بودیم! حسین خسته زمزمه کرد _ اگه جلوشو میگرفتیم افسرده میشد! تو که میدونی واسه این شغل و این ماموریت چه قدر تلاش کرد! میدونی سردار چی میگفت...میگفت دریا از شیرزن رد کرده ! شجاعت و روحیه نترسش بین مردا کم نظیره!! خنده تلخی کردو ادامه داد _ منم بهش گفتم دختر سرتیپ فرهمند؛ کسی که برای سرش جایزه گذاشتن کم کسی نیست! با صدای دورگه ای که رگه های بغض درش مشهود بود نالید _ بردیا ! خواهرم اونو سپرد دستمو گفت مراقب دخترش باشم! ***** # دریا تقه ای به در زدمو بعد از شنیدن صداش که میگفت بفرمایید وارد شدم. به غیر از ارجمند دونفر دیگه هم بودن که سن یکیشون که عینکی بود با ریش پرفسوری و موهای کم پشت که کت و شلوار نوک مدادی پویشیده بود 35_40 می خورد 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ و اون یکی مرد که ته ریش داشت با یه دماغ عملی و چشمای رنگی و موهای فر بور و پیراهن چارخونه طوسی و شلوار جین 27_28 میخورد! فک کنم یاور و مازیار باشن! بلاخره بعد کلی مدت مثل اینکه قراره زیارتشون کنم! سرمو پایین انداختمو گفتم _ ببخشید جناب ارجمند نمی دونستم مهمون دارین! با اجازتون من بعد از رفتن مهموناتون میام و کارمو خدمتتون میگم! اوه چقد مودب شدم! ارجمند_ اوه نه عزیزم! بیا بشین اتفاقا می خواستم منشیو بفرستم سراغت چون باهات کار داشتم! روی مبل دو نفره اداری که پسر کله فر فریه نشسته بود با فاصله نشستم و گفتم _بفرمایید درخدمتم! ارجمند به پسر ریش پرفسوری اشاره کردو گفت _ایشون مازیار یاری مدیر مالی شرکت هستن و البته دوست خوب بنده! به کله فرفری اشاره کردو ادامه داد _ ایشون هم یاور احمدی معاون کاربلد شرکت و مغز متفکر من! لبخند مصنوعی زدمو رو به هر دوشون گفتم _ خوش وقتم! منم ستایش سعادت هستم و همونطور که میدونین کارمند جدید بخش امنیت داده و پروژه های اینترنتی ! هردو لبخندی به روم زدن که خیلی قابل تحمل تر از نیش باز و چندش ارجمند بود! یاور_ ستایش جان من میتونم یه سوال ازت بپرسم عزیزم؟ 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ با تته پته گفتم _ام...اما من فقط 3-4 ماهه که ازدواج کردم...کمی ...کمی تعجب کردم! خنده نمکی کردو گفت _ به این چیزا فکر نکن خانوم خانوما! فعلا فقط به کوچولت فکر کن... با بغض از ازمایشگاه بیرون زدمو روی نیمکتی که کنار پیاده رو بود نشستم! سرمو بلند کردم تا اشکام نریزه! همونجور که خیره اسمون بودم توی دلم شروع کردم با خدا حرف زدن! خدا جونم! خدایا! ماموریتو چیکار کنم؟! خدایا اگر به خاطر سلامتی خودمو بچم ماموریتو فراموش کنم با وجدان چیکار کنم! چه جوری قانعش کنم !! خدایا از این امتحانت نمی تونم سربلند بیام بیرون!! نه میتونم بچمو فراموش کنم نه میتونم بیخیال هدفو کشورم بشم! خدایا ! راهکار چیه!!!! خدایا منو با ابراهیمت اشتباه گرفتی! من دلو جرات فدا کردن بچه ای که تازه از حضورش مطلعم رو ندارم! سکوت کردمو چشمامو بستم! نمی دونم چقد توی همون حالت بودم اما میدونم اروم شدمو تصمیم نهاییمو گرفتم! من دریام! دریا فرهمند دختر سردار فرهمند! خون اون مرد توی رگامه و نمی زاره واسه هدفم رسیدن بهش لحظه ای به تردید بیفتم! خدایا به ولای علی! به فرق سر شکافتش! به پهلوی شکسته بی بی فاطمه! به اسیری بانوی دمشق! به پیکر بی سر سید شهدا! به غریبی امامم حسن بن علی! قسم !! قسم میخورم که جون خودم که هیچ!! جون بچمو هم در راه دفاع از کشورمو سید علی فدا میکنم! سریع از جا بلند شدمو به سمت شرکت ارجمند رفتم! 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ ********* از گیت پرواز خارج و سوار اتوبوسای حمل مسافر تا هواپیما شدیم... ادم ترسویی نبودم اما وضعیت الانم کلی ترسو استرس به جونم انداخته بود ... نفس عمیقی کشیدمو از اتوبوس خارج و سوار هواپیما شدیم و در نهایت به کمک مهماندار جامو پیدا کردمو نشستم. ارجمند سه ردیف جلوی من و مازیار هم پشت سرم نشست! کمربندمو بستمو توی طول تیکاف صلوات فرستادم تا بلایی سر بچم نیاد! چشمامو بستم و به مکالمه ی دو ساعت پیشم با بردیا فکر کردم " دریا_ بردیا ! من وقتی اون بلا سر پدرو مادرم اومدو شهید شدن تصمیم گرفتم راهشونو ادامه بدم و حتی جونمو تو این راه فدا کنم! یادت رفته قولی که سر سفره عقد بهم دادی؟؟ تو قول دادی هیچ وقت..هیچ وقت مانع هدفم نشی! میدونم به غیرتت بر خورده ! میدونم چه حالی داری! اما به خدا می ارزه به لبخند امام زمان! می ارزه به ارامشو امنیت کشورت! می ارزه به عصبانی کردن کاسه لیسای امریکا و اسرائیل و ....! بردیا با صدایی که رگه های بغض داخلش مشهود بود گفت _چی بگم بهت اخه!! وقتی تصمیمتو گرفتی چرا مانعت بشم! ولی به روح بابام قسم سعی میکنم با حسین بیایم پیشت! نفس عمیقی کشیدمو گفتم _حرفی نزدم از غم دوری تو اما! ای کاش بدانی که چه اورده به روزم... صدای نفسای لرزونش خبر از بغض سنگینی که توی گلوش چمبره زده بود می داد ... زمزمه کرد _ شده از درد دلت اه نیاری به لبت ! عاشق ماه شوی دور بمانی ز مهت؟ بغضم شکست... زدم زیر گریه و با گریه گفتم _امشب اندوه تو بیش از همه شب شد یارم... وای از این حال پریشان که من امشب دارم! بردیا_ دریا مرگ من گریه نکن! بخدا همین الان به سردار میگم جلوتو بگیره!!!!!!!!!!!! سریع اشکامو پاک کردمو بحثو عوض کردمو گفتم _ کار تو و حسین به کجا رسید؟؟ خنده بی جونی کردو گفت _ خوب می پیچونیا!!...خبر خاصی نشد! حسین فعلا به عنوان زندان سیاسی بازداشته و قراره یاور واسه دو هفته دیگه سه تا از نوچه هاشو بفرسه تا تو راه رفتن به دادگاه حسین رو با هویت کمیل علیخواه فراری بدنو با هم قاچاقی بیایم ترکیه! زمزمه کردم _ مواظب خودتون باشین من باید برم! یاعلی! و فرصت حرف زدنو به بردیا ندادمو قطع کردم." چشمامو باز کردمو از پنجره کنارم خیره بیرون شدم! صدای هایی که غمو نگرانی توشون موج میزد تو گوشم پیچید "حسین_ دریا!! این چه کاری بود کردی!" " سردار_ دخترم این کارت غیرت ما رو قلقلک داد...باید میدیدی وقتی به حسین این خبرو دادی چه حالی شد!" " سوگند_ دختره ور پریده این چه کاری بود که کردی!؟ الهی جیز جیگر بزنی که من از یه طرف باید غصه ی دوری از دایی گور به گوریتو بخورم از یه طرف باید نگران کله شقی های تو باشم! " لبخند تلخی زدم ! یادمه با چه بدبختی و هزار تا صلوات باهام ارتباط برقرار کردو کلی گریه کردو سرزنشم کرد "سوگند_دریا!! تو رو خدا مواظب خودت باش! میدونی که اون عوضیا رحم و مروت تو خونشون نیست! نمی خوام بترسونمت اما میدونستی ارجمند بچه ی خودشو اتیش زده چون میخواسته به پلیس لوش بده!... دریا به ارواح خاک مطهر بابات مواظب خودتو اون بچه باش!" چشمام پر از اشک شد 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ "علی_ دریا من دارم واسه یه مدت میرم اردوی جهادی سروان تا شاید بتونم فاطمه رو فراموش کنم! _علی اون اسمش طهوراس علی فریاد کشید علی_ به جهنم!!!!!!!!!!!!" سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم و سعی کردم بغضی که توی گلوم گیر کرده و داره خفم میکنه رو قورت بدم. "علی_ دریا ! تو رو خدا پیداشون کنین!! پیداشون کنینو به سزای اعمالشون برسونینشون!!" همونطور که چشمام بسته بود لبمو به دندون گرفتم تا بغضم نشکنه! " _ بردیا ! یه قول بده!! قول بده همیشه باهم باشیم حتی توی ماموریتا هم با هم بریم! باشه؟! بردیا_ نووچ! _چرااا!!!!!!؟؟؟؟؟؟ بردیا لپمو کشیدو گفت _اینجوری باید همه حواسم به تو باشه که خدایی نکرده چشم این خلافکارای عوضی روی تو نباشه!!" گوشه ی شالمو روی صورتم گذاشتم و همین باعث شد بغضم بشکنه و بی صدا گریه کنم! مهماندار با میز چرخدار کنار ردیف صندلی من ایستاد و گفت _ چی میل داری عزیزم! مرغ یا کوبیده؟! اشتهایی نداشتم برای همین گفتم _ فقط یه لیوان اب! لبخندی زدو خیلی اروم گفت _ اوه عزیزم مگه رژیمی!!! فکر کنم به خاطر پرواز یکم فشارت افتاده! بیا این پرس کوبیده رو با این نوشابه بخور حالت جا بیاد و فرصت هیچ حرفی رو بهم ندادو رفت! 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ ظرف غذا رو باز کردمو با بی میلی با چنگال کبابو نصف کردم و تا خواستم بخورم کپسولیو بین گوشت دیدم! باچنگال اونو جدا کردمو به طور نامحسوس توی کیفم گذاشتم و دوباره توی ظرفو گشتم که دوتا کپسول دیگه هم پیدا کردم. اون دوتا رو هم توی کیفم گذاشتمو بعد از نیم ساعت به سمت سرویس بهداشتی هواپیما راه افتادم. سریع وارد سرویس شدمو کپسول اولیو اروم باز کردم و با اون یکی دستم سریع زیرشو گرفتم تا اگر پودری داخلش هست توی دستم بریزه که درکمال تعجب یه نوار کاغذی داخلش بود. دوتای دیگه هم همینطور! سریع بازشون کردم که به حروف ابجد یه سری ارقام روشون نوشته بود زمزمه وار خوندمو ترجمه کردم نوار کاغذی اول: { 40020020105 "ترکیه" 403004001100 "مشتاق" } نوار کاغذ دوم: {4760400150 "دوستان" 4200 "در" } نوار کاغذ سوم: {41041200400 "دیدارت" 560400504 "هستند" } با کمی بالا و پایین کردن کاغذا فهمیدم منظورش اینه که ""دوستان در ترکیه مشتاق دیدارت هستند." ینی بچه های پشتیبانی خودشونو زود تر رسوندن ترکیه و حتی ممکنه الان توی همین پرواز هم باشن! حس ارامشو امنیت کیلو کیلو وارد جسم و روحم شد .. با لبخند سریع کاغذا رو به همراه کپسولا توی چاه دستشویی انداختمو بعد از کشیدن سیفون ابی به صورتم زدمو از سرویس بیرون زدم که سینه به سینه ی خانمی شدم عذر خواهی کردمو تا خواستم به سمت صندلیم برم که دستمو گرفتو با صدای تقریبا بلندی که حتی ارجمند صداشو شنید گفت _ خانم میشه همینجا بایستید تا من صورتمو بشورم هم فوبیای (یه نوع ترس روانی) پرواز دارم و هم میترسم در سرویس رو قفل کنم اخه احساس خفگی بهم دست میده... با بالا و پایین کردن سرم تایید کردم و به سمت سرویس برگشتم... سرویس بهداشتی خانما تو معرض دید مسافرا نبود تا خواستم حرفی بزنم شالمو از سرم کشیدو کلاه گیسی از کیفش در اورد و به دستم دادو همونطور که کمکم می کرد روی سرم بزارم گفت _ حالتون خوبه فاخته! 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
مدح و متن اهل بیت
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ #پارت‌هفتادوسه ظرف غذا رو باز کردمو با بی میلی با چنگال کبابو نصف کردم و تا خواستم بخور
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ و این ینی از نیرو های امنیتیه! شالمو روی سرم گذاشتو فقط کمی از موهای کلاه گیس رو بیرون گذاشت... خواستم روی صندلی بشینم که مازیار با چشماش اشاره ای به موهام کردو گفت _ این مدلی قشنگ تری! دستمو نا محسوس مشت کردمو گفتم _ممنون! و سریع نشستم تا چیزی نگه! مرتیکه گوسفند چشم چرون! به وقتش میدونم باهات چیکار کنم!! عوضییییییییییییییی!!!!!!!!! ******** 3 ماه بعد ******** نگاهی به اطرافم انداختمو وقتی مطمئن شدم کسی نیست سریع به سمت اتاق کار ارجمند رفتم. مقابل در اتاقش ایستادمو نفس عمیقی کشیدمو با نگاهی دوباره به اطرافم، سنجاقی از توی موهام در اوردم با قفل در اتاق ور رفتم تا باز شه! وارد اتاق شدمو در رو روی هم گذاشتم تا حسین سریع خودشو برسونه! با چشم دنبال لب تابش گشتم که روی میزش بود... تا خواستم به سمتش برم حسین پرید تو اتاقو درو بست ...چشم غره ای رفتم که چشاشو لوچ کردو گفت _ هان!!!!!! چیه؟؟!! جوابشو ندادمو به سمت لب تاب رفتمو روشنش کردم و همونطور که از طریق شنود با بردیا ارتباط برقرار می کردم گفتم _بردیا ما حاضریم! بردیا_ بسیار خب با یا علی شروع کنین! حسین همونطور که جلوی گاوصندوق می نشست بسم اللهی گفتو مشغول باز کردن در گاو صندوق شد! لبتاب وارد ویندوز شد و ازم پسورد خواست ! وقت زیادی برای هک پسوورد نداشتم .. پس مثل حسین مجبور شدم از نرم افزار استفاده کنم! _ بردیا وارد ویندوز شدم! میتونی از اونجا از طریق نرم افزار هک کنی؟ _ اره...گوشیتو به لپتاب وصل کن و برو توی تنظیمات دستگاه های متصل و ای پی هایی که هستو بخون! یکیش اندرویده که اون گوشی خودته اونی که دسکتاپه یا ویندوزه رو برام بفرس! همونطور که کارارو انجام میدادم با حرص گفتم _ اقای محترم مثل اینکه مدرکم فوق ای تی هستاا!!!!! ینی فرق ویندوز و دسک تاپ رو با اندروید نمی دونم! خنده ی ارومی کردو گفت بردیا_ خانم مهندس میشه منت بزاریو چیزی که خواستم رو بفرسی! _پیامک شد! حسین_ کارم تمومه! مدارکو برداشتم! متعجب گفتم _ چه سریع 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~🌸🐾🌸~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ _ چه سریع حسین_ ما اینیم دیگه!! بدو دریا! 25دقیقه مونده تا دوربینا فعال شن! صدای بردیا توی گوشم پیچید _0-7-2-8-5-9-2 همونطور که وارد می کردم گفتم _ این که پسورد سیستمم توی شرکت ارجمنده! بردیا_ جدی؟ وارد فایل های مخفی درایو دی و ایی شدم و گفتم _ اره....بردیا ایمیلتو باز کن دارم فایلای وردی که داخل درایو دی ذخیره هست رو برات می فرستم... بردیا_ حله! از طریق گوشیم همه رو برای بردیا فرستادم و وارد ایمیل سیستم شدم که با دیدن ایمیل باز ارجمند هنگ کردم... سریع ای دی و رمزشو پیدا کردمو بعد از حفظ کردن سیستمو به حالت اولیه برگردوندم و به بردیا خبر دادم که دارم بر می گردم! خدا رو شکر بلاخره بعد از3 ماه تونستیم کلی مدارک پیدا کنیم و مطمئنا با اطلاعاتو مدارکی امروز منو حسین پیدا کردیم یه محض ورودمون به ایران، یعنی فردا، دستگیر میشن! اما حیف که اینطور نبود! در اتاقو باز کردمو خواستم بیرون برم که سینه به سینه ارجمند شدم که با بهت و صد البته عصبانیت نگام می کرد. فاتحه خودمو خوندم! سریع با ارنجم به گردنش کوبیدم که تعادلشو از دست داد ولی بی هوش نشد! شروع کردم به دویدن و به سمت در خروجی عمارت رفتم! دوی خوبی داشتم اما الان که توی 4.5 ماهگی بودم دویدن خیلی برام سخت بود! از طریق شنود نفس زنون ادرس و پسوورد ایمیلو گفتم و درنهایت با صدای داد ارجمند که داد میزد بگیرینش بردیا متوجه نفس نفس زدنم شدو با گفتن یا خدا ارتباطمون قطع شد . سرعتمو بیشتر کردم که یاور مقابلم قرار گرفت سریع با ارنجم توی دهنش کوبوندم و به سمت پشت عمارت که باغ بود و حصار نداشت دوییدم! دوتا از بادیگاردا به سمتم چرخیدن و متعجب نگاهم کردن که یه دستی زدمو گفتم _بگیرینش فرار نکنه!! با بهت اطرافشونو نگاه کردن که از غفلتشون سو استفاده و فرار کردم! صدای داد یاور و مازیار و ارجمند رو شنیدم که می گفتن _ بگیرینش عوضیای حروم لقمه!! خیلی ازشون دور نشده بودم که صدای اژیر پلیس باعث شد به هول و ولا بیفتنو منو بیخیال شن اما یاور همچنان دنبالم بود... یه لحظه سوزش عجیبی توی شونم حس کردم جیغ کشیدمو به زمین افتادم و یاور با لبخند کریهی اسلحهشو به سمتم گرفتو گفت _ به دامم افتادی گربه کوچولو! با درد فریاد زدم _خفههه شووووووووووو!!!! قهقه ای سر داد.. سریع پامو بالا اوردمو زیر دستش زدم که اسلحه از دستش افتاد... سریع بلند شدم که شونه و دلم تیر کشید لبمو به دندون گرفتمو جیغ نزدم.. به سمت اسلحه رفتو خم شد که برش داره که باپام لگدی به صورتش زدم! فکر کنم دماغش شکست. سریع اسلحه رو برداشتمو یه تیر به پاش زدم تا نتونه کاری کنه .... دیگه نتونستم دووم بیارمو دو زانو روی زمین افتادم و تا خواستم تمام قوامو جمع کنم ... یه گوله توی شکمم زدن جیغ زدم که چشمم به اوانسیان افتاد.. اون اینجا چیکار میکرد! 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~