eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.3هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷🌷🌷 : امیر حاج امینی : نظرعلی : 1340 (روستاےزرندیه بخش خرقان) : 1365/12/10(عملیات کربلای ۵/شلمچه) : مجرد : سرباز امام خمینی(ره)و بیسیمچی گروه انصار از لشکر ۲۷ محمدرسول الله(ص) : درعملیات کربلای ۵ در شلمچه جنوب کانال پرورش ماهی زیر خمپاره و بمب دشمن ب فیض نائل امدند گوشه ای از سخنان احسان رجبی عکاس عکس معروف بعد رفتم سراغ . او هم راحت آرمیده بود. گویی مدت هاست كه در خواب است. چهره درشتی از او گرفتم و بعد تمام قد . هیچ وقت فكر نمی كردم كه عكسی كه می گیرم به این اندازه مشهور شود. خوشحالم از این كه این عكس آرامش خاطری است برای همه خانواده های شهدا. آنها كه عكس و تصویری از فرزندانشان ندارند و نمی دانند چه حالی داشته وقی به رسیده است. وقتی خانواده های شهدا آرامش و زیبایی را می بینند قطعاً تسلی پیدا می كند.  : 25 : امام حسین(ع) وحضرت زینب(س)
💠بیوگرافی تاریخ ولادت امیر حاج امینی به سال ۱۳۴۰ برمیگردد. نظرعلی نام پدر شهید امیر حاج امینی میباشد و نام مادرش، رقیه است. تحصیلات خود را تا پایان دوره متوسطه ادامه داد و موفق به دریافت مدرک دیپلم شد. او در جبهه بعنوان یک بسیجی حاضر شد. در سال ۱۳۵۶ پدر بخاطر ابتلا به سرطان درگذشت و در سال ۱۳۹۲ مادر بزرگوار این به بیماری قلبی-عروقی دچار شد و فوت کرد. 💠نقل قولی از برادر بردار می گوید:یک روز بر سرمزار امیر بودم که جوانی نزد من آمد و ظاهر حزب اللهی مانند داشت، او گفت:« شما نسبتی با این دارید؟!» در جواب به او گفتم:« من برادرش هستم»، آن جوان گفت:« حقیقتش من در ابتدا شیعه نبودم ولی بنا به دلایلی مجبور شدم که در ظاهر به اسلام، ایمان بیاورم ولی قلباً مسلمان نشده بودم تا این که عکس برادر شما را برحسب اتفاق دیدم، پس از دیدن عکسش متحول شدم. گویی که این عکس در حال صحبت کردن با من بود؛ بعد از آن به اسلام، قلباً روی آوردم و اکنون ، هر پنج شنبه به این جا می آیم.»- بهشت زهرا/ قطعه۲۹. 💠اخلاق و منش والامقام 🌷🌷 ، خستگی ناپذیر بود. او به هم جبهه ای هایش می گفت که حاضرم با تمامی شماها در کوه، مسابقه بدهم و هر کدامتان که خسته شدید، نفر بعدی با من مسابقه را ادامه دهد… امادگی بدنی به حدی بود که او را به عنوان بیسیم چی در جبهه انتخاب کردند. بیسیم چی( شهید) پور احمد… به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت شهید امیر حاج امینی، تمایلی به شهرت و معروف شدن نداشت. درواقع باورش به چنین اصلی این بود که اگه کاری را با خلوص نیت برای خدا انجام دهی؛ او تو را عزیز می کند و درنهایت، همین خصلت شهید امیر حاج امینی موجب معروف شدن عکس شهادتش گردید. او برای رضای خدا هر کاری را انجام میداد و برایش اهمیتی نداشت که دیگران از کارهای او آگاه شوند. یکی از دیگر خصلت های شهید امیر حاج امینی، حساسیت نشان دادنش نسبت به بچه های یتیم بود، او همیشه به یتیمان کمک میکرد. ✨❤🌹
🥀وصیت نامه 🌷🌷🌷 سلام بر خدا و شهیدان خدا و بندگان پاک و مخلص او. بعد از مدتها کشمکش درونی که هنوز موجب ازار و اذیت من میشود، برای رهایی از این زجر به این نتیجه رسیده ام و آن در این جمله خلاصه می شود:خدایا! عاشقم کن. من از این بابت سخت شرمنده ام که بنده بد و گناه کار خدایم و وقتی به گناهانم فکر میکنم، برای خودم آرزوی مرگ می کنم؛ ولی باز چاره ام نمی شود. به راستی که( ان الانسان لفی خسر) هیچ برگ برنده ای برای گفتن ندارم و فقط دلم را به دو چیز خوش کرده ام؛ ✅یکی اینکه دوباره مرا با وجود اینهمه گناه، به سرزمین پاک و اخلاص برگرداند؛ پس احتمالا به من علاقه دارد و سر به سرم می گذارد؛ با این که چشم دلم هیچ چیز را نمی بیند و احساسش نمی کنم؛ اگر چنین نبود، پس به چه دلیل مرا به چنین جایی آورد؟ ✅دوم اینکه با وجود داشتن قلب رئوف و مهربانم و با وجود همه بدی هایم، بسیار دلسوزم. در هر لحظه میتوانم متحمل هر رنجی شوم؛ بله تناه دلخوشی ام همین دو چیز است. پس ای پروردگار من! اگر مرا دوست داری مسبب حضور من در این جا هستی، پس آرزوی مرا که برآورده کن و یا بخاطر اینکه قادر به آزرده کردن کسی نیستم، بیا و مرا مرنجان و خشنودم کن و مرا با خودت دنیا به مانند یک گرداب هلاکت برای ضعیف نفسان است. اگر لحظه ای ما را به حال خودمان بگذارند، وای بر آن لحظه که بطور قطع نابود میشویم. خوشا آن کس که به یاری او، در این گرداب هلاک گردد. ای حسین! ای مظلوم کربلا! ای شفیع لبیک گویان! ندای هل من ناصرت را من نیز لبیک گفتم( به خواست او) مرا ببخش و یاری ام کن تا در این گرداب هلاکت، نابود نشوم و ای خدا... همه آرزویم این است که ببینم از تو رویی چه زیان تو را که من هم، برسم به آرزویی اگر این لطف را در حقم تمام کنی، دیگر هیچ آرزویی ندارم؛ چون به تمام خواسته هایم رسیده ام. اگر چنین کنی، می دانم که از این بند، رهایی یافته و دیگر به سویت پر.... خدایا! دل شکسته و مهربان من را آزرده خاطر نکن. خدایا خودت گفتی که به دل شکستگان نزدیکم؛ من نیز دل شکسته دارم.💔🥀😔 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افزایش شیاطین جن و شیاطین اِنس در زمین ❗️ 🔸علامت واضح آخرالزمان !
🌷 علی‌بن‌ابی‌طالب‌ (علیه‌السلام): خداوند به حضرت موسی فرمود: ای موسی! سفارش مرا، در مورد چهار چیز به خاطر بسپار: ۱. تا نفهمیدی که گناهانت را آمرزیده‌ام؛ به دیگری نپرداز! ۲. تا ندانستی گنج های خزائنم تمام شده؛ غم روزی نخور. ۳. تا ندیده ای که مُلک و پادشاهی من از دست رفته؛ به شخص دیگری امید نبند! ۴. تا مُرده‌ی را ندیدی؛ از مکرش احساس امنیت نکن..... 📚 نصایح،صفحۀ۱۸۳
🔥شیطان به حضرت یحیی گفت: می خواهم تو را نصیحت کنم. ✍حضرت یحیی فرمود: من میل به نصیحت تو ندارم؛ ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند.شیطان گفت: مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند: ۱- عده ای مانند شما معصومند، از آنها مأیوسم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند. ۲- دسته ای هم برعکس، در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم. ۳- دسته ای هم هستند که از دست آنها رنج می برم؛ زیرا فریب می خورند؛ ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند. دفعه دیگر نزدیک است که موفق شویم؛ اما آنها به یاد خدا می افتند و از چنگال ما فرار می کنند... ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم... 📚کشکول ممتاز، ص 426 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌🌿🍁🍂🍁🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️همه موضع‌گیری‌ها، نیت‎ها و آرزوها هم حتی حساب و کتاب دارد 🔹خاطره‌ای شنیدنی از مرحوم شیخ رجبعلی خیاط از فردی که در زمان رضاشاه فوت کرده بود./حجت الاسلام عالی
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ و این ینی از نیرو های امنیتیه! شالمو روی سرم گذاشتو فقط کمی از موهای کلاه گیس رو بیرون گذاشت... خواستم روی صندلی بشینم که مازیار با چشماش اشاره ای به موهام کردو گفت _ این مدلی قشنگ تری! دستمو نا محسوس مشت کردمو گفتم _ممنون! و سریع نشستم تا چیزی نگه! مرتیکه گوسفند چشم چرون! به وقتش میدونم باهات چیکار کنم!! عوضییییییییییییییی!!!!!!!!! ******** 3 ماه بعد ******** نگاهی به اطرافم انداختمو وقتی مطمئن شدم کسی نیست سریع به سمت اتاق کار ارجمند رفتم. مقابل در اتاقش ایستادمو نفس عمیقی کشیدمو با نگاهی دوباره به اطرافم، سنجاقی از توی موهام در اوردم با قفل در اتاق ور رفتم تا باز شه! وارد اتاق شدمو در رو روی هم گذاشتم تا حسین سریع خودشو برسونه! با چشم دنبال لب تابش گشتم که روی میزش بود... تا خواستم به سمتش برم حسین پرید تو اتاقو درو بست ...چشم غره ای رفتم که چشاشو لوچ کردو گفت _ هان!!!!!! چیه؟؟!! جوابشو ندادمو به سمت لب تاب رفتمو روشنش کردم و همونطور که از طریق شنود با بردیا ارتباط برقرار می کردم گفتم _بردیا ما حاضریم! بردیا_ بسیار خب با یا علی شروع کنین! حسین همونطور که جلوی گاوصندوق می نشست بسم اللهی گفتو مشغول باز کردن در گاو صندوق شد! لبتاب وارد ویندوز شد و ازم پسورد خواست ! وقت زیادی برای هک پسوورد نداشتم .. پس مثل حسین مجبور شدم از نرم افزار استفاده کنم! _ بردیا وارد ویندوز شدم! میتونی از اونجا از طریق نرم افزار هک کنی؟ _ اره...گوشیتو به لپتاب وصل کن و برو توی تنظیمات دستگاه های متصل و ای پی هایی که هستو بخون! یکیش اندرویده که اون گوشی خودته اونی که دسکتاپه یا ویندوزه رو برام بفرس! همونطور که کارارو انجام میدادم با حرص گفتم _ اقای محترم مثل اینکه مدرکم فوق ای تی هستاا!!!!! ینی فرق ویندوز و دسک تاپ رو با اندروید نمی دونم! خنده ی ارومی کردو گفت بردیا_ خانم مهندس میشه منت بزاریو چیزی که خواستم رو بفرسی! _پیامک شد! حسین_ کارم تمومه! مدارکو برداشتم! متعجب گفتم _ چه سریع 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~🌸🐾🌸~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ _ چه سریع حسین_ ما اینیم دیگه!! بدو دریا! 25دقیقه مونده تا دوربینا فعال شن! صدای بردیا توی گوشم پیچید _0-7-2-8-5-9-2 همونطور که وارد می کردم گفتم _ این که پسورد سیستمم توی شرکت ارجمنده! بردیا_ جدی؟ وارد فایل های مخفی درایو دی و ایی شدم و گفتم _ اره....بردیا ایمیلتو باز کن دارم فایلای وردی که داخل درایو دی ذخیره هست رو برات می فرستم... بردیا_ حله! از طریق گوشیم همه رو برای بردیا فرستادم و وارد ایمیل سیستم شدم که با دیدن ایمیل باز ارجمند هنگ کردم... سریع ای دی و رمزشو پیدا کردمو بعد از حفظ کردن سیستمو به حالت اولیه برگردوندم و به بردیا خبر دادم که دارم بر می گردم! خدا رو شکر بلاخره بعد از3 ماه تونستیم کلی مدارک پیدا کنیم و مطمئنا با اطلاعاتو مدارکی امروز منو حسین پیدا کردیم یه محض ورودمون به ایران، یعنی فردا، دستگیر میشن! اما حیف که اینطور نبود! در اتاقو باز کردمو خواستم بیرون برم که سینه به سینه ارجمند شدم که با بهت و صد البته عصبانیت نگام می کرد. فاتحه خودمو خوندم! سریع با ارنجم به گردنش کوبیدم که تعادلشو از دست داد ولی بی هوش نشد! شروع کردم به دویدن و به سمت در خروجی عمارت رفتم! دوی خوبی داشتم اما الان که توی 4.5 ماهگی بودم دویدن خیلی برام سخت بود! از طریق شنود نفس زنون ادرس و پسوورد ایمیلو گفتم و درنهایت با صدای داد ارجمند که داد میزد بگیرینش بردیا متوجه نفس نفس زدنم شدو با گفتن یا خدا ارتباطمون قطع شد . سرعتمو بیشتر کردم که یاور مقابلم قرار گرفت سریع با ارنجم توی دهنش کوبوندم و به سمت پشت عمارت که باغ بود و حصار نداشت دوییدم! دوتا از بادیگاردا به سمتم چرخیدن و متعجب نگاهم کردن که یه دستی زدمو گفتم _بگیرینش فرار نکنه!! با بهت اطرافشونو نگاه کردن که از غفلتشون سو استفاده و فرار کردم! صدای داد یاور و مازیار و ارجمند رو شنیدم که می گفتن _ بگیرینش عوضیای حروم لقمه!! خیلی ازشون دور نشده بودم که صدای اژیر پلیس باعث شد به هول و ولا بیفتنو منو بیخیال شن اما یاور همچنان دنبالم بود... یه لحظه سوزش عجیبی توی شونم حس کردم جیغ کشیدمو به زمین افتادم و یاور با لبخند کریهی اسلحهشو به سمتم گرفتو گفت _ به دامم افتادی گربه کوچولو! با درد فریاد زدم _خفههه شووووووووووو!!!! قهقه ای سر داد.. سریع پامو بالا اوردمو زیر دستش زدم که اسلحه از دستش افتاد... سریع بلند شدم که شونه و دلم تیر کشید لبمو به دندون گرفتمو جیغ نزدم.. به سمت اسلحه رفتو خم شد که برش داره که باپام لگدی به صورتش زدم! فکر کنم دماغش شکست. سریع اسلحه رو برداشتمو یه تیر به پاش زدم تا نتونه کاری کنه .... دیگه نتونستم دووم بیارمو دو زانو روی زمین افتادم و تا خواستم تمام قوامو جمع کنم ... یه گوله توی شکمم زدن جیغ زدم که چشمم به اوانسیان افتاد.. اون اینجا چیکار میکرد! 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ پوزخندی زدو یاورو بلند کردو به راه افتادن و منو همونجا ول کردن... تمام تنم بی حس شده بود... دیگه هیچ حسی توی تنم نبود...دستمو روی شکمم گذاشتم که با وجود 4.5 ماهه بودنم خیلی برامده نبود. با حس خیسی که بخاطر خون بود جیغ بلندی زدمو با ضعف شدید اروم اروم اشک ریختمو جون دادم! تمام صحنه های عمرم جلو چشمام به نمایش در اومد! اولین تولدم....صدای مامان و بابا....صدای علی و حسین که سر به سرم می ذاشتن....جشن فارق التحصیلی دوره ابتدایی و راهنمایی و هنرستان! ....صدای سوگند...لحظه ورودم به دانشگاه و بعدشم ورودی درجه داری ناجا....روز خواستگاریم..عقدم... عروسیم... صدای بردیا.... بردیا و فقط بردیا... لبخند تلخی روی لبام نقش بست و زمزمه وار اشهدمو گفتمو چشمامو بستم ...و تنم بی حس بی حس شد... من مردم!! ؟؟؟؟؟؟ میگن وقتی میمیری تنت بی حس میشه!! انگار روح توی تنت نیست!! وای یعنی من مردم!!!!!! مامان!!!!!!!! بابا!!!!!!!!!!!!!!!!! چه اینجا قشنگه! دستم کشیده شد!! نگاهمو به دست دادم که دیدم یه بچه داره دستمو میکشه! بچه ی منه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! بچه ی منو بردیا!!!!!!!! ینی نمردم!!!!!!!!!!! "تو مردی دریا!!! تو و بچت مردین!!!!!" جیغ زدم نه نمردم!!!! من زندم!!!!!!بچم زندس!!!!!! بردیا منتظرمه!!!!!! دوباره یه نفر گفت "نه دریا تو مردی....تو مردی!!" جیغ کشیدم نهههههههههههههههههه!!!! نمردم!!!!!!! وفقط خلا بودو بس... این یعنی من مردم! اره... من مردم! ************************* 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ داد زدم _ دریاااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! حسین با چشمای اشکالود گفت _ نیستش بردیا!!!!!!! غیبش زده!!!!!!! دوباره صداش زدم و وقتی صداشو نشنیدم که بگه جانم ، روی زمین نشستم! حسین به چند تا از مامور امنیتی ترکیه و نیرو های خودی سپرد دنبال دریا بگردن. کنارم زانو زد و گفت _ خجالت بکش مرد! نگران چی هستی! مازیارو یاور که زخمی شدنو گرفتنش!!!!! ارجمندم که مرده!!!!!! مطمئن باش همین دور و براست! فقط هنوز فکر میکنه وضعیت سفید نشده که خودی نشون بده...تو که می دونی اون جغله... صدای فریاد اتیش!!...اتیش!! یکی اینجا اتیش گرفته حرفشو نصفه گذاشت... هردو به سرعت به سمت صدا رفتیم که دیدیم یه جنازه روی زمین افتاده و داره تو اتیش میسوزه و همه دارن سعی می کنن با خاک اتیشو خاموش کنن... منو حسینم کمکشون میکردیم سعی میکردم به چیزی که توی ذهنم جولون میده فکر نکنم .... اتیش خاموش شده بود و جسم ظریف سوخته ای که شکم کمی برامده ای داشت نمایان شد... یکی از خانما با بهت از اونجا دورشدو با ملافه برگشتو با دستای لرزون ملافه رو روی جنازه انداخت... مبهوت روی دو زانو نشستم که با فریاد خدا ی حسین به خودم اومدم. اروم به سمت جنازه خزیدم و خیره شدم به صورت سوختش که دیگه چیزی ازش نمونده بود! اروم ملافه رو کنار زدم که دو تا حفره روی شکم و شونش نمایان شد. چشمامو با درد بستمو با عجز داد زدم _ خدااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! حسین هم کنارم قرار گرفتو مردونه زجه زد. با فریاد گفتم _ چرا با زجر بردیش!!!!!!!!!!!! مگه اون چه گناهی کرده بوود که اینهمه دردو زجر کشید!!!!!!!!!!!!! خدا مگه چند سالش بووود!!!!!!!!!!!!! خدا چرا منو به جاش نبردی!!!!!!!!!!!! خدااااااااااااا تاوااااااااان چیوووووووووو پس داااااااااااد اخهههههههه!!!!!!!!!!!! خداااااااااااااااااااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!!! خدااااااااااااااچراااااااااااا!!!!!!!!!!!!!!! چررراااا ازم گرفتییییششششششششششش!!!!! حسین زجه میزد و سعی داشت منو هم اروم کنه!! همه ی همکارای ترکی و ایرانی متاثر خیره ی وحشتناک ترین لحظه عمرم بودن!!! _ خددددااااااا!!!! میدونم از سرم زیااد بود! میدونم! ولی من چی!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خدااااااااااا....خداااااااا....خدااااااا..... تا از هواپیما پیاده شدم و حس اینکه توی کشوریم که بخاطرش دریا چه فدا کاری هایی کردو حالا نیست تا مردمش بهش افتخار کنن قلبم مچاله شد!!!!! اخمی کردمو سعی کردم دردامو توی خودم بریزم! ... حسین دستشو روی شونم گذاشتو لبخند تلخی بهم زدو گفت _بریم؟؟! سرمو به معنای اره بالا و پایین کردمو همراهش وارد سالن فرودگاه شدم. از دور همه اشنا ها رو دیدم که مشکی پوش و با چشمای اشکی منتظر ما بودن! همه بودن... سوگند....مامان....پریا.... معصومه.... پارسا... خاله پروانه شوهرش..زینب و شوهرش محمد و دختر چند ماهش...سرهنگ مهدوی و چند نفر از همکارا! جلو رفتیم که پریا به سمتم اومدو تو بغلم زد زیر گریه! مامانو سوگند هم گریه میکردن. سوگند با گریه گفت _ بردیا....بردیا کو رفیقم...کو خواهرم... چرا مواظبش نبودی... بردیا دریا از قبرستون می ترسه... چرا مواظبش نبودی که تو جوونی خونش اونجا نشه... بردیا ....اخ کجایی دریا... کجایی با شیطنت بگی دیدی من از تو زودتر همه چیزو تجربه میکنم! ... دریا چرا نذاشتی من مرگو زود تر از تو تجربه کنم.... بی انصاف چرا رفتی... مگه قرار نبود ...مگه قرار نبود نوه هامونو باهم ببریم پارک و غیبت عروسامونو بکنیم! ... اخ دریا.... وای دریا... حسین دست دور شونهاش انداختو سعی کرد ارومش کنه. 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ مامان به سمتم اومدو بغلم کردو گفت _ بمیرم برات مادر... بمیرم واسه دردو زجرای تو نبود دریا... سرهنگ دستشو روی شونم گذاشتو گفت _ بردیا جان...پیکر سرگرد فرهمند رو با امبولانس منتقل کردن دارحمه...بهتره بریم . ارومو با درد گفتم _ سرگرد!... چرا دریا با شهادت سرگرد شد؟! اروم تر زمزمه کردم _ به هر دو ارزوی محالش رسید!... صدای گریه و شیون یک لحظه هم قطع نمی شد! امروز چهلم دریا بود... چهل روز از رفتنش میگذشت اما برای من هنوز تازه ی تازه بود... دیروز حکم رو دادن... طهورا اعدام به جرم قتل و حبس ابد به جرم همکاری با گروه ضد انقلابی ... مازیار و یاور اعدام ... و پرونده اوانسیان که دو هفته قبل از شهادت دریا فرار کرده بود، همچنان بازه... نفس عمیقی کشیدمو از اتاق خارج شدمو بعد از اب زدن به صورتم به سالن رفتم. علی جلوم ایستادو گفت _بردیا داداش میشه من موقع اعدام ...اعدامه... نفس عمیقی کشیدو خواست ادامه بده که نذاشتمو گفتم _ متاسفم علی! برای اعدام فاطمه فقط خونواده مقتول می تونن باشن! چند ضربه اروم به شونش زدمو به سمت اشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم که صدای دریا تو گوشم پیچید "_ وای بردیا! باز که در یخچالو باز کردیو رفتی تو هپروت! ای خدا من اخر از دست این دیوونه ، دیوونه میشم! " چشمامو با درد بستمو روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و سرمو با دستام گرفتم. "_ سرت درد میکنه؟! بزار یه دمنوش گل گاوزبون دریا پز بهت بدم که دیگه سردرد از صد فرسخیتم رد نشه!!" دستی روی شونم قرار گرفت. سرمو بلند کردم که حسین رو دیدم. صدامو صاف کردمو گفتم _ تو اینجا چیکار میکنی؟! کی اومدی؟! حسین روی صندلی کناریم نشستو گفت _ اومدم تو رو به خودت بیارم! کل این چهل روز رو با علی تو خونه پدری دریا موندیو اداره هم که نمیای! فکر میکنی دریا راضیه که اینجوری باشی!؟ 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~🌸🐾🌸~~~~
✴️ جمعه 👈12 آبان / عقرب 1402 👈 18ربیع الثانی 1445 👈3 نوامبر 2023 🏛مناسبت های اسلامی و دینی. 🔵امور دینی و اسلامی. ❇️امروز روز مبارک و خوبی برای همه امور  خصوصا امور زیر شایسته است: ✅مسافرت. ✅خرید و فروش. ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅شراکت و انور مشارکتی. ✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✅و خرید ملک و خانه و محل کار خوب است. 📛ولی امور ازدواجی خیر ندارد. 👶برای زایمان مناسب و نوزاد زندگی خوبی خواهد داشت. 🚖سفر: مسافرت خوب است. 👩‍❤️‍👨مباشرت امروز: فرزند مباشرت هنگام فضیلت نماز عصر دانشمندی مشهور و شهرتش آفاق را در نوردد. ان شاءالله. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓امروز قمر در برج سرطان و برای امور زیر مناسب است: ✳️امور زراعی و کشاورزی. ✳️کندن چاه و کانال و ابرسانی. ✳️خرید و فروش ملک. ✳️غرس اشجار درختکاری. ✳️و استحمام نیک است. 🔵نگارش ادعیه و حرز و نماز و بستن حرز خوب است. 💑مباشرت امشب: شب شنبه برای مباشرت دلیلی مبنی بر استحباب یا کراهت وارد نشده است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت: طبق روایات، (سر و صورت)، باعث غم می شود. 💉حجامت. خون دادن فصد و زالو انداختن... یا حجامت ، باعث قوت بدن می شود. ✂️ ناخن گرفتن. جمعه برای ، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚 دوخت و دوز. جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود... ✴️️ وقت استخاره. در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است. ❇️️ ذکر روز جمعه.   اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد . 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌸زندگیتون مهدوی 🌸 🌸به امید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸                 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 🌸زندگیتون مهدوی                                                                                                       با این دعا روز خود را شروع کنید 🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟 ✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨ 
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۸_۱۸۴۰۰۳۵۵۹_۱۸۰۸۲۰۲۳.mp3
14.02M
👳🏻‍♂👳🏾‍♂ ༺◍⃟჻ᭂ࿐❁🌹༅••┅┄ رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 همگروهی های گلم 🍀 آخر هفته تون 🌺 پر از شادی و لبخند 🍀 خوشبختی و امید 🌺 هر لحظه همراهتون باشد 🍀یک زندگی شاد 🌺 یک شادی دلنشین 🍀و زیبایی های دنیا 🌺 همراه با این گل های زیبا 🍀تقدیم لحظه هاتون باد ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقا 💚🙏 دوباره جمعه و مشتاق دیدار تو هستیم ❤️ برای دیدن غیر رخ تو دیده بستیم حساب جمعه ها 🍂 از دستمان رفت ز بس که بر سر راهت نشستیم😔 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🙏 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 🌼 🌼 سلام بر تو ای 💫فرزند ماه‌های روشنی‌بخش... 🌼️سلام بر تو و بر روزی 💫 که شب‌تیره چشمهای ما، 🌼به ماه روی‌تو روشن می‌گردد. 🌼الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج🌼 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 هرگاه از کسی دلگیر شدید کافی است یاد آورید، که اگر گذشته او، گذشته تو! 🌸 درد او، درد تو! و سطح آگاهی او، سطح آگاهی تو بود،"درست" مانند او فکر و رفتار می کردی! 🌸هر انسانی را با خودمان مقایسه نکنیم.هر شخصی را با عزیزانمان مقایسه نکنیم ... 🌸 ما فقط حق داریم دیگران را بپذیریم و زندگی کنیم یا رها کنیم و بگذریم ... 🌸 ‌زندگیتون سرشار از عشق و آرامش 🌸 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️خانه‌ای که درآن پدر وجود داشته باشد ۴٠ برابر امن تراز خانه‌ای است که درش ۴۰ تا قفل دارد ♥️خانه ای که مادر باشد ۴٠ برابر راحت تر از هتلی ست که ۴٠ تا خدمه دارد ♥️ قدر پدر و مادر را تا وقتی هستن بدانیم 🍁🍂
🌷آدینه آبان ماهتون شاد و زیبا امروزتون پراز عشق و امید 🌷و سرشار از اتفاقهای عالی امیدوارم 🌷زندگی به کامتون و خوشبختی 🌷سرنوشت تون و سایه عشق مهمان 🌷همیشگی دلتون باشه آدینه تون عالی در کنار عزیزانتون 🍁🍂