💢 کاسه
🔰اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰی ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟
🔸ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ. بعدی ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ.
🔹ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردا گذاشت و گفت: به این دو کاسه نگاه کنید. اولی از طلا درست شده و درونش سم ریختم و دومی کاسهای گلی و درونش آب گوارا ریختم.
🔸بعد رو به بچه ها کرد و گفت: شما از کدام کاسه مینوشید؟
🔹شاگردان یکصدا گفتن: از کاسه گلی.
استاد گفت: ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ فهمیدید ﺩﺭﻭﻥ کاسهها چه چیزی هست، ﻇﺎﻫﺮ اونا ﺑﺮﺍتون ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ.
🔸آدما هم مثل این کاسهها هستن. اون چیزی که آدم رو زیبا میکنه درون و اخلاقشونه.
🔹ما باید سیرتمان رو زیبا کنیم نه صورتمان رو.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
مولایمان را تنها نگذاریم
🌷العجلمولایغریبم
🌴اللهم عجل لولیک الفرج🌴
#کانال_موعود_شناسی🪴
https://eitaa.com/madi113m
💢 انتقام خدا
🔰 با آیت الله شاه آبادی به سمت حمام به راه افتادم تا سوال های مانده از کلاس را از او در راه بپرسم.
🔸جلوی در چند مأمور ساواک ایستاده بودند، حمام خلوت و صدای شرشر آب بلند بود.
🔹استاد وارد خزینه شد، آب سر ریز شد و کمی به سر و روی یکی از افسران شاه پاشید. افسر بشدت ناراحت شد و شروع به توهین به استاد کرد.
🔸آیت الله سکوت کرد، فحش های افسر که تمام شد به آرامی گفت: واگذارت می کنم به خدا.
🔹از حمّام بیرون آمدیم، جلوی در خانه استاد مشغول پرسیدن ادامه سوالهای خود بودم.
🔸مردی با سبیل های بزرگ دوان دوان به سمت ما آمد و رو به استاد گفت: با من به حمام بیا، از ظاهرش معلوم بود مامور ساواک است.
🔹از دالان وارد حمام شدیم، آن افسری که به استاد توهین کرده بود روی زمین نشسته بود و با ایما و اشاره از استاد طلب عفو می کرد.
🔸یکی از دستیارانش گفت: آقا موقع بالا آمدن از پله های حمام نقش بر زمین شده و زبانش بند آمده!
🔹انگار مادرزادی لال بوده.
🔸استاد دستانش را بلند کرد و هنوز دعایش تمام نشده بود زبان افسر در کام او به حرکت درآمد و شروع به عذر خواهی کرد.
❇️در راه برگشت استاد میگفت: شما سکوت کنید خدا منتقم بزرگی است.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
🌷العجلمولایغریبم
🌴اللهم عجل لولیک الفرج🌴
#کانال_موعود_شناسی🪴
https://eitaa.com/madi113m
💢 سکوت
🔰 حکیم در بازار مشغول خرید بود، مردی عصبانی رو به او کرد و بی هیچ مقدمه ای با صدایی بلند شروع به فریاد زدن و ناسزا گفتن نمود.
🔸مردم جمع شدند تا ببینند چه خبر است. حکیم، آرام و بیهیچ واکنشی، به مرد نگاه میکرد و هیچ نمیگفت.
🔹مرد عصبانی، با سکوت حکیم صدایش را بالاتر برد، اما او همچنان سکوت کرده بود، انگار که صدای مرد را نمیشنود.
🔸یکی از شاگردان از بین جمعیت جلو آمد و با نگرانی پرسید: چرا پاسخی به این مرد نمیدهید؟ اگر سکوت کنید، ممکن است مردم فکر کنند حق با اوست.
🔹حکیم لبخندی زد و با آرامش گفت: فرزندم، در نبردی که حتی برنده آن از بازنده بدتر است، وارد شدن بیحکمتی است.
❇️حکیم چند قدمی دور شد و گفت: بگذار دیگران ببینند چه کسی صبور و بردبار است و چه کسی گرفتار خشم.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
🌷العجلمولایغریبم
🌴اللهم عجل لولیک الفرج🌴
#کانال_موعود_شناسی🪴
https://eitaa.com/madi113m
💢ترک دنیا
🔰نادرشاه با دو هزار نفر به حوالی نجف رسید، دستور داد لشکریان خارج شهر چادر بزنن، ولی سربازان گروه گروه وارد شهر شده و مردم را اذیت میکردند.
🔸اهالی نجف پیش سید هاشم خارکن رفتند و از وضعیت شکایت کردند، سید سوار الاغش شد و به سوی شاه حرکت کرد، همچنان سواره با الاغ بر شاه وارد شد.
🔹شاه به احترام سید ایستاد و جایش را به او داد، بعد اعتراض سید دستور داد کسی حق ندارد اهالی نجف را اذیت کند.
🔸بعد رو به سربازی کرد و گفت: کیسه طلا به سید بدهید، سید عصای خود را به کیسه زد و گفت: اگراین طلا برای من است که من از این چیزها بی نیازم، چون مخارج یک روزم را دارم.
🔹اما اگر برای الاغ من است که او از من بی نیازتر است، چون غذای او طلا و نقره نیست، کاه و یونجه میخورد که خودم به او میدهم.
🔸شاه لبخندی زد و گفت: چه قدر این سید ترک دنیا کرده.
🔹سید چوب دستی را بالا گرفت و گفت: کار تو بزرگ تر و زاهدانه تر است چون تو ترک آخرت جاودانه را کردهای ولی من ترک دنیای فانی را کردهام.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
🌷العجلمولایغریبم
🌴اللهم عجل لولیک الفرج🌴
#کانال_موعود_شناسی🪴
https://eitaa.com/madi113m
💢عیادت
💠بعد کلاس پیش استاد سبزواری رفتم و گفتم: رضا مریض شده بود امروز نتونست کلاس بیاد، عذر خواهی کرد.
🔸استاد لبخندی زد و گفت: امروز ما خدمت ایشان میرسیم.
🔹با بچهها برای عیادت رضا پشت سر استاد به راه افتادیم، نزدیک خونشون استاد ایستاد و گفت: شما برید من یه فرصت دیگه خدمت آقا رضا میرسم.
🔸یکی از بچه ها گفت: اتفاقی افتاد که تا اینجا اومدید و حالا برمیگردید؟
🔹استاد سرش رو زیر انداخت و گفت: وقتی رضا منو ببینه با خودش میگه: ملاهادی چه انسان بزرگیه که به عیادت من اومده، توی نیتم ناخالصی، خوش آمدن خلق خدا اومده.
🔸استاد چند قدمی دور شد و گفت: نیتم رو خالص میکنم و خودم تنها به عیادت آقا رضا میرم.
📚داستان های عارفانه، اثر عباس عزیزی.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #سیره_علما
📎 #پند_قند
🌷العجلمولایغریبم
🌴اللهم عجل لولیک الفرج🌴
#کانال_موعود_شناسی🪴
https://eitaa.com/madi113m
💢دزد
💠از ظاهرش معلوم نبود دزد شبِ خانههای مدینه است، نیمه شب شالی به سر میبست و از دیوار خانههای خشت و گلی بالا میرفت و دارو ندارشان را به غارت میبرد.
🔸شبی برای دزدی از دیوارخانهای بالا رفت، صاحب خانه زنی زیبا، تنها نشسته بود، با خود گفت: وای بر تو، تا کی میخواهی خیانت و دزدی کنی؟ جواب این همه گناه و ظلم را چه میخواهی بدهی؟
🔹فکرها پشت هم قطار شده بودند، عاقبت از دیوار پایین آمد و به خانه رفت.
🔸صبح لباس مرتبی به تن کرد و شانهای به ریش بلندش کشید و به مسجد رفت.
🔹پیامبر بالای مسجد نشسته بود، روبروی حضرت نشست.
🔸ناگهان زن صاحب خانه که دیشب قصد دزدی از خانهاش را داشت وارد مسجد شد و رو به پیامبر گفت: همسرم فوت کرده و ثروتى زياد دارم و قصد ازدواج نداشتم، اما ديشب دزدى از دیوار خانه ام بالا آمد، گر چه چيزى نبرده، ولى مرا وحشت زده كرده، از اين پس مىترسم تنها زندگى کنم، اگر صلاح مىدانيد براى من همسرى انتخاب كنيد.
🔹حضرت اشاره به آن مرد(دزد) كرد و به زن فرمودند: اگر این مرد را میپسندی تو را به عقد او در بیاورم.
🔸زن نگاهی به چهره مرد کرد و او را پسندید و پیامبر عقد آنها را خواند.
🔹دزد در كمال نشاط و شادى داستان خود را براى آن زن تعريف كرد و گفت: تو پاداش توبه من از گناهی.
📚كتاب اسرار معراج .
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #سیره_علما
📎 #پند_قند
🌷العجلمولایغریبم
🌴اللهم عجل لولیک الفرج🌴
#کانال_موعود_شناسی🪴
https://eitaa.com/madi113m
💢بخشش گناهکار
💠مرد گنهکاری از دنیا رفت، همسرش براى مراسم دفن او از همسایهها کمک خواست ولی کسی به او کمکی نکرد.
🔸زن کسی را اجیر کرد تا جنازه شوهر را به صحرا ببرد تا او را بى نماز و غسل و كفن دفن كند.
🔹نزديک آن صحرا كوه بلندی بود كه در آن عارفی زندگی میکرد كه ميان مردم آن حوالی به تقوا معروف بود.
🔸عارف با دیدن جنازه به سمت آن آمد و به دنبال تابوت به راه افتاد، مردم با دیدن عارف پشت سرجنازه، به راه افتادند.
🔹 یکی از بین جمع گفت: این مرد گنهکاری است چرا در مراسم او شرکت میکنید؟ عارف گفت: در عالم رؤيا به من گفتند: فردا در این صحرا جنازهاى میآید كه جز يک زن كسى همراه او نيست، پس بر او نماز بخوان كه او مورد آمرزش ما قرار گرفته است.
🔸مردم از اين واقعه تعجب كردند، عابد همسر ميّت را خواست و گفت: آيا از شوهرت عمل خوبی سراغ داری؟ زن گفت: آرى:
1️⃣ هر روز نمازش را میخواند .
2️⃣ همیشه به یتیم ها احسان میکرد.
3️⃣ نیمه شب ها گریه میکرد و میگفت: خدایا! کجای جهنمت را با من پر میکنی؟!
📚داستانهای عبرت آموز، استاد حسین انصاریان.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #سیره_علما
📎 #پند_قند
🌷العجلمولایغریبم
🌴اللهم عجل لولیک الفرج🌴
#کانال_موعود_شناسی🪴
https://eitaa.com/madi113m
💢اجرت دوخت
💠 هوا رو به سردی میرفت، جوان پارچه را زیر بغلش زده بود و پرسان پرسان در بازار سراغ مغازه شیخ رجبعلی را میگرفت.
🔸به مغازه رسید پیرمردی پشت میز چوبی در مغازه قدیمی نشسته بود. کلاه سرش کشیده بود و مشغول خواندن قرآن بود.
🔹جوان وارد مغازه شد، شیخ نیم نگاهی به او کرد و با صدای بلند سلام کرد و گفت: چی میخوای پسرم؟
🔸جوان با دیدن اُبهت شیخ هول شده بود و نمیدانست از کجا شروع کند، شیخ گفت: با پارچه چی میخوای بدوزی؟
🔹جوان با لکنت گفت: عروسیم است و کت شلوار میخواهم، شیخ لبخندی زد و گفت: مبارک باشه، 15 تومان اجرت دوخت میگیرم و دو روز دیگه تحویل میدم.
🔸جوان خوشحال شده و با سر، حرف شیخ را تایید کرد.
🔹دو روز بعد برای گرفتن کت وشلوار آمد و 15 تومان روی میز گذاشت، شیخ ده تومان برداشت و گفت: فکر میکردم یک روز و نیم کار ببرد اما یک روزه تمام شد، همین ده تومان کافی است.
📚کیمیای محبت.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #سیره_علما
📎 #پند_قند
🌷العجلمولایغریبم
🌴اللهم عجل لولیک الفرج🌴
#کانال_موعود_شناسی🪴
https://eitaa.com/madi113m
💢فراموشی کشکول
💠درویشی کشکول به دوش و طبرزین به دست، وارد روستا شد.
🔸بقچهای زیر بغل گرفت و به حمام عمومی رفت. از دلاک پرسید: اینجا چرا اینقدر شلوغ است؟
🔹دلاک پاسخ داد: امروز ملا احمد و کارگرانش به حمام آمدهاند.
🔸پیرمرد گفت: نامش را زیاد شنیدهام. همه جای روستا صحبت از او بود، میگفتند همه باغهای روستا مال ملا احمد نراقی است. خانهاش را دیده ام بسیار بزرگ و مجلل است.
🔹حمام را بخار گرفته بود، پیرمرد جلو رفت و رو به ملا احمد گفت: جناب ملا! شما عالم بی عمل اید.علاقه به دنیا را مذمت میکنید، در حالی که نیمی از روستا برای شماست و همه مردم روستا کارگر شما هستند.
🔸ملا احمد سر به زیر انداخت و چیزی نگفت. چند قدمی از پیرمرد دور نشده بود، برگشت و گفت: میآیی پیاده با هم به کربلا برویم؟
🔹پیرمرد از این پیشنهاد ملا خوشحال شد. لباس هایش را به تن کرد و پشت سر ملا احمد به راه افتاد.
🔸هنوز از روستا خارج نشده بودند، پیرمرد انگار چیزی یادش آمده باشد، دستها را به هم زد و گفت: کمی صبر کن! کشکولم را در حمام جا گذاشتهام، بروم و بیاورم.
🔹ملا احمد لبخندی زد و گفت: تو میگویی من گاو و گوسفند و باغهای زیادی دارم، خانهام مجلل و بزرگ است، اما همه را رها کردهام و با تو همراه شدهام.
🔸تو از دار دنیا کشکول و طبرزینی داری و به آن دل بستهای من به آنچه دارم دل نبستهام.
📚مجله درس هایی از مکتب اسلام، فروردین 1399 - شماره707.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #سیره_علما
📎 #پند_قند
🌷العجلمولایغریبم
🌴اللهم عجل لولیک الفرج🌴
#کانال_موعود_شناسی🪴
https://eitaa.com/madi113m
💢عبای بلند
💠 از ماشین پیاده شد، جمعیتی دورش حلقه زدند؛ دوست داشتند به آقا نزدیکتر شوند، التماس دعا بگویند، دستش را ببوسند.
🔸وسط شلوغی، جوانی آمد تا جمعیت را کنار بزند که ناخواسته با آقا برخورد کرد؛ آقا محکم به زمین خورد، طوری که عمامه از سرش افتاد.
🔹جوان ترسید؛ هاج و واج نگاهش را به سمت مردم چرخاند، از خجالت سرخ شد؛ مردم نگران آقای بهجت بودند.
🔸آقای بهجت بلند شد و بدون معطّلی، عمامهاش را بر سر گذاشت و گفت: این عبای ما کمی بلند است، بعضی وقتها زیر پایمان گیر میکند و ما را به زمین میزند.
🔹جوان خیره خیره نگاه به عبا میکرد. جمعیت خندید، آقا هم لبخندی زد.
📚این بهشت، آن بهشت، ص۴۶
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #سیره_علما
📎 #پند_قند
🌷العجلمولایغریبم
🌴اللهم عجل لولیک الفرج🌴
#کانال_موعود_شناسی🪴
https://eitaa.com/madi113m
💢احترام به استاد
💠مثل بسیاری از علما، عادت داشت چهارشنبهها درس اخلاق بدهد. همیشه با احترامی وصفناشدنی از استادش سخن میگفت، طوری که با خودم میگفتم: باید هم از آن استاد، چنین شاگردی تربیت شود.
🔸گاهی بعد از کلاس، دورتر از او قدم میزدم و تماشایش میکردم.
🔹وقتی به قبرستان شیخان میرسید، بیآنکه اهمیتی به اطراف بدهد، کنار قبر میرزا جواد ملکی مینشست.
🔸با آرامشی خاص، گوشه عمامه را باز میکرد، غبار سنگ قبر را پاک میکرد و زیر لب فاتحهای میخواند.
🔹رفتار استاد برایم عجیب بود؛ با اینکه مرجع تقلید و رهبر ایران بود، اینچنین با فروتنی به قبر استادش احترام میگذاشت.
📚 خبرگزاری حوزه، ۸ بهمن ۱۳۹۳
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #سیره_علما
📎 #پند_قند
🌤 العجلمولایغریبم
🌴اللهم عجل لولیک الفرج🌴
#کانال_موعود_شناسی🪴
https://eitaa.com/madi113m
💎 مرواریدهای درخشان
✅ امام باقرعلیهالسّلام فرمود: روزی عبدالملک بن مروان در خانه خدا طواف میکرد و پدرم در جلوی او طواف خود را انجام میداد و به او توجهی نداشت. عبدالملک هم او را نمیشناخت.
🔶 عبدالملک گفت: این شخص کیست که در مقابل ما طواف میکند و به ما توجهی نمیکند؟ گفتند: این شخص؛ علی بن حسین است.
🔷 کنار رفت و در جایگاه خود نشست و گفت: او را نزد من بیاورید. حضرت را آوردند.
🔶 عبدالملک گفت: ای علی بن حسین! من که قاتل پدرت نیستم چرا نزد من نمیآیی؟
🔷 امام فرمود: قاتل پدرم دنیا را از پدرم گرفت ولی پدرم آخرت او را خراب کرد. اگر تو هم دوست داری چنین شوی پس باش.
🔶 عبدالملک گفت: هرگز، ولی نزد ما بیا تا از دنیای ما بهره ببری!
🎁 حضرت نشست و عبای خود را گشود و دعا کرد: خدایا! حرمتی که دوستانت نزد تو دارند را نشان بده . در این هنگام، عبای حضرت پر از مرواریدهای درخشان شد که شعاع نورشان، دیدگان را خیره میکرد. حضرت خطاب به عبدالملک فرمود: کسی که چنین حرمتی نزد خدا دارد چه نیازی به دنیای تو دارد؟! سپس فرمود: خدایا! اینها را بگیر که من احتیاجی به آنها ندارم.
🌐 منبع: مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج۴۶، ص۱۲۰.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حضرت_سجاد
📎 #پند_قند
🌤 العجلمولایغریبم
🌴اللهم عجل لولیک الفرج🌴
#کانال_موعود_شناسی🪴
https://eitaa.com/madi113m