ماه مــــهــــــــــر
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت ایوب علیه السلام #قسمت_ششم -ای وای بر من، بیچاره شدم. هفت پسر و تنها دخ
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_هفتم
-ایوب راستش را بخواهی ما همه این جا جمع شدیم که چیزی را بگیم.
حضرت ایوب نگاهی به آنها انداخت و گفت:
-حرفتان را بزنین. همان مرد گفت:
- ایوب، از این بلاهای زیاد مردم تعجب کردن و ترسیدن.
حضرت ایوب گفت:
اینها همه آزمایش و امتحان خدای بزرگه.
یکی از آنها گفت:
-این امتحان کی تمام میشه، اینها همه بدبختی است و ما باور نداریم که تو پیامبر باشی. تو حتما یک انسان گناه کار هستی که به همه ی ما دروغ گفتی. مردی با عصبانیت گفت:
-آخر این چه خدایی است که این قدر بلا بر سر تو مییاره.
حضرت ایوب عصبانی و ناراحت شد و گفت:
-هر چه دوست داشتین به من گفتین اما حق ندارین به خدای بزرگ و یگانه حرفی بزنین. مردم هم عصبانی شدند و گفتند:
تو پیامبر نیستی و به ما دروغ گفتی، چرا این قدر مریض شدی، چرا این قدر بدبخت هستی. خدا تو را دوست نداره. از این جا برو تا همه ی ما را مثل خودت بدبخت و سیاه روز نکردی. حضرت ایوب که خیلی ناراحت شده بود اشکهای خود را پاک کرد و گفت:
-تمام پیامبرها مورد امتحان خدا قرار گرفتن. من از این همه بلا ناراحت نیستم. اما حرفهایی که شما به خدا زدین منو ناراحت کرده و دلم شکسته. من هیچ وقت به شما دروغ نگفتم، من بدی به هیچ کس نکردم، شما را همیشه کمک کردم و هر چه پول داشتم هر وقت لازم داشتین بهتون دادم. چرا این قدر بد شدین، چرا به قولی که دادین عمل نمی کنین شما بدترین مردم هستین که بدقولی کردین. حالا که این طور میخواین از این جا میرم. اما هنوز خدا را دوست دارم و به وظیفه ای که به من داده عمل میکنم. من تا آخر عمرم خدا را شکر میکنم. شما دل من را شکستین و فکر کردین که به خاطر گناهی که انجام داده ام به این بلاها دچار شده ام اما این طور نیست. هیچ کار خلافی از من سر نزده من همیشه مطیع امر خدا بوده ام و خواهم بود.
حضرت ایوب این حرفها را گفت و سرش را روی بالش گذاشت و آرام، آرام اشک میریخت.
رحیمه همسر مهربان، حضرت ایوب کنارش نشست و با او گریه کرد.
عصر همان روز حضرت ایوب و همسرش از شهر رفتند. حضرت ایوب دلش خیلی شکسته بود و با ناراحتی به شهر و مردمش نگاه میکرد و از آن جا میرفت.
حضرت ایوب و رحیمه خارج از شهر در بیابان به سختی زندگی میکردند. رحیمه هر روز به شهر میرفت و کار میکرد تا تکه ای نان برای حضرت ایوب میآورد و هر دو با هم میخوردند.
یک روز وقتی رحیمه به شهر رفت تا در برابر کار، تکه ای نان به دست بیاورد. مردم تا او را دیدند عصبانی به طرفش سنگ پرت کردند و او را از شهر بیرون کردند.
در همین حال بود که شیطان کنار حضرت ایوب آمد و گفت:
-هنوز هم خدای رو دوست داری. دیگه بدتر از این، آن قدر مریض شدی که نمی تونی راه بری و چیزی برای خوردن نداری. چرا خدا به تو توجه نمی کنه.
حضرت ایوب از شیطان عصبانی شد و گفت:
-از این جا برو شیطان من از تو متنفرم، تو هیچ وقت نمی تونی منو فریب بدی. لعنت بر شیطان. حضرت ایوب به خدا سجده کرد و با ناراحتی گفت:
-خدایا، خدای مهربانم. من تو را همیشخ دوست دارم و تو را میپرستم. خدایا به من کمک کن، خدایا دعای منو برآورده کن، خدایا به تو پناه میبرم و همیشه در هر مشکلی از تو میخوام که کمکم کنی، خدایا به من کمک کن. در همین لحظه جبریل آمد و گفت:
-ای ایوب، ای پیامبر خدا، تو بسیار صبور و مومن هستی و از امتحانهای خدا سر بلند و پیروز شدی، الان دعای تو برآورده شده. خدا جایگاه ویژه ای برای تو دارد.
#این_قصه_ادامه_دارد...
@mah_mehr_com
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 انیمیشن دردونه ها
🎡 این قسمت: تنبیه کودک
#انیمیشن
@mah_mehr_com
سلام سلام مامانای مهربون😍😍😍با دفتر دیکته یا مشق نقاشی شده به کوچولوهاتون کلی انرژی و ذوق هدیه بدید
#دفتر دیکته یا مشق فرزندتو زیبا کن
@mah_mehr_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش کشیدن دست به روش خیلی ساده و حرفهای 👏
ماه مهر
╔═🌸🌿☃️.══════╗
𝕁𝕠𝕚𝕟➲ @mah_mehr_com
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•