eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
370 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ 📖 السَّلاَمُ عَلَى السَّيْفِ الشَّاهِرِ وَ الْقَمَرِ الزَّاهِرِ... 🌱سلام بر مولایی که با تیغ عدالت، زمین ‌دردکشیده را از دست ظالمان نجات خواهد داد، 🌱سلام بر او و بر روزی که با دیدن روی ماهش، دردهای زمین تسلی خواهد یافت. 📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس. http://eitaa.com/mahdavieat
📖دعای روز هشتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️بین حرف های پوچ تنابنده این کلیپ رو ببینید تا بفهمید اتفاقا تو چه کشوری با چه آینده ای دارید زندگی میکنید! تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️ @mahdavieat
معلم فداکار هم رفت 🔹حسن امیدزاده، معلم فداکاری که در سال ۷۶ برای نجات ۳۰ دانش آموز گرفتار در آتش سوزی مدرسه روستای «بیجار سر شفت» خود را به شعله‌های آتش زد و از ناحیه سر و صورت دچار سوختگی شدید شد، پس از ۱۵ سال تحمل درد و ناشی از سوختگی شدید در بیمارستان فومن جان باخت. تو هیچ اخباری هم اعلام نشد. این فداکاری رو باید توی کتابهای تاریخ نوشت یادش گرامی ... و روانش شاد! 🖤🖤🖤🖤🖤 http://eitaa.com/mahdavieat
🔴 حذف دلار کلید خورد 🔺 چینی‌ها در راستای کنارگذاشتن دلار از تجارت خود اولین معامله LNG با یوآن را در بورس نفت و گاز شانگهای با شرکت فرانسوی توتال انجام دادندـ http://eitaa.com/mahdavieat
🇮🇷☫🇮🇷 ایشون همون بلاگر فرانسوی هستن که برای اغتشاشات توی ایران محتوای اختصاصی تولید می‌کرد ولی الان که کشور خودش درگیر این موضوع شده حتی یه پست نذاشته باور میکنید برای سلبریت های فرانسه ایران مهم تر از فرانسه است؟ http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗 پارت٣۴ من شما و خاطراتتون رو کاملا فراموش کرده بودم که همه چیز دست به دست هم داد تا یه سفر کرمان بریم و علی هم زنگ زد بهم برای احوال پرسی و وقتی فهمید دعوتمون کرد خونتون... دوباره دلم آشوب شد... از رو به رو شدن باهاتون میترسیدم و از طرفی هم علی با بابام هماهنگ کرده بود و نمیتونستم بگم نمیام... مطمئن بودم اگه بیام و ببینمتون دوباره اون حسی که تو وجودم کشته بودم سرباز میکنه و من اون وقت نمیدونستم چی قراره پیش بیاد.... سر نماز از خدا خواستم یه راهی پیش روم بزار که یهو یه سفر جهادی پیش اومد... بچه های مسجد محل از طرف بسیج سازندگی میخواستن برن مناطق محروم... مامان بابا اومدن خونتون و این شد بهانه خوبی چون علی هم دیگه از دستم ناراحت نمیشد... ما رفتیم برای کمک به یه روستا توی حوالی قم... ولی اونجا همه چیز عوض شد... توی فکرتون بودم... خیلی زیاد.... اونجا یه دختر کوچولو بود که هر روز میومد پیش ما و شیرین زبونی میکرد... وقتی اسمشو پرسیدم گفت... فائزه... هر روز صدای فائزه و شیطنتاش منو یاد شما مینداخت... تا اینکه برگشتم قم... اول با بابا صحبت کردم... بهم گفتی وقتی دیدی من نیستم حالت بد شده... این خیلی نگرانم میکرد... اینکه این قدر زیاد دوسم دارید منو نگران میکرد.... درد و دل کردم... به بابا گفتم همه حسمو بهتون... بابا با مامانم صحبت کرد.... ولی اونجا بود که قیامت به پا شد و آمد به سرم از آنچه میترسیدم.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗 پارت٣۵ مامان دوس نداشت عروسش غریبه باشه.... دوس داشت عروسش دختر خواهرش باشه... ولی من واقعا حسی به دختر خالم یا بقیه کیس های مامانم ندارم... خونه ما شد جهنم... از من و بابا اسرار و از مامانم انکار... تا اینکه مامانم گفت چطور حاضری بخاطر یه دختر غریبه مادرتو عذاب بدی.... دیگه هیچی نگفتم... میتونستم فراموشتون کنم پس دوباره شروع کردم... . دوباره فراموش شدید.... تا اینکه با دوستم حمزه اومدیم مشهد... شب قبلش وقتی پا تو حرم گذاشتم خاطرات شما برام تداعی شد... از امام رضا کمک خواستم... گفتم آقا اگه این عشق هوس و شیطانیه کمک کن کلا فراموششون کنم و دیگه هیچ حسی بهشون تو دلم نباشه... و اگرم این تقدیر منه و این عشق پاکه یه نشونه سر راهم بفرست.... فرداش که توی مجتمع آرمان شمارو دیدم فهمیدم من شما رو دوس ندارم... بلکه عاشقتونم.... عشق خیلی مقدسه ها.... اون لحظه سریع فقط خواستم ازتون دور شم.... از دیدنتون آرامش گرفته بودم و نمیخواستم خدایی نکرده نگاهی بهتون داشته باشم که اون ارامش رو حرام کنه....رفتم و چهار روز همه شرایط رو سنجیدم و با توکل به خدا و توسل به امام رضا با گوشی تون تماس گرفتم... راستی باید حلالم کنید چون اون روز تو ماشین وقتی فاطمه خانوم شمارتون رو گفتن من حفظ کردم... خب داشتم میگفتم... شما گفتید فرودگاهید... ولی من تصمیمم رو گرفته بودم و گفتم با خانواده خدمت میرسم... وقتی برگشتم قم و گفتم الی و بلا من فلانی رو میخوام مامانم محکم جلوم ایستاد و گفت نه.... ولی من گفتم مامان اگه من با فائزه خانوم ازدواج نکنم تا آخر عمرم ازدواج نمیکنم... چون با هر دختری ازدواج کنم دارم به اون بنده خدا خیانت میکنم چون دلم پیش یکی دیگس... بالاخره با اسرارای من و بابا مامان موافقت کرد و الان اینجاییم... و اینکه من شمارو دوس دارم و مردونه هم پای حرفم هستم... ببخشید خیلی پرحرفی کردم... حالا شما بفرمایید... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت٣۶ تمام مدت وقتی حرف میزد سکوت کرده بودم. گاهی با حرفاش بغض گلومو میگرفتم و دلم میخواست بمیرم. گاهیم با شنیدن حافاش نمیتونستم لبخند نزنم وجودم پر از احساس ضد و نقیص بود... دوس داشتم سنجیده حرف بزنم و برای این کار وقت برای فکر کردن میخواستم... ولی فعلا وقت فکر کردن نبود... احساس و افکارمو شوت کردم گوشه ذهنم تا بعدا بهشون فکر کنم الان باید حرف بزنم... بیش از این سکوت جایز نبود با لرزش خفیفی که توی صدام مشهود بود شروع کردم. _آقا محمدجواد... من دربرابر صداقت حرفاتون هیچی نمیتونم بگم و فقط ممنونم که همه چیزو بهم گفتید... من واقعا نمیدونم چی باید بگم... فقط اینکه مامانتون... (سکوت کوتاهی کردم و دوباره ادامه دادم) میخواید عروسشو بهش تحمیل کنید؟ محمدجواد: فکر میکنم تحمیل عروس خیلی قابل تحمل تر باشه تا تحمیل همسر آینده... _ولی من نمیخوام بزور وارد زندگی کسی بشم... نمیخوام یه پسرو از مادرش بگیرم... من... من... حاضرم پا بزارم روی دلم... ولی شما خوشبخت بشید و مادرتون ازتون راضی باشه... محمدجواد: آدما زمانی خوشبخت میشن که کنار کسی که بهش علاقه دارن نفس بکشن... مطمئن باشید من با هیچ کس غیر از شما احساس خوشبختی نمیکنم... مامان من عزیزمنه... برام مقدسه... ولی وقتی اهل بیت و خدا بهم فهموندن عشقم درسته و والا اینجاست که باید مامانمو قانع کنم تا کنار بیاد با خواسته من که خواسته خداهم هست... شما دوس دارید کسی از طبیعی ترین و مسلم ترین حق زندگیش بگذره؟ دوس دارید کنار دختری زندگی کنم و فکرم پیش شما باشه و به اون دختر خیانت کنم؟ دوس دارید تا آخر عمر حسرت داشتنتون توی قلبم باشه؟ دوس دارید زندگیم نابود شه؟ دوس دارید پیوندی که خدا هم از اون راضیه ایجاد نشه؟ با بغض توی گلوم و قطره اشکی که جلوی چشمامو گرفته بود بهش خیره شدم... سرش پایین بود... سرشو گرفت بالا و نگاهمون بهم گره خورد... دیگه نه اون نگاهشو گرفت نه من... دقیق شدم تو چشماش... دیگه اون اظطراب و نگرانی توی چشماش نبود... حالا چشماش پر از حس آرامش و اطمینان بود.... محمدجواد: فائزه خانوم.... من دوستون دارم... برای به دست آوردنتونم میجنگم... با همه.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹 ۸ 🔻«اَللّهُمَّ رُدَّ کُلَّ غَریبٍ» خدایا هر غریب از وطنی را به وطن بازگردان. 🔸او که طعم تلخ غربت را چشیده است، با اتکال به قدرت لایزال الهی غُربا را به وطن‌هایشان باز می‌گرداند. غریبی که نزدیک به دوازده قرن است در پس پرده غیبت و در اوج غربت به سر می‌برد و علی‌رغم علاقه شدید به وطن خویش یعنی مدینه منوره، برای نجات از شر دشمنان به امر پدر بزرگوارشان باید در دورترین و مخفی‌ترین مکان‌ها سکنی گزیند. 🔸خود آن حضرت سفارش پدر را چنین بیان می‌فرماید: «به درستی که پدرم (امام حسن عسکری علیه‌السلام) با من عهد کرد که وطنی از زمین جز مخفی‌ترین و دورترین جای آن برنگیرم...». 🔸یکی از دعاهای آن حضرت این است که: «... وَعَلَی غُرباء المؤمنین والمؤمنات بالرّد إلی أوطانهم سالمین غانمین بحقّ محمّدٍ وآله الطاهرین». «خدایا بر غریبان، مومنین و مومنات بازگشت به وطن خود را در حال سلامتی و تندرستی و بهره‌وری عنایت فرما». 📚کمال الدین، ج ۲، ص ۴۴۷ مفاتیح الجنان 🔰ادامه دارد..‌. @mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂غروب موقع افطار یاد مولا باش... 🍂دلت که دامن اَمَّنْ یُجیب می‌گیرد... 🤲 افطارمان را با شیرینی دعا برای ظهور آغاز کنیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 ‏از سال ۲۰۱۷ در آلمان بخاطر جلوگیری از سواستفاده و تعدد همسر پناهنده ها و جنگزده‌ها سن قانونی ازدواج  ۱۶ سال شد 🔹اما دادگاه فدرال از چهارشنبه گذشته ازدواج زیر سن ۱۶سال رو مثل قدیم‌ قانونی کرد! 🔹‌ این توی ایران اسمش “کودک‌همسری” و توی کشورای دیگه “ازدواج قانونیه” ! ‎ 🔹«خورشید خانم» فرهنگ غلط غرب وحشی 😐😐 https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 📖 السَّلاَمُ عَلَى الْقَائِمِ الْمُنْتَظَرِ وَ الْعَدْلِ الْمُشْتَهَرِ... 🌱سلام بر قیام کننده ای که جهان چشم به راه اوست... و عدالتی که زبانزد همگان است. 📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌️سرویس‌جاسوسی با آقازاده ها چه میکنند؟ ⭕️فرض کنید، مسئول ارشد سرویس انگلیس  هستید و در به در به دنبال یافتن راه به حکومت ایران. از قضا به شما گفته اند همین حالا 4000 نفر از فرزندان مسئولین کشور هدفی مثل در کشور شما تحصیل میکنند. چه چیزی از این بهتر؟ 4000 سوژه ناب از فرزندان جمهوری اسلامی که قرار است چندین سال در انگلیس زندگی کنند و مثل موم در دستان شما! یکی از یکی چرب تر و خوش خوراک تر. آیا روی این ها، کار نمیکنید؟ آیا تیم های ای تعقیب و مراقبت را روی آن ها سوار نمی کنید؟ آیا جاسوس هایی از جنس مخالف، چیزی شبیه پروژه پرستوی ، سراغ آن ها نمی فرستید؟ آیا در موبایل، اتاق، ، آن ها دوربین و دستگاه شنود کار نمی گذارید؟ آیا برای مسولين آینده کشوری که نظم نوین جهانی تان را بر هم زده پرونده سازی نمیکنید؟ هرچه باشه شما MI6 هستید! کهنسال ترین سرویس امنیتی جهان با چهارصد سال سابقه خرابکاری! طولی نخواهد کشید که کلکسیونی از ها و مدارکی، جمع آوری کرده اید که هر حق و السکوتی بابت آن ها میتوان مطالبه کرد! سال ها میگذرد و همان آقازاده ها میشوند مسئول در مثلاً یا و خارجه، سفیر، ، وکیل. عدم کفایت به کنار. امتیاز گرفتن و سازمان یافته و بستن قرارداد های فرا خواهد رسید! هرجا مقاومتی شد و کار گره خورد، یک کپی از شاهکار های آقازاده محترم در زمان دانشجویی در روی میز او یا پدر گرامی قرار میگیرد. با این یادداشت ضمیمه که اگر میخواهید این فیلم فردا در یا رسانه های موازی جریان ضدانقلاب و غربگرا منتشر نشود، فلان قرارداد را از فلان شرکت داخلی مثلاً قرارگاه خاتم گرفته و با فلان شرکت انگلیسی مثلاً یا امضاء کنید! تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️ https://eitaa.com/mahdavieat
°•🌱 تا هست نفس گوش به فرمان شماییم 💚 .https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 الله اکبر / سیل در نجف و کوفه ⚠️ وضعيت شهر پس از بارندگی های چند روز گذشته و طغیان رود هم زیر آب رفت... ✍ در روایات ، از به زیر آب رفتن به عنوان یکی از نزدیکترین امام مهدی علیه‌السلام یاد شده... 📚 مرحوم شیخ طوسی در کتاب الغیبه خود در صفحه ۴۵۱ در حدیثی از علیه‌السلام آورده: در سال فتح و پیروزی (ظهور علیه‌السلام)، فرات پاره میشود و آب وارد کوچه‌های کوفه میگردد. 📚 در کتاب اثبات‌الهداه صفحه ۵۷۸ نیز روایتی از علیه‌السلام آمده که ایشان فرمود: هرگاه زیادی آب، شکافی در فرات ایجاد کرد، پس آب به کوچه‌های کوفه برسد، شیعیان ما آماده‌ی ملاقات قائم علیه‌السلام شوند. ❤️ اَلسَّلامُ عليْک يا بقيةالله في اَرْضه 🇮🇷 خبر20:20🔻 http://eitaa.com/mahdavieat
♦️توافق رژیم صهیونیستی و جمهوری باکو  برای مقابله با ایران 🔹وزیر خارجه اسرائیل: با وزیر خارجه جمهوری باکو برای تشکیل جبهه مشترک علیه ایران توافق کردم https://eitaa.com/mahdavieat
🍃🌹🍃 🍀ياد آن شاعر دلداده به خیر که دمادم میگفت: 🌱خبر آمد "خبری در راه است" سرخوش آن دل که از آن آگاه است 🍃ولی ای کاش خبر می آمد که خدا مى خواهد پرده از غیبت مهدی زمان بر دارد پرده از روزنه ی عشق وامید پرده از راز نهان بردارد 🌿کاش روزی خبرآید که تسلای دل‌خلق خدا از فراسوی افق می آید ☘مهدی، آن یوسف گم گشته‌ی زهرا و على از شب هجر به کنعان دلم می‌آید عج 🍃🌹 http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت ٣٧ نگران بودم نمیدونم چرا... اول من و بعد محمدجواد از اتاق اومدیم بیرون... همه لبخند میزدن حتی مامانش ولی یه دلخوری عمیق توی چشماش بود... فاطی: دهنمونو شیرین کنیم عایا به محمدجواد نگاه کردم که با یه لبخند قشنگ سرش پایین بود. _بفرمایید همه دست زدن و روبوسی کردیم. این لحظه رو نمیتونم باور کنم... یعنی خدایا همه چیز درست شد... خدایا شکرت... قرار شد محمدجواد اینا یک هفته کرمان بمونن و توی این یک هفته بیشتر باهم صحبت کنیم و همو بشناسیم برای همین اون شب باباش بین ما صیغه محرمیت خوند... رو ابرا سیر میکردم اون شب... باورم نمیشد... خدایا مرررسی روی تخت دراز کشیدم و دارم به فردا فکر میکنم... قراره محمدجواد بیاد دنبالم بریم بیرون... اولین روز محرمیتمون... صبح با صدای آلارم گوشیم بلند شدم. مختصر صبحانه ای خوردم و رفتم آماده شدم. روی مبل نشسته بودم که اس داد اومد روی گوشیم (سلام خانومم.دم درم بیا بیرون. راستی دوست دارم) خیر کیف شدم شدیدددد عین فنر از جام پریدم و سریع کفشامو پوشیدم و چادرمو سر کردم و رفتم. در خونه رو که باز کردم محمدجواد با یه لبخند خوشگل پشت در وایساده بود و یه شاخه گل دستش بود _سلام.صبح بخیر محمدجواد: سلام خانومم. صبح شمام بخیر ( نکه کلا تاحالا از این بشر مهر و محبت ندیده بودم باز خرکیف شدم شدیددد نقطه ضعف منم که کلمه ♡خانومم♡ کلا ضعف کردم) _کجا بریم حالا؟ محمدجواد: هرجا امری کنی _خب برید... وسط حرفم پرید تا دیشب که سنگین و جدی حرف میزدم تو نامحرم بودی توی مرام منم نیست با نامحرم با عشق و دلبری حرف بزنم من آقامحمدجواد بودم و تو هم فائزه خانوم ولی وقتی محرم شدیم یعنی خانوممی باید همه محبتمو خرجت کنم از این به بعد من محمدجوادم و تو هم فائزه. اوکی یکم سکوت کردم و سبک سنگین کردم. منتظر بود اسمشو صدا بزنم. گفتم. _محمدجواد... محمدجواد: جانم _بریم هفت باغ... محمدجواد: چشم ولی من به خیابونای اینجا وارد نیستم ها _تو حرکت کن من آدرس میدم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗 پارت٣٨ طبق یه تغییر نظر کلی از جانب بنده مقصد از هفت باغ به جنگل قائم تغییر یافت ماشین و پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم. عینک آفتابی آبی خلبانیشم گذاشت منم عینک آفتابی مو گذاشتم و کنار هم قدم میزدیم. چه آرامشی داشتم از هم قدم شدن باهاش. محمدجواد: تازه میفهمم وقتی خدا توی کتابش گفته ازجنس شما همسرانی برای شما قرار دادیم و آرامش رو کنار اونا حس میکنید یعنی چی چقدر کنار خانومم آرومم _منم همون اندازه کنار تو آرامش دارم... حتی بیشتر کنارهم با فاصله راه میرفتیم و حرف میزدیم. از خودمون گفتیم. از علایقمون. از سلایقمون. و کلی باهم آشنا شدیم. وچقدر بیشتر شناختمش. تقریبا یک ساعتی راه رفتیم و حرف زدیم. محمدجواد: فائزه _جانم محمدجواد: بیا اونجا عکس بگیریم _چشم منظورش کنار یه آبشار مصنوعی بود که خیلی قشنگ بود. من یه طرف آبشار روی پله ها وایسادم و محمدجوادم یه طرف پله ها وایساد و گوشی رو داد یه پسر بچه تا ازمون از دور عکس بگیره تا کل محوطه بیوفته. عکس رو گرفت و گوشی محمدجوادو داد . محمدجواد مشغول نگاه کردن عکس شد منم دستمو بردم توی آب و رایحه خنکی که آب به دستم میزد حس قشنگی رو بهم القا میکرد یهو دستم میون اون خنکی آب گرم شد محمدجواد دستمو بین آب گرفته بود... برای اولین بار دستش به دستم خورده بود... احساس میکردم کل بدنم آتیش گرفته... از گرمای دست اون بود یا خجالت رو نمیدونم... باصدای لرزون و ناخداگاه گفتم:محمد دستمو از آب کشی بیرون و گفت : همه بهم میگن جواد... دوس دارم تو محمد صدام کنی... برای همیشه... باشه خانومم _چشم محمدم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت٣٩ من و محمد دست تو دست هم از جنگل قائم خارج شدیم و سوار ماشین شدیم. با بغض صداش کردم... _محمد... محمد: جانم خانمم _یه چیزی میخوام بهت بگم... محمد: چرا ناراحتی؟ چرا صدات بغض داره؟ فائزم چیشده؟ _محمد... من... یهو زدم زیر گریه.. محمد با ترس به طرف من برگشت وقتی صورت خیس اشکمو دید تقریبا فریاد کشید محمد: فائزه بگو چیشده زود باش بگو کسی چیزی گفته کسی نگاه چپت کرده لعنتی دارم سکته میکنم حرف بزن دیگه خندم گرفته بود و دیگه نمیتونستم ادامه بدم یهو زدم زیر خنده محمد با بهت داشت نگاهم میکرد با لکنت زبون به حرف اومد محمد: فائزه... چیشده... میگم نکنه جنی شدی وااای خدا اینو که گفته به معنای واقعی کلمه پکیدم از خنده بعد چند دقیقه سکوت محمد و خنده من خودمو جم و جور کردم و نگاهش کردم اوه اوه الان شده عین این شخصیت های کارتونی که موقع عصبانیت دود از کلشون بیرون میزنه بالاخره به طرف اومد... غرید محمد: بار آخرت باشه گریه میکنی فهمیدی اون قدر محکم و با عصبانیت گفت که لال شدم از ترس این دفه فریاد کشید و با تحکم گفت: فهمیدی؟؟؟ _ب..بب....بله روشو از طرف من بر گردوند و ماشین و روشن کرد... سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم تا نگاهش نکنم... از دستش دلگیر بودم.... ظبط رو روشن کرد آهنگ دلتنگ حامد زمانی پلی شد. مثل یه تلگر بود برای جاری شدن اشکام... دلتنگ تموم شد و اهنگ بعدی که فرمانده بود پلی شد... سرمو از روی شیشه برداشتم و نزدیک محمد شدم. پشت چراغ قرمز بودیم و دست محمد روی دندنه بود... نمیدونستم کاری که میخوام بکنم درسته یا نه.... یاعلی گفتم و دستمو گذاشتم روی دستش یه لرزش خفیف روی حس کردم روی دستش... _ببخشید محمدم.... محمد دستشو از زیر دستم کشید بیرون و دست من افتاد روی دنده دستشو این بار گذاشت روی دستم و دنده رو با دست من عوض کرد و آروم گفت : اشکات دنیامو خاکستری میکنه... دیگه گریه نکن... قول بده.... _قول میدم محمد.... محمد: ممنون فائزم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗 پارت۴٠ ️بعد اینکه بستنی خوردیم با محمد و علی و فاطمه تصمیم گرفتیم بریم بیرون گردش به پیشنهاد فاطمه قرار شد بریم باغشون که فاصلع اش تا کرمان یه رب بود. وقتی رسیدیم باغ شون نگهبان درو باز کرد و مارفتیم داخل همیشه عاشق ایجا بود از وسطش یه جوب آب رد میشه و توش پر از درختای مختلف و رنگارنگه تنها بدیش این که شهریوره و فصل بسته و من حساسیت دارم بیخیال مهم نیست... نمیخوام یادآوریشون کنم که گردش به کامشون تلخ شه... ان شالله که اتفاقی نمیوفته... یه فرش کوچیک کنار جوب پهن کردیم و علی بساط بلال درست کردن راه انداخت بلال که خوردیم من به محمد پیشنهاد دادم بریم تا کل باغو نشونش بدم باهم شروع به راه رفتن کردیم محمد دستمو گرفت توی دستش... چقدر این گرمایی که دستش بهم القا میکرد دوس داشتنی بود... چقدر زیاد.... _محمد اونجا رو نگاه کن پارسال سیزده بدر اومده بودیم اینجا ماهم داشتیم والیبال بازی میکردیم بعد علی مسخره بازیش گل کرد محکم توپ رو زد خورد تو صورت من خون دماغ شدم صورتم کلا تخت شده بود تا یه هفته محمد با ناراحتی گفت : آخ الهی بمیراین علی رو میکشم صبرکن گل منو میزنه _خودتو ناراحت نکن محمدم وای چرا من محمدو آوردم این طرف تو باغ پسته اولین عطسه... دومین عطسه... پشت سر هم عطسه میزدم محمد با نگرانی به طرف من برگشت و تقریبا فریاد کشید: فائزه... فائ...زه... چیشده... چیشدی فائزه... چرا صورتت قرمز شده... نفس کشیدن برام سخت شده بود احساس میکردم الان که خفه بشم... فقط یادمه پیراهن محمد رو چنگ زدم که نیوفتم... صدای محمد توی سرم پیچیشد: علی بیا کمککککککک... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 http://eitaa.com/mahdavieat