🌐 ویزای سفر اربعین رایگان است
معاون عتبات عالیات سازمان حج و زیارت:
🔻مقرر شد در صورت پذیرفتن عراق، اعزام زائران برای اربعین با رعایت پروتکلهای بهداشتی صورت گیرد.
🔻درباره تعداد زائران صحبتی نشده است زیرا عراق هنوز هیچگونه دستورالعملی بهصورت رسمی صادر نکرده است.
🔻ویزا طبق توافق گذشته دو کشور، رایگان خواهد بود؛ اگر قرار به اعزام زائران باشد طی دو روز میتوان برای ۵۰۰ هزار نفر ویزا صادر کرد
http://eitaa.com/mahdavieat
⭕️غربزدگی به روایت توئیت!!
🔻کاسه لیسی غربیها توی خون اصلاحطلب جماعته
❌این بنده خدا اومده به عبداللهیان اهانت کرده که این حرکتت پوپولیستیه
‼️بعد خودش چند سال پیش وقتی نخست وزیر هلند با دوچرخه رفته سر کار آب از دهنش راه افتاده!!
✅چقدر غربزدهاید شما آخه :))
#غربزدگی
#دولت_انقلابی
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل سوم..(قسمت پنجم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
براي شادي روح آقا داماد صلوات! صداي خنده و صلوات قاطي شد و مهمانها، هر چه سـكه و نقـل و شـيريني داشتند بر سر مصطفي ريختند كه از خجالت سرخ شده بود. سر به زير و خنـدان درميان همراهانش وارد شد. شلواري نظامي پوشيده بود كه نو بود و اتوي مفصلي داشت و پيراهن سادة شيري رنگش را روي آن انداخته بود. درخواست صلوات را چند نفر ديگر پي گرفتند: «براي سلامتي شهداي آينـده صلوات... انشااالله صحيح و سالم بروي روي مين، صلوات بلند ختم كن... بيشتر مهمانها از دوستان داماد بودند، بچههاي جبهه يا هم درسان دورة طلبگـي كه حالا مجلس را دست گرفته بودند و به اختيار خود ميچرخاندند. بقيه هم سعي ميكردند تعجبشان را از شوخيهاي خاص آنها كه به نظر خشن ميرسـيد، پنهـان كنند. عقدكنان مصطفي بود. اتاق تودرتوي پذيرايي را زنانه كرده بودند و حيـاط را براي مردها فرش انداخته بودند. دورتادور حوض، گلدان چيده بودنـد و قابهـاي ميوه و شيريني را يك در ميان مقابل پشتيها گذاشته بودند و روي هر كدام هم يك شاخه ياسِ سفيد كه حالا عطرش در كوچه پيچيده بود. سر درِ حياط يـك ريسـه لامپ بود و بالايش كلمة «االله» كه درخششِ سبز طلايي داشت. زنها از صداي صلوات و هياهوي حياط خبردار شده بودند كه داماد آمده است و حالا صداي دست زدنشان ميآمد كه همراهش ميخواندند: «صل علي محمـد، صلوات بر محمد، ختم رسل شد احمد، صلوات بر محمد...» شعر كه تمـام شـد،چند نفر كل كشيدند. حسين، رو به ناصر كه قاب شيريني را جلو كشـيده بـود و ملاحظه را كنار گذاشته بود، گفت: «تو سير نشدي، خسته هم نشدي. ناصر با دهان پر گفت: امر بفرما حسين آقا. حسين گفت: «پاشو مجلس را گرم كن، مثلاً عقدكنان رفيقمان است. ناصر گفت: چشم و بلند شد و از لبة پنجره پارچ آب را برداشت و سر كشيد و وسط مجلس ايستاد. بيمقدمه، با صدايي كه فقط خودش معتقد بـود زيباسـت، خواند: شمع و چراغها را روشن كنيد، بسيجيها را خبـر كنيـد، امشـب شـبيخون داريم... ببخشيد، امشب عروسي داريم... و دست زد. بقيه با او دم گرفتند و دست زدند: خمپاره بريزيد سرشون، امشب عروسي داريم... احمد گفت: ببينم، كاري ميكني عروس خانم همين امشـب تقاضـاي طـلاق كند يا نه چند نفر از فاميلهاي داماد سر و صدايشان بلند شد كه: نواري، رِنگـي، چيـزي بگذاريد. ناصر كه از رو نرفته بود، همچنان ميخواند. احمد چند لحظه به در حياط خيره شد و جوري كه ناصر متوجه شود، گفـت: «كيك را آوردند.» ناصر بلافاصله آوازش را قطع كرد و با سه قدم بلند خودش را به در رساند و بيرون را نگاه كرد. احمد از فرصت استفاده كرد و نزديك ستون ايوان رفـت كـه پريز برق داشت و ضبط دستي سرخ رنگي آنجا بود. به يكي از پسرهاي فاميل كه نميشناخت، گفت: پس، نوار كو؟ جلد باش، تا ناصر نيامده. پسر از لبة پنجـره چند نوار برداشت و يكي را در ضبط گذاشت و روشن كرد. صداي نوحه حيـاط را پر كرد: شهيدم من، شهيدم من... احمد دستپاچه شد. چند دكمه را با هم زد تا ضبط سرانجام خاموش شد. پسر نوار ديگري گذاشت: در هوايت بيقرارم... ناصر برگشت و با ديدن ضبط، با عصبانيتي ساختگي در صـورت، بـه سـوي احمد هجوم برد. سرانجام كيك رسيد؛ با شكوفههاي صورتي رنگ خامه و كارد تزئين شـده در كنارش كه رشتههاي بلند روبان از دستهاش آويزان بود. ناصر خيـز برداشـت تـا كيك را بگيرد. حسين پشت پيراهنش را گرفت و داد كشيد: آرام بگير،آبرويمـان را بردي. حالا فكر ميكنند توي سنگر كيك خامهاي گير نميآيد. كيك را به اتاقي كه سفرة عقد را انداخته بودند، بردند. كمي بعد عاقد هم از راه رسيد و مصطفي از جا بلند شد. بچه ها صدايش زدند و هر كدام چيزي به شوخي يا جدي گفتند. «دعاي سر عقـد قبـول اسـت، مـا را فراموش نكن. آقا مصطفي، هنوز وقت داري، اگر رفتي ديگر رفتيها... ناصر با لحني جدي و صورتي پر از التماس گفت: برادر! مصطفي مصطفي از آستانة در برگشت: «ما را از كيك فراموش مفرما! مصطفي، خندان با همراهانش به اتاقي رفت و كمي بعـد، وقتـي همهمـه آرام شد، صداي خواندن خطبه آمد كه آقا عربـياش را شـمرده و بلنـد و بـا تشـديد ميخواند. صداي كل زدن و صلوات و مبارك باد كه تمام شد، بشـقابهاي كيـك رسيد؛ ناصر با دو بشقاب پر آمد و به حسين گفت: «حاجي جون، بخور كه جـون بگيري، خيلي عقيدتي شدي.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/mahdavieat
4.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا رحمی بر دل این آشفتهی ما کن
گره از کار مردمان این سرزمین وا کن
🎶 #مصطفی_راغب
http://eitaa.com/mahdavieat
تا ڪے غریبانہ در این ڪنعان بمانم؟!
در انتظار دیدنت گریان بمانم...
تا ڪے منِ قحطے زدہ بین بیابان
محروم از باریدن باران بمانم..؟!
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✨صبت بخیرمولای غریبم✨
http://eitaa.com/mahdavieat
با حکم رئیسجمهور، محمد اسلامی رئیس سازمان انرژی اتمی شد
🔹اسلامی متولد ۱۳۳۵ در اصفهان و فوق لیسانس مهندسی راه و ساختمان است که وزارت راه و شهرسازی، استانداری مازندران، معاونت امور صنعتی و تحقیقاتی وزارت دفاع و مدیرعاملی شرکت صنایع هواپیماسازی ایران را در سوابق اجرایی خود دارد.
http://eitaa.com/mahdavieat
♨️ انتصابي پرماجرا❗️
🔻 خبر انتصاب يکي ار مديران راهبردي کشور، آقاي محمد اسلامي وزير سابق راه و شهرسازي در دولت آقای روحانی به سمت رئيس سازمان انرژي اتمي بلافاصله در صدر اخبار در فضاي مجازي و توئيتر قرار گرفت و فعالين شبکههاي اجمتاعي به اظهارنظر پيرامون اين انتصاب پرداختند...
http://eitaa.com/mahdavieat
⁉️اولین جلسه وزیر خارجه چگونه بود؟
🔰آقای دکتر امیر عبداللهیان در چارچوب اهداف اجلاس و البته سیاست کلی نظام در خصوص لزوم تحقق امنیت منطقهای بدون حضور بیگانگان و اشاره به فتنهگری آمریکا صحبت کرد و بر نقش موثر ایران در این خصوص تاکید کرد.
🔻صحبت قاطع او به زبان عربی موج بسیار مثبتی در شبکههای اجتماعی، افکار عمومی و رسانههای غیر معاند ایجاد کرد.
🔻 او به درخواست الکاظمی بر خلاف چینش تشریفات در ردیف اول ایستاد و این موضوع رفتار غیرحرفهای نبود.
🔻امیرعبداللهیان دیپلماتی حرفهای، کاربلد و در چارچوب است، هیچ دلیلی نداشت که او بخواهد خلاف عرف دیپلماتیک عمل کند.
🔻اثرگذاری سخنرانی او جبهه معاند را بر آن داشت تا با حاشیهسازی، اصل حضور او و متن سخنانش را به حاشیه ببرند.
🔻 جهت اطلاع؛ حضور آقای رئیسی در درجه اول و حضور وزیر خارجه ایران در درجه دوم بسیار برای الکاظمی اولویت و اهمیت داشت و برای هماهنگی این حضور حداقل سه بار حضوری با آقای مسجدی سفیرمان در بغداد جلسه گذاشته بود.
🔻نکته مهم این است که سخنرانی ایشان در عراق مکرر پخش میشود.
✍دکتر سید رضا صدرالحسینی
http://eitaa.com/mahdavieat
☘
#صرفا_جهت_اطلاع| موضوع: "جین ماریوت" کیست؟
🍃🌹🍃
🔻 این روزها در #گاندو نام "جین" را مرتبا از زبان شارلوت افسر سازمان جاسوسی انگلیس در تهران، زیاد میشنوید، جین در واقع همان "جین ماریوت" افسر ارشد MI6 است که در سالهای ۹۰ و ۹۱ در پوشش معاون سفیر انگلیس در تهران حضور داشته است.
🔹 جین ماریوت نقش مهمی با استفاده از پوشش دیپلماتیک برای ایجاد یک شبکه جاسوسی با "ماموریت ویژه" در تهران داشت و موفق به تشکیل این شبکه شد. اما جین از این مسئله غافل بود که سازمان اطلاعات سپاه از ابتدا روی او و تمام تیمش سوار است.
🔺 جین ماریوت پس از لو رفتن اقداماتش یکی از بزرگترین شکستهای امنیتی انگلیس در ایران را به نام خودش ثبت کرده است.
#روشنگری
#ثامن
http://eitaa.com/mahdavieat
⭕️زمان حمله داعش کجا بودید؟
🔻 رئیس کلیسای ارتدوکس موصل و کردستان عراق از مکرون پرسید:
⁉️چرا وقتی داعش در روز روشن آمد و ما را آواره کرد از این دولت های بزرگ هیچ کدام نبودند و مقابل داعش نایستادند؟
#نامرد_میدان
#غرب_بدون_روتوش
http://eitaa.com/mahdavieat
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊
فصل آخر..(قسمت آخر )🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
حسين گفت: نوش، تو بخور كه داري از دست مي ري! ناصر گفت: «ما هيچ، خودي هستيم ولي جلو عراقيها زشته فرماندة لشكر مـا اينقدر لاغر باشد. حسين جواب داد: «بزرگي به آن است، نه به اين! با حركت دست برآمدگي شكم ناصر را در هوا نشـان داد. ناصـر گفـت: «بـا وجود اين، حاجيات ده نفر را حريف است. حسـين گفـت: امتحـانش مجـاني است. برخاست. آستين خالياش را به كمك دندان گـره زد و رو بـه ناصـر گفـت: برويم حياط، اما اگر زمينت زدم. بايد همة اين جماعت را بستني بدهي. ناصر همانطور كه آستينهايش را رو به بالا لوله ميكرد، گفت: وقتي بـردم، بايد همهتان براي منِ تنها بستني بخريد، با نان اضافه! خيلي خوش ميگذره چهطور منم بيام بالا؟ اين را محسن گفت كه راننده بود. سرعتش را كم كرده بود و از پنجره، رو بـه بچه ها كه عقب سوار شده بودند و حالا هياهوي خندهشان بلند بود، فرياد زده بود. وقتي حسين فرز و چابك پريد عقب وانت، هيچ كس حاضر نشد بنشيند جلو. همه در جواب تعارف محسن گفته بودند، بالا خوشتر ميگذرد، همه با هم هستيم و حالا شور مجلس جشن را با خودشان به خيابان آورده بودند. ناصر گفته بود: «حالا نصف شبي بستني كجا بود؟ و حسين نشاني جايي را در آن سوي شهر داده بود كه هميشه باز بـود. ناصـر كه باخته بود، دست كرده بود توي جيب و گفته بود: پس دانگي، ما هم بياييم. خيابان خلوت بود. آسمان سرمهاي رنگ و قرص كامـل مـاه بسـيار نزديـك. درختهاي كاج ميان بلوار زير نور چراغها برقي طلايي داشتند.محسن تند ميرفـت و صداي خندة بچه ها را در هوا جا ميگذاشت. حسين چهرهاش را بـا چشـمهاي بسته و لبهاي گشوده به لبخند، به باد سپرده بود؛ خنك و، پر از بوي نمناك برگهـا و چمن تازه زده شده. بوي محمدي و شاهپسند آمد. حسين چشمهايش را باز كرد. از كنارِ تكيه شهدا ميگذشتند. از پشت نردههـا، نورافكنهـاي سـبز و سـفيد بـالاي قابهـا را ديـد و پرچمهاي رنگارنگ را كه با نرمه بادي تكان ميخوردند. چند بار به سقف وانـت ضربه زد كه؛ يعني بمان. و محسن ترمز كرد بچهها به يكباره ساكت شـدند و راه دادند تا حسين پياده شود. بي هيچ حرفي همه پايين آمدند و پشت سر حسين كـه جلو در ايستاده بود و دست به سينه زيارت ميخواند، جمع شدند: «السـلام علـي اهلِ لااله الااالله...» زيارت تمام شد اما او همچنان ميخواند. حالش جور ديگري شده بود و لحن صدايش پر بود از التماس. حسرت و دلتنگي. مسئول تكية شـهدا آنهـا را ديـد و پيش آمد. حسين را شناخت. سلام عليك كردند و از اوضاع جبهه پرسيد. حسـين گفت: خبرهاي اصلياش ميآيد اينجا.» رديف قبرها را نشان داد. وقتي سراغ چند نفر از اقوام را گرفت كه درآخـرين بمباران هوايي كشته شده بودند، مسئول آنجا مزارشان را نشان داد كه دو سه قبـر اول از يك قطعة تازه بود. حسين دست او را گرفت و كنار كشيد. بچهها نگاهشان ميكردند. حسين با دست به وسط زمين اشاره كرد كه فرو نشسته بود و خرابترين نقطة آن بود. آهسته گفت: «محلِ مزار من است. مرا همين جا خـاك كنيـد؛ ميـان دوستانم. اين، وصيت من است. بچهها جبوتر آمدند. حسين آقا، اتفّاقي افتاده؟ طوري شده، حاج حسين؟ حسين خيره به فرورفتگي زمين بود. رو برگردانيد اما چشمهايش هنوز آنجا را نگاه ميكرد. سرانجام نگاهش را از زمين كند و به دوسـتانش نگريسـت؛ چنانكـه گويي آنها را نميشناخت. از خود بيخود مينمود. بعد انگار از خواب پريده باشد. رو كرد به آنها و با خنده گفت: «چيزي نيست؛ نه هيچ چيز. و دست زد روي شانة ناصر: «ما تكليف حلوايمان را روشن كـرديم.حـالا تـو نمي خواهي تكليف بستني ما را معلوم كني؟
http://eitaa.com/mahdavieat